دست از سرم بردارید!
Max amini یه استند آپ کمدین مقیم آمریکاست که مخصوصا دوتا از برنامه هاش رو من خیلی دوست دارم. یکی tomato juice و اون یکی هم Persian girl! یعنی من هر دفعه اینا رو نگاه می کنم اندازه همون دفعه اول می خندم. مخصوصا تومیتو جویسش خیلی باحاله. یکی از دلایلی هم که من اینو خیلی دوست دارم حس همزاد پنداری عجیبیه که باهاش دارم! ماجراش اینه که مکس از گوجه فرنگی بدش میاد و مامانش هی اصرار داره که این پسر آب گوجه بخوره. بعد تمام رفتارهای این مادره رو که داره تعریف می کنه مامان منو میاره جلو چشام!
مامان جان بنده هنوز منو در سن 25 سالگی یه طفل می بینه و بعد ازاین که بنده حداقل 6 سال تنهایی شهر غریب زندگی کردم و خونه داشتم و بشور بساب خونه و خرید و آشپزی و تمدید دفترچه بیمه و کار بانکی و درس و کار و بیمارستان و هزار مساله ی دیگه رو با هم انجام می دادم و تازه در حداقل زمان ممکن یعنی 5 سال و نیمه هم درسم رو تموم کردم، هنوز فکر می کنه که اگه صبحا بیدار نشه واسه من یه لقمه واسه سر کار نپیچه من از گرسنگی تلف می شم و هیچ کسی هم نیست که به داد من برسه! هر چیم که من هر روز صبح حرص بخورم که مامان هر چی بخوام خودم جاشو بلدم می رم برمی دارم ول کن قضیه نیست که نیست! بعد ما هر روز یه مکالمه این مدلی داریم که امروز من برات چی بذارم. خدا شاهده خودم الان شرمندم که دارم اینو می نویسم. به نظرم خیلی خجالت آوره. ولی مامانه دیگه! چی کارش کنم؟! به ترتیب یه روز نون و پنیر و گردو، یا نون پنیر خیار یا گوجه یا یه همچین چیزی واسه من می ذاره. بعد اگه هم نخورده برگردونم یا اثاری از این لطف اجباری تو کیفم مونده باشه کلی غر می زنه و دعوا می کنه که "من این همه صبحا پا می شم واسه تو یه چیزی آماده کنم بعد تو انگار نه انگار... همه رو برمی گردونی!" یعنی یه منت اینجوریم سرم هست! بعد امروز دوباره این سوال تکرار شد که "چی واست بذارم سر کار بخوری؟ ساندویچ مرغ خوبه؟" منم دیدم مقاومت فایده نداره و مامان جان حتما باید یه چیزی بذاره تا دلش آروم بگیره حتی اگه به قیمت دق مرگ کردن من باشه. جواب دادم که "نه مامان مرغ نمی خورم. همون نون پنیر بسه." و این آغاز بحث امروز صبح ما بود! که مادرجان با ادله و براهین بسیار سعی داشتند ما رو متقاعد کنند که "نون پنیر چیه؟ یه چی بخور جون بگیری.." منم چند بار گفتم که "مامان من مرغ نمی خورم. دست از سرم بردار!" بعد آخر دست مامان گفت که "خب همون نون و پنیر گردو ببر." خلاصه ما اومدیم سر کار. بعد من همین دو دقیقه پیش کیفمو باز کردم دیدم بوی مرغ از توش میاد! اگه بگم یه آن گر گرفتم دروغ نگفتم! اینقدر عصبانی شدم که فقط چند لحظه چشامو بستم که یکم به اعصابم مسلط بشم. یعنی این مادر بنده یه لحظه... جان من... فقط یه لحظه... پیش خودش فکر نکرده که خب من لای این ساندویچو باز کنم انقدرا می فهمم که این مرغه! پنیر نیست!!
آقاجان این چه تئوریه که اینا دارن. یعنی چی که نود سالتم که بشه هنوز برا من بچه ای. بابا من یه هویتی دارم واسه خودم. یه غروری دارم. خب این شکم زهر ماری من اگه چیزی بخواد اینجا مغازه هست من خودم می رم یه چیزی واسش می گیرم... تازه نون پنیر که خوبه قبلاترا موز می ذاشت. بعد این موزه می موند تو کیف من. خراب می شد و علنا گند می زد به کل زندگیم!
خدایا ناشکری نمی کنم. دستش درد نکنه. ولی چقدر دلم واسه اون وقتا که تنها زندگی می کردم و افسار زندگیم دست خودم بود تنگ شده. والله بالله بچه ها بزرگ می شن. خانم می شن. آقایی می شن واسه خودشون. عزیزان من دست از سر بچه هاتون بردارید. بذارید زندگیشون بکنن. بذارید خودشون انتخاب کنند که چه کوفتی می خوان بخورن! بذارید خودشون نگران قسط عقب افتادشون باشن. بذارید برن تجربه کنند. زمین بخورن. رو پا بشن. د آخه اگه توی پدر یا مادر بخوای جای من زندگی کنی پس سهم من چی می شه...؟ گیرم چهارتا اشتباه هم کردیم. یه روزم گرسنه موندیم. یه جاییم خرابکاری شد. اگه شما همه کارای منو بخوای انجام بدی پس من کی می خوام یاد بگیرم چجوری زندگیمو مدریت کنم؟!
من اینا رو به کی بگم آخه که الحمدالله مادرجان بنده اصلا تحمل شنیدنشم ندارن و تا میای یه حرفی بزنی سریع چشاماشون پر اشک می شه و یه جوری بهت نگاه می کنن و یه قول مکس OK OK می گن که آدم از مطرح کردن چنین چیزی پشیمون میشه؟!
عجب گیری کردیما!
اه...