دل پیچه
حتی صحبت کردن راجع به چنین موضوعی باعث شروع دل پیچه ها و حالت تهوع ها می شود. تقریبا یک سال پیش یا بیشتر بود که یکی از همکارها - خانم پ - گفت برادرزاده اش در فلان کشور زندگی می کند و در فلان شرکت مشغول است و ... ما هم با علاقه داشتیم گوش می کردیم تا آنکه صحبت رسید به اینجا که "اگه موافق باشی با هم آشناتون کنم!" که رنگ از رخسار ما پرید و همان عکس العملی را نشان دادیم که در مواجهه با هر خواستگار مقیم غیر از ولایت! و خلاصه قضیه فیصله یافت. ولی به لطف بازرسی های مشترک با معاونت محترم درمان، ما با این همکار عزیزمان که همچنان هم بسیار عزیز است روابطمان هی حسنه تر و حسنه تر شد. تا همین یک ماه پیش که خانم "الف" که آن هم همکار است در جوار همین خانم "پ" گفتند که حیف، پسر داییشان فعلا وضعیت مناسبی ندارد وگرنه ایشان هرگز اجازه نمی دادند ما از دستش برویم!!!! که ناگهان صحبت خانم پ هم باز شد که "والله برادرزاده ما که شرایط خوبی هم داشت که جواب رد گرفت" درد سرتان ندهم. همین چندتا جمله باعث شد بحث دوباره باز شود و هی خانم الف بگوید:"اوا چرا آخه؟ فلانی که خیلی پسر خوبیه و ..." ما هم هی توی رودربایستی به ساعتمان نگاه می کردیم که "پس این راننده فلان فلان شده چرا نمیاد دنبال ما؟" و تهش از دهان ما خارج شد که "خانم پ جان، آخه ایشون که اصلا ایران نیستند الان. باشه چشم اگر اومدند و خودشونم تمایل داشتند می رم می بینمشون. حالا شما اصلا مطرح نکنید باهاشون. بذارید اگر یه روزی اومدند..."
بعد خانم پ همان روز ما هنوز از اداره نرسیده بودیم منزل که پیام دادند "عکسش رو برات فرستادم... ببین اصلا می پسندی؟!" بعد یکهو تا آمدیم به خودمان بیاییم ناگهان اوضاع از کنترل ما خارج شد! عکس ما را هم فرستادند برای ایشان و بعد "زن داداش (مادر شوهر بالقوه!) هم سلام می رسونند و زن داداشم عاشقیدون شدِس و...!" ما هم هی پوکر فیس به دیوار رو به رو خیره شدیم و یک ماری تو دلمان از این طرف می رفت آن طرف و هی نیش می زد! تا یک هفته پیش که گفتند برادرزاده شان اجازه می خواهد که به ما زنگ بزند! ما هم که کلا بحث جدی می شود اول سردردهای میگرنی مان عود می کند، بعد دل پیچه و گلاب به رویتان موارد دیگر رخ می دهد، بعد ریزش مو می گیریم، به اینجا که می رسد سریع جواب منفی می دهیم مبادا بیشتر از این اذیت شویم. از این طرف مامان هی فرمودند که "تو چرا اینجوری برخورد می کنی و حالا حرف زدن مگه چه ایرادی داره؟!" ما هم نزدیک به ده روز زمان خواستیم که مثلا فکر کنیم! به چی را خودم هم نمی دانم! و هی تف و لعنت فرستادیم به این رسم و رسوم و یک مساله بنیادین در ذهنمان شکل گرفت که "اصلا چرا دخترها باید شوهر کنند؟!" خلاصه کنم علارغم همه اینها ما گفتیم"چشم، بگویید زنگ بزنند!" و بالاخره دیشب زنگ زدند!
