سر بباز
کم کم دارم در این کار جدید جا می افتم. دوستانی پیدا می کنم. خاطراتی شکل می گیرد و باز روح تنوع طلب و جاه طلبم هوایی می شود. همیشه همین طور است. کار داروخانه تا وقتی جذاب بود که در آن وارد نبودم. همین که برایم دو دوتا چهارتا شد دنبال چالش جدید می گشتم. کار شبکه بهداشت هم همین طور... حالا از در که وارد می شوم مثل یک خانم جا افتاده با همه سلام علیک می کنم. اتاق من در انتهای راهرویی است که اوایل چنان رفتن به آن طاقت فرسا بود که احساس می کردم این راهرو تمامی ندارد. خودم را روی زمین می کشیدم تا به آخرش برسم. ولی حالا از در که می روم داخل با مسئول نقلیه سلام علیک می کنم، به خانم توی کپی لبخند می زنم. برای دبیرخانه ای ها دست تکان می دهم، به خانم محمدی صبح بخیر می گویم و توی آبدارخانه سرک می کشم و به سید یادآوری می کنم که فلاسک چایی من را یادش نرود... گاهی با آقای مهندس "الف" نسکافه می خورم و از همه واجب تر دوتا تق می زنم به در اتاق خانم باقری و او با لبخند می گوید که برای صبحانه منتظرم می ماند یا منتظرش بمانم.
خانم باقری همان است که پیش تر گفتم مرا "اتفاق خوب اداره" نامیده بود و من چقدر گل از گلم شکفت. مخصوصا که دیدم در این زمینه کاملا دل به دل راه دارد و از صمیم قلب معتقدم که این خانم عزیز که تازگی ها دومین فرزندش را فارغ شده و ارشد می خواند و پر است از حس زندگی، بهترین اتفاق این روزهای من بود. هر دومان دائما دنبال یک لحظه فراغتیم تا بی توجه به دنیا و مصائبش بنشینیم و راجع به وجود خدا بحث کنیم یا شعور نامحدود جهان یا استیون هاوکینگ یا فروید یا هر چیز خوب دیگر که ارزش بحث کردن داشته باشد. او از معدود آدم های مذهبی است که دینداری و تدینش این طور به دل من می نشیند و خدایش این قدر شفاف و لمس کردنی است. می گوید که قصد دارد حتما دکترایش را هم بگیرد. پر از برنامه است. کلاس های رایگان می گذارد برای والدین بچه ها در مدارس یا برای خانم های پست منوپوز یا برای کسانی که درگیر بیماری های خاص هستند. دغدغه اش سازندگی است و این چیزی است که من بیشتر از هر چیزی در مورد او می پسندم... دنیای مرا زیبا می نامد و دائما مرا تشویق می کند که درسم را ادامه دهم و هدف هایم را دنبال کنم...
می گفتم... کار شبکه تکراری شد! همه ی کارهایی که ممکن است در این دو سال طرح لازم باشد انجام دهم را هر کدام چندین بار انجام داده ام. همه اش حسم این است که "خب... روال کار اداری را یاد گرفتم. بس است دیگر... حالا برویم یک جای دیگر! یک جور دیگر!" می دانید به نظر من این کار برای زندگی من لازم بود. لازم بود ببینم که چقدر می توان تصمیم های بزرگ و خوب گرفت و یک جایی را آباد کرد ولی بی تفاوتی ها و جدی نگرفتن ها چگونه سنگ جلوی پا می اندازد. لازم بود دیدگاه چنین دیگرانی را –که امور مهم بهداشت و درمان شهرستان زیر نظرشان است- بشناسم و حتی لازم بود به عینه ببینم که اینجا اصلا اولویت ها براساس شایسته سالاری نیست و این چقدر مضر است و لازم بود این گونه عمیقا ناراحت شوم. ورد زبانم شده که وسط بحث هایم با همکارها بگویم :" من اگه اینجا یه کاره یی بودم...!" و ایده هاست که به ذهنم هجوم می آورند...
