نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد!
سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۲، ۱۰:۳۶ ق.ظ
به یارو می گویم:" ما از نظر فرهنگی خیلی با هم متفاوتیم و من به هیچ عنوان نمی تونم با این قضیه کنار بیام و وقتی هم اینقدر در مورد این قضیه مطمئن و قاطعم اینو صحیح نمی بینم که شما رو الکی منتظر بذارم. نظر من منفیه آقا. ما به درد هم نمی خوریم." نهایت صراحت بود به نظرم... و نمی دانم کجای این جملات نامفهوم بود که در جواب گفت:" حالا مهر که اومدی مفصل راجع بهش صحبت می کنیم." انگار بنده دارم گل لگد می کنم! می خواهم فریاد بزنم:" مهری وجود ندارد! تمام شد!" خدایا چرا بعضی ها اینقدر نفهمند؟! اصرار دارد که از ریز کار سر در بیاورد. به نظرش دلایلم منطقی نیست!!!!!!! و دلیل آوردن برای این افراد مثل مرگ من است... دلیلش هم اینست که اغلب افراد بعد از شنیدن دلایل، دشمن خونی آدم می شوند! گاها بدون شنیدن دلایل هم... یکی هم نیست بهشان بگوید که خب عزیز دل تو که جنبه ی شنیدن نداری نپرس! مسلما بنده به علت چشم عسلی و قد رعنا و فضایل اخلاقیت ردت نمی کنم. خب حتما خوشم نیامده. یعنی وقتی این جمله را می پرسی انتظار این را داشته باش که در پس جملات بنده ی حقیر انتقادی، چیزی نهفته باشد که احتمالا خاطر مبارک را مکدر خواهد کرد و اگر تحملش را نداری غلط می کنی گیر می دهی که دلیل قانع کننده بیار!
این قضیه مدتی ذهن بنده را درگیر کرده بود تا این که امروز در پی یافتن راه محترمانه ای برای این که جوری جواب کسی را بدهم که هم به قبای آقا برنخورد و غرور کوفتی مردانه اش خدشه دار نشود و هم بشود با آسایش وجدان و فراغ بال بیشتری مکالمه را به پایان رسانید، جمله ی طلایی نابی به ذهنم رسید... و آن این که:
"آقا من هر چی فکر کردم دیدم که لیاقت شما رو ندارم... به خدا حروم می شید!"
۹۲/۰۶/۱۹