شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ دی ۹۷ ، ۰۹:۲۱
رها .

این عصبانیتی که دائم یدک می کشم... نمی دانم علتش دقیقا چیست. یعنی می دانم ولی گفتنش تکرار مکرراتی است که هر روز همه مان زندگی اش می کنیم. به این فکر می کنم که همین؟ آخر آمال و آرزوهایم همین بود؟ یک کار اداری تکراری که شیفت های کاری طولانی اش گاها بردگی را در ذهنم تداعی می کند! تازه در مملکتی زندگی می کنم که بخاطر همین که کاری دارم باید خدا را شاکر هم باشم. برای حقوقی که 6 ماه تاخیر دارد و تازه رسیده ایم به سال 97 و دیدیم که از برکات سال جدید این که پرداختی ها به علت افزایش مالیات در سال جدید کاهش یافته.

ارزش پولی که در بانک گذاشته ام، ارزش کل دارایی ام... به همین سادگی یک پنجم شد! اعصابم خراب است و دائم خودخوری می کنم که "چرا ماشینت را عوض نکردی یک مدل بالاتر بگیری؟ هی گفتی فعلا برای نیاز من همین خوب است... این همه مادرت بهت گفت جالب نیست برای مراسم و جشن و عروسی ها هیچ طلا جواهری نداری. بیا برویم یک سرویس بخر داشته باشی... هی کلاس الکی گذاشتی که منی که گوشواره هم نمی اندازم و لذتی هم ازین چیزها نمی برم چرا باید پول بدهم فلز بخرم بگذارم کنار که به وقتش بکنم توی چشم فک و فامیل؟ احمق جان! سکه هم به عقلت نمی رسید؟ ... دلار که آمد گران شود نطق ها کردی که خاک بر سر مردمی که برای دلار 6-7 تومانی صف می کشند و همین ما مردیم که قیمت ها را بالا می بریم و من نمی خرم و ازین صحبت ها... حالا صرافی هایی که پرند از مردمی برای دلار 19 تومانی توی سر و کله شان می زنند را ببین که همان را هم با ناز و عشوه می فروشند. محض رضای خدا چرا لپتاپ نخریدی؟ و چرا دوربین نخریدی؟ و چرا کلا نخریدی؟" T_T  

از آن طرف دائم به طور رسمی و غیر رسمی خبر می رسد که برای بحران دارویی که احتمالا از آبان ماه آغاز می شود آماده باشیم ولی نمی گویند چگونه! آخه لعنتی نمی توانم دارو تولید کنم که! شرکت ها هم پخش نمی کنند. وقتی نیست یعنی نیست! تمام!!!

از سر کار که برمی گردم خانه مامان و بابا دارند آماده می شوند بروند بیرون. می پرسم"کجا این وقت شب؟" بابا خیلی جدی می گوید:"می ریم قبل این که این مرتیکه تو سازمان ملل حرف بزنه خریدامونو بکنیم. احتمالا فردا گرون شده." اول تصورم این است که شوخی می کنند. ولی جدی است. سخنرانی چند ساعت دیگر است و مامان و بابا جدی جدی می خواهند بروند خرید! حالا جالبش هم این که نه این که فکر کنید پلاستیک پلاستیک خرید کردندها! کل خریدشان نهایتا تا یکی دو هفته دیگر تمام شده!

توی درمانگاه جلسه می گیریم که چه راهکارهای جدیدی برای کاهش هزینه ها به ذهنمان می رسد و این که چه سیاست های جدیدی در بخش های مختلف اتخاذ کنیم. به واحد داروخانه که می رسد رئیس درمانگاه می فرمایند که "مثلا برای نسخ تک قلمی پلاستیک به مردم ندهیم." می پرسم "یعنی واقعا فکر می کنید الان مشکل واحد ما پلاستیکه؟!!!" می فرمایند که: "بله این هم هست و با توجه به بودجه پرداختی درمانگاه تنها تا 2 ماه دیگر توانایی تامین پلاستیک دارو و لیوان یک بار مصرف را دارد!" دلم می خواهد سرم را بکوبم به دیوار که یکی دیگر از همکاران پیشنهاد می دهند که :"از آنجایی که خانم ها همه کیف همراهشان هست به آنها هم پلاستیک ندهید. بگذارند توی کیفشان. با مریض هایتان صحبت کنید و راضیشان کنید پلاستیک نخواهند!" نمی دانم بخندم! گریه کنم! تعجب کنم! من خودم عضو کمپین "نه به پلاستیک" هستم و معمولا خودم موقع خرید به فروشنده می گویم که اجناس را داخل کیف می گذارم و پلاستیک نمی خواهم ولی این طرحشان وااااقعا از نظر مزخرف آمد. می گویم :" آقای دکتر یکشنبه گذشته ما در دو شیفت صبح و بعد از ظهر جمعا 850 نسخه داشتیم. یعنی می فرمایید بنده بعد از تمام آن چک و چانه ها با بیمار که چرا وارفارین نداریم و فوروزماید نمی آوریم و انسولینمان سهمیه بندی است و فقط برای بیماران تشنجی والپروات می گذاریم و ... تازه بگویم که خب حالا که الحمدالله داروهات رو گرفتی، بیا یکمی راجع به پلاستیک با هم صحبت کنیم! شما اعصاب بنده را چی تصور کردید؟ من فکر کردم وقتی می فرمایید مشکلات داروخانه، منظورتان مشکلات دارویی و قحطی و کمبود داروهایی است که از اردیبهشت ماه به طور رسمی و غیر رسمی دارند اعلام می کنند و همین الان هم یک سریشان گریبان گیرمان شده!..."

و می دانید دردناک ترش چیست؟ این که بعد از کلی تو سر و کله همدیگر زدن دست آخر من را مجبور کردند به سیاست مسخره پلاستیکی شان تن دهم. شما تصور کنید در روز به 850 نفر آدم فقط بخواهید سلام کنید. بخدا همینش هم خسته کننده است. حالا تازه فحش و فضیحت هایی که در روز به خاطر نداشتن داروها و فراهم نکردنش و جدیدا ندادن پلاستیک داریم تحمل می کنیم هم اضافه کنید. بعضی وقت ها احساس می کنم سرم دارد منفجر می شود و ناراحت کننده ترش این که من به شخصه به بیماران حق می دهم!

