شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

به من چه!

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۴۴ ب.ظ
بعد از 15 سال آمدیم جایی که برایم به نوعی نوستالژی داشت. یاد ایام کودکی... مزرعه ی پدربزرگ... یادش بخیر. بچه بودیم چقدر اینجا را دوست داشتم. چقدر حس و حالم با الان فرق داشت. بهشت ما بود. از دارو درخت بالا می رفتیم... آب بازی می کردیم. مثل الان نبودم! راستش را بگویم به زور از پای کامپیوتر بلند شدم، رفتم. همان اول گفتم:"خودتون برید من نمیام." که گفتند:"پس ما هم نمی ریم." و فقط صرف عذاب وجدان و متعلقاتش از جایم بلند شدم و راهی شدم. پ.ن: به دلایلی مجبور شدم رمز دار بنویسم. هر کسی رمز رو نداره بگه واسش بفرستم. بعد از 15 سال آمدیم جایی که برایم به نوعی نوستالژی داشت. یاد ایام کودکی... مزرعه ی پدربزرگ... یادش بخیر. بچه بودیم چقدر اینجا را دوست داشتم. چقدر حس و حالم با الان فرق داشت. بهشت ما بود. از دارو درخت بالا می رفتیم... آب بازی می کردیم. مثل الان نبودم! راستش را بگویم به زور از پای کامپیوتر بلند شدم، رفتم. همان اول گفتم:"خودتون برید من نمیام." که گفتند:"پس ما هم نمی ریم." و فقط صرف عذاب وجدان و متعلقاتش از جایم بلند شدم و راهی شدم. چه کار کنم؟! تقصیر من نیست! صحرا و مزرعه دیگر مثل قدیم جذابیت ندارد. در حد چند دقیقه خوشم می آید ولی بیشتر نه! با پدربزرگ، مادر بزرگ و یلدا می رویم. مادربزرگم آلزایمر دارد و قند خون. جای تزریق انسولینش را نشان می دهد و می گوید:" ببین چی شده." جواب می دهم:" اگه محل تزروقو هر دفعه عوض کنید این طور نمیشه." و به این فکر می کنم که بالاخره من هم از همین طایفه ام و شاید من هم بعدها... -ذهنم را منحرف می کنم که پیش تر نرود!- بله می گفتم...بچه بودیم چقدر این جا در نظرمان بزرگ بود! همه پیاده می روند و من با ماشین از جاده خاکی آرام دنبالشان می کنم. یک عالمه گنجشک... صد تا و شاید بیشتر... چقدر زیادند... خلوتشان را به هم زده ایم. همه با هم می پرند و همهمه راه می اندازند. به این فکر می کنم که چقدر ماشینی شده ام. واقعا ترجیح می دادم نمی آمدم. در خانه با ویولونم سرگرمم... و یا نرم افزار جدید که تازه یاد گرفته ام... فرانسه تمرین می کنم... عکس هایم را edit می کنم... فیلم می بینم... کریشنا مورتی می خوانم...کلا جنس شادی هایم عوض شده اند! بیرون رفتنم مشروط به اینست که یا چند نفر هم زبان داشته باشم یا مجبور باشم کسی را همراهی کنم و در غیر این صورت ترجیح می دهم در خانه بمانم! خودم هم از خودم تعجب می کنم! و بقیه بیشتر! و دائم به رویم می آورند. انگار عادت ندارند مرا ساکت ببینند! انگار همین که به من می رسند باید بگویم و بخندم و مجلس گرم کنم! حوصله ندارم هم سرشان نمی شود. خیلی بد است این طوری... شادی های آدم تصنعی می شود... و  دبگر خنده هایم از ته دل نیست... دنبال یکی از دوستانم می روم مشاوره... حتی رویم نمی شود بگویم چه مشاوره ای!...فقط تو را خدا فکر بد نکنید... مشاوره ی ترک اعتیاد!!!...