هر دم از این باغ بری می رسد
خب من امشب خیلی خوشحال خوشحال نشسته بودم پای قفس بچه هام و با لذت توی لونشونو نگاه می کردم که چطور با تخماشون توپ بازی می کنند و هی قلشون می دن این ور اون وری و بعد که یه جا جمعشون کردن می شینن روش. بعد همیشه محاسباتشون اشتباه از آب در میاد و یکی دوتاش زیرشون نیست. آخه گفتم که! هممون رکب خوردیم! روز آخر دختری با یه تخم دیگه ما رو سورپرایز کرد و بنده الان 5تا نوه دارم. خلاصه اینکه خیلی با حوصله و دلبرانه با نوک قشنگشون همه رو جا می دن اون زیر... من و مادرجان هم هی می شینیم اینا رو نگاه می کنیم و قربون صدقشون می ریم و مادر جان اینقدر جدیدا در این کار افراط می کنه که کار به گزارش لحظه به لحظه کشیده. مثلا "امروز شوکا یه ربع تو لونه بود، تقی رفت زد به در لونه. اومد بیرونو نگاه کرد. بعد دوباره رفت تو. یکی از تخما رو تکون داد. بعد اون یکی سرک کشید..." اصن یه وضی!
از طوطوهام که بگذریم خبر بعدی اینکه امشب همین پیش پای شما یه بنده خدایی از ناکجا آباد تو تلگرام پیام داد که می خواد آشنا بشه! یه آقای دکتری که چند روز پیش اومده بود مثلا راجع به یه دارو سوال بپرسه، منم عمرا به عقلم نرسید که ممکنه به منظور دیگه ای اومده باشه. خدا هم پدر و مادر مخترع فتوشاپ رو رحمت کنه که چنان انقلابی در زمینه ی عکس و عکاسی ایجاد کرد که والله من عکس خودمم می رم از عکاسی بگیرم از رو رنگ رژ لبم تشخیص می دم کدوم منم! حالا دیگه عکس دایره ای کوچولوی تلگرامی که کلی هم روتوش شده و البته حافظه ی افتضاح من در به یاد آوردن قیافه ی افراد که جای بحث داره. کلا عکسشو که دیدم اصلا فکر نکردم که قبلا دیدمش! حالا از اینا بگذریم. فکر می کنید من در پاسخ به سوال "ببخشید شما مجردید؟" چی کار کردم؟ ... بله! عمرا بتونید حدس بزنید! و عمرا به ذهنتون خطور کرده باشه که مثل آدمای غارنشین وحشت زده و مردم گریز اینترنت گوشیمو قطع کردم و اگه چاره داشتم خود گوشی رو هم یه جا چالش می کردم! بعد که از شوک در اومدم زنگ زدم به خواهرم که "تو تو بیمارستان فلان دکتر فلانی می شناسی یا نه؟" بعد که ایشون نشناختند باز الکی هی حرف زدیم و حدود یک ساعتی صحبت کردیم. بحث از خواستگار دختر عمو شروع شد و در نهایت رسید به مبحث جذاب سود سپرده ی بانک مسکن و شرایط وام بانک رفاه کارگران! خلاصه من بعد از یک ساعت که گوشیو قطع کردم، لطف کردم و با کلی سوظن و شک و جواب بدم یا ندم بالاخره انگشت مبارک رو رو کیبورد گوشی حرکت داده نوشتم :" بله مجردم!" یعنی عمرا عروس نازدارتر از این دیده باشید! حالا این که چرا من اینجوری شدم و واسه هر خواستگاری از هر نوعش اینقدر طاقچه بالا می ذارم و به قول خواهر جان که رسما امشب فرمودند "تو فکر کردی دنیا چه خبره؟ و آخرش باید زن یکی از همینا بشی!" رسما بر من پوشیده مونده. شاید پاسخ رو در رژیم غذایی مادر جان طی دوران بارداریش باید جستجو کرد یا اینکه من اصولا انسان ازدواج گریزی هستم و همین جوری مجردی دارم با زندگیم حال می کنم یا هر چیز دیگه رو نمی دونم. تازه جدیدا مادرعزیزم یک سری تفریحات رو قدغن اعلام کردند. مثلا من با کلی ذوق و شوق زنگ زدم به یکی از این تورهای غواصی کیش شرایط و کلاس و ایناشو پرسیدم و بعد مادر جان کوبید وسط گل و کاسه ی ما که انشاالله با شوهرت می ری و نمی خوام مجردی خیلی بهت خوش بگذره! به عبارت دیگه ایشون واسه همه باباست واسه ما زن بابا! (مردم اینقدر تعجب کردم تو این متن!)