این روزها دغدغه ی بزرگ زندگی من این شده که چه کارهایی می توانیم بکنیم تا شهرمان و خدا را چه دیدی، شاید کشورمان را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنیم و نمی دانم چرا در این مواقع اولین چیزی که شدیدا واجب و لازم می بینم ادامه تحصیل است! بله... به طور دقیق تر متاسفانه ادامه تحصیل است! چیزی که من تمام تلاشم را می کنم تا خودم و عزیزانم را از آن دور نگه دارم! مخصوصا زمانی که می بینم هدف این عزیزان 90% جمع آوری مدرک است! قبلا هم گفتم که به نظر من کسی که می رود دنبال تخصص، آن هم تخصص های رشته داروسازی که واقعا صرفه و توجیح اقتصادی ندارد باید به این درجه از فهم و کمال رسیده باشد که سوال همیشگی "دیگران برای من چه کار کرده اند و چه خدمتی به من کرده اند" پایان پذیرد. از الان سوال این است که "من برای دیگران چه کار می کنم و چه خدمتی عرضه می دارم" سوالی که آنقدر بزرگ بود که بعد از فارغ التحصیلی هرگز جرات فکر کردن به آن را نداشتم. البته کار در اینجا دارد این را هم به من دارد می فهماند که لازم نیست آدم خاصی باشی تا بتوانی کاری بکنی. هر کدام از ما می توانیم. به شرطی که باور کنیم. خودمان را ... هدفمان را...
زهرا –دوستی که پیشتر ماجرای بیماری اش را نوشتم- دائم توی گوشم از چشم هایی می خواند که به دست هر کدام از ماست تا گره ای باز کنیم. او برایم از ارزش ها می گوید و من به زندگی شخصی ام فکر می کنم. خب... صادقانه بگویم. نجات بشریت دغدغه ی من نیست. یعنی هیچ وقت نبود! البته همیشه برای نزدیکانم از جان و دل مایه گذاشته ام و آنقدر با رضایت خاطر بوده که چشم داشتی هم به پاسخی در همان سطح نداشتم. حالا که به لطف کار جدید بیشتر با یک سری واقعیات رو به رو شده ام نهایت گرفتاری ذهنی و فکری ام می رسد به آنجا که چطور در حیطه ی کاری خودم انسان مفیدتری باشم. چطور اصلا انسان تر باشم. برایم دیدگاه آدم ها به زندگی جالب است. این که دنیا را چگونه می بینند؟ از آن چه می خواهند؟ و می خواهند در آنچه چه خلق کنند؟ جالب ترین چیزی که در سفر به امارات توجهم را جلب می کرد همین آدم ها بودند. همین سیاه و سفید و چشم بادامی که کنار هم زندگی می کردند و این که چقدر ما از حضور در چنین جامعه ی مولتی کالچری محروم هستیم و چون شانس آشنایی و ملاقات با آدم هایی با اندیشه های متفاوت را نداریم چقدر همه مان مثل همیم. چقدر قالبی فکر می کنیم. جایی خواندم که در آماری که در کره ی شمالی به مردم داده اند سطح رضایتمندی از زندگی و شادی را در این کشور بالاتر از کل جهان گزارش داده اند و احتمالا چقدر مردم کره ی شمالی بعد از شنیدن این خبر خوشحال شده اند. خب این خبر برای من خیلی ناراحت کننده بود. نمی دانم چطور بگویم ولی حسم این است که دائما دارد به ما هم راجع به خودمان، راجع به زندگیمان و عقاید و افکارمان خبرهایی از همین قبیل خبرهای سبک کره ای داده می شود یا اگر هم خبری درست داده شود ما آنقدر محدودیم و بلد نیستیم سبک دیگری فکر کنیم که برداشت ما ناقص است. از نظر محدودیت ارتباط با بقیه ی آدمها هم همین قدر در تنگنا هستیم. از بس متفاوت ندیده ایم فکر می کنیم همه مثل خودمانند و مثل ما زندگی می کنند و اصلا راه درست زندگی همین است که ما داریم... و از دیدگاه جامعه شناسی هم خودمان را اسیر یک سری رفتارهای غلط اجتماعی می دانیم و دائم جوک می سازیم و فریاد می زنیم که "ما ایرانی ها..." بدون این که هیچ کداممان بخواهیم تغییرها را از خودمان شروع کنیم.
