اینجا چه غریبند آدم ها
سه شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۰، ۱۲:۳۸ ب.ظ
از وقتی بچه بودم همیشه تو ذهنم بود نمی دونم چرا اینقدر زود! اونم یکی مثل من که اینقدر وابسته بودم. به مامان ... بابا ... کلا حال و هوای خونه. ولی از همون موقع می گفتم که من بزرگ بشم حتما از ایران می رم...!
18 سالگی در نظرم چیز بزرگی بود. پیش خودم می گفتم 18 سالم که بشه دیگه خودم می دونم چی خوبه چی بد. از پس خودم بر میام. اون وقت می رم. چراشو خودمم نمی دونستم. ولی تصمیمم جدی بود. با جدیت کلاسای زبان رو دنبال می کردم و همه سعیم این بود که بتونم مثل یک native صحبت کنم. خلاصه این که 18 سالم شد و رسیدم به سنی که خیلی آرزوها توش شروع می شه خیلی هاشم تموم. فهمیدم اونقدرا که فکر می کردم هم بزرگ نشدم و خلاصه اینکه کنکور دادم و به عنوان دانشجوی تنها رفتم یه شهر غریب. شهری که واسه من خیلی چیزا رو عوض کرد. جایی که یاد گرفتم واسه این که جون سالم به در ببری باید تو هم مثل بقیه گرگ باشی. تازه فهمیدم تنها زندگی کردن یعنی چی؟
وقتی می ری سوپر سر کوچه خرید کنی و فروشنده همین که می فهمه دانشجویی و پدر و مادر بالا سرت نیستن می خواد سر صحبتو باز کنه و وسط حرفاش گه گاهی چند تا متلک هم بهت میندازه و کم کم یه جوری رفتار می کنه که خودت بی خیال اون مغازه شی بری جای دیگه خرید کنی.
نمی دونم دقیقا مشکل کار کجاست؟ چرا باید یه دختر تنها اینقدر اذیت شه. تو پیاده رو که می ری خیلی باید حواست باشه چون گاهی لازمه بالاجبار مسیرتو عوض کنی، جا خالی بدی! جلوی خودتو بگیری که نزنی تو دهن طرف و ...!
بابا مگه فرهنگ چیه؟ زندگی چیه؟ خدا چیه؟ چرا بعضی ها اینقدر بی انصافن... یه عده اذیتت کنن و یه عده دیگه واسه این که تو رو از شر اذیتای دیگران نجات بدن واست محدودیت درست کنن! بی این که فکر کنن تو هم آدمی! تو هم حق زندگی داری! تو هم باید بتونی از یه حداقل هایی برخوردار باشی. ولی حتی دونستن حقوق واقعیت هم جرمه. واقعا که سالم موندن و هم زمان آزاده زندگی کردن خیلی سخته. مخصوصا واسه خانما! اینا فقط یه قسمتشه. قضیه خیلی پیچیده تر از این حرفاس. کم کم داره همه چیز می ره رو اعصابم. حتی رد شدن از خیابون ! وقتی باید از بین ماشینایی رد بشی که حداکثر تلاششونو می کنن واسه نادیده گرفتنت. وقتی یه کار اداره داری و پاس کاری ها شروع می شه.وقتی خیلی راحت به عقایدت، احساست،باورهات توهین می شه... و مجبوری ، مجبوری ، مجبوری...! مجبوری تحمل کنی، بی خیال شی، کنار بیای تا اونجا که تو هم مثل بقیه شی...
گاهی فکر می کنم رفتن و پشت پا زدن به همه چیز درمان درد ما نیست. ولی با یک گلم که بهار نمیشه!
خیلی دوست دارم برم از این دیار:
که تا ره توشه بردارم
قدم در راه نافرجام بگذارم
ببینم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟!!!
می دانی...
درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی
قوس های بدنم به چشم هایت،
بیشتر از تفکرم می آیند
دردم می آید باید لباسم رابا میزان ایمان شما تنظیم کنم
دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است
به خواهر و مادرت که می رسی قیصر می شوی
من محتاج درک شدن نیستم
دردم می آید خرفت فرض شوم
دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه می گذاری
و هر بار که آزادیم را محدود می کنی
می گویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است
نسل تو هم که اصلا مسئول خرابی هایش نبود
می دانی؟
دلم از مادر هایمان می گیرد
بدبخت هایی بودند که حتی می ترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده
خیانت نمی کردند...
نه برای اینکه از زندگی راضی بودند
نه...
خیانت هم شهامت می خواست...
نسل تو از مادرهایمان همه چیز را گرفت
جایش النگو داد...
مادرم از خدا می ترسید...
از لقمه ی حرام می ترسید
از همه چیز می ترسد...
تو هم که خوب می دانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است
دردم می آید... این را هم بخوانی می گویی اغراق است
ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک می خورد
باز هم همین را می گویی
ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه غیرت داری؟
دردم می آید
از این همه بی کسی دردم می آید ...
(از وبلاگ " در گوشی های یک زن شوهردار")
۹۰/۱۲/۰۹