صواب دارد
این روزها شاید بیشتر از هر وقت دیگر دلتنگی هایم رنگ و بوی دیگر گرفته. دلم می سوزد و یک نیروی درونی دائم ندا می دهد که از نشستن و غصه خوردن که چیزی درست نمی شود. دائم احساس می کنم باید کاری کرد. باید بهتر شد. والاتر شد. فهمیده تر شد و باید ادای دین کرد. باید تاثیر گذاشت. دلم برای گربه پیر تنها مانده در نقشه جغرافیا می سوزد و دائم فکر می کنم کاش وطن جای بهتری برای زندگی کردن بود. در یک کشش و تناقض دائمی ام. جایی بین رفتن و ماندن گیر افتاده ام. انگار بین مردم غریب افتاده باشی. دلم نوستالژی هایم را می خواهد و من احساساتی که با دیدن تبدیل شدن مدرسه دوران کودکی ام به پارکینگ گریه ام گرفت... که همه ی کوچه و خیابان ها را بی تغییر می پسندد حالا چطور می تواند تغییرات بزرگتر را هضم کند؟ برود که برود؟! مگر الکی است؟ همه ی اینها افکاری هستند که این روزها از لحظه ای که ماشین را از حیاط خانه بیرون می برم به ذهنم هجوم می آورند تا لحظه ای که توی پارکینگ اداره پارکش می کنم.
امروز موقع رفتن به اداره و سر سرعت گیری که قبل از میدان است سرعت ماشین را تا حد ایست کامل پایین آوردم و در همان چند ثانیه نفهمیدم چطور ناگهان در ماشین باز شد و یک خانم میانسال خودش را به سرعت انداخت توی ماشین! من همان طور بهت زده مانده بودم که الان چه شد؟! چه اتفاقی دارد می افتد؟ و با تعجب به همسفر تازه ام نگاه می کردم که خودش زبان باز کرد و شروع کرد قربان صدقه ی من رفتن که "مادر جون خدا اجرت بده. پا ندارم پیاده برم. صواب داره. منو برسون سر خیابون فلان" و بعد شروع کرد یکی یکی با نام ائمه جمله ساختن که دست کدامشان به همراهم و اجرم با کدامشان و ... و من در بهتی که تمامی نداشت هم از سرعت عمل ایشان در سوار شدن به ماشین که چیزی کم از بدل کاران نداشت و هم از احمق فرض شدنم... خدایا به کجا داریم می رویم؟ که یک بنده خدایی برای سواری گرفتن رایگان این همه ائمه و معصومین را وامدار یک کارمند اداره که همین جوری هم دیرش شده بکند و هفت آسمان را بلرزاند؟!
سریع زدم کنار. در ماشین را باز کردم و گفتم: "خانم من دیرم شده. پیاده شید با تاکسی برید! در ضمن از این بعد لطفا قبل از سوار شدن به ماشین یه غریبه ازش اجازه بگیرید." خلاصه با ترشرویی پیاده شد. ولی انگار من ظلم کرده باشم. یا یک همچین چیزی...
ادامه افکارم را گرفتم و این که "بله... وطن جای بهتری برای زندگی بود اگر ما از ظواهر می گذشتیم و به روح و معنا فکر می کردیم و از هر چیزی برای رفاه شخصی سواستفاده نمی کردیم." نمی دانم چرا یکهو قضیه ی فیش های حقوقی به یادم آمد و دوباره غصه ام گرفت. این روزها احساس می کنم که هر لحظه دارد به حقوق شهروندی من توهین می شود. در هر مساله ی بزرگ و کوچک. حتی همین الان که این خانم فکر کرده می تواند با این بهانه ها از من سواری بگیرد! کشورم را کشتی بزرگی می بینم طوفان زده که همه ی ملت سواریم و هر کسی در فکر اره ایست که بردارد از چوب این کشتی ببرد و قایق شخصی برای خودش درست کند. فارغ از این تفکر که آخرش همه با هم غرق می شویم!
