سه سال از آن روز می گذرد!
از بزرگترین روز زندگیم... روزی که اگر می دانستم قرار است کسی را ببینم که بعدها پاره تنم صدایش خواهم کرد حتما از هفته ها پیش تر مقدمات فراهم می کردم... زیباترین آرایشی که بلد بودم را... و قشنگ ترین لباسی که داشتم... و توی مسیر برای هر غریبه و آشنا می خوانم که "آب زنید راه را/هین که نگار می رسد!"
3 سال پیش در سیاه ترین روزهای کرونا سفیدترین اتفاق زندگیم رقم خورد. بعد از بیش از 2 هفته قرار گذاشتیم که برای اولین بار همدیگر را ببینیم. آمدیم از فارنهایت پیتزای استیک خریدیم و از آنجا که به خاطر محدودیت های کرونا هیچ رستورانی اجازه نشستن نمی داد پیتزایمان را آوردیم لب رودخانه... روی نیمکتی نشستیم که بعدها مکان مقدس مراسم سالگرد ملاقاتمان شد... توی تاریکی (که عمدا برای اینکه مردم پارک نیایند و توی خانه هایشان در قرنطینه بمانند) نشستیم... در کورسوی نور یک چراغ از راه دور نشستیم پیتزای استیک خوردیم. به رودخانه تاریک نگاه کردیم و از خودمان گفتیم... و از آرزوهایمان... و من هی با شک و تردید نگاهش کردم و از خودم پرسیدم که "آیا این فرد همان شاهزاده سوار بر اسب سفید است؟"
حالا 3 سال گذشته و ما امشب به رسم هر سال پیتزای استیک می خریم. نیمکت مخصوصمان را پیدا می کنیم و این بار در روشنایی امید، صحبت هایی از جنس "باورت می شه...؟" ها بینمان گل می اندازد... بله! باورم می شود! که تو تمام باور و زندگی من هستی جان دل!
در عاشقانه ترین حالت ابراز...
جایی ما بین:
"تو چه هستی که به جز در تو نگیرم آرام"
و
"من همانم که تویی از همه عالم جانش..."
Happy Anniversary Love
من برای هر کدام از نوشته هایم که از دست برود یک دور عزاداری می کنم! مثلا همین دیشب یک متن بسیار جانانه نوشتم در باب فلسفی نوشتن و اینکه چقدر دلم می خواهد یک متن فلسفی بنویسم و تنها مشکل کوچکم در این امر که همان بلد نبودن است! ولی در نهایت متن خوبی از آب درآمده بود. بهتر از خوب حتی! عالی بود اصلا!... متن قشنگم... متن کوتاه و قشنگم که قبل از سیو شدن بسته شد و از دست رفت و چقدر صبح که فهمیدم حالم گرفته شد. برایش یک قطره اشک ریختم حتی... و مبادا فکر کنید اثرات زهرماری PMS شدیدی است که مدت هاست مثل بختک روی زندگی ام افتاده و احوالاتم را به کثافت کشانده....
متنم چند خطی بود در باب تنهایی... اینکه جز جدایی ناپذیر وجود ماست و حالتی از انزوا که حتی نزدیک ترین کسانمان هم به آن دسترسی ندارد... و من کی به این ها فکر کرده بودم؟ خب همه این ها داستان دارد. یک قسمتش از لحظه رفتن مهمان های دیشب شروع می شود. همان لحظه که قهر روی pause رفته مان مجددا play شد. درست زمانی که همیشه شروع خلوت دوباره یِِِِ دو نفره ی چند ساعت به هم ریخته شده مان را جشن می گرفتیم. با یک بوسه و بغل کوتاه پشت دری که پشت سر مهمان ها بسته ایم و بعد هی حرف زدن و باز حرف زدن... وای که چقدر حرف داریم ما!
ولی دیشب در سکوت روی میزها را دستمال کشیدیم. میوه ها به یخچال رفت. گندمک ها و برنجک ها سر جایشان و ظرف ها... خدای من یک کوه ظرف بود! کلا من مهمان داریم هم مثل آشپزیم است. انگار تا هر چه ظرف دارم کثیف نشود مهمانی به دلم نمی چسبد. به علیرضا گفتم ظرف ها را داخل ظرفشویی نگذارد. یک عالمه ایستادم و یک عالمه ظرف شستم و به همه اینهایی که برایتان خواهم گفت یک عالمه فکر کردم:
اول توی ذهنم آمد که اگر یک لحظه توجهش را از من بگیرد چقدر تنها می شوم. خب این اصولا درست است ولی چیزی که درست نیست این است که چرا یک دعوای کوچک زن و شوهری و قهری که البته خودم هم شروعش می کنم اینقدر من را به هم می ریزد. بیش از چیزی که فکرش را بکنید! اصلا خالی می شوم! تا آنچا که تصمیم می گیرم راجع به تنهایی متن فلسفی بنویسم! حتی اگر بلد نباشم!
