پدربزرگه-مادربزرگه
مادر بزرگه تو بیمارستان بستریه. دکترش گفته احتمالا باید کله سیستکتومی (برداشتن کیسه صفرا) بشه. پدر بزرگه هم بعد از سکته قلبی و تصادفی که داشت کلا بدنش لمس شده بود. هیچ حسی نداشت و به مدد فیزیوتراپی های خیلی سنگین تازه تونسته بود به کمک واکر از جاش بلند بشه که یهو مادربزرگه حالش بد شد و به طرز فجیعی با آمبولانس آوردنش بیمارستان و یه شوک دیگه به پدربزرگه وارد شد.
الان دو روزه مادربزرگه بیمارستان بستریه. منم امروز صبح کار خاصی نداشتم. رفتم بخش جراحی زنان کنار مادر بزرگه نشستم. خواب بود. گاهی بیدار می شد مثل بچه ها بهانه می گرفت و گریه می کرد. همشم نگران پدربزرگه است. بهش مورفین تزریق کردند و هوش و حواسش درست سر جاش نیست. گاهی به مامان یا خاله ها که نوبتی کنارش می مونند می گه"غذای بابا رو بهش بدین، از دهن افتاد." بعد می گه"صدای تلویزیونو کم کن بابا خوابه" و چند دقیقه بعدش هم می بینی داره تو عالم خودش با پدربزرگه دعوا می کنه! مامان اینا هی نگران بودن که طفلک مادربزرگه درد داره و حالش خوب نیست و هذیون می گه و اینا... منم هی سربه سرشون می ذاشتم که "بابا اونو بهش مورفین تزریق کردند، الان داره کیف دنیاشو می کنه. اونوقت شما هی بشینین غصه بخورین!!" :P
واقعا سن که بالا می ره آدما به موجودات عجیبی تبدیل می شن. کم طاقت، دل نازک و البته پر توقع... جالبیشم اینه که کلا پدربزرگ و مادربزرگ من اصلا تحمل دوری همو ندارن و اگه یکی شون نباشه یا حالش بد باشه اون یکی گریه زاری راه میندازه که نگو... ولی از اون طرف موقعی که کنار همن دائم با هم درگیری لفظی دارن یا به شکل بامزه ای سر چیزای الکی با هم دعوا می کنند یا از دست کارای همدیگه حرص می خورن و کلا باید دائم از هم جداشون کنی :D
دو سه سال پیش بود مامان و خاله ها جمع شدن که همگی با هم و همراه پدربزرگ و مادربزرگ برن مشهد. اون موقع من هنوز دانشجو بودم. با خواهرم رفته بودیم فرودگاه دنبالشون. بعد همون طور که ما پشت میله ها ایستاده بودیم دیدم که پدربزرگه با یه دستش پشت ویلچر مادربزرگه رو گرفته هل می ده و با اون یکی دستش هم عصاشو گرفته و جلوتر از همه یواش و آروم دارن میان. بقیه هم درگیر چمدونا و وسیله هان. بعد من رفتم به نگهبانی گفتم که اجازه بده من برم کمک پدربزرگم ویلچرو بیارم. اونم گفت اشکال نداره، برو. بعد ما با کلی ذوق و شوق رفتیم ویلچرو بگیریم که پدربزرگه یه پا ایستاد گفت نمی خواد، خودم میارمش. در نهایت این که عصای خودشو کیف مادربزرگه که رو پاش بود رو داد به من و خودش ویلچرو هل داد آورد! کلیم بهش برخورد و با یه لحن بامزه ای به من می گفت:" برو بابا تو دست و پا نباشی.. من خودم بهتر می تونم." خلاصه صحنه انقدر رمانتیک بود که من خودم دیدم یکی دو نفر ازشون عکس گرفتند.
البته که کم حرفی نیست. به این می گن رفیق گرمابه و گلستان.الان شاید 60 سال بیشتره با هم زندگی می کنند و سن که بالا می ره هم وابستگی ها بیشتره و هم ترس از تنها شدن. مادربزرگه الان تنها کسیه که پدربزرگه می تونه سر فلان خاطره عموی مرحوم فلان کسک که صد البته هیچ کدوم از ما نمی شناسیمش باهاش بحث و حتی دعوا کنه ^_^ کلا یکی از تفریحات سالم و فانشون اینه که یکیشون یه اسم می گه بعد کلی آدرس می ده تا اون یکی یادش بیاد این کی بود. بعد ما هم با علاقه داریم گوش می دیم که بفهمیم "خب حالا چه اتفاقی افتاده؟ و چی می خوان تعریف کنند و تهش چی قراره بشه" که متوجه می شیم هدف فقط شناسایی مظنون بوده و ارزش دیگری ندارد! :)))
خلاصه این که آدمای دوست داشتنی زندگی منند...
سایه اشون کم نشه. امیدوارم زودتر خوب و سرحال بشن برگردند سر خونه زندگیشون...