بله... من خودم هم باورم نمی شد!... بازی روزگار است دیگر!!! حالا این که بنده سر پیازم یا ته پیاز و این که اساسا این مشکل چه ربطی به من دارد را بی خیال شوید... فقط در همین حد بگویم که یک ربط هایی به من دارد... البته خودش و نه اعتیادش! و قرار است تا وقتی که رابطه اش با پدر و مادرش بهتر شود یکی از دوستانش همراهش برود! که باز هم قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند!...پدرش هم اعتیاد دارد...! اصلا خانوادگی خیلی عجیبند...! این داستان مشاوره رفتن ها هم آش کشک خاله است که:"بخوری پاته، نخوری پاته!!!" یعنی این که همین که مراجعین ببینند وارد آن اتاق انتهایی (اتاق مشاور) می شوی یکی از خودشان حسابت می کنند! و من یک هفته است تقریبا هر روز وارد آن اتاق می شوم... فکر کن! دو دختر جوان تنها در مرکز مشاوره ی ترک اعتیاد!!! هر دوشان هم کلی فُکول کراوات کرده! در ذهنم مرور می کنم که مراجعین دیگر چه فکری ممکن است در مورد ما بکنند!... هی می گویم به جهنم که چه فکر می کنند، ولی ناخواسته برایم مهم است! مشاورش مرا صدا می کند... تنها...! می گوید که "در مشکل دیگران حل می شوم." می گوید" آدمهایی که ذاتا دلسوزند باید بیشتر مراقب سلامت روانشان باشند!" می گوید"راحت  می شود از احساسات من سو استفاده کرد. و احتمالا بعد از تمام شدن این داستان خودم نیاز به روانپزشک خواهم داشت." سرتان را درد نیاورم. از در محبت و دلسوزی وارد می شود ولی کلی انتقاد می کند. احساس می کنم یک جورهایی دارد به من می گوید که آن قدر قوی نیستم که بخواهم از این مدل کارها انجام دهم و ضعفی که خودم هم حس می کنم را بیشتر به رخم می کشد... و یا توقع دارد یک نفر بزرگتر همراه بیمار مراجعه کند... وگرنه  دلسوز؟؟؟ کی؟؟؟ من؟؟؟!! عمرا!!! الانش هم اگر بخاطر مادرش نبود و اصرار مادر خودم و اگر می توانستم رو در بایستی را کنار بگذارم عمرا پایم را در چنین جایی نمی گذاشتم! گاهی فکر می کنم این اتفاقاتی که در زندگی من می افتد یک جورهایی مشکوک می زند! عادی نیست! زیادی دارم یک سری مسائل را تجربه می کنم...! گاهی خودم به تنهایی و گاهی هم گام با دیگران. شاید علت ماشینی شدنم همین باشد! اغلب حوصله ندارم مگر این که خلافش ثابت شود! به همه گفته ام که از هفته ی آینده دیگر دنبالش نمی روم. احساس می کنم آب در هاون کوبیدن است! خسته ام می کند. دیگر دوستش ندارم! سرزنشش نمی کنم ولی بی مسئولیتی هایش کلافه ام می کند. اصلا مصمم نیست. دمدمی مزاج است. به ثانیه نخورده نظرش عوض می شود. حس می کنم برای امسالم بس است... نقش بازی کردن ها هم بس است... البته این را هم بگویم که من کار خاصی انجام نمی دادم. صرفا بعد از ظهر ها نیم ساعت تا 45 دقیقه می رفتیم کلینیک و بعد از آن دیگر نمی دیدمش ولی همان نیم ساعت و اس ام اس ها و تماس های گاه و بیگاهش کافی بود که تمام روز ذهنم را به چالش بکشد و تابستان نازنینم را خراب کند. شما که غریبه نیستید... راستش با خودم یک قراری گذاشته ام! و آن این که :" تا اطلاع ثانوی هر چیزی برای هر کسی اتفاق بیفتد به من چه!" چرا که مطمئنم اگر همین طور بخواهد ادامه پیدا کند عنوان اولین پست بعد از تابستانم این گونه خواهد بود: "چگونه به تابستان خود گند زدم!" آره هر چی بیشتر فکر می کنم بیشتر مطمئن می شم: پس تا اطلاع ثانوی، به من چه!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۱۳
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">