خودم را می گذارم جای آدم آن طرف کاتنر. از صبح ساعت 6 توی نوبت است. پشت در اتاق پزشک سر نوبت با چند نفر بحثش شده. عصبانی است که چرا پزشک- که آن بنده خدا هم عصبانی است از 150 مریضی که در یک شیفت برایش پذیرش کرده اند و حتی نمی تواند برای یک چای یا خستگی در کردن از اتاقش خارج شود و کلافه است و این تعداد بیمار در یک شیفت منطقی نیست- آن طور که می خواسته معاینه اش نکرده و وقت نگذاشته، بعد تازه آمده رسیده به داروخانه ای که 30 نفر آدم جلوتر از او توی نوبت اند! معلوم است وقتی به ما رسیده کاسه صبرش پرپر است و آماده انفجار! حالا تازه ساعت 11-12 نوبتش که شده داروخانه می خواهد بگوید که چند قلم داروهایش را ندارد و اطلاعی هم ندارد و نمی تواند راهنمایی کند که کجا می شود پیدایشان کرد و برای همان نسخه ناقصی که دارد تحویل می دهد هم می گوید پلاستیک نمی دهد!!!

سیستم دولتی سیستم کثیفی است. خدا خدا می کنم یک روزی بتوانم مستقل شوم. چیزی که به نظرم خیلی هم واقع بینانه نیست ولی آرزوست دیگر! حالا همه این حرف هایش به کنار بحث اعتقادی اش دارد دیوانه ام می کند. رئیسمان رسما چند بار به من تذکر داده که "تو چند وقت دیگر باز گزینش داری. محض رضای خدا یکی دو بار اینجا نماز بخوان. چند نفر ببینندت. بعدا برایت شر می شودها!" من هم برایشان با آرامش تصنعی توضیح می دهم که "بنده اگر آدم نمازخوانی هم باشم، ساعات کاری ام طوری است که این نماز را توی خانه هم می توانم بجا بیاورم. اینجا هم برای خوشایند کسی خم و راست نمی شوم!" عجب گیری کردیم ها!

خلاصه این ها را می نویسم که اگر خدا خواست و این طور که دارم پیگیری می کنم انشاالله توانستم ظرف یک سال –نشد دو سال- آینده از جایی پذیرش بگیرم و قید این مملکت گل و بلبل را بزنم و بروم، توی روزهایی که سختی هست، غربت هست، تنهایی هست، ذهنم کمی فراتر از این برود که "هم کار ثابت داشتی، درآمدت بد نبود، محیط کارت هم که قابل تحمل بود، هر از چند گاهی هم که یک مسافرتی می رفتی اعصابت آرام می شد، چه دردی داشتی که خانواده و عزیزان و شرایط نسبتا پایدارت را ول کردی آواره غربت شدی."

می نویسم که دردم یادم بماند...


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۷ ، ۰۱:۵۵
رها .

نمی دانم قبلا گفته ام یا نه. ولی میل به سفر از همان بچگی – شاید حتی خیلی قبل تر از آن نقشه جغرافیای نصب شده بر دیوار کلاس درس که ساعت ها وقت استراحت من به خیره شدن به آن می گذشت- در من وجود داشت و می دانید علارغم همه چیزهایی که می شنویم از حسن کودکی و دنیای آسوده اش، به نظر من بزرگسالی خیلی خیلی چیز بهتری است. سن و سال من دیگر زمان رویا بافی نیست. یا شاید رویاها تغییر نام دادند و شدند "هدف" و من علی الخصوص در این چند ماه اخیر خودم را محق دانستم که از فرصتی که برای به تحقق پیوستن بخشی از اهدافم داشته ام به بهترین وجه استفاده کنم. بزرگ که می شوی قدرت و استقلالت بیشتر می شود و این برای من به تمام آن شیرینی های دنیای کودکی می چربد.

ازین که این اواخر چه گذشت بخواهم تعریف کنم، خلاصه اش این است که همان طور که قبلا گفتم قبل از عید با آقای پدر رفتیم هند... 8 روزه به بمبئی و گوا... سفر دل انگیزی بود که خاطراتش را بعدا خواهم نوشت. چرا که الان چیزهای جالب تری برای تعریف کردن دارم و آن سفر متفاوت تری بود که علارغم غر زدن های خانواده که هر چه در می آوری خرج می کنی و این چه وضعش است و تازه مسافرت بوده ای و مرخصی هایی که به سختی ردیفش کردم، بدون برنامه ریزی قبلی انجام دادم. سفر تقریبا دو هفته ای که فقط می دانستم می خواهم آن طور که دوست دارم بگذرانم و با توجه به این که زبان ترکی استانبولی را شروع کرده بودم تصمیم گرفتم دو هفته را در ترکیه بگذرانم. چند شهر را انتخاب کرده بودم و داشتم قیمت بلیط ها را بررسی می کردم که مایک در تلگرام پیام داد و حالم را پرسید و پرسید چه کار می کنم.

مایک را بیشتر از یک سال است که می شناسم. عاشق فرهنگ ایرانی است و بالای 6-7 بار به ایران سفر کرده و آنقدر خوب ذهنیت، دغدغه ها و وقایع اطراف من را درک می کند که از یک غربی بعید است! 65 سال دارد. فلسفه خوانده. شوخ طبع و دوست داشتنی است و آشنایی ما برمی گردد به یک گروه تلگرامی برای تمرین انگلیسی که آنجا من فهمیدم ایشان فرانسه را هم مسلط است و برای این که به بقیه بچه های گروه احترام بگذاریم به صورت پرایوت فرانسه تمرین می کردیم و او هم "سلام، خوبی؟ سلامتی؟ چیطوری دادا؟ عامو ولم کن، چی چی می گوی، چرنده" و اصطلاحات پرکاربردی از این قبیل را یاد گرفت :)

