شیر خشک!
خب من فکر کنم کلا اسم این وبلاگو عوض کنم بذارم "ماجراهای خواستگاری" با مسمی تر باشه! خانمه اومده کلی وقت منو گرفته که اومدیم شیر خشک بگیریم واسه نوم. مادرش شیر نداره و واسه ما پرونده درست کن. هر چی می گم این مربوط به من نیست برید پیش همکارم راهنماییتون می کنه گیر داده که "نه! به ما گفتن بیایم پیش شما!" منم همون طور در شگفت بودم که اونی که اینا رو فرستاده پیش من، مگه چقدر قاطع تر از من در فرستادن اینا پیش یه همکار دیگه رفتار کرده که اینا منو جدی نمی گیرن؟! بعد منم که همه توضیحات ناقص! هی می گم تشریف ببرید اتاق روبرو پیش همکارم. ایشون کاملا براتون توضیح می دن. بعد اون همکار عزیز هم از شانس ... من نبودش. مادره هم هی گیر داده بود که شما فامیل فلانی هستید؟ بهش می گم نه! می گه پس چرا فامیلیاتون مثل همه؟ بهش می گم حاج خانم نصف این شهر فامیلیشون ص.... هست. دلیل نمی شه فامیل من باشند که! دیدم ول کن ماجرا نیستند گفتم صبر کنید بگم همکارمو پیج کنند که خودشون بیان جوابتونو بدن. بعد همکار محترم باز نیومد. بعد من به گوشیش زنگ زدم و تلفنی ازش پرسیدم قضیه این شیر خشک چیه و بالاخره جواب این مادر و پسرشون که من فکر می کردم پدر بچه هستند رو دادم که دیدم مادره یه اشاره به پسره کرد و شازده تو ایکی ثانیه غیب شد!
خلاصه مادره یکم این پا اون پا کرد و تهش گفت "حقیقتش شیر خشک بهانه بود! ما اومده بودیم خودتونو ببینیم! گفتم راستشو بهتون بگم که مدیون نشیم!!" منم اگه یه ذره جراتم بیشتر بود حتما بهش می گفتم که " زهرمار با این صداقتت!" بعد گفتش که "پسرمم شما رو ندیده بود. گفتم بیارمش که هم شما ببینیدش هم ایشون شما رو ببینه..." خب حافظه ی تصویری من در به خاطر سپردن قیافه ی افراد هم که معرف حضورتون هست! تنها چیزی که به خاطر دارم اینه که یک جنس مذکری همراه این خانمه بود که از دم درم جلوتر نیومد! خلاصه اینقدر از رفتارشون بدم اومد که به خانمه گفتم که "زحمت کشیدید تشریف آوردید ولی من قصد ازدواج ندارم و برنامه ام واسه زندگیم چیز دیگه ایه و انشاالله پسرتون خوشبخت بشن و خوش اومدید." بعد یارو گیر داده به برنامه ی من واسه زندگیم! هر چی می گم مسائل شخصیه... دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم... باز یارو ول کن نیست می گه دخترا خجالتین... شما شماره مادرتونو بدید من با ایشون صحبت کنم. منم دیدم اعصابم بیشتر از این نمی کشه شماره رو رو یه تیکه کاغذ نوشتم دادم دستش و بهش گفتم چشم ... اگه شما ترجیحتون اینه که همینا رو از زبون مادرم بشنوید من حرفی ندارم!
عجب گیری کردیما...! من نمی فهمم یعنی چی؟ هر چی من سعی می کنم مودب باشم، رعایت کنم... اصلا نمی فهمن! کلی وقت منو گرفته سر قضیه شیر خشک بعدم انگار نه انگار اینجا محل کار منه... پا شده سر خود پسرشون برداشته آورده اینجا که چی مثلا؟ اونوقت نکنه انتظار جواب مثبتم داشته؟!
تو رو خدا ببنید ما با کیا اومدیم سینزده به در!
پ.ن: دوست دارم بگم سینزده... اصلا درستش سینزدهه! حرفی هست؟!
بهونه ی دیگه پیدا نکردن ؟!!!
در مورد کامنت پست قبل هم تجربه من این بود!
آخه تصویرسازی های ملت در مورد بچه خودشون هم یه وقتا کلا یه چیز دیگس!!
وقتی طرف رو می بینی صحبت میکنین کلا با یه چیز یعنی یه آدم دیگه طرفی انگار!!!