جواب این یکی بعدتر به ذهنم آمد. دچار نوعی PTSD شده ام. اگر نمی دانید چیست سرچ کنید، جالب است! آنقدر روابط عمیق زندگی ام به هم خورده و از دست رفته و عواطفم زیر و رو شده که با کوچک ترین جرقه ای در این مهم ترین و عزیزترین رابطه ای که دارم آشوب به دل طوفان زده ام برمی گردد. انگار یک گوشه مغزم بگویم:"بیا.... این هم یکی دیگر..."
و اما چیزی که واضح است این است که او از همه ی غم های من عزیزتر است. و در متن دیشب (همان که پاک شد) راجع به این یکی زیاد نوشتم. از این که این ها همه از عوارض جانبی این است که یک نفر همه دار و ندارت بشود. واضح است که در چنین شرایطی وقتی نگاهش را از تو بگیرد چقدر بی کس می شوی... از این عصبانیتم هم نوشتم و تمایلی که در حال حاضر به کندن کله اش دارم که خب الحق و الانصاف حق مسلم هر زنی است در قبال همسرش و دیگر اما و اگر ندارد...
دارم به این فکر می کنم که از پارسال تا الان چه راه طولانی را پیموده ام! و مهم ترینش مسئولیت های جدید بود. یکی از پر چالش ترین هایش برای من البته چیزی است که خیلی ها در سن و سال من از سر حفظ بلدند: بله با کمال شرمساری، رویم به دیوار، پشتم به شما... آشپزی!
نبکتی گرفته بود باور نکردنی! و برای من که بزرگترین چالشم تا به امروز این بود که آیا از شیفت که خسته و کوفته برمی گردم خانه آیا حوصله و دل و دماغ این که از سینی غذایی که مامان پایین تختم گذاشته یک قاشق بخورم و بخوابم یا نخورده بخوابم... خب... صادقانه بخواهم بگویم هیچ کس باور نمی کرد من روزی حقیقتا آشپزی کنم! و خب از آنجا که من دوران عقد هم نداشتم و مستقیما از منزل پدری تشریف مبارکم را آوردم منزل شوهر این مساله بدجوری روح و روانم را به هم ریخته بود. دروغ چرا؟! ورای همه به رو نیاوردن ها و فمنیسم بازی ها و مسائلی که تلاش داشتم بگویم که وظیفه یک زن شاغل نیست و اگر هم انجام بدهم جهت مشارکت و همکاری در خانه است و این مسائل همانقدری وظیفه من است که وظیفه همسرم... حالا داشتم می گفتم ورای همه این ها یک روح به شدت رقابتجو و به قول خارجی ها competetive عصیان کرده بود و می خواست اثبات کند حالا چیز خاصی هم نیست و اگر بخواهم هم رو دست همه تان بلند می شوم و خب بخش دیگرش هم این که همسر من هم مثل خیلی مردهای دیگر عاشق غذاست.
توضیح این مساله کمی سخت است. من خودم و البته کلا خانواده پدری ژن چاقی نداریم. [گوش شیطان کر] همه قد بلند و کشیده و چاق نشو... :) حالا بماند که دوران دانشجویی که اتفاقا کمبود وزن هم داشتم محض خاطر یکی دو کیلویی که تازه آخرش هم برمی گشت به همان حالت قبل، چقدر انواع عرقیجات و پودرهای چاق کننده و قرص اشتهاآور و ... می خوردم. ولی خودم در کل جز یکبار که آن هم روی یکی از آن رژیم های چاق کننده بودم هیچ وقت نفهمیدم لذت بردن از غذا یعنی چه! تا پیش از آن فعل غذا خوردن باری بود روی دوش من! به هر حال وظیفه ای بود محول شده که باید روزی 2-3 بار اجابت می کردیم. تا آن روز کذایی که روی رژیم چاقی بودم و برای اولین بار ولعی داشتم سیر ناشدنی برای غذا... بشقاب ها تند و تند پر و خالی می شدند و غذاها مزه دیگری می داد. تازه فهمیدم "آهان... لذت غذا خوردن که می گویند این است!" و بعد با اضافه کردن نزدیک به 10 کیلو وزن و بالاخره رضایت بنده از تناسب اندام به دست آمده، مجددا این مجالس لهو و لعب خاتمه یافت! حالا حداقل خوبیش این است که می دانم چنین چیزی وجود دارد و خلاصه بنابر همین تجربه فقط دوست داشتم برای آقای همسر غذاهای خوشمزه درست کنم (که البته همان طور که دست پختم مهر تاییدی باشد بر کدبانویی بنده) بنشینم و با لذت غذا خوردن او را تماشا کنم.