همین الان هم آقای دکتر فرمودند که متولد 57 هستند و تازه قصد دارند آزمون تخصص شرکت کنند!!! خب خوبه دیگه! اتفاقا منم به تخصص فکر می کنم و از این نظر مثل همیم... من می شینم این ور خونه درس می خونم ایشونم اون ور خونه! به همدیگه هم قول می دیم خیلی مزاحم درس خوندن همدیگه نشیم! :)))) ... خدایا بعضیا چی فکر می کنند راجع به زندگی. اصلا من به بعضیا کار ندارم. به خودم که کار دارم. زندگی با یک دانشجوی پزشکی اون هم از نوع رزیدنتش یک زجر مداومه. یعنی این که من هم باید زن خونه باشم هم احتمالا بیرون کار کنم- چون بالاخره همیشه که نمی شه نون و عشق خورد- و هم دائم واسه ایشون دست و هورا بکشم و تشویقشون کنم و در نهایت هم می تونم پشت سر همسر موفقم بایستم و لبخند بزنم و بهش افتخار کنم... البته من به آقای دکتر گفتم که از نظر بنده 11 سال اختلاف سنی خیلی زیاده و به هم نمی خوریم و اینا. ولی ایشون اصرار دارند که خیلی معیارهای دیگه هم باید در نظر گرفت و بهتره یه جلسه خصوصی صحبت کنیم و خواستند که بیشتر فکر کنم و جواب بدم.
حالا ببنید عزیزان من، من سعی کردم خیلی صادقانه احساسات و نظر خودم رو راجع به این مساله بنویسم. ایشون اولین کسی نیست که سر راه بنده میاد. احتمالا آخریشم نیست. و متاسفانه هر کی به تور ما می خوره یه مشکل اساسی داره. به خدا واقعا مسائلشون اساسیه. جدیدا هم که مد شده همه الحمدالله مقیم یه جایین! خداییش از خیلی لحاظات هم خوبه و اینو نمی شه ایراد کسی دونست. ولی من نمی تونم چنین ریسکی بکنم. یعنی رسما بگم "بای بای ما رفتیم!" این جوری که نمی شه. خوب از کجا معلوم که من اصلا بتونم اونجا طاقت بیارم. هر جا که می خواد باشه. حالا اگه تنها باشم نهایتا دست از پا درازتر برمی گردم ایران. ولی آقای شوهری که قبل از من رفته و دیده و پسندیده و تصمیمشو گرفته رو کجای دلم بذارم؟ یعنی اینجوری بخوام مهاجرت کنم دیگه حق انتخابی ندارم و ماجرا از "ممکنه خوشم بیاد" تبدیل می شه به "باید خوشم بیاد!" که اصلا واسه من خوش آیند نیست. یه عده ی دیگه مثل همین آقای دکتر خونه، ماشین وهمه زندگیش جوره سنش بالاست. یا می خوان تازه درس بخونن. بعد مشکل رشته ی پزشکی اون در مقاطع بالا اینه که علارغم ظاهر شیک و پیک و کلاس ملاسش اینا نمی تونن هم درس بخونن هم زندگی کنند. کلا در دوران "رزیدنتی" و بعد از اون دور از جون هممون "فلوشیپ" این دوتا کاملا با هم منافات دارند و من اینو به عینه تو زندگی خیلیا مخصوصا متاهلا دیدم که زندگیشون از بیرون فقط قشنگه! و از درون به گ... (ببخشید!) کشیده شده!