ذهنم دوباره برمی گردد سمت خانمی که اینطور پرید توی ماشین! اینقدر راحت با "صواب" و "اجر" جمله ساختن شجاعت می خواهد! و اینکه ما از کی تا حالا اینقدر حسابگر شده ایم که هر کار کوچک و بزرگ احیانا نیکی را با چنین دیدگاهی و با چشم داشت به اجرش باید انجام دهیم؟! و از کی تا حالا با مقربین الهی انقدر هم کاسه شده ایم که از حساب آنها چک می کشیم؟ منظورم فقط این خانمی که امروز به تورم خورد نیست. این تفکری است که در بسیاری از اقشار ما نهادینه شده. که همه چیز را حواله می کنند به آن دنیا و اگر احیانا کار نیکی انجام دادند کلی محاسبات لگاریتمی انجام می دهند که خدا الان چقدر بهشان بدهکار است و کجا باید برایشان جبران کند! دید مالی-دنیوی ما به جایی رسیده که طرف مشکلی دارد و برای حل این مشکل سفره می اندازد و دست به دامن معصومین می شود که برایش پارتی بازی کنند و یا تحت مضامینی همچون نذورات به آسمان ها رشوه دهد! من می توانم درک کنم که کسی نذر کند فلان کار بد را ترک کند، یا مثلا دیگر دروغ نگوید یا ... ولی این که نظر کنی فلان مقدار پول خرج فلان چیز کنی تا مشکلت برطرف شود؟ فقط مرا در بهت فرو می برد که یعنی واقعا خدا اینطور با بنده هایش حساب کتاب می کند؟ نمی گویم کمک نکنید یا کار نیک نکنید. صحبت از تفکر آدم هاست... از آن طرف به این فکر می کنم که آیا واقعا ما به چنان حدی از تنزل اخلاق و انسانیت رسیده ایم که باید برای خودمان بودن، برای انسان بودن جایزه بخواهیم؟! این تفکر کودکانه است!
به خدا خوب است آدم گاهی به معنای کاری که انجام می دهد فکر کند. چون عرف است دلیل بر درست بودنش نیست! یک چیزهایی را می بریم در حیطه ی تقدسات و از آنها حقیقتی می سازیم برای خودمان غیرقابل پرسش! یک تحجر و تعصب خاصی هم نسبت به آن داریم تکرار نشدنی!
یک ماجرایی یادم آمد که شنیدنش خالی از لطف نیست. یکی از پرسنل اداره خانم سن بالای مجردی است که از همه چیز زندگی اش گذشته برای کمک به مردم. واقعا هم بانوی نیک سیرتی است و دستش خیر است. علارغم تفاوت فاحشی که در ظاهر و عقاید داریم کم و بیش با هم دوست شدیم. البته من خیلی دندان روی جگر گذاشتم و همین که دیدم افکارش غیرقابل انعطاف و تغییر است سعی کردم خیلی به پر و پای عقاید هم نپیچیم. همین که انسان خوبی است و خوب حافظ می خواند کافیست که دوستش داشته باشم. چند وقت پیش آمد اتاقم کمی صحبت کنیم. بحث ظلم و این صحبت ها بود من گفتم به نظرم بهتر است هر کسی در حد توانش یک کاری انجام دهد. مثلا شما که داری بازنشسته می شوی و انقدر هم دغدغه ی مردم را داری چرا سر فلان موضوع که من فقط شمه ای از آن را شنیدم و خودت کامل در جریانی اعتراضی نمی کنی؟ این که مصداق واضح ظلم است؟ به خودت هم دارد ظلم می شود. و اما پاسخ ایشان: "نگران نباش... اگرم اینجا حقمون رو ندادند اون دنیا خدا باهامون حساب می کنه!" ایشان شوخی نمی کرد و واقعا جدی می گفت! می توانید تصور کنید که باور قلبی کسی چنین چیزی باشد؟؟؟ ازین حرف پل می زنم به تفکرات قبلی ام و کسی توی ذهنم بلند می گوید:"و این یکی از دلایلی که اوضاع مملکت ما اینست که می بینی! حی و حاضر!" حرف ها جمع می شود توی گلویم که این قضیه چه ربطی به خدا دارد؟ آخر مگر خدا قیم یا ضامن فلانی است یا بدهی به او دارد که حسابش را صاف کند؟ می گویم:" والله من اندازه شما قرآن خون نیستم. ولی مطمئنم یه جایی شنیدم که خدا گفته با ظالم بجنگید و زیر بار ظلم نرید..." خلاصه با پادرمیانی یکی دیگر از همکارها که اتفاقا هر دوی ما را خوب می شناخت و ترس ایشان از بالا گرفتن بحث، آن هم در اداره، قضیه ختم به خیر شد.
