روزهای آرام
جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۱، ۰۷:۱۲ ب.ظ
لپ تاپ را که روشن می کنم مثل آدم های سکسکه زده یک عالمه پنجره پشت سر هم باز می شود. من هم صبوری می کنم و صبر می کنم تا کمی با خودش خلوت کند! معلوم است وقتی این همه هشدار از پربودن درایوها گرفته تا آپدیت آنتی ویروس با هم باز می شود تکنولوژی قاطی می کند! آرام که شد یکی یکی پنجره ها را می بندم و مثل همیشه به خودم می گویم دفعه ی بعدی به همه شان رسیدگی می کنم و این بعدا انگار هیچ وقت نمی آید!
جانم برایتان بگوید که دیروز رفته بودم شهر کتاب. به دنبال کتاب هایی برای شروع مطالعاتی در زمینه فلسفه، چندتا کتاب برداشتم و رفتم نشستم یک گوشه که کتاب ها را برانداز کنم. "دنیای سوفی" از یوستاین گاردر و "محفل فیلسوفان خاموش" از ویتوریو هوسله... همین طور که کتاب ها را ورق می زدم چشمم افتاد به آقای مسنی که یک عالمه کتاب فلسفه گذاشته کنارش و به شدت مشغول مطالعه است... سر صحبت را باز می کنم و از او درخواست می کنم که به من کتاب معرفی کند که ناگهان معلوم می شود که فلسفه تدریس می کنند و رئیس انجمن ادبیات و فلسفه ی استان هستند!!! به به! چه چیزی بهتر از این؟! مرا دعوت می کند به یکی از جلسات من هم با کمال میل می روم (امروز) و البته واضح و مبرهن است که دوست و هم خانه ی عزیزم را که به نوعی سرجهازی بنده محسوب می شوند را هم با خودم می برم... فردا هم قرار است با همین گروه برویم کوهنوردی و گردش در طبیعت. از حق نگذریم برای سلامتی جسمی و روحیمان واقعا مفید است... از سر شب تا حالا هم داریم غذا آماده می کنیم برای فردا! حالا مانده ایم با وجود انواع خوراکی های مفید و غیر مفید که برای فردا آماده کرده ایم اقدام به انجام چنین فعالیتی در راستای سلامتیمان است یا در تقابل با آن!
این آدم ها مرا یه یاد گروهی می اندازند که در تعطیلات بین دو ترم در تهران با آنها آشنا شدم. گروهی از بچه های تئاتر...آدم های جالبی بودند... قرار گذاشتیم داخل سالن نمایش دانشگاه علم و صنعت، تمرین یکی از بچه ها را ببینیم که همان دم در ورودی گیر می دهند به مانتوی من که کوتاه است و اگر این طوری برویم تو ...
استغفرالله!
دهان آدم را باز می کنند...! نگویم بهتر است!
خلاصه اش این که نرفتیم! منتظر دوستان ماندیم جایی همان بیرون ها و بعد چهارنفری رفتیم به یکی از این کافی شاپ های هنری خیابانِ... اسم خیابانش یادم نیست...! اهمیتی هم ندارد ولی به خوبی یادم هست که همه ی پولمان را داده بودیم برای بلیط تئاتر و ناهار و ... به منویم خیره شده بودم و متعجبانه از بچه ها پرسیدم:"قیمت ها به ریال است؟" دوستان هم قیافه هاشان دیدنی بود! اولش همه در محظور گیر کردند ولی درنهایت هر چهار نفر با شهامت تمام به یک چای خالی آن هم از نوع تی بگ بسنده کردیم! و من این بار به هوای یافتن علت قیمت های عجیب غریبش نگاه دقیق تری به اطرافم می اندازم: یک دخمه ی تاریک است با کورسوی نوری از برخی زوایا... صندلی های چوبی به غایت ناراحت برای نشستن... میزهای کوچک چوبی چهارنفره... و کل دکوراسیونش خلاصه شده در دو قفسه ی کتاب و چند تا شمع!... صحبت ها گل می کند و بحث از موضوع "زلزله" می کشد به "توضیح المسائل" و شرایط خاصی که برای زلزله در نظر گرفته شده که جدا از توضیح مساله معذورم! و بعد در حالی که اشک از چشم هایمان روان شده بود از بس از خنده بی صدا به خودمان پیچیده بودیم، دوستان در ادامه نقبی زدند به نظریات فروید و از آنجا بحث کشید به "ستارخان و باقرخان" و بعد "فلسفه ی زبان" و کم کم "نقش آب و هوا در استاکاتو یا لگاتوی لهجه ها"! در اینجا کار به جایی می کشد که یکی از دوستان دو دستش را مشت می کند و روی میز می کوبد و با لحن مستاصلی می گوید:"تو رو خدا به من توجه کنید!" و باز می خندیم...در نهایت می خواهند بحث را سیاسی کنند که یکی از دوستان یادآوری کرد که نمایش الان شروع می شود... می رویم تئاترشهر... "اِرِخش" می بینیم...
کلا این روزها اتفاق خاصی نمی افتد...
خوش می گذرد...
آسان و خوب...
۹۱/۱۲/۰۴