اصالتا بریتانیایی است و بعد از 15 سال زندگی در آمریکا و 20 و چند سال زندگی در پاریس به این نتیجه رسیده که زندگی غرب دیگر چیز جدیدی برای عرضه کردن ندارد. این است که به قول خودش برای این که احساس پیری نکند تصمیم می گیرد آخرین ماجراجویی زندگی اش را در شرق ادامه دهد و کجا بهتر از ایران؟؟ روزی که به من گفت می خواهد بیاید ایران زندگی کند با تک تک سلول هایم سعی کردم منصرفش کنم!! به نظرم دیوانگی محض بود. با پاسپورت انگلیسی اش بیاید ایران!!! گفتم بعدا که آمد ایران و یکی دو ماه اول را مجبور شد در اوین صرف اثبات این مساله کند که جاسوس نیست، از من دلخورنباشد که از قبل بهش نگفته ام! خلاصه حرف ها کار خودش را کرد. رفت و با فلان جا که حافظ منافع انگلستان در ایران است (یا یک همچین چیزی) مکاتبه کرد و نظرشان را پرسید و آنها هم بلافاصله یک ایمیل فرستادند که او را شدیدا از انجام چنین کاری منع می کرد و گفتند که روابط ایران و انگلستان همین قدرمتزلزل است که پس فردا یک امام جمعه ای، کسی حرفی برعلیه انگلستان بزند و اینها بزنند هر چه انگلیسی است از کشورشان بیرون کنند! خدا رو شکر ایمیل کار خودش را کرد و رفیق ما از سکنی گزیدن در ایران منصرف شد و به جایش تصمیم گرفت به یکی از کشورهای مجاور ایران مهاجرت کند و در نهایت ارمنستان را انتخاب کرد. این است که  الان چند ماهی است که ساکن ایروان است و به قول خودش از آرامش و تمیزی هوا و غذاهای خوشمزه اش فوق العاده لذت می برد.

 روزی که گفتم دارم دنبال بلیط ارزان به یکی از شهرهای ترکیه می گردم پرسید چرا ترکیه؟ گفتم "همین طوری... بالاخره یک روزی باید بروم و ترکیه را ببینم." پرسید:"به نظرت اون روز می تونه یکم صبر کنه؟؟ ارمنستانو نمی خوای ببینی؟J" بعد هم کلی وعده وعید داد که تو فقط بیا و کارها را بسپار به من. قول می دهم خوش می گذرد. پیشنهاد وسوسه انگیزی بود و همین قدر کشکی کشکی نوک پیکان ما رفت سمت ارمنستان و از آنجا که دو هفته برای ارمنستان زیاد است تصمیم دیگری گرفتم.

بعد از کلی مشورت با مایک و بررسی شرایط ویزا و... بالاخره ایتینری که در ذهن نوشتم به این صورت از آب درآمد:

 تهران>ایروان> تفلیس> باتومی> ترابزون> استانبول> تهران...

و با این فکر که برنامه انعطاف پذیر خواهد بود (همان طور که در پست بعدی نوشتم برنامه تغییر کرد) از طریق یک آژانس (چون ارزان تر است) یک بلیط یک طرفه (چون نمی دانستم از کجا قرار است برگردم) به ایروان گرفتم و رفتم تا ببینم دست روزگار ما را از کجا برخواهد گرداند :)))

ادامه دارد...


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۶
رها .
وقتی آدم از سال ۹۰ هر ماه حداقل ماهی یکبار نوشته باشد، ننوشتن تبدیل می شود به یک عامل استرس آور! انگار مشق هایت را ننوشته باشی. تکراری است بگویم سرم شلوغ است خودتان می دانید... ولی امروز بالاخره تصمیم گرفتم بنویسم هر چند سر کار باشم و نوشتن با مویابل سخت باشد و نسخه هایی که باید لابلای نوشتن رد می کنم ذهنم را به هم بریزد...
حالا اینکه از چه باید نوشت خودش داستانی است... سفرنامه هند که قولش را داده بودم مفصل است و بماند برای یک وقت دیگر که با سفرنامه سفر بعدی ام (فردا عازمم) با هم بنویسم...
علت این سفر اخیر هم جدا از تعطیلاتی که پیش آمد، ماه مبارک رمضان بود که عجیب زندگی را برای امثال من که گاها بیش از ۱۲ ساعت شیفت داریم، سخت کرده! یعنی باور کنید در این مملکت روزه نگرفتن همانقدر سخت است که گرفتنش! نه خبری از چای هست، نه آب سرد کن. صحرای کربلاست اینجا...  نه می توانی مثل آدمیزاد غذا ببری. اگر بردی باید سرد بخوری، چون گاز را قطع کرده اند. قایمکی بخوری کسی نبیند... کلاس های قرآن سر ظهر که برای نرفتن باید کلی دلیل بیاوری و مواخذه شوی که چرا فقط ۳ نفر شرکت کرده اند!جالب ترین قسمتش هم اینکه در درمانگاه ما از ۴۲ نفر پرسنل جمعا شاید ۷-۸ نفرشان روزه اند... آخرین نسل روزه داران منزل هم مادر و برادرم بودند که آنها هم امسال به این نتیجه رسیدند که این قبری که سرش گریه می کنند مرده داخلش نیست. یعنی این طور که جمهوری اسلامی گند زد به اعتقادات ملت، هیچ دشمن خارجی توانایی همچین کاری نداشت!
امروز خارج از ساعات عرف و معمول رفتم برای استراحت به این امید که کسی توی پانسیون نباشد و بنده راحت ناهارم را بخورم. هنوز دو سه لقمه بیشتر نخورده بودم که آقای دکتر ب یواش در را باز می کند می آید تو. ایشان از آن دسته است که فلاسک می آورد چای دم می کند زنگ می زند به باقی همکاران که"بیا پانسیون، چای داریم." می گویم "به موقع اومدی دکتر، بفرمایید." تعارف و اینها هم ندارد. بدو بدو می رود آشپزخانه بشقاب و قاشق چنگال برمی دارد می آید و جای همگی خالی ماکارونی خوشمزه می خوریم.
خلاصه می نشیم نیم ساعت بحث می کنیم که "عجب بدبختی داریم واقعا! چیزی نخور، یکی روزست دلش می خواد... خانما حجاب داشته باشن، مردا بالاخره مردن و دلشون می خواد... خلاصه همه همه یاری کنند تا یه مشت بی اراده برن بهشت!" حقیقتش من با روزه گرفتن و حجاب و این ها مشکل ندارم. مشکل در اجبارش است. وگرنه کسی که قبول دارد و معتقد است که مبارکش باشد. خیرش را ببیند. ما هم احترام می گذاریم.
چرا بقیه را آزار می دهند؟؟
می رم داروخانه دکتر ب هم می آید. بچه ها اشاره می کنند که "دکتر گفتی ناهار نخوردی اون پشت بیسکوییت و اینا هست..." دکتر هم کلی این ها را می گذارد سر کار که "ممنون صرف شد. ما برگزیدگان الهی هستیم و اراده کنیم فرشته ها مائده آسمانی واسمون میارن ..."
خلاصه اینکه همه اینها دست به دست هم داد تا برنامه یک سفر ۱۲ روزه بریزم. انشالله فردا هوایی می رم ایروان از آنجا زمینی به تفلیس بعد با قطار به باتومی و بعد هم که برمی گردم وطن. سفر با کوله پشتی، سبک و ارزان خواهد بود. تنها سفر می کنم و به جز ایروان که دوست بریتانیایی ام برایم هتل رزرو کرده، در بقیه شهرها محل اقامتم هنوز معلوم نیست. احتمالا می رم هاستل. حتی بلیط برگشت نخریده ام ولی مطمئنم اتفاق بدی نخواهد افتاد.
بعد از تجربه های قبلی اعتماد به نفسم فوق العاده بیشتر شده. هم اطمینان دارم که سفر امنی خواهد بود و هم اینکه خوش خواهد گذشت. جزئیات سفر را بعد از برگشتن همراه با سفرنامه هند به اشتراک خواهم گذاشت.
فعلا...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۲
رها .

بابا آدم خوش مشرب عجییی است. همین که تاکسی که قرار بود ما را به ترمینال برساند کلی دیر کرد و بعد فهمیدیم آدرس را اشتباه متوجه شده است و ما نزدیک بود از اتوبوس جا بمانیم و بابا بعد از چند دقیقه با خوش رویی گرم صحبت با راننده شده بود و من جلز و لز می کردم خودتان تا آخرش را بخوانید! گرم مقایسه بی تحملی نسل خودم و صبوری و بی سر و صدایی نسل قدیمی ترها هستم که بابا از راننده می پرسد که اوضاع کار چطور است؟ ماشین یک پیکان درب داغان است که آدم را یاد ماشین مشتی مندلی می اندازد! راننده هم از آن مو فرفری های پایه سبیل دار که انگار مستقیما از دهه ۵۰ صادر شده... ولی آنچه که اخم های مرا باز کرد پاسخ راننده است که می گوید: "خدا را شکر، تو این محله جدیدیم ولی انشالله اوضاع خوب می شه. مخصوصا تو عید! مطمئنا بهتر می شه." این ها را با شادمانی می گوید. با یک امیدواری دوست داشتنیی که این روزها دیدنش بر چهره هر کسی غنیمت است. لبخندی بر چهره ام می نشیند و توی دلم می گویم:"انشالله"

حالا اینکه من و بابا راهی کجا بودیم خودش داستانی دارد. کلا من نه تنها خودم عشق تجربه کردن دارم که عاشق این هستم که ببینم دیگران هم چیزهایی که احتمالا برایش جذاب است را تجربه کنند. قضیه از مسافرت کیش شروع شد که چند وقت پیش رفتیم. وقتی رفتم با ذوق به بابا گفتم عصری قرار است برویم ساحل و بلیط غواصی خریده ام! برای خودم ، یلدا و بابا... آقای پدر ما یک عشق عجیب غریبی دارد به مستندهای حیات وحش. مخصوصا دنیای زیر آب. گفت نمی آید و با یلدا مغزش را خودیم تا قبول کرد. ولی انگار هنوز باور نکرده باشد. یعنی تا آن لحظه که لباس غواصی تنش کنند باورش این بود که منظور از غواصی مثلا یک محفظه ایست که شما همین طوری شیک و مجلسی با کت و شلوار می روید داخل آن و زیر آب را نگاه می کنید!!! که اگر می دانست قضیه چیست عمرا قبول می کرد! ولی بالاخره رفت. و حالا یکی از شنیدنی ترین داستان هایی که دیده ام تو جمع با ذوق و شوق و قاه قاه خنده برای دیگران تعریف می کند ماجرای آن چند دقیقه ایست که مربی که همراهشان بوده رفته تا آن آقای دیگر که با بابا رفته بوده و حالش بد شده را برساند توی قایق و بابا تک و تنها زیر آب دو دستی یک صخره مرجانی را گرفته که تا آمدن مربی جریان آب نبردش و چهارچشمی اطراف می پاییده مبادا از یک طرف یک کوسه پیدا شود!!!!! بعد هم اضافه می کند که (با لهجه بخوانید ^_^) "اینا همش کارا رهاس این بلاها را سری ما میارد"

خلاصه معلوم شد از برنامه هایی که در کیش برایشان در نظر گرفته بودم خوششان آمده. فکر کنم اینکه ناگهان تصمیم گرفت در سفر بعدی هم همراهم باشد همین بود. حالا هم توی اتوبوس هستیم. دیشب همان راننده ای که بالاتر وصف کردم رساندمان ترمینال و راه افتادیم به سمت تهران برای انجام کارهای اداری و انگشت نگاری ویزای هند :))) بله درست است! خودم هم ذوق زده ام.... همان صبح کارمان تمام شد، ظهر رفتیم خانه مریم عزیزم(همخانه دانشگاهم) نمی شود گفت یک دل سیر، ولی به هر حال دیدمش ^_^ و حالا هم داریم برمی گردیم. 

حقیقتش سفر هند قرار بود یک سفر سبک بک پکری و ماجراجویانه باشد. و البته قرار بود تنها بروم. منتها دقیقه نود بابا با پرسیدن سوال هایی مثل "حالا چند روز هست؟"و"هند خیلی دیدنیه"و ... ما را به شک انداخت که انگار آقای پدر دلش می خواهد بیاید. ما هم بسیار استقبال کردیم و اعلام کردیم بسیار هم باعث افتخار و خورسندی ماست... و این چنین شد که ناگهان سفرمان شد پدر-دختری...

البته ناگفته پیداست که من از آن مدل دختر بابایی ها هستم که لذت هم نشینی با پدر بسیار هم برایم دلنشین و دوست داشتی است. حتی اگر مدل سفر کاملا تغییر کند و با تور برویم که اصلا دل خوشی از آن ندارم. عاشق این هستم که نازش را بخرم و حواسم به بلند و کوتاهی بالش زیر سرش و سرد و گرمی چایش و درد چشمی که تازه عمل کرده باشد و جالب تر از آن نگاه های دوست داشتنی اطرافیان است وقتی می بینند بابایت را لوس می کنی، کفش هایش را جلویش جفت می کنی و توی اتوبوس با پالتویت برایش بالش درست می کنی که راحت تر بخوابد...


خلاصه اینکه سفر دیگری در راه است و طبق روال معمول سفرنامه دیگری...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۲۳
رها .
دلواپس لحظه هایت نمان
تولدی دیگر در راه است
و فردایی دیگر

پ.ن: یک سال دیگه هم گذشت و خدا رو شکر خوب گذشت :)
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۶ ، ۲۰:۰۶
رها .

خدا پدر این کلینیک را بیامرزد که از تمامی پزشکان، دندانپزشکان و داروسازان بیمه مسئولیت خواست! نمی دانم پدر کی را بیامرزد که دیشب تا صبح خواب بیمه مسئولیت می دیدم! تا آنجا که صبح با استرسش از خواب بیدار شده و هر جایی که فکر می کردم امکانش باشد را گشتم.

همین گشت و گذار برای پیدا کردن بیمه نامه باعث شد بعد از ماه ها که از تصمیم عظیم "مرتب کردن" اتاقم (عنایت بفرمایید فقط تصمیمش و نه عملی کردن آن) فارغ شده ایم بالاخره آستین همت بالا زده دست به سر و رویش بکشیم و هر سوراخ سمبه ای را یکبار خالی و پر کنیم و دست آخر هم بیمه نامه را پیدا نکنیم! کار به آنجا کشید که مامان پیشنهاد کرد زنگ بزنم از خود بیمه بپرسم و درخواست کنم بیمه نامه جدید برایم چاپ کنند. از آنجا که بنده حواس خیلی جمعی دارم –رویم به دیوار- حتی یادم نبود کجا خودم را بیمه کرده ام! خلاصه با کلی انشاالله ماشاالله و توکل به خدا زنگ زدم بیمه آسیا (جنبه تبلیغاتی ندارد. صرفا می خواهم اگر سال آینده باز بیمه ام را فراموش کردم این پست رهنمودی باشد!!!) می پرسم:

- ببخشید من برای بیمه مسئولیت مزاحمتون می شم. می خواستم بدونم بیمه شما هستم؟

- شغلتون چیه؟

- داروساز هستم. (فامیلیم را می گویم)

خانم پشت خط انگار کلی من را بشناسد. می گوید" بله شناختمتون." و اسم و فامیلی ام را می گوید. همین جا من کمی شوکه می شوم که چطور اسم کوچک من یادش بود. توی کامپیوترش چک می کند و می گوید که تا 8/95 اعتبار داشته. بنده هم شاکی می شوم که 2 ماه است بیمه من اعتبارش تمام شده و مگر قرار نیست اینها قبلش زنگ بزنند اطلاع دهند. که باز خانم پشت خط با همان شادابی و طراوت خنده کنان پاسخ می دهد:" نه خانم دکتر! یک سال و دو ماه. الان سال 96 هستیم!" از آن وقت هایی است که احساس می کنم کسی "خانم دکتر" را بر وزن "خاک بر سر" ادا می کند! اما توضیحات بعدی این خانم البته شنیدنی تر است که می فرمایند یادشان هست که همان موقع تماس گرفتند من جواب نداده ام. بعد به مادرم که چند روز بعد برای تمدید بیمه ماشینشان رفته بودند اطلاع دادند. قبل ترش هم که من تازه رنو را خریده بودم و شرایط تمدید بیمه ماشین را پرسیدم هم به من گفتند که تا اتمام تاریخ بیمه مسئولیتم چیزی باقی نمانده!!! بعد باز با خوشحالی می پرسد:"راستی رنو رو هنوز دارید؟!!"

یعنی کم مانده بود شاخ هایم بزند بیرون! شدت و عمق فاجعه به حدی است که می بینید بعد عمری آمده ام وبلاگستان و در خصوص این اعجوبه ی حافظه می نویسم! بنده خودم شهادت می دهم که حق ایشان را خورده اند وگرنه ایشان باید تا حالا دانه دانه شاخه ها علم را فتح کرده باشد! خلاصه تصاویر گنگ و مبهمی که در خاطره درب داغان ما از وقایع ذکر شده حک شده بود، گواه بر صدق گفتار ایشان بود. این شد که بنده سپر انداختم و تسلیم محض شدم. تازه بعد مامان گیر داده که "به من نگفت! وگرنه من یادم بود." حرف های خانم را برای مامان تعریف می کنم و می گویم:"مامان اصلا بحث نکن که این خانم واسه من اثبات شدست!"

خلاصه بدیو بدیو (بدو بدو ^_^ ) می روم بیمه کارهای بیمه مسئولیتم را راست و ریست کنم که همین جوری محض خالی نبودن عریضه و برای این که سر بیمه ماشین هم دچار همچین آبروریزی و قرار گرفتن در معرض اتهام سنگین "بی فکری" قرار نگیرم، می گویم:"ببخشید می شه تاریخ بیمه ماشینمم چک کنید. حواسم باشه اونو یادم نره."

سردردتان ندهم! از ذکر جزئیات و این که چقدر یارو گشت و پیدا نکرد و به من گفت شاید جای دیگر بیمه اش کرده ای و ... من که موبایلم را جا گذاشته بودم و چند باری از تلفن همان جا زنگ زدم از مامان خواستم برود ته برگ چکی که برای بیمه ماشین کشیده ام را چک کند ببینیم به نام کدام بیمه است و ... می گذرم! فقط نتیجه نهایی را خدمتتان عرض کنم که آن روز کذایی که من فکر می کردم برای بیمه ماشین به آنجا رفته بودیم، در حقیقت ماشین من هنوز بیمه داشت! یعنی آن مالک قبلی تا برج 5 ماشین را بیمه کرده بود. ما آن روز رفته بودیم ماشین مامان را بیمه کنیم!!! نتیجه نهایی این که ماشین بنده از اواسط برج 5 سال 95 به این طرف بیمه نداشته!!!!! شدت فاجعه به حدی بود که خودم یک آن کپ کردم!!! تازه آخر وقت هم هست و هم من باید بروم سر کار و هم این ها می خواهند ببندند و بروند. دسته چکم هم همراهم نیست که کار را یکسره کنم. آن آقایی که آن طرف نشسته می آید جلو و می گوید:"خیلی خب فردا بیایید. فقط محض احتیاط تا فردا ماشین رو بیرون نیارید. خدای نکرده شر نشه براتون..." البته با در نظر گرفتن مسافرت هایی که بنده در طی این یک سال و اندی با این ماشین رفته ام و سفرهای کوتاه بین شهری و ... خودتان مستحضر هستید که این جمله چقدر می تواند مضحک به نظر برسد... یک نگاهی به ماشین که جلوی در بیمه پارک شده می کنم و فقط برای جلوگیری از هر نوع آبروریزی بیشتر یک "بله حتما" می گویم و سریع فلنگ را می بندم می آیم بیرون...

