او به زودی از زندگی من بیرون می رود و من از همین لحظه دلتنگم. احتمالا به محض اولین دیدار ما بعد از بازگشت از سفرش. عکسش را نگاه می کنم و تازه درک میکنم حس و حال شاعرانه عاشقانه ای را که مدت ها بود اینجا و آنجا می خواندم و درک واضحی از آن نداشتم؛
خب به نوعی حس شکست است. اینکه فکر کنی قرار است یک عمر یک چهره را پیش رویت ببینی و احتمالا به زودی تمام خط و خطوطش را از بری... بعد ناگهان ببینی تمام شد. حتی اگر خودت تمامش کنی. آدم دلش برای تصوراتش هم حتی تنگ می شود! و شاید اصلا برای تصوراتش بیشتر از همه! و اینگونه تمام کردن در شرایطی که در بهترین روزهای رابطه هستید و توی چت هایتان مدام قلب و بوسه برای هم می فرستید واقعا کار سختی است. قلب آدم تکه پاره می شود. ولی چاره چیست. چیزهای متفاوتی از رابطه می خواهیم و اول آخر محکوم به شکست است و من شدیدا معتقدم اگر چیزی قرار است خراب شود هر چه زودتر بهتر... افتادن از طبقه سوم-چهارم دست و پای مرا می شکند ولی از طبقه دهم دوازدهم بیفتم یقینا خواهم مرد... وابستگی بی دلیل نمی خواهم...
قرار است در پروسه فراموشی و کناره گیری عمیقا روی خودم تمرکز کنم. فیلم ببینم. کار کنم. خودم را سرگرم کنم و تغییرات اخیر در کار و زندگی ام را رصد کنم تا بگذرد... هر چند دلم به کاری نمی رود و از همین الان شدیدا خون است