شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

تخصص؟!

يكشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ب.ظ

روزایی که دارم می گذرانم روزهای عجیب غریبی است. احتمالا هفته ی اول بعد از عید دفاع می کنم و این دفاع یعنی پایانی بر 18 سال تحصیل اجباری! من امروز در موقعیتی قرار دارم که برخلاف گذشته توانایی تصمیم گرفتن برای ادامه دادن یا ندادن این مسیر را دارم. راستش من برخلاف خانواده ام اصلا معتقد به این امر نیستم که " هر چی بیشتر بخونی واسه خودت و زندگیت بهتره!" من عمیقا معتقدم که نه خواندن و نه داشتن مدرک تحصیلی بالاتر هیچ کدام تضمینی بر زندگی شادتر و بهتر برای من نخواهد بود. مخصوصا که ادامه دادن این مسیر اصلا به معنای درآمد بالاتر و داشتن موقعیت اقتصادی بهتر نیست. به معنای درک بالاتر از زندگی و فهم و کمالات بیشتر هم نیست!

ادامه دادن این مسیر مخصوصا در رشته ی تحصیلی که مورد علاقه ی من است تنها و تنها بایست نتیجه ی علاقه ی وافر به این رشته و عشق به درمان و تدریس باشد و نه بیشتر که توقع بیشتر داشتن از آن تنها سر خوردگی به دنبال دارد. اینجا که من اکنون هستم جایگاهی است که اگر جسارت این را داشته باشم که خودم را درگیر تخصص و ادامه ی تحصیل کنم باید به حدی از فرزانگی رسیده باشم که سوال مهم "دیگران و جامعه برای من چه کار کرده اند و می کنند و چه چیز بر من عرضه می دارند" پایان پذیرد. از اینجا دیگر سوال این است که " من برای جامعه چه کار می کنم و بر آن چه عرضه می دارم؟!" سوالی که برای من آنقدر دور و دست نیافتنی به نظر می رسد که هنوز جرئت و یارای پرسیدنش نیست!

این تصمیم که البته تازه آغازیست بر تلاش های بی وقفه ای که باید مرا در جمع 3-4 نفری قرار دهد که در این رشته و در دانشگاه مورد نظر من پذیرفته می شوند سوال روزها و شب های این روزهای من است. آن هم در حالی که با توجه به جمعیت شرکت کننده در آزمون دستیاری امید چندانی به قبولی ندارم! آنقدر که کاملا آماده بودم که عطایش را به لقایش ببخشم. قید همه چیز را زده بودم و داشتم خودم را برای دوران طرح آماده می کردم که یکی از دوستانم دنیایم را به هم ریخت! همان دوستی که من خودم بارها تشویقش کرده بودم که در آزمون شرکت کند و بعد که او راضی شد در کمال تعجب من منصرف شدم! حالا هوار شده بر سر زندگی ام که "گیرم که سبک امتحان عوض شده باشه و باید همه ی درس ها را بخونی ... خب بخون! حداقل تلاشتو بکن. قبولم نشدی فدای سرت. مگه چیو از دست می دی؟!"

نمی دانم اصلا نفسی برای خواندن و ادامه دادن باقی مانده؟! اصلا ادامه دادن برای شخص من با این روحیات و این علایق کار درستی است؟ ذهنم بدجوری شلوغ است... چرا اصلا حالا که وقت و پول کافی دارم نروم به دنبال آرزوی دیرینه ام؟! چرا چندتا مسافرت درست و حسابی نروم؟! و حالا که وقتم آزاد است چرا نروم فرانسه و اسپانیایی را با هم یاد نگیرم؟! چرا نروم دوره ی ویولونم را کامل نکنم؟! چرا وقتم را صرف این نکنم که به طوطیم حرف زدن و شیرین کاری یاد بدهم؟! چرا نروم کلاس شیرینی پزی؟! چه دلیلی دارد که استخر نروم و به جای همه ی این برنامه ها و کارهایی که دوست دارم بنشینم فارماکولوژی و سیوتیکس و گنوزی و درمان و ... بخوانم؟! چرا دلم آرام نمی گیرد؟! راه روشن سعادت را چرا نمی بینم؟! چرا دوباره می خواهم خودم را درگیر درس و کتاب کنم؟! چرا من اینقدر خرم؟! مگر دانشگاه چه گلی بر سر من خواهد زد؟! امشب تازه داشتم سر عقل می آمدم و جزوه ها را مرتب می کردم و برای همیشه توی کمد می گذاشتم که دیدم فارماکو از آن وسط دارد چشمک می زند. فارماکوی قشنگ من... برش داشتم! پیش خودم گفتم گاز که نمی گیرد! یک ورقی می زنیم اگر حسش بود می خوانیم... نبود هم که چه بهتر... خلاصه یک سر رسید برداشتم با یک خودکار... جزوه ی فارماکولوژی را باز کردم و شروع کردم... وقتی به خودم آمدم که دو جلسه را خوانده و خلاصه کرده بودم...

خدایا کمکم کن تا در این برهه ی حساس زندگی تصمیم درستی بگیرم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۱/۰۹
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">