شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

چهار ساعت تمام مثل عصا قورت داده ها رو صندلی نشستن نتیجه اش می شه این کمر دردی که در زوایای خاصی خودنمایی می کنه! خدا رو شکر که از بعد از 18 سالگی این مساله رو صندلی نشستن شدت گرفت و گرنه استخون بندی بنده تو همون حالت صندلی شکل گرفته و محکم شده بود دیگه کلا نمی تونستم صاف شم... امروز تو اون شلوغی سر کار من واسه 5 دقیقه رفتم مثلا یه چایی بخورم، یه ذره دست و پامو تکون بدم، یه ذره اعصابم برگرده سرجاش بیام دوباره رو همون صندلی کذایی بقیه کارمو ادامه بدم. اون وقت پرسنل ما همین قدر نمی فهمن که آقا جان فقط 5 دقیقه دست از سر کچل ما بردارند بذارن چایمونو ک... کنیم! همون طور که من عقب چای می خورم سرشو آورده این طرف بلند داد می زنه: " خانم دکتر یه پیرمرده یه دارو می خواد اسمشو نمی دونه... چه داروییه که پرله، سبزه، واسه سنگ کلیه  استفاده می شه؟!" کفرم در میاد... همون طور بی حوصله و با یه لبخند شل و ول آروم جواب می دم: "تو جیب جا می شه؟!" صدای قاه قاه خنده بچه ها بلند می شه... ول کن ماجرا هم نیست...

- خانم دکتر رواتینکسو می گه؟!

چاییو با کلافگی می ذارم رو میز می رم جلو ببینم چی می گه... زود جوابشو می دم میام چاییمو بخورم که می بینم بر ذات بد لعنت! یعنی تو این داروخونه از چایی و خودکارت باید مثل ناموست دفاع کنی! یه لحظه غافل شی رو هوا زدنش... خوردن و رفتن و لیوانشم نشستن و قسمت بدتر ماجرا این که قوریم خالیه!!! در جا خشکم می زنه. بلند و با تحکم به بچه ها می گم: "کی چای منو خورد؟!" بچه ها همین طور که شیفتشون تموم شده دارن می رن باز بلند می خندن و گردن هم میندازن. رسما دارن تفریح می کنند. خودمم خندم می گیره...

- هیشکی از اینجا بیرون نمی ره تا تکلیف چایی من مشخص شه. تشریف میارید قوری رو می شورید. چای تازه دم می کنید. یه لیوان واسه من می ریزید بعدش مرخصید!

هنوز کلام منعقد نشده حامد با یه لیوان هات چاکلت میاد طرفم.

- واسه شما از اینا آماده کردیم. همون مارکیه که دوست دارید.

همون طور که لبخند می زنم ازش تشکر می کنم.

- زحمت کشیدی ممنون... خب دیگه، همگی خسته نباشید.

و ساعت نه می شه و شیفت من تمومه و از داروخانه میام بیرون. دلم هوس خرید کرده. می رم تو یه مغازه آرایشی لاک بخرم. ازین لاک الکی کم رنگا که رنