شوک
روز جمعه را به مناسبت تولدم با دوستم گذراندم. دوست عزیزی که روزگار شاید کمی بیشتر از بقیه به او سخت گرفته باشد. روی هم رفته ساعات خوشی بود و خوش گذشت ولی چند جایی چنان شوک هایی به من وارد کرد که هنوز هم گیج می خورم!
]-او[: می خوام دوباره برم دانشگاه.
]-من[: ]یادم می آید که دکترش گفته هر چیزی که می گوید را نه باید تایید کنیم و نه رد! فقط باید گوش کرد. فقط یک کلمه می گویم:[ خوبه... ] و بقیه نوشیدنی ام را با نی می کشم بالا.[
- [با لحن طلبکارانه] خوب؟! چرا؟ چون تو هم فکر می کنی این یعنی این که از فکر خودکشی اومدم بیرون؟!!
همان طور که نی توی دهانم هست، پوکر فیس به عکس مارلون براندو روی دیوار کافی شاپ خیره می شوم.
عذر خواهی می کند. ولی صدایی توی سرم می گوید "کاملا هم معلومه که از فکرش اومدی بیرون!!!"
انگار کسی به صورتم سیلی زده باشد...