فقط خدا می داند این ها بعد از خروج من چند بار در دانشگاهی که به بنده مدرک داده، افسری که گواهینامه ام را امضا کرده، آن خراب شده ای که من گیج را استخدام کرده و ... را گل گرفته و برای اوضاع مملکتی که دکترش بنده باشم اظهار تاسف کرده اند!

حالا هر چه من بگویم کار و مشغله ذهنی ام زیاد است. جزئیات در ذهنم نمی ماند و مطمئن بودم آن روز که با مامان رفتیم ماشین خودم را بیمه کردم و ... و تازه من برای کارهایی که باید در لحظه انجام بدهم تمرکز حواس و حافظه ام خوب است. فقط مسائل طولانی و علی الخصوص تاریخ ها در ذهنم نمی ماند... باز هم باعث نمی شود مثلا پدر جان خودمان بهمان نگوید:"بابا تو فقط پات رو گازه؟ اینو مثل اسب بتازونی؟"

بقیه که جای خود دارند..!


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۶ ، ۲۲:۲۶
رها .

گم شده ایم... به همین سادگی! نمی دانیم چه می خواهیم. "حق" واژه مضحکی بیش نیست! و چه بی خردانه پیر سپید موی زیبا لبخندمان، که شوق روییدن و جوانه زدن "امید" را در دل هایمان زنده کرده بود، مغرورانه می نگرستم که می آید و انتقام 88 را می گیرد! نمی دانستم هنوز چیزی نگذشته می رسیم به آنجا که از دشمنان برند شکایت به دوستان/ چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟!! رو سیاهمان کرد. خود من گردن شکسته از آن دسته بودم که برایش کلی تبلیغ کردم. حالا یک "ننگ بر شما" ی بزرگ توی گلویم مانده...

مدتی بود به خودم قول داده بودم اخبار نخوانم. اعصابم را بدجور به هم می ریخت. ولی در نهایت نشد که نشد... "عوارض خروج از کشور" امشب همان آخرین قطره کاسه صبرم بود که لبریز شد. بدجور روی دلم مانده ازشان بپرسم کم روی بلیط های خارجیشان عوارض می کشند که این هم اضافه شد؟ که شما را به خدا... به چه دلیل؟ به خاطر کدام خدمات؟ اصلا واقعا می خواهید با درامد حاصل از این افزایش مالیات جایی را آباد کنید یا فقط می خواهید از کسانی انتقام بگیرید که به سفر خارجی می روند؟ یکباره بفرمایید زندان است و حق خروج از کشور را ندارید و خلاص! به آنچه قبولش دارید... ارزانی نمی خواهیم! همین که دست مبارکتان را از جیب ما ملت در آورید دعا گویتان هم هستیم. اصلا به مقدساتتان قسم... ولش کنید! التماستان می کنم اقتصاد را رها کنید. این باتلاق را که هم می زنید هی بیشتر زیر می رویم. ما از دست و پا زدن ماندیم. شما هم بی خیال شوید...!

کم از فیش های حقوقیمان کم می کنید؟ کم مالیات بر ارزش افزوده از آب و برق و تلفن گرفته تا کالای مصرفی از جیب مردم بیرون می کشید؟ از آن طرف عوارض خودرو دو برابر شده است که باز شاخ توی جیب ما ملت خاک بر سر (خودم را عرض می کنم) می کنید که بروید کالای داخلی بخرید، از محصول داخلی حمایت کنید که خدای ناکرده خاطر مبارک مافیای خودرو مکدر نشود؟! هنوز چیزی از دوره دوم انتخابات نگذشته یکی یکی تعهدات بیمه کم تر و کم تر شده و تا دفترچه بیمه را رسما تبدیل به دفترچه یادداشت نکنند هم ول کن ماجرا نیستند! گیر افتاده ایم. ما عصبانی ترین مردم دنیا در سال 2017 در این خراب شده گیر افتاده ایم و در منجلاب بی تدبیر مسئولین-که تمام همت شان این است که کمبود بودجه شان را از جیب مردم جبران کنند- و بی عرضگی خودمان شلنگ و تخته می اندازیم.

دردناک تر از  ظلم و ستم امثال این ها رخوتی است که ما ملت دچارش هستیم. بغض این ملت کجا می خواهد بترکد که برای یک وام 20 میلیونی که تا ضامنش را جور کند هفت پشتش آمده جلوش چشمش – آن هم با سودهای نجومی و کمرشکن که معرف حضورتان هست- ناگهان دقیقه نود یک 800 هزار تومان هم به عنوان "کارمزد" کرده اند توی پاچه اش و دم برنیاورده... جوان های مردم را گرفته اند برده اند توی یک سگ دانی، همه شان تلف شده اند حالا آقا آمده می گوید "ببخشید" و تخفیف می گیرد! همین طور دست روی دست بگذاریم تا چند وقت دیگر نهایت برخورد با تخلف های کلان می شود در همین حد که "مجرم باید روزی دو ساعت برود توی اتاق به کارهای زشتش فکر کند!"

بوی گند فسادشان دارد ملت را خفه می کند... و بدترین قسمتش این که این نکبتی که به این شکل می گذرد اسمش جوانیمان است! والله این هایی که از اوضاع گل و بلبل این مملکت به خوردمان می دهند یک مشت حرف رایگان است!

مردیم از بس جان نداشتیم...


خسته ام...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۶ ، ۲۳:۰۵
رها .

نمی دانم اسم این وضعیت را چه می توان گذاشت!

