با صدای عمو خسرو
هیچ کس جز تو نخواهد آمد
هیچ کس بردر این خانه نخواهد کوبید
شعله ی روشن این خانه تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد تابید
سرو آزاده ی این باغ تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد رویید
چشمه ی جاری این دشت تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد جوشید
باز کن پنجره صبح آمده است
در این خانه ی رحمت بگشا
باز هم منتظری؟
هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمی گوید برخیز که صبح است،
بهارآمده است
خانه خلوت تر از آن است که می پنداری
سایه سنگین تر از آن است که می پنداری
داغ دیرین تر از آن است که می پنداری
باغ غمگین تر از آن است که می پنداری
نازنین ریشه ها می گویند
ما تواناتر از آنیم که می پنداریم
هیچ کس جز تو نخواهد آمد
هیچ بذری بی تو روی این خاک نخواهد پاشید
هر کجا چرخی بی چرخش
تو هر کجا چرخی بی چالش و بی خواهش تو
بی توانایی اندیشه و عزم تو نخواهد چرخید
اسب اندیشه ی خود را زین کن
تک سوار سحر جاده تو باید باشی
و خدا می داند
که خدا می خواهد
تو خدایی باشی بر پهنه ی خاک
نازنین...
داس بی دسته ی ما
سالها خوشه ی نارسته ی بذری را می چیند
که به دست پدران ما بر خاک نریخت
کودکان فردا خرمن کشته ی امروز تو را می جویند
خواب و خاموشی امروز تو را
در حضور تاریخ
در نگاه فردا
هیچ کس بر تو نخواهد بخشید
باز هم منتظری؟
هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمی گوید برخیز که صبح است، بهار آمده است
تو بهاری
آری...
خویش را باور کن