جایی که خدا می خواهد باشم
چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۰۷ ب.ظ
داستان مردی را شنیدم ...او رئیس امنیت شرکتی بود که تعدادی
از همکارانش را در روزی که به برج های دوقلو حمله شد به محل کار خود دعوت کرده بود
تا فضای شرکتش را با آنها قسمت کند.بعدها با وحشت، تمام داستان این که چگونه جان
سالم به در برد و همکارانش کشته شدند را تعریف کرده است. رئیس آن شرکت آن روز به
خاطر رساندن پسرش به مهد کودک دیر به محل کارش رسیده بود! و همین امر منجر به زنده
ماندنش شد!
شخص دیگری به خاطر این که آن روز نوبتش بود کیک به سر کار بیاورد
زنده مانده بود!
اما جالب تر از همه ی این ها برای من داستان شخصی بود که آن روز یک جفت کفش قرمز نو خریده بود او
آن روز مسافت زیادی را طی می کند تا به محل کارش برسد اما درست پیش از رسیدن، می
رود تا از یک داروخانه ی نزدیک محل کارش برای تاولی که به پایش زده چسب زخم بخرد و
همین امر او را زنده نگه می دارد!
این ها همه اتفاقات کوچکی بودند اما پیامد بزرگی داشتند...
شاید دفعه ی بعد که در ترافیک گیر افتادیم، یا به آسانسور نرسیدیم یا در حین خروج
از منزل مجبور شدیم پاسخ تلفن را بدهیم و تمام موضوعات کوچکی دیگری که باعث ناراحتی
ما می شوند، تنها به خودمان بگوییم این الان جایی است که خدا می خواهد من در این
لحظه آنجا باشم!
و امید داشته باشیم که خداوند با همین چیزهای کوچک هم به زندگی ما
برکت دهد.
پ.ن: این پست جدا از مخاطب عام یه مخاطب خاصم داره: صنم جونم نمی دونم چرا وقتی اینو آپ می کردم تو تو ذهنم بودی!
پ.ن2: دارم می رم مسافرت... فعلا خداحافظ!
۹۱/۰۵/۲۵