تعطیلات عید فطر
حقیقتا نمی دونم چطور تونستم یک ماه چای نخوردن رو تحمل کنم! الان که ماه رمضون تموم شده من رسما از همون اول صبح منتظرم ببینم خدمه کی فلاسک منو میاره و تا چای رو نخورم رسما بیدار نمی شم. این چند روز تعطیلی آخر هفته ی پیش رو هم یه سفر کوتاه رفتم شمال. کلا تو تعطیلیای این مدلی ما همیشه یه روز زودتر حرکت می کنیم که به ترافیک نخوریم. معمولا هم این تئوری جواب می ده. ولی این دفعه مثل این که خیلیا این کارو یاد گرفته بودن! البته ترافیک در حد سرسام آوری که روز بعدش شنیدیم که مردم تو تونل موندن و از این صبتا نبود ولی همچنین روونم نبود. خلاصه به هر ضرب و زوری بود خودمونو رسوندیم چالوس. لب ساحلشم خیلی شلوغ بود ولی من حس پرنده ایو داشتم که از قفس رها شده. کلا که ساحل و دریا و اینا خیلی حس خوبی به آدم می ده ولی من بعد از 5-6 سال زندگی کردن در آب و هوای شمالی جدا از نوستالژیک بودنش الان دیگه یه جورایی حس مالکیت دارم بهشون.
ساحلی که ما رفتیم جت اسکی داشت. ولی تو اون شلوغی خیلی صفش طولانی بود. همه هم پسر بودن. حقیقتش من همیشه وقتی می دیدم ملت جت اسکی سوارن خیلی دوست داشتم که امتحان کنم ولی فکر می کردم خیلی بلدی بخواد و مثلا حداقل باید موتور سواری بلد باشی. بعدم حوصله خیس شدن نداشتم. این بود که هیچ وقت طرفش نرفتم. ولی این دفعه دیگه به معنای واقعی دلو زدم به دریا. خواهرزادمم اومد که پشتم بشینه. بعد این آقاهه که مسئولش بود اومد کلی واسمون توضیح داد:
با این دکمه روشن می شه... با این خاموش می شه... اینو بنداز دور مچت... اینجوری دور بزن... نزدیک بقیه نشو... اگه کسی افتاد تو آب نجاتش نده!... و ...
ولی خوب من فقط تا یه جاهاییشو گوش کردم و همش منتظر بودم آقاهه ساکت شه بذاره من برم. یکمیم نگران عسل بودم که از پشتم نیفته... نترسه... گریه نکنه... خلاصه صحبتای آقاهه تموم شد و من ترسون لرزون راه افتادم. اولش یکم می رفتم یکم می ایستادم ولی کم کم ترسم کم شد و شروع کردم گاز دادن... بعد دیگه خیلی ترسم ریخت و شروع کردم خیلی گاز دادن!!! بعد باز بیشتر ترسم ریخت... در خلاف جهت ساحل با سرعت پیش می رفتم. خیلی حس قشنگی بود. بقیه رو پشت سر گذاشتم و دیگه هیچکس روبروم نبود. فقط من بودم و دریا... و عسل که منو محکم گرفته بود و داد می زد "خاله تندتر برو" تا چشم کار می کرد فقط آب بود و آب... بعد من یهو به خودم اومدم سرمو برگردوندم عقبو نگاه کردم دیدم ساحل یه نقطه شده و من کم کم دارم از مرز آب های ایران خارج می شم ^_^ دیگه تصمیم گرفتم دور بزنم و برگردم و شروع کردم در خط ساحلی دور دور کردن J خیلیم حواسم بود که به کسی نزدیک نشم که یهو دیدم یه پسر جوونی داره میاد طرفم. فکر کردم می خواد اذیت کنه. منم که خیلی مقید بودم که نزدیک کسی نباشم سریع دور زدم و از یه طرف دیگه رفتم که دیدم یارو داره یه چیزایی می گه. برگشتم دیدم می گه "خانم چرا فرار می کنی؟؟ بیا وقتت تموم شد!" بعد تازه شناختم این یارو همون مسئول است! :)))) خلاصه برگشتیم و خیلیم بهمون خوش گذشت. فقط موقعی که می خواستم کارت بکشم آقاهه خیلی با تحکم گفت "حقته 20 تومن جریمت کنم. اصلا اون چیزایی که گفتم دور نشو... دم چشم باش... اینجوری دور نزن و اینا رو گوش می کردی؟" بعد من تازه یادم افتاد "آره راست می گه... یه چیزایی داشت می گفت. گویا اون چیزایی که اون اول داشت می گفت و من گوش نمی کردم چیزای خوبی بوده!" همونجوری که لبخند می زدم گفتم:" آره راست می گید... یادم رفت!" J یارو فکر کنم می خواست منو خفه کنه! در کل خیلی بهم خوش گذشت.
