شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۱۱ ب.ظ
حوصله ام سر رفته بود. کنترل تلویزیونو گرفتم دستم و شروع کردم کانال عوض کردن. اخبار می گن! گوش می کنم (!) به این امید که یه حرفی، سخنی، خبری، چیزی بگن که این حسو به من بده که دارم جای خوبی زندگی می کنم! البته به این حس هم رسیدم ولی با برهان خلف! دائما راجع به اوضاع نابسامان اروپا می گه از یونان که اوضاعش رو هواست... و من خدا رو شکر می کنم که یونانی نیستم...! از فرانسه که پژوهاش رو دستش مونده... خدا رو شکر فرانسوی هم نیستیم...! از اسپانیا که مردمش تضاهرات می کنن ... از آلمان ... از ایتالیا... انگار آخر زمان شده! آمریکا و کانادا هم که هنوز تو بحران اقتصادی گیج می خورن...! و بعد یه گزارش با رئیس فدراسیون جودو که توش می گه تا سال آینده تمام سالن های جودوی کشور ما استانداردسازی می شن هوراااااااااااااااا!... و من خدا رو شکر می کنم که ایرانیم!! بماند که این تصمیم بعد از کشته شدن(!) یکی از ورزشکارا تو سالن ورزش گرفته شده! ولی بازم خوبه...! جونم براتون بگه از چیزای دیگه ای که از اخبار فهمیدم این بود که همه ی مشکلات دارن به لطف الهی حل می شن! کمک های کافی و باقی هم که به استان های زلزله زده داره می رسه!!! مشکل مرغم که برطرف شد! تحریم هم که یه موقعیته واسه پیشرفت کشور! واسه به جریان افتادن بازار داخلی! خداییش دیگه اگه اعتراضی داشته باشیم از قدر نشناسیمونه! همین که تلویزونو خاموش می کنم خواهرم یه خبر دیگه بهم می ده: " می گن امسال امتحان تافل رو در ایران برگزار نمی کنن!" البته خودش هم مطمئن نبود و از یکی از دوستاش شنیده بود. دیگه راست و دروغش پای راوی! قوانین مهاجرت هم که حسابی سفت و سخت شده دوستان علاقمند باید فعلا تو صف بمونن! اصلا ولش کنید این حرفا رو! راجع به یه چیز دیگه صحبت کنیم... چند روز پیش دختر عموم واسم تعریف کرده بود که یکی از همکلاسی هاش ازش خواستگاری کرده ولی دختر عموجان هنوز به خانواده هم اعلام نکردن! هیچ جوابیم به طرف نداده! کلی نصیحتش می کنم که: "الکی نگی نه! خودت بعدا پشیمون می شی!" البته نه به این اختصار! یه شب تا صبح حرف زدیم! به نظرم شرایطش خیلی خوب بود ولی خودش می گفت مامانش اینا الان با ازدواج و حتی نامزدی و ... مخالفت می کنن و ... کلا دختر عموجان بر خلاف بنده بسیار خجالتی و کم روئه. خیلی هم مهربون و آروم. منم خیلی دوسش دارم. دوست نداشتم چنین موقعیتی رو از دست بده... این شد که موضوعو با مامان در میون گذاشتم قرار شد مامان جدی باهاش صحبت کنه! مامان هم کلی در رابطه با فواید ازدواج با هم رشته ای و هم شهری و ... صحبت کرد و در جواب دختر عموجان که گفت "مامانم اینا راضی نمی شن" گفت اگه واقعا آدم خوبی باشه و تو هم به این کار راضی باشی، ما راضیشون می کنیم!" کلی هم نصیحتش کرده بود که به مامانت اینا بگو...اون شبم که خونشون مهمون بودیم انقدر همش نگران بودیم کسی بفهمه (چون خودش دوست نداشت کسی باخبر بشه) و... که نشد درست صحبت کنیم. ولی همین که رسیدیم خونه بنده شروع کردم(البته به شوخی و خنده):"مامان خانم! عزیز من... شما واسه همه بابایی واسه ما زن بابا؟!" مامان می گه: "تو هم وقتی وقتش شد!" می گم:" من و این دختر عمویی که شما نصیحتش می کردی که هم سنیم!" می فرمایند:"فرق می کنه. اون درسش داره تموم می شه!" –"مگه به درسه؟!" با خنده جواب می ده:"آره. اتفاقا به درسه!" می رم تو آشپزخونه بالا سرش... همین طور که می خندم آروم می گم:" خب زودتر می گفتید من یه رشته فوق دیپلم انتخاب کنم!"مامان بلند می خنده یه لیوان آب می پاشه تو صورتم: -"برو بیرون بچه !" پی نوشت:اون دوستی که گفتم در کمال ناباوری داری جلسات مشاوره رو ادامه می ده!!! هفته ی پیش رفته!!! با مادرش!!! ... یعنی می شه؟!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۲۲
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">