[عنوان ندارد]
دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۱، ۱۰:۵۱ ق.ظ
ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آن را بگشای
و برون آی از این دخمه ی ظلمانی
نگشایی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده ی خویش
و در این ویرانی هم چنان تنگ نظر می مانی
هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است
ذهن بی پنجره بی پیغام است
بگشاییم در این تاریکی روزنه ای
و بسازیم در آن پنجره ای
بگذاریم ز هر دشت نسیمی بوزد
بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد
ما به افکار جهان درس دهیم
و ز افکار جهان مشق کنیم
ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری گل من
علف هرز در آن می روید
بی گل آرایی ذهن
نازنین؛
هرگز آدم، آدم نشود!
هیچ کس منتظر خواب تو نیست
که به پایان برسد
لحظه می آیند،
سالها می گذرند،
و تو در قرن خودت در خوابی
هیچ پروازی نیست برساند ما را
به قطار دگران
و به قرن دگران؛
مگر انگیزه و عشق
مگر اندیشه و علم
مگر آیینه و صلح
و تقلا و تلاش
کامیابی صدفی نیست که آن را موجی،
بکشد تا ساحل؛
هیچ صیاد زبر دستی نیست
باز بی تون و تقلا حتی
ماهی کوچکی از دریاها صید نکرد
بخت از آن کسی است که به کشتی برود
و به دریا بزند
دل به امواج خطر بسپارد
بخت از آن کسی است که مناجات کند با کارش
و در اندیشه ی یک مسئله خوابش ببرد
و ببیند در خواب حل یک مسئله را
باز با شادی درگیری یک مسئله بیدار شود...!
بعدا نوشت: درگیر یک پروژه ی عظیم خانوادگی ام! واسه برادرم دعا کنید... و برای من... تا شاید اون کاری رو بکنم که باید!
بعدا نوشت 2: همین الان اسم شاعر رو پیدا کردم: دکتر مجتبی کاشانی (سالک). یه شعر هم قبلا گذاشته بودم که از همین شاعر بود... روحش شاد.
۹۱/۰۴/۲۶