بعدشم که رفتیم قائم شهر. بقیه رفتن به آشناهاشون سر بزنن منم ماشینو برداشتم رفتم ساری به آیدای عزیزم سر بزنم. از همون دم میدون امام که رسیدم هی شروع کردم "آخی... آخی..." گفتن. بعد رفتم تو کمربندی و همش خاطرات این چند سال جلوی چشمم بود. سر کوچه ای که خونمون توش بود ایستادم و ازش عکس گرفتم. میدون خزرو باز می خواستند تغییرش بدن که من خیلی عصبانی شدم. آخه این شهر این همه جا واسه آباد کردن داره. بعد اینا صاف گیر دادن به همین یه نقطه ای که محل ما بود و من دوست ندارم تغییر کنه! :/ در کل خیلی بهم برخورد! ویلای آیدا اینا لب ساحل بود. سر راه از در دانشگاه رد شدم. فکر کردن به اینکه دیگه هیچ کدوم از بچه هایی که من می شناختم اینجا نیستند و اینجا دیگه جای من نیست خیلی ناراحتم می کرد ولی سریع ذهنمو منحرف کردم که به این چیزا فکر نکنم. بالاخره رسیدم پیش آیدا. چقدر دلم واسش تنگ شده بود. چقدر حس خوبی داشتم. چقدر بهم خوش گذشت. چقدر هوا خوب بود. چقدر خوب که بارون اومد... چقدر همه چی قشنگ بود. به خود آیدا هم گفتم که فکر نمی کنم بهشت خیلی با اینجایی که ما الان هستیم فرق داشته باشه. خلاصه سفر خوبی بود... ماحصل یک روز تنها شدن من با آیدا بعلاوه ی صحبت های پدرش هم اینکه ما بالاخره خیلی جدی تصمیم گرفتیم یواش یواش شروع کنیم درس بخونیم و انشاالله خودمونو واسه امتحان تخصص سال آینده آماده کنیم. قرار نیست به قصد کشت درس بخونیم. فعلا که وقت زیاد داریم. در حد روزی چند ساعت کفایت می کنه بعد دیگه از 4-5 ماه مونده به امتحان جدی تر می خونیم. خودمم باورم نمی شه ولی واقعا دارم درس می خونم!!!
فعلا فقط امیدوارم تنبلی به جونم نشینه و همینجور آهسته و پیوسته پیش برم...
تا چی پیش بیاد...
سلام
صبح بخیر
چه خوب که بازم نوشتی، روان و زیبا هم نوشتی
بعــــــــــله ادم دلش واسه نوستالژی هاش تنگ میشه، چه خوب که محل تحصیلت رو دوس داشتی منم تبریز رو دوس داشتم و دارم
تصمیم خوبیه که شروع کنی به خوندن، شیرینی قبلی رو که نگرفتیم بلکه شیرینی تخصص رو ازتون بگیریم
همیشه خبرای خوب داشته باشی
زت زیاد