مرگ پدیده مرموزی است. تا حالا هم کسی برنگشته که برایمان بگوید آن طرف چه خبر است. ولی از دیدگاه علمی هم نگاه کنیم قانون پایستگی انرژی داریم. مطمئنا انرژی و حس خوبی که به محیط می دهیم و یا در خودمان ذخیره می کنیم در ما باقی می ماند و در زندگیمان اثر می گذارد. ولی من بعید می دانم حساب کتاب دنیا این شکلی باشد که به خورد ما داده اند! احساس می کنم اینها همه تمثیل است. تصور چنین دنیایی برای من کثیف و زشت است. دنیایی که به مردانش به عنوان جایزه، قول مصاحبت با خلایقی را بدهد که فاقد قدرت تمیز، تحلیل و شعور ارادی پرهیز از بدی ها هستند. فقط خیلی خوشگل اند! و در پاسخ به زنانی که از وجود چنین سهمی برای خودشان می پرسند پاسخش این باشد "که در شان یک خانم نیست همچین سوالی بپرسد." (عین این مطلب از زبان یک روحانی در دانشگاه نقل قول شد!) البته بنده که تفکرات اسطوره ای از ماوراطبیعه را کنار گذاشته ام و ترجیح می دهم آن دنیا هم با همین ارواح طیبه ای باشم که همین حالا دارند به عنوان دوستانی شریف و انسان هایی والا در اطرافمان گذر می کنند. البته فعلا در جسم هایشان! و از خدا می خواهم آنقدر به من نظر کند که هرگز درگیر این بازی های کثیف اجر و صواب نشوم! به این معنا که اگر کار خوبی کردی یا نکردی اجر و صوابش همان تجلی انسانیت است در روح ما... تمام شد و رفت...!
پ.ن: برایم جالب خواهد بود اگر شما هم دیدگاهتان را در رابطه با صواب و اجر و حساب و کتاب اخروی برایم بنویسید. دوست دارم بدانم شما چطور خودتان را راضی می کنید؟!
سلام
خودمان را راضی نمیکنیم، بلکه از قبل یه مسیری ساخته و پرداخته شده که فک میکنیم راضی شدیم، یه جور تربیت شدیم یا در بهترین حالت خودمان را تربیت کردیم که دنیا را به شکلی ببینیم، یه شکل کلی که همه چیزا را در بر بگیرد و برای همه چیز جواب داشته باشد، اینطوری احساس بهتر و ارامش بیشتری می کنیم.
بگذریم. درجواب سوالی که پرسیده بودن، ازدواج خوبه؟ از زندگی راضی هستی؟ گفتم هرکسی که قبل از ازدواج سوار زندگی باشه و راضی، بعد از ازدواج هم راضیه و برعکس.
اگر دنیای دیگری باشد بی ارتباط با این فضا و قوانین فعلی نیست، در بهترین حالت همان حدیث معروفست که می گوید دنیا مزرعه اخرت ست
با همه این مضامین کسی که حال درس خواندن ندارد امیدوارست که معلم مریض شود یا فراموش کند و ...
ادمها به فراخور توان و تربیتشان رفتار میکنند و البته رفتارشان متناسب با تقویتهایی که محیط، جامعه و برداشت خودشان تثبیت یا تغییر می کند
با در نظر داشتن اینکه الناس علی دین ملوکهم! و با توجه به اینکه بزرگان جامعه ما از بزرگی بیشتر نامش را یدک میکشند و رفتار پخته و عاقلانه در انها همچون گوهری کمیاب و نادرست، مردم هم مثل انها عطش که نه شهوت قدرت، ثروت و.... دارند.
موضوع حقوق های نجومی یا نامتعارف و یا هرچی زمانی ما را به سرمنزل مقصود می رساند که خروجی آن دستورالعملی باشد که احتمال تکرار این مسئله را اگر ناممکن حداقل دشوار کند. فقط هم به قوه مجریه پرداخته نشود و احیانا به حیف و میل ها یا حداقل سو مدیریت سایر بزرگانی که سر سفره استانه های مقدس، نهادها، بنیادها هم پرداخته شود.
اما من، من در مرز باور دنیای دیگر و یا همین دنیا مانده ام، این برزخ نسبی گرایی موجب شده که خیلی از خدا هم طلبکار نباشم، بیشتر هم سعی کنم که حد مقدوراتم را درک کنم همین