من نمی دونم چرا یه آدم معقول کم سن و سال تر نمیاد منو عاشق خودش کنه و خلاص. خداییش من توقعات مادیم بالا نیست. قبلا هم گفتم اینو. پرواضحه که کم سن و سال تراش یا داشتن درس می خوندن یا به هر علتی وقت نکردن پول دربیارن که از نظر من کاملا اکیه... بعضی وقتا فکر می کنم واقعا حق من از زندگی اینه؟! یا اینکه در نهایت گزینه های من همینان و خیلی نمی شه با تقدیر در افتاد؟ یا شاید اصلا مشکل خود منم؟
در نهایت این که تقریبا با هر خواستگاری که سر و کلش پیدا بشه من همیشه همین قدر پنیک می شم و گاها زندگیم به لجن کشیده می شه. مخصوصا اگه مادر جان در جریان قرار بگیرن و عزمشون رو جزم کنند در این که مفروضات، معلومات و حتی مجهولات رو چنان با منطق افلاطونی به هم بپیچند که کار بکشه به اونجا که من دلم بخواد سر به بیابون بذارم و به همین دلیل فعلا- البته اگر تواناییشو رو داشته باشم- قصد دارم این یکی رو به جز خواهرم به الباقی خانواده نگم.
شما حرفی؟ حدیثی؟ نصیحتی؟
اگه ته متن حرف و حدیث و نصیحت ننوشته بودی بعید بود که برم منبر!!!
ببین دیگران هم براساس پیش فرضهاشون (ناشی از تفسیری که از تجاربشون) ما رو ارزیابی میکنند و همینطوری سیگنالها و نشانه هایی که ما خودمون رو معرفی میکنیم. بعبارت دیگر اگه همه دوستهای ما یک ویژگی مشترک دارند. احتمالا اون ویژگی مشترک مهمی از شخصیت ماست. که باعث شده طیف گسترده ای و متنوع و متفاوتی فقط بخاطر یک ویژگی با ما در ارتباط باشند. (شیوا نوشتم!)
بنظرم مهم نیس که ما چی فک میکنیم. مهم رفتاری که از ما بروز پیدا میکنه حالا میخواد این رفتار نوع پوشش باشه یا نوع زبان بدن و یا دوستان و ... این رفتار مثل یک موج می مونه که بر میخوره به خیلی ها. بعد هرکسی به فراخور خود موج رو بر می گردونه. لذا در گام اول و بواسطه اینکه تقریبا روی دیگران کنترلی نداریم، ناگزیریم باز خودمون رو تحلیل کنیم. جامعه خودمون رو، خانواده و دوستان و محیط کار خودمون. خود و پیرامون خود. تا بلکه بتونیم ببینیم در کجا مختصات قرار داریم. دیگران هم از رفتار ما چه برداشت مشترکی دارند. اونوقت احتمال داره بتونیم سوء تفاهم ها رو برطرف کنیم و بتونیم به یه درک مشترک برسیم.
بخشی از مسائل بهتره قبل از ازدواج حل و فصل بشه. بنظرم بهتره قبل از ازدواج مطمئن بشیم که بالغ شدیم از نظر فکری. قادریم تصمیم بگیریم و قادریم قانع کنیم. اگه ما نتونیم خانواده خود شامل پدر، مادر و خواهر رو قانع کنیم خیلی به سختی میتونیم همسر و خانواده همسر رو قانع کنیم. پس قانع کردند خانواه خود و احیانا دوستان تمرینی برای مرحله واقعی و اصلی زندگی مشترکه خواهد بود.
دومین مسئله اینه که همه یه سری مسائل دارند. یه سری ویژگی که ممکنه برای ما جالب باشه یا ناجالب. خب ما هم همینطور یه سری ویژگی داریم که جالب یا ناجالبه. بنظرم مفید اینه که بدونیم ما از چه آمادگی هایی برخورداریم و توانایی ها اجازه میده که با چه ویژگی هایی کنار بیاییم. اونوقت یه الگوی اولیه ای داریم که بهتر میتونیم تصمیم بگیریم. (نظریه صفات در شخصیت)
تصور عموم منجمله مادر محترم براینه که هرچیزی یه زمان طلایی داره. یه زمان بهینه که اگه اون زمان رو از دست بدیم فرصتها یا تکرار نمیشه یا اگه تکرار بشه کیفیت سابق رو نداره.
بنظرم خیلی واجب تر از کلاس شنا و غواصی و هر کلک و حقه ای که باعث میشه ذهنت رو سرگرم کنی، اینکه بخوای با مسائل شخصی خودت روبرو بشی به یه جمع بندی کلی برسی و بتونی واقعیت ها رو درک کنی و بتونی یه نقشه راه برای اینده خودت ترسیم کنی
ارادتمند