renal cholic
گفته می شود درد ناشی از سنگ کلیه از نظر شدت و کیفیت چیزی است مشابه درد زایمان! ازین منظر می توان گفت دقیقا از دوشنبه شب ساعت سه و سی دقیقه بهشت رسما زیر پای بنده است!!!
اولش فکر کردیم یک گرفتگی خفیف است و صبر و تحمل پیشه کنیم تمام می شود می رود پی کارش. نصف شبی هم حال و حوصله نداشتیم از جایمان بلند شویم دنبال مسکن بگردیم. هی مثل مرغ سوخاری دور خودمان چرخیدیم و از این دنده به آن دنده شدیم که دیدیم نه! این تو بمیری از آن تو بمیری هاست. شدت درد به حدی بالا گرفت که گلاب به رویتان شام نخورده را تماما بالا آوردیم :/ افتاده بودیم روی سرامیک های کف دستشویی و حتی نمی توانستیم از جایمان بلند شویم. از آن طرف مادر جانمان توی بیمارستان بالای سر مادربزرگ بود و پدر جانمان هم چنان گرفتگی کمری داشت که کج کج راه می رفت و قبل خواب خودمان بهشان مسکن داده بودیم. هی پیش خودمان دودوتا چهارتا کردیم که آیا خدا را خوش می آید نصف شبی پدرجان را زابراه کنیم یا نه که دیدیم درد لعنتی هی دارد بیشتر می شود. خلاصه ما که نمی توانستیم از جایمان بلند شویم از همان جا پدرجان را صدا کردیم و الهی بمیرم که ایشان با همان وضع کمرش ایستاده بود بالای سرمان، دستمان را گرفته بود و تلاش می کرد بلندمان کند.
حالا این ها هیچ کدام مساله ای نیست. به هر حال مریضی است و خبر نمی کند و برای همه هست... مساله تازه از آنجا شروع می شود که ما به هر ضرب و زوری بود رسیدیم بیمارستان و جلوی در اورژانس پیاده شدیم و چنان دردی می کشیدیم که در حالیکه یک پتو به خودمانم پیچیده بودیم و لرز هم کرده بودیم، دوباره پهن شدیم روی زمین و گلاب به رویتان... بیمارستان هم فکر کنم نصف شبی تعطیل رسمی بود!!! دریغ از یک نفر! پشه پر نمی زد! بابا خودش رفت یک ویلچر برای ما پیدا کرد و ما هم خودمان همت کردیم به هر شکلی بود روی آن نشستیم و توی همان حال هم هی به خودمان تف و لعنت فرستادیم که پدرجانمان با آن وضعش دارد ما را هل می دهد.
بالاخره رسیدیم داخل اورژانس گفتند نه ببریدش درمانگاه! باز ما داشتیم ویلچربازی می کردیم که صدای پچ پچ شنیدیم که "دکتر فلانیه." فهمیدیم که الحمدالله ما را هم شناخته اند و وضعیت این است! رسیدیم درمانگاه و از آنجا که ما آشنا از آب در آمده بودیم و خونمان رنگین تر بود نگهبانی کارش را ول کرد رفت برای ما دنبال دکتر بگردد! ما هم در حالی که اشک توی چشمانمان جمع شده بود چشم دوخته بودیم به در و هی التماس پدرجان را می کردیم که برود بگردد بلکه زودتر دکتر را پیدا کنند. بعد که دکتر آمد توی درمانگاه پرستار نبود آمپول تزریق کند!! باز هم خدا پدر و مادر نگهبانی را رحمت کند که نصف شبی برایمان دنبال دکتر پرستار می گشت!!! بعد که بالاخره پرستار آمد دیدیم دارد تند و تند دکمه های مانتویمان را باز می کند. (اینجا تازه مادرجانمان از بخش جراحی آمده بود پایین بالای سرمان باشد.) از پرستار می پرسم "چی کار می کنی؟!" می فرمایند:"نوار قلب بگیرم!!!!" با عصبانیت می گویم:"نوار قلب چیه؟ آمپولو بزن!"... در نهایت توی آزمایشگاه بودیم که از صدقه سر دوتا مسکن درد ساکت شد و ما روی پایمان بند شدیم!
صبحش با عصبانیت تمام رفتم اتاق مدیر بیمارستان و ماجرای دیشب را شرح می دهم. می گویم:"مریضی که نصف شب می آید بیمارستان واضحا وضعیتش خیلی اورژانسی است! این بیمارستان شب ها متروکه است! هیچ کس نیست به داد مردم برسد. تازه ما را شناختند و وضعیت این بود..." قرار است کتبا هم یک نامه برای ریاست بیمارستان بنویسیم. هر چند چشممان آب نمی خورد اثری داشته باشد.
و حالا اتفاق جالب این که پدرجانمان آن شب چنان استرسی کشیده بود و چنان سطح کورتیزولشان زده بالا که کمردردش یادش رفت، مادر جانمان هم درد مچ دستش خوب شده تا همین دیروز از اثرات کورتیزول مستفیذ بودند. ما هم همچنان مشکوک به سنگ کلیه هستیم ولی سونو چیزی نشان نمی دهد.
خدا برای دشمنتان نخواهد، فکر کنم بنده یکی دوتا سنگ دیگه بزام مامان بابا کلا خوب خوب می شن! :/