حالا نتیجه را عرض کنم خدمتتان... گفتم که یک سال تمام گذشته. یک سال از عمر آشپزی نیمه حرف ای من و تمریناتم از یک دوره آشپزی حرفه ای آنلاین که آشپزی من را از این رو به آن رو کرد شروع شد و رسید به رسپی های سایت ها و اینستاگرام و در نهایت غذاهای من در آوردی که وصفش را باید از آن هایی پرسید که امتحان کرده اند(اعتماد کنید! گاها حتی از نظر خود سخت گیرِ بی میل به غذایم هم خوشمزه است!) از اولین سوپی که یک افتضاح تمام بود رسیدم به جایی که دلتان نخواهد انواع غذاهای بومی شهرهای دیگر از دوپیازه میگو و حشو گرفته تا میرزا قاسمی و خورشت آلو اسفناج را می توانم در حد آبرومندانه ای خوب درست کنم... خلاصه اینکه کار نشد ندارد و اگر من بی استعدادِ بی تجربه در این حیطه توانستم فقط و فقط یعنی همتم زیاد است... و البته برای خودم هم خوب نوشابه باز می کنم :)
فاصله گرفتن آدم ها از هم دو خط موازی با یک گپ یکباره نیست! دو خط است با یک زاویه یک ذره یک ذره فاصله شان از هم زیاد می شود و یک جایی آنقدر از هم دور می شوند که صد رحمت به همان دو خط موازی! حالا در بزنگاه ها تصمیم ماست که مشخص می کند می خواهیم زاویه را در نقطه صفر ببندیم یا نه.
و این تصمیم ها اساس زندگی ست...
یک خریت خاصی در من بیدار شده که توان بخشیدن هر چیز کوچک و بزرگ را صفر کرده. دودش یک جایی توی چشم خودم خواهد رفت. ولی بخشیدن که اجبار نیست! یک حس است... درونی است. اصلا مگر زور است؟! نبخشید!!! هیچ وقت هیچ کس را در زندگیتان نبخشید مگر اینکه حس صلح و آرامش درونیتان باشد. ادایش را در نیاورید... بازی نکنید... مواد نزنید... آدم بعضی وقتا با نبخشیدن روانش راحت تر است. روانتان را آرام بگذارید و پی فاصله را به جانتان بمالید.
سخت است! به زندگیمان گند نزنیم!
علیرضا خوابیده و من تنها در سکوت شب نشسته ام و فیلم های عروسی ام را تماشا می کنم. چه عروس سرخوشی هستم! چه نگاه معصومانه ای... چه خنده های از ته دلی... چه بی پروا اطرافیان را بغل می کنم. نمی دانستم به زودی بعد از تمام این ماجراها رابطه ام با خانواده ام رسما به کثافت کشیده می شود! بله به کثافت کشیده شد! و دردا و دریغا...
دردناک ترین قسمتش برایم این بود که از روابط فامیلی یک ظاهرسازی رنگ و رو رفته هم ارائه بدهی بقیه را راضی می کند. هیچ کس به هیچ کجایش هم نیست که دلت آشوب است و محض رضای خدا یه ظاهرسازی سطحی هم انجام نمی دهند. ناراحتی ات برایشان مهم نیست و من چه روزها و شب هایی از غصه ی همین هایی که دلم را خون کردند گریه کردم.
