قطره قطره ها
شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۳۸ ق.ظ
با چشمام یکی یکی قطره ها رو دنبال می کنم و منتظرم هر چه زودتر تموم شه. خیلی وقته این جوری مریض نشدم..تا حالا نهایت مریضیم در حد یه سرماخوردگی مختصر بود و آخرین باری که این طور از پا افتادم دبستان بودم و بعد از اون بدترین اوضاعی که تجربه کردم، همین هفته های اخیربود. سومین سرمی بود که تو این هفته می زدم... و تب و لرز و سرفه های بی سابقه ای که مشابهشو هیچ وقت تجربه نکرده بودم! چشمام رو سرم و قطره ها که یکی یکی پایین می افتن ثابت مونده. و صدای مریمو می شنوم که با تلفنش صحبت می کنه و میاد تو اتاق... دستشو می ذاره رو پیشونیم: " تو که هنوز تب داری!" و من هی بیشتر بهم تلقین می شه که خیلی مریضم! تو همون حال یکم ناله می کنم و شروع می کنم غرغر کردن که مامان واسه چندمین بار زنگ می زنه: "نه مادر من، فدات شم نمی خواد بیای... تعارف که ندارم... چیزیم نیست..." و خودم می دونم که دارم تعارف می کنم... گناه داره این همه راه بخواد بیاد. خودم از پسش بر میام. مریمم واقعا پرستار خوبیه...مامان اصرار می کنه که می خوام با مریم حرف بزنم... و بعد صدای مریم: " خواهش می کنم... این چه حرفیه... بالاتر از خواهره واسه من... چشم... مواظبم..." و بعد دوباره آیدا زنگ می زنه ... " نه عزیزم نمی خواد بیای... بیمارستان امیر ولی الان دیگه می خوایم بریم خونه... چیزی نیست... از مامانتم تشکر کن..." بعد خاله زنگ می زنه... بعد خواهرم... بعد دوباره آیدا...
- می گم عزیزم اگه دور از جون بلایی سرت اومد، لپ تاپت...
نمی ذارم جمله رو تموم کنه...
- مریم اصلا بهش فکر نکن... اونا یادگاریامن. می خوام برسه به مامانم. من همین الان وصیت می کنم که اگه هر اتفاقی واسه من افتاد هیچ چیزی از من به تو نرسه.
بعد این بحث هی کش میاد... و کلی می خندیم...
- راستی مریم عموت از کانادا اومد؟
- تو هم دل خجسته داریا... تو این اوضاع احوال به عموی من چی کار داری؟
- بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانسته بمیرم؟!
و دوباره بحث کش میاد... "زگهواره تا گور..." و باز صدامون بلند می شه و بی ملاحظه می خندیم!
پرستار که میاد تو اتاق یکم چپ چپ نگاه می کنه یعنی که ساکت باشید! ما هم یه خرده خجالت می کشیم و آروم به هم اشاره می کنیم که " اعصاب نداره ها!"
و دوباره خیره می شم به قطره ها که یکی یکی پایین میفتن...
- یاابالفضل... این که هوا داره!!!
نیم خیز می شم که سرمو ببندم...
- کو؟ ... چرا من نمی بینم؟ چی کار کنم الان؟... پرستارم که نیست...
تا میام ببندمش کار از کار می گذره... بلند می گم: " انا لله و انا..."
تخت کناری با تعجب ما رو نگاه می کنن... چند لحظه سکوت و بعد صدای خنده ی کناریا بلند می شه... ما هم همین طوری زل زدیم به هم...
دعوام می کنه:
- خیلی جون عزیزی به خدا...
- ... ...
۹۱/۰۲/۲۳