قرار بود ۱۱ ام زایمان خواهرم باشد. کلی برنامه ریزی کرده بودیم. من مرخصی گرفته بودم. مامان داشت برنامه ریزی می کرد که چه روزهایی او برود پیش خواهرم و چه روزهایی من که به درس یلدا هم لطمه ای وارد نشود. تازه تولد خواهرزاده ام هم بود که قرار بود چند روز بعد از تولد برادرش یک مهمانی خودمانی برای هردویشان تدارک ببینیم... اما از آنجا که ما خانوادتا (!) عجولیم خواهرزاده بی طاقت ما یک هفته زودتر آمد و زد وسط گل و کاسه همه مان! درست زمانی که بابا بنا گرفته بود نمای خانه را فلان کند! من هم که تماما شیفت بودم. ولی نور علی نورش همانا ماجرای سنگ کلیه مادر جان بود که درست از روز قبل از زایمان خواهرم شروع شد و تا امروز ادامه دارد و به زور انواع و اقسام مسکن سرپاست تا دیشب که با هم آمدیم بیمارستان بستری شد و همین الان هم رفت اتاق عمل! :"(

من هم نشسته ام پشت در اتاق عمل بعد عمری پست می گذارم و برای خودم شعر می خوانم که "سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد..." 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۶ ، ۰۸:۵۷
رها .

به یلدا قول داده بودم زمستان ببرمش کیش. شدیدا هم حواسم بود که این بچه بیشتر از کیش رفتن نیاز دارد بداند که که آدم هایی هم هستند که روی قولشان بمانند. از بس طفلکم از پدر و مادرش دروغ شنیده و قول هایی که همان دم بعد از به زبان آوردنشان فراموش شده اند... خلاصه فردا صبح عازم کیش هستیم...

روزهای کاری به سرعت می تازند و پیش می روند. باورم نمی شود انقدر زود 10 ماه شد که اینجا شاغلم! محیط بدی نیست. ولی آدم است دیگر.. دلش می خواهد پیشرفت کند. اینست که دائم سر و گوشم دارد می جنبد ببینم کجا می شود کار دیگری دست و پا کرد. بخشی از این سر شلوغ بودن ها هم مربوط به همین قضیه است. بخش دیگر می رسد به ماجرای یاد گرفتن زبان و موسیقی... یک جوری با جدیت فرانسه می خوانم که برای بچه ها مسجل شده بود که "خانم دکتر که داره می ره کانادا..." تا آنجا که اخبار به معاونت هم رسید و زنگ زدند پرسیدند که آیا بنده هستم؟؟ و می خواهم استخدام شوم؟ یا دارم مهاجرت می کنم!؟ که ما خاطر نشان کردیم که بله خیالتان تخت... هستیم خدمتتان! بنده فتیش زبان دارم! ((((: فرانسه ام هم تمام شود در برنامه ام هست بروم اسپانیایی یاد بگیرم. ^_^ با منشی دندانپزشکی که الان گه گاه توی داروخانه هم نسخه پیچی می کند بعلاوه یکی از پرسنل آزمایشگاه و یکی از پزشک ها که همگی عشق انگلیسی هستند هم یک گروه تشکیل داده ایم. هر هفته یک فایل صوتی-تصویری زبان اصلی می گذاریم توی کانال. بعد من به عنوان ادمین تعیین می کنم که از کجا تا کجا را transcript کنیم و یک روز زودتر می رویم سر کار ترانسکریپشن ها را با هم بررسی می کنیم. تمرین های موسیقی ام را هم بگذارید کنارش و این که بالاخره کرال سینه و شنای غورباقه هم یاد گرفتم و یک سری چیزهای دیگر... خداییش وقت خالی باقی نمی ماند...

صحبت از زبان شد شاید برایتان جالب باشد که یاد گرفتن زبان یک هنر است. یعنی لم کار را که یاد بگیرید دیگر فرقی نمی کند چه زبانی باشد. بخدا یادش می گیرید. خیلی هم لذت بخش است. یک بار دیگر هم گفتم شده فرش زیر پایتان را بفروشید، از کارتان بزنید، قرض کنید یا هر چیزی... بروید و یک زبان دیگر را تمام و کمال یاد بگیرید و هدفتان هم این باشد که مثل بلبل بلدش باشید... کار آسانی نیست ولی اگر روش درستی انتخاب کرده باشید بسیار لذت بخش است. من به عنوان کسی که خودم سال هاست دستی در این کار دارم چند روشی که خودم استفاده می کنم معرفی می کنم. شما هم امتحان کنید. شاید به دردتان خورد:

  1. بهترین روش یاد گرفتن زبان این است که شما در آن کشوری که می خواهید زبانش را یاد بگیرید باشید. یعنی کاملا در محیطی به آن زبان. برای مدت حداقل 6 ماه. اگر هم هستید تقلب نکنید. برای راحتی کار انگلیسی صحبت نکنید. می دانم سخت است. ولی این بهترین راه یاد گرفتن زبان است. خب... می دانم متاسفانه فراهم کردن چنین مساله ای کار آسانی نیست و برای خود من غیرممکن! (هرچند برنامه هایی هست که شما می روید با یک خانواده زندگی می کنید. مثلا به عنوان baby sitter و در ازایش بهتان غذا و مکان می دهند و زبان یاد می گیرید. در زبان فرانسه به این ها می گویند fille au pair) ولی حداقل کاری که از دستمان برمی آید این که تا حد امکان خودمان را در مواجهه با آن زبان قرار دهیم:

  • زبان موبایلتان را عوض کنید.

  • توی ماشینتان آهنگ هایی به آن زبان گوش کنید.

  • فیلم ببینید. (با زیر نویس یا بدون زیر نویسش فرق نمی کند.)

  • سعی کنید با دوستانی که با آن زبان آشنایی دارند به همان زبان پیام دهید. یا در مرحله بعدی صحبت کنید.

  • ...

جا داره یه خاطره از همکلاسیم تعریف کنم که تابستونا یک ماه می ره پاریس خونه خالش. بعد خالش دیده ایشون داره فرانسه یاد می گیره رفته کلاس آشپزی ثبت نامش کرده که تو محیط باشه و مجبور شه صحبت کنه. بعدم گفته اگه نفهمیدی چی می گن مهم نیست. حداقلش این که می بینی داره چی کار می کنه که!... خلاصه این دوست ما می ره کلاس. می فهمیده چی می گن ولی نمی تونسته صحبت کنه انگلیسی جواب می داده. بعد آخر کلاس استادشون میاد بالاسرش می گه این یه پدیده خیلی جالبه. ایشون فرانسه می فهمه، انگلیسی جواب می ده، به یه زبون دیگه می نویسه (((((:

  1. قابل تقدیر است اگر می خواهید خودتان به صورت خودکار زبان بخوانید ولی قبول کنید که هنوز بهترین راه کلاس رفتن و استفاده از یک متد است که استادتان به شما درس می دهد. مخصوصا اگر در سطح پایین تر از A2 هستید.

  2. Doulingo یک سایت و نرم افزار فوق العاده است. این برنامه پله پله از صفر دست شما را می گیرد و بلندتان می کند و اگر تمام مراحل را با حوصله و دقت بگذرانید حداقل می توانید زبان مورد نظر را سطح خوبی بفهمید و در سطح پایین تر صحبت کنید. همچین در قسمت کامنت ها می توانید سوالاتتان را بپرسید و دیگران با حوصله به اشکالات شما پاسخ می دهند. منتها یکی از اشکالات این نرم افزار این است که زبان فارسی ندارد! که واقعا جای تاسف است... بنابراین شما باید حداقل یک زبان دیگر مثلا انگلیسی بدانید و بعد مثلا به واسطه انگلیسی، آلمانی یاد بگیرید! J و ایراد دیگر این که مکالمه یاد نمی دهد. یعنی شما به ندرت مجبور می شوید جمله ای بسازید یا بگویید که البته این مساله راه حل دارد که در مورد بعدی توضیح می دهم.

  3. از برنامه های آموزش زبان به صورت مکالمه با native speaker ها استفاده کنید. برای نمونه hellolingo.com یا نرم افزار speaky که برای موبایل طراحی شده. مثلا من خودم با یک فرانسوی آشنا شده ام و حالا هر روز برای هم پیام می دهیم. در همین حد ساده که "سلام، حالت چطوره؟ روز خوبی داشتی؟ چه خبر؟" اما با دوست بریتانیایی ام در اسکایپ انگلیسی صحبت می کنیم و درباره مسائل روز و حتی گاها فلسفی بحث می کنیم. منظورم این است که سخت نگیرید. در همان حدی که بلدید حرف بزنید. تازه من یکی دو نفر را هم دارم که دارند فارسی یاد می گیرند. اینقدر حال می دهد از بقیه اشکال بگیرد و درستش را یادشان بدهید. :P (سادیسم هم ندارمJ) تازه یک بار به یک یارو ایتالیاییه که نظرم را راجع به لهجه اش (فارسی را با لهجه غلیظ ایتالیایی صحبت می کرد) گفتم که خوبه فقط روح ادبا و شعرای ایرانی رو آشفته می کنه... ((((:  الحمدالله نفهمید پرسید odab va shoar yani chi? ... البته به جایش کسانی که باهاشان فرانسه صحبت می کنم تلافی اش را سرم در می آورند!

  4. نرم افزار فلش کارت... من فرانسه ام را مدیون خالق این نرم افزارم که سلام و درود بر خالقش باد. در بازار برنامه "سازنده فلش کارت" را (آیکون آن سه کارت سبز رنگ است که روی اولی عکس یک خودکار سفید است) این برنامه به خصوص برای افرادی که مشکل کمبود وقت دارند مفید است. برای من در این حد کاربرد دارد که مثلا در همان 3 دقیقه ای که نسخه ندارم 20 تا کلمه بخوانم! می بینید چقدر عالیست؟؟؟! نکته مهمش هم این که همیشه فارسی به آن زبان حفظ کنید. مثلا روی فلش کارت از شما پرسید شود:"سیب؟" بعد شما پاسخ بدهید:"Apple" علتش این است که خیلی طول می کشد که یاد بگیریم کلا به آن زبان فکر کنیم. مثلا شما دارید صحبت می کنید بعد می خواهید بگویید سیب و یادتان نمی آید. چیزی که توی ذهن شماست احتمالا این است:"سیب؟ سیب؟ سیب؟ چی بود؟ نوک زبونمه!!" یعنی از خودتان فارسی اش را می پرسید. پس این طور حفظ کردن کلمه بیشتر در صحبت کردن به دردتان خواهد خورد.

  5. یک فیلم انتخاب کنید. ده بار، بیست بار بلکه صدبار ببینیدش. این خیلی بهتر از این است که فیلم های متفاوت ببینید. یک بار فقط ببینید که ماجرا را بدانید. مثلا با زیر نویس. بعد یک بار بدون زیر نویس. بعد با زیر نویس فارسی. بعد با زیر نویس همان زبان. بعد مثلا 5 دقیقه اش را انتخاب کنید. هر حرفی می زنند را سعی کنید بفهمید. لغات جدیدش را بنویسید و وارد نرم افزار فلش کارت -که قبلا گفتم- کنید. بهترین راه یاد گرفتن زبان از نظر من این آخری است. مخصوصا برای سطوح B1 به بالا. این طوری در کنار اصطلاحات و واژگان کم کم فرهنگ شان را هم یاد می گیرید...

چیزهای دیگر هم هست که می تواند مفید باشد. مثلا من خودم در یک شهر توریستی زندگی می کنم. تا حالا دو بار با توریست هایی که به ایران سفر کرده اند قرار گذاشته ام. یک بارش را رفتیم میدان نقش جهان، یک بار دیگر هم با یکی دیگر رفتیم بالای کوه صفه شام خوردیم. در کنار همه چیزهای جالب دیگر که دارد تمرین زبان خوبی است. یا مثلا کتاب به آن زبان بخوانید یا ...

ممکن است همه این ها با هم ترسناک باشد. پیش خودتان بگویید خب من کار و زندگی ام را باید بگذارم کنار بنشینم زبان بخوانم ولی واقعا این طور نیست. گلچین کنید. روزی نیم ساعت هم می تواند کافی باشد. بسته به هدفتان است. هر روز که نمی خواهید همه این ها را انجام بدهید. هر موقع حسش بود. مهم این است که در مسیر آموزش باشید و خوش بگذرد و از این مسیر لذت ببرید و دلتان بخواهد در آن بمانید. J


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۶ ، ۱۱:۵۶
رها .