شدیدا فکر می کنم باید رها شوم. باید بروم جایی که چیزهای متفاوت ببینم. انقدر ذوق دیدن نادیده ها را دارم که تنها فکر کردن به آن قلبم را به طپش وامی دارد. می خواهم برم با آدم های متفاوت آشنا شوم. آدم هایی که بدیهیات من برایشان بدیهی نباشد. جایی که بتوانم عقاید و دیدگاه هایم را به چالش بکشم و از محدودیت های ذهنی ام فراتر بروم. مجموعه ی همه ی این هایی که تا الان گفتم این است که ته دلم می لرزد برای این که برای تخصص بروم یک کشور دیگر... به نظرم هم فال است و هم تماشا! بروم و با افکار نو برگردم. بروم و بیایم و شاید حداقل در حیطه ی کاری خودم یک کاری بکنم. یا با خودم یک علمی بیاورم... راستش هدف از نظرم آنقدر بزرگ است که خودم هم خنده ام می گیرد. ولی فکر کردن و دوست داشتن تنها کاریست که فعلا در توانم هست!
توی اداره ی ما خانم محمدی شاید پاک ترین انسانی است که همه می شناسند. بسیار دوست داشتنی و خاکی است. یک خانم مجرد سن بالا که برای هر کار خیری پیش قدم است. خانم باقری برایم از خلوص و پاکی اش تعریف می کند و می گوید که فال حافظش رد خور ندارد و عجیب غریب درست در می آید. می روم در اتاق خانم محمدی.
سلام خانم محمدی جان. وقت داری واسه من یه فال حافظ بگیری؟
چشم هایم را می بندم، نیت می کنم و نگاهم خیره به دست های خانم محمدی است که کتاب را با احترام می بوسد، دستی روی آن می کشد و هی بالا را نگاه می کند و پایین را...
بالاخره کتاب باز می شود:
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس / بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام / پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس
محمل جانان ببوس آنگه به زاری عرضه دار / کز فراغت سوختم ای مهربان فریاد رس
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب / گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق / شبروان را آشنایی هاست با میر عسس
عشقبازی کار بازی نیست ایدل سر بباز / زانکه گوی عشق نتوان زد بچوگان هوس
دل برغبت می سپارد جان بچشم مست یار / گر چه هشیاران ندادند اختیار خود بکس
طوطیان در شکرستان کامرانی می کنند / وز تحسر دست بر سر می زند مسکین مگس
نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست / از جناب حضرت شاهم بسست این ملتمس
سلام
صبح شنبه شما بخیر و خوشی
اولا خیلی موافقم . هرکسی در درجه اول بایستی برای خودش، خانواده اش مفید باشه . بعد شعاع اثرش ممکنه گسترش پیدا کنه و شاید بتونه یه جامعه کوچیکتر رو نجات بده
ایده هات رو یادداشت کن. نه واسه اینکه یه روزی بتونی اجرایی کنی. بلکه بخاطر اینکه زایندگی و خلاقیتت هی رشد کنه.
خیلی خوبه که دنبال تازگی هستی و از یکنواختی گریزانی. اما در همین نو جویی هم بایستی یه تعادلی حفظ کرد. یه چیزایی رو نمیشه تغییر داد. شاید بهتر باشه بگم که در نوجویی و نوگرایی خوبه که تعادل و احتیاط و دوراندیشی رو در نظر داشت
همیشه موفق باشی