شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

زندگی تازه

دوشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۵۳ ق.ظ
از بعد عملش اجازه نداره تنهایی بیاد بیرون و باید یکی همراهش باشه، و بعد تا دم در خونه همراهیش کنه که سالم و سلامت برسه خونه. متاسفانه زیاد کسی وقت نداره واسه همین همش تو خونه تنهاست البته خونه ی خواهرش چون بهتر می تونه مواظبش باشه و رفت و آمدهای فامیلی هم کم بشه. رفتم عیادتش 5-6 تا کتاب داستان واسش بردم و از روی لپتاپ هم نزدیک 20 تا فیلم واسش کپی کردم. بعد هم با هم رفتیم بیرون. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم که خیالمون راحت باشه موقع برگشت مشکلی نداشته باشیم و بیشتر بتونیم بیرون بمونیم... رفتیم انقلاب... چهارباغ عباسی... قدم زدیم... جای شما خالی پیتزا خوردیم، خیلی هم چسبید!... خرید کردیم... اصلا زمان از دستمون در رفت. یه نگاه به ساعتم انداختم دیدم یکی از عقربه هاش نیست!... نه مثل این که اشتباه می کنم... یعنی ساعت 12 شده؟؟؟ یهویی استرس گرفتم... "پس چرا من اینجام؟؟ چرا هیچ کس زنگ نزد بپرسه چرا نمی رم خونه؟؟؟"... زنگ زدم خونه با لحن نیمه دعوایی : " شما چرا یه خبر از من نمی گیرید؟!" مامان با تعجب گفت:" خب گفتم حتما خونشون می مونی... دیگه زنگ نزدم..." دوست جونمم زنگ می زنه خونشون، خواهرش می گه که " گفتیم کارتون که تموم بشه میاین دیگه... ماشینم که دارید! حالا یه امشبو رفتی بیرون برو خوش باش!" ما دو تا هم که هنوز تو شوکیم یه حسی بهمون دست می ده که باید از این فرصت استفاده کرد!!! شاید دیگه پیش نیاد... به شوخی می گم:" بریم دو نخ سیگار بخریم؟!" چشماش یه برقی می زنه! می گه "بیا حالا که می خوایم خلاف کنیم یه کاری بکنیم بهمون خوش بگذره... بریم آب انار بخوریم. بعد دیر بریم خونه!" اما همین که می شینه تو ماشین دلش طاقت نمیاره زنگ می زنه می گه :" ما الان می خوایم بریم انار محمد... اشکالی نداره؟" و اجازه صادر می شه که برید ولی زیاد طولش ندید. خدا قسمت شمام بکنه، خیلی خوش گذشت... بهش می گم " یادته بچه بودیم می خواستیم بیرون بریم چه دردسرایی داشتیم؟ باورت می شه اینقدر بزرگ شده باشیم؟" می گه:" فکر کن مثلا چند سال دیگه می خوایم دو تایی بیایم بیرون، شوهر و بچه نمی ذارن. یا مثلا نشستیم اینجا بچه هامون دارن این وسط موهای همدیگرو می کشن، آب انارو کوفتمون می کنن " شیطنتم گل می کنه می گم: -" تقصیر بچه توئه. وگرنه بچه ی من که اهل این کارا نیست!" -" آره... مخصوصا اگه به تو رفته باشه!" خلاصه دعوامون می شه سر بچه های نداشتمون!!! خونه که می رسیم ساعت نزدیک 1:15 نصفه شبه!!! به خواهرش می گم" این جوری پیش بره فکر کنم دو سه سال دیگه 3 -4 صبح میایم خونه!" خواهرش خیلی خانمه. 14 سال از ما بزرگتره. بسیار خوش برخورد و با اخلاق و بسیار موفق. با خنده می گه:" یه شب که هزار شب نمی شه." تا ساعت 3 دور هم می شینیم. بعد ما دو تا می ریم تو اتاق فیلم می بینیم تا 5... واسه هزارمین بار فیلم W.E. رو دیدم (آیدایی عزیز دلم. دستت درد نکنه.خیلی فیلم قشنگی بود.) و من تمام مدتی که مثلا دارم فیلم می بینم تو فکر امشبم و چیزایی که واسم تعریف کرد. و این که آیا من هر 5 باری که اون خاطره ی تکراری رو واسم تعریف کرد، هر دفعه به اندازه ی کافی تعجب کردم؟! اصلا یه چیز تکراری واسم می گه باید بهش بگم قبلا گفتی یا نه؟! اصلا خوب می شه؟! ولی اون طور که خودش می گه واسه خودش دنیای جالبیه.  فکر کن... هر روز صبح از خواب بیدار شی تعجب کنی که چرا من اینجام؟! بعد بری از مامانت بپرسی که چرا ما اینجاییم؟! و بهت بگن که عمل کردی و واسه اثبات حرفشون ببرنت جلوی آینه ؛ و خودتو ببینی... و باور کنی... و تعجب کنی... و زندگی کنی از نو!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۰۲
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">