می دانید علیرغم رضایت و شادی که از زندگی ام دارم یک بخش هایی از آن عجیب غم آلود است. تنهایی عجیبی است و داستان عجیبی است! من دختری بود که خودم خودم را عروس کردم. خودم خودم را به خانه بخت فرستادم! بابا نمی دانم جرات مخالفت با من را نداشت یا واقعا به عقلانیتم اطمینان کرد که حتی زحمت یک تحقیقات میدانی سطحی از همسرم را هم به خودش نداد! بعد خودم برای خودم مراسم عروسی گرفتم به سبک شاه پریان! در پرستاره ترین شب جهان ازدواج کردم. به مفصل ترین شکل ممکن! منتها چیزی که هیچ کس نمی دانست این بود که تمام مخارج با خودم بود. خودم و همسرم... خانواده ام مثل مهمان آمدند در یک مراسمی شرکت کردند و رفتند! و از فردای آن روز تنها تفاوتی که برایشان به وجود آمد آن بود که یک دختری توی آن خانه بود که ناگهان دیگر نبود! حتی کسی زحمت فکر کردن به جهیزیه را هم به خودش نداد. حتما پیش خودشان گفتند خودش یک فکری می کند دیگر! من به معنای واقعی با یک دست لباس از منزل پدری خارج شدم... آن هم لباسی که پولش را خودم داده بودم...
حکایت من با کلیت این ماجرا حکایت به خون کشیده شدن دلی است که عاملش را نه می بخشم و نه فراموش می کنم. فائزه می گوید تقصیر خودت است. "آنقدر قوی رفتار می کنی که کسی فکر نمی کند تو هم به کمک احتیاج داری." عجیب است! من یک زمانی برای کمک زجه زدم و کسی دستم را نگرفت... حالا هم زبانشان دراز است که برو خدا را شکر کن که شوهرت خوب است... که هست!... که خدا را شکر... ولی برای آن هم منتی سرم نیست که سبک آشنایی ما چیزی ورای مدرن و کاملا امروزی بود و بعد ۲ سال دوستی ازدواج کردیم.
حالا اینکه چرا ناگهان تصمیم گرفتم این ها را بنویسم! چون وقت گذر است! چون حق آن طفلکی که اسمش شوهر است دیدن غصه خوردن من نیست! چون ما یک زندگی در پیش رو داریم. چون مثل همیشه از دل پیله های این مصایب من پروانه وار بیرون خواهم آمد و رها خواهم شد... چون من قرار نیست برای فرزند آینده ام مثل آن ها باشم و به سلامت روح و روانم احتیاج دارم. چون قرار است قوی باشم و ستونی محکم برای معبد مقدس ازدواجم.
گذر خواهم کرد...
به زودی...
روزگار آرامیست. آرام ترین دوران زندگی ام. سه چهار روزیست دوچرخه خریده ایم و عصرها می رویم دوچرخه سواری. باد خنک و حس آزادی و لاین مجزا و آرامش... و ذهن من که انگار هنوز عادت نکرده باشد.
هنوز گاهی به این فکر می کنم که چطور آنگونه زندگی می کردم. شیفت های طولانی..بدو بدو ها از این درمانگاه به آن داروخانه... از آن داروخانه به آن کلینیک... ویزیتورهایی که شبانه روز زنگ می زدند. تماس های از شبکه بهداشت که کمبودهای کشوری دارویی را از من طلب می کردند و یک روز آرام برایم نمی گذاشتند. به این فکر می کنم که چقدر زندگی ام افراطی بود! و این بزرگترین تفاوت ایجاد شده در درون و بیرون من است. اعتدال!
تبدیل شده بودم به یک آدمی که از زندگی فقط کار کردن را می شناخت و شب ها که جنازه ی بی جانی را به خانه می رساند که خدا می دانست زحمت بلند شدن برای خوردن شامی که مادر پایین تختش گذاشته بود را به خود می داد یا نه! و از آن طرف تفریح کردن های افراطی! دو هفته سفر با کوله پشتی... شهر به شهر... کشور به کشور... حتی یکجا آرام و قرار نداشتم. سفرهایم اسامی شهرهایی بود که فتح می شد بی آنکه هدفی داشته باشم.
در نور کم چراغ همانطور که صورت خوابالود علیرضا را لمس می کنم می گویم:" دو روز است دوچرخه سواری نرفتیم و دلم چقدر تنگ شده..."
- فردا می ریم قربونت بشم.
- علیرضا من جدیدا یه چیزی رو فهمیدم. امروز وقتی اون پول ۳ سال بن کارت واریز شد و احساس کردم یه پول یامفتی اومده دستم یه لحظه به ذهنم رسید باهاش بریم سفر. بعد یاد سفرام افتادم. متوجه یه چیزی شدم! اینکه چقدر تا پیش از این من تصور می کردم با انجام یک کارهایی به آدم خوش می گذره... باورت می شه؟ خوش نمی گذشت! من تصور می کردم خوش می گذره... خوشی رو الان دارم می فهمم یعنی چه!
