...
جمعه, ۱۱ آذر ۱۳۹۰، ۰۸:۱۳ ب.ظ
نمی دونم کجام! نمی دونم ساعت چنده! حتی نمی تونم ببینم چی می نویسم! همین الان فیلم تموم شد. همیشه این موقع ها عزا می گیرم که خوب حالا چی کار کنم. چراغ ها خاموشه و تقریبا همه خوابن. به جز یه بچه ی کوچولو که صداش از ته اتوبوس به گوشم میرسه. خیلی ستمه وقتی این موقع ها نتونی بخوابی. بیرونم اینقدر تاریکه که نمی شه جایی رو دید. فقط به زحمت تونستم از ته کیفم یه خودکار و یه دفتر پیدا کنم و شروع کنم به نوشتن.
تو نور چراغ ماشینایی که رد می شن می شه برف روی کوه ها رو دید. خیلی قشنگه. حس عحیبیه وقتی میری. وقتی میای.به قول مریم انگار به هیچ جا تعلق نداری. انگار همیشه باید رفت . باید پشت سر گذاشت و من میخوام الان به خودم یه قولی بدم. و اون این که سعی کنم به اون چیزی که گذشته به چشم حسرت نگاه نکنم. خودمو مقایسه نکنم و بی خود خودمو عذاب ندم. نه خودمو، نه بقیه رو.
من آدم این تیپی نبودم که زانوی غم بغل بگیرم. هنوز وقتی بین بچه هام همه بهم به عنوان یه آدم شاد و بی غم نگاه می کنن. میگن خواهرزادم که یه ذره هم علائم بیش فعالی داره به من رفته! پس چی شد که به اینجا رسیدم؟!
نمی دونم چرا موقع تنهایی خودمو گم می کنم. مثل بچه ای شدم که قهر کرده. دیگه حتی سراغی از تنها عشق زندگیم نمی گیرم. تنها چیزی که این وقتا بهم انگیزه می داد: ویلون عزیزم... که هیچ وقت از خودم دورش نمی کردم. حتی وقتی 2-3 روزی می رفتم خونه همراه خودم می بردمش. نمی دونم چی شده که دیگه حوصله ی اونم ندارم. جلسه آخر تمرینم تمام گام و ریتم و پوزیسیون و ... همه رو گم کردم! نگاه استادم مثل پتکی بود به سرم! یه نگاه به سازم انداختم، دیدم از آخرین باری که تمیزش کردم خیلی وقته می گذره. جای انگشتام تماما روی ساز مونده و کولیفون آرشه چنان منظره ای بهش داده که وقتی از کاور درش آوردم استادم گفت : اینو از زیر خاک در آوردی؟ چرا اینجوریه؟
امروز آخرین کاری که قبل از راه افتادنم انجام دادم تمیز کردن سازم بود. می خوام دوباره بگیرمش دستم!
عمیق تر که فکر می کنم می بینم همچین بلای خانمان سوزی هم به سرم نیومده . دانشجوام شهر غریب. داروسازی می خونم . رشته ای که یه زمانی آرزوم بود. دوستانی دارم بهتر از آب روان( بچه ها خیلی دوستتون دارم!آیدایی می دونم میای می خونی ) مادری دارم بهتر از برگ درخت و خدایی که در این نزدیکی است...
دیگه چی می خوام بهتر از این؟ گیرم چند تا مشکل هم یه گوشه ای پیدا شد.چرا من باید این طوری بشم؟ چرا اینقدر نازک نارنجی شدم؟ چرا این مسائل باید منو منزوی کنه؟
نقصیر خودمه. همشو خودم به سر خودم آوردم.
خدایا شکرت به خاطر همه چیزایی که بهم دادی.
خدایا کمکم کن از این حالتی که توشم در بیام.
خدایا الان خیلی بهت نیاز دارم...
خدایا...
... اصلا حواست به منه؟ می شنوی چی می گم؟!
۹۰/۰۹/۱۱