شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

تمام شد

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۴:۱۴ ب.ظ

و بالاخره پس فردا تمام می شود! کاری که انجامش از ابتدای کار هم اشتباه بود. نتیجه اش برای من شد یک سال و نیم دوندگی... خون دل خوردن... استرس کشیدن... هر آخر هفته و تعطیلی که به استرس اتفاقات احتمالی می گدشت... درگیری با نیروها... کابوس های شبانه... ضرر مالی... و در ورای همه این ها بحث و جدال با دوست پسری که بزرگترین مشکلش با من این بود که -به درست یا غلط- حس می کرد الویت اول زندگی من نیست!

به طور همزمان در 3 جا شاغل بودم. آن هم در 3 شهر متفاوت! و بدتر این که خودم هم در شهر دیگری زندگی می کردم. الان که پروژه رو به اتمام است سعی می کنم زیاد خودم را سرزنش نکنم. هر وقت ذهنم سمتش می رود با یک "اصلا فدای سرم" سعی می کنم سر و ته قضیه را هم بیاورم ولی درست بعد از این جمله صدایی در درونم نهیب می زند که مگر این سر چقدر فدایی می خواهد؟! و خودمانیم ولی این چه خریتی بود که من خودم را دچارش کردم؟!

حقیقتا ادامه زندگی به این شکل دیگر امکان پذیر نبود. حالا هم دیگر زمان فکر کردن به این چیزها نیست. اوضاع کرونا هم دارد بهتر می شود. شاید بعد از تمام استرس ها و بالا و پایین های زندگی زمان آرامش رسیده باشد. جدا که "ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!" مشکلات مالی و کاری خودم یک طرف، بزرگترین خطری که از بیخ گوشمان گذشت بحث انتقالی علیرضا بود که چقدر جان به لبمان کردند تا میسر شد! تا کسی که دیگر همه زندگی من شده بود بیاید و دیگر نرود و خانواده من که دیگر داشتند غر می زدند که چرا رابطه را رسمی نمی کنید و بی خود و بی جهت لفتش می دهید!

هرگز فراموش نمی کنم! فشار روانی که هر دویمان شب قبل از پروازش می کشیدیم. مدتی از آشناییمان گذشته بود که فهمیدم فقط من نیستم که شب قبل از رفتنش توی دلم رخت می شورند... حال خودش بدتر از من بود و فقط یک راه برای تلطیف این شرایط وجود داشت که خودم بروم دنبالش و برسانمش فرودگاه. حداقل شب ها دلمان به دیدار فردا صبح خوش بود... و وقتی می رفت من بودم و دنیایی که به ناگهان سیاه و سفید می شد... خنده می رفت... شادی می مرد... و من می ماندم و چشم های پر از اشک و بغض سنگینی که با آب دهان قورتش می دادم. باید عاشق باشی تا بفهمی چقدر دردناک است دوری؛ من که به نوبه خود، به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود!

حالا بالاخره روزهای خوب دارند می آیند. دائم وسایل خانه نگاه می کنم و با هم در تخیلمان خانه رویاییمان را می سازیم. او می خواهد کف حیاط را چمن مصنوعی کند و من می گویم وقتی رفتیم خانه خودمان باید هر دویمان یاد بگیریم سالسا برقصیم! او به برق کشی خانه ور می رود و برایم عکس و فیلم می گیرد من سرویس صبحانه ام (که هدیه ی یکی از همکارانم و فعلا تنها جهیزیه ایست که دارم) را بسته بندی می کنم و توی اینستاگرام کلی وسیله تزئینی دلبر سیو می کنم...

فعلا زمان فکر کردن به آنچه از سر گذرانده ایم نیست. اصلا فدای سرمان!

روزهای خوب دارند می آیند...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۲۹
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">