بعد از ظهر 13
چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۱، ۰۹:۳۶ ق.ظ
اگر یک هفته بعد از 13 به در باز هم تعطیل باشد، فرقی ندارد... غروب 13 حال و هوای خاص خودش را دارد.انگار یک چیزی روی دل آدم سنگینی می کند... و همین حس باعث شد بعد از تمام آن خنده ها و سر به سر این و آن گذاشتن هایی که با دختر خاله و دختر عموها داشتم بازهم دلم نخواهد به خانه برگردم و بعد از خداحافظی از جمع دوباره با مامان رفتیم که سری هم به دایی جان بزنیم ولی باز هم در راه بازگشت اوضاع روحی من... همان "حس غریبی که یک مرغ مهاجر دارد"!... پر و بال شکسته و یاد تمام آن درس های نخوانده و امتحانات حذفی و کوئیزها و تحقیق ها و ترجمه ها و گزارش کارها و ...
وقتی برگشتیم هم مامان یک پرس و جو از موقعیت جغرافیایی خواهرم داشت و وقتی مطمئن شد که از سفر به سلامتی برگشته اند سریعا آماده باش داد و منزلشان مقصد بعدی سفرهای امروزمان شد.
در که بازشد فقط یک لحظه دیدم که خواهرم خودش را تو بغل مامان جا داده و بعد از اون بابا رو بغل کرده و اشکی که در چشم ها حلقه زده... بغض گلویم را گرفت. فقط 2 هفته دور بودند... ولی کودکانه های خواهرم و دخترانه هایی که هنوز برای مامان و بابا همان است که همیشه بوده و ولو این که مادر شده باشد و 32 ساله و این نگاه پر افتخار مامان و بابا به زندگی و داشته های دخترشان... همه اش قشنگ است... و "عسل" قشنگم که بغل بابایش است و از همان دور شکلک در می آورد و رقص جدیدش را اجرا می کند و هول می دهد و می پرد بغل خاله... و من محکم بغلش می زنم و می چرخانمش و صدای خنده هایش در گوشم می پیچد و بعد دو تایی هی قربان صدقه ی هم می رویم و مرا غرق بوسه می کند...
یک حسی به من می گویم عسل چهار ساله ی من از لحاظ شخصیتی خیلی به خاله نزدیک است.
امیدوارترین افکارو زیباترین آرزوها را برایش دارم.
۹۱/۰۱/۱۶