چشم هایش سنگین است... می گوید:" باور کن می فهمم چی می گی عشق من..."
دستش که توی دستم هست را آرام می بوسم. عشق جذاب من خوابیده و تماشای آرامش و خوابیدنش بزرگترین شادی دنیای من است. از شعف داشتنش قند توی دلم آب می شود.
من قدر این لحظات را می دانم. قدر تک تکشان را...
نشسته ام روی صندلی درمانگاه...
در حالی که حلقه ازدواج توی دست چپم را نگاه می کنم. مادرشوهرم کوفته درست کرده و قرار است علیرضا که همان شوهر است، برایم ناهار کوفته بیاورد. هنوز هم کلمه "شوهر" برایم کمی سنگین است. تازه بعد از ۲۰ ماه به "دوست پسر" عادت کرده بودم که ناگهان تغییر وضعیت داد! بله!
من ازدواج کرده ام!!!
۲۲ دی ماه...
روز تولدم...
در مراسم باشکوهی که هم عقد بود و هم عروسی با بهترین مرد روی کره زمین ازدواج کردم.
به همین سادگی...
مدتی است که کار و زندگیمان همین است: دادگستری... کلانتری... بازرسی... غذا و دارو... حفاظت اطلاعات... مجددا کلانتری... و این سیکل باطل همین طور ادامه پیدا می کند!
نمی دانم اگر علیرضا در کنارم نبود الان کجا بودم! تمام مدتی که تمام قد کنارم ایستاد، حمایتم کرد، موقعی که از تصمیم گیری ناتوان بودم برایم تصمیم گرفت... روزهایی که از استرس این که مبادا آن دیوانه ی کلاهبرداری که آن بلا را سرم آورد آمد دم داروخانه داد و بیداد کرد چه کار کنم و ... آمد و شانه به شانه ی من کار کرد و به من دلگرمی داد. پا به پایم آمد... پیش وکیل آمد... دادگاه آمد... بازجویی آمد...
تمام آن مدت فقط به همین فکر می کردم که اگر چنین فرشته ی نجات بخشی در زندگی ام نبود اگر نگویم تیمارستان، کم کمش تا الان سر از ICU در آورده بودم و این را می نویسم که یادم بماند در زمانی که در اوج سرخوردگی و مشکلات (آن هم از نوع مالی شدیدش) و اضطراب و تشویشی که سرتا پای وجودم را گرفته بود آمد و تکیه گاه من شد. آمد و شد تنها دلیل زنده ماندنم و هر بار که آمدم به نوعی تشکر کنم جوابش هم آرامم کرد و هم آتش به جانم زد:"چطور برای تو که پاره ی تنمی این کارا رو نکنم؟!"
عشق چیز عجیبی است. هم توان و قدرت است و هم نقطه ضعف! به یاد نمی آورم چطور بی گرمای حیات بخش وجودش زندگی می کردم. مشکلات کم نیست. اصلا بینهایت زیاد است! ولی عجیب احساس خوشبختی می کنم.
به منظره ی چک هایی نگاه می کنم که روی میز مرتب شده اند. خدا به خیر کند! این که چطور قرار این همه چک را پاس کنم. پس زمینه ی این تصویر لباس عروس سفید بلند رویایی است که داخل کاور آویزان است. ساده است با یک پارچه گیپور طرح دار باریک روی کمر و قسمتی از سینه اش. آستین های پرنسس گونه ای که تا آرنج تنگ هستند و بعد از آن حریر بلندی است به بلندای لیاس... تا نوک انگشت پا می رسد و دستها از لا به لای حریر پیداست. لباس عقد محضری که دقیقا در همین اوضاع احوال رفتیم و خریدیم. منظره ای جالب از تلخی و شیرینی زندگی ... درست در کنار هم!
خلاصه ساعات بیکاری را با معشوق هری پاتر نگاه می کنیم در حالی که تخمه می خوریم، من سرم را گذاشته ام روی شانه اش و گاهی ریز می بوسمش. حالا قضایای مربوط به مهریه و کار درمانگاه و بیمه پرسنلم، قسط عقب افتاده ی وام بانکی و ... را که کنار هم بگذاریم می شود به من نسبت خجسته دلی داد! هر چند خودم می دانم:
خجسته دل نیستم...
عاشقم!