من نمی دانم ایا دخترهای دیگر هم در مواجهه با پیشنهادهایشان همین قدر پنیک می شوند یا نه! حتی درک این که کسی برای چنین موضوعی ذوق کند هم اصلا برایم امکان پذیر نیست. باز هم دم آیدا جان گرم که نشست برای ما فکر کرد 5-6 تا سوال خوب عنوان کرد. وگرنه کل یک ساعت مکالمه به "دیگه چه خبر؟!" می گذشت! متاسفانه باید بگویم آدم معقولی به نظر می رسید. خیلی پخته و منطقی صحبت می کرد و اتفاقا کم و بیش علایق مشترک هم داشتیم. 4-5 بار هم ما به طرق مختلف عنوان کردیم تماس تلفنی را نمی پسندیم و البته این را هم گفتیم که انتظار نداریم ایشان بخاطر یک مساله ای که معلوم نیست آخر عاقبت داشته باشد کار و زندگی اش را ول کند و این همه هزینه کند بیاید اینجا و توی ذهنمان این بود که "ایشون همین چند وقت پیش ایران بوده و حالا حالاها نمیاد و اینجوری حداقل تا یک سال دیگه راحتم!" منتهی فکر کنم ایشان که از مقاصد ما بی خبر بود این طور تعبیر کرد که "عجب دختر فهمیده ای!"... در نهایت هم فرمودند:"چشم، دفعه بعدی زمانی باهات تماس می گیرم که بخوایم مکان ملاقات رو تعیین کنیم." منتها بعدا که تمام شد و قطع کردیم عمه شان پیام داد که برادرزاده شان گفته:"الان سرم شلوغه ولی زمستون میام!" و باز طبق معمول ما رفتیم روی ویبره! و بالاخره دیشب به هر ضرب و زوری بود خودمان را خواباندیم تا امروز صبح که آیدا جان لطف فرمودند پیام دادند:"و زمستان از رگ گردن به ما نزدیک تر است!"
حالا خود مساله ازدواج به حد کافی برای من ترسناک هست. راجع به مهاجرت هم این طور بگم که البته بدم نمی آید در یک جامعه آزاد زندگی کنم. مجبور نباشم حجاب داشته باشم. حقوق شهروندیم رعایت بشود. شغل و حقوق و مزایا مناسبی داشته باشم. امکان ادامه تحصیل و پیشرفت باشد. عضو اتحادیه اروپا هم باشد خوب است. دوست و آشنا هم داشته باشم و مهم تر از همه این که فاصله اش هم با خانه مامان این ها نیم ساعت بیشتر نباشد! :))) [در کل این چیزی که ما می خواهیم "نشد" است!]
به خدا این ها لوس بازی نیست. من بعضی وقت ها واقعا فکر می کنم بنده اصلا marriage material نیستم. الان چی ندارم که بخواهم با ازدواج بدست بیاورم؟ الحمدالله منزل پدری به قدر خودش راحت است، دستمان به دهانمان می رسد، آزاد و راحتیم که هر وقت خواستیم برویم هر وقت خواستیم بیاییم، مسئولیتی جز مسئولیت پرنده هایمان گردنمان نیست و همه هم دم دستند و مهم تر از همه این که نسبتا آرامش داریم.
من واقعا برایم سوال است. یعنی شما باید کاری را انجام دهید چون همه انجام می دهند؟! هیچ تضمینی وجود ندارد که آدم بعد از ازدواج خوشحال تر از قبلش باشد. کلا زندگی، زندگی تضمین ها و ضمانت ها نیست. آدم باید در لحظه حس خوبی داشته باشد. حسی که وارد شدن یک فرد دیگر به زندگی شخصی من به من می دهد، حسی است شبیه دل پیچه! شاید حتی همان لحظه ای که با فلانی حرف می زنم یا بیرون می روم حس کنم "بد نبود" یا "خوش گذشت" یا حتی "چه آدم باحالی"! ولی به محض این که می رود و تنها می شوم تمام این حس ها هم رفته و بنده مصداق واقعی این عبارتم که "از دل برود هر آنکه از دیده رود!" و تهش به این نتیجه می رسم که "تنهایی رو عشقه"
پ.ن: ذیگه صادقانه تر از این نمی تونستم بنویسم. خواهشم این که لطفا مراعات چیزی رو نکنید و بدون سانسور نظر بدید. من واقعا باید این مساله رو حلش کنم.
دوست عزیز سلام.
تیم مدیریت محتوای موضوع آزاد به دنبال نویسندگان و به صورت تخصصی وبلاگ نویسان برتر میگرده تا با بازنشر مطالب خوب و مفیدشون در موضوع آزاد مخاطبین بیشتری پیدا کنند. خوشحال میشیم از سایت دیدن بفرمائید و درصورت علاقه مندی مطالب خوبتون رو در موضوع آزاد منتشر کنید.
موضوع آزاد یک لینک مستقیم به مطلب شما ایجاد میکنه و علاقمندان به مطلبتون رو به سمت شما روانه میکنه.
از اینکه با تولید محتوای خوب و مفید