دنیای این روزهای من
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۰، ۰۷:۳۲ ب.ظ
گاهی حس می کنم هیچ جا اونقدرا بزرگ نیست... انگار جا نداره... انگار هیچ جایی جا نمی شم... گاهی منو به درون خودش می بلعه... همون وقتایی که عجیب دلتنگش می شم... از خیابونا و رودخونه ی اغلب خشکش که بیشتر به جاده ی آسفالت نشده شبیهه بگیر تا پارک صفه و چهارباغ و ترمینالی که هر دفعه با چشم اشک بار ازش راهی می شم و با این که اینجا روزگار خوشی دارم ولی انگار یه جای کار می لنگه. یک چیزی کمه....یه چیزی همیشه کمه... حتی وقتی اونجام...!
معلم زیست دبیرستانمون -آقای بهرامی- که هنوز هم استاد من و از دوستان خیلی خوب من هستند یه بار یه چیزی به من گفتند که تا عمر دارم فراموش نمی کنم: رها تو به عنوان یک دختر جامعه ی امروزی دو راه پیش رو داری... می تونی واسه بعد ها زندگیت رو به اندازه ی یه آشپزخونه بدونی و خودت رو تو همون چهارچوب حبس کنی (اتفاقی که واسه خیلی ها می افته) یا این که جسارت داشته باشی و خودت ابعاد این زندگی رو بزرگ کنی شاید تا اونجا که هیچ مرزی نداشته باشه...و اون موقع که این حرف ها رو به من زدند با چنان شوقی صحبت می کردند که من هم سراپا شور و اشتیاق می شدم. اون موقع این حرف ها واسه من خیلی بزرگ بود... هنوزم هست... هر سال که می گذره، با هرسال بزرگتر شدن با خودم فکر می کنم که امسال دنیای من چقدر بزرگتر شد؟؟؟ اصلا بزرگتر شد؟ با کسی دوست تر شدم؟ چند بار مثل وقتی که بچه تر بودم از شوق به یاد آوردن آرزوهام و رسیدن بهشون چشمام پر از اشک شد!؟ چند بار حس کردم کسی رو دوست دارم؟ و اگه بخوام یه خرده سخت تر به قضیه نگاه کنم اینکه چند بار دلم شکست...!
چیزایی که یاد گرفتم... یاد گرفتم که چقدر باید انتظار نداشته باشی!!! و این که دوست تو فقط باید دوست باشه... این که ... بی خیال... نمی خوام دوباره شروع کنم. فقط یه چیزایی در مورد من خیلی عوض شد. مخصوصا تو این دو سه سال اخیر. یکیش والیوم صدام بود که قبل ترها به سختی به آستانه ی بلند شدن می رسید یه جوری که خودمم می ترسیدم تو یه موقعیت هایی حرف بزنم و حالا که به راحتی شنیده میشه! و به راحتی اعتراض می کنه و به نمایندگی حرف می زنه...! انگار یهو جرات پیدا کنی!!! واسه همه چیز... واسه حرف زدن... واسه رو پای خودت واستادن... واسه تنها سفر کردن... واسه رانندگی تو جاده های شمال... واسه زندگی کردن به سبک خودت...واسه آرزوهای بزرگ داشتن...مثل یه کرم ابریشم که از پیلش در میاد و پروانه می شه!
-----------------------------
خستگی را تو به خاطر مسپار
که افق نزدیک است و خدایی بیدار
که تو را می بیند
و به عشق تو همه حادثه ها را آنچنان می چیند که به یادش افتی
۹۰/۱۰/۲۸
سلام
نگاهت به زندگی تحسین برانگیزه
اینکه ادم بتونه ابعاد زندگی شو رو تعیین کنه وابسته به جنس نیست، گرچه محدودیتها برای بخشی از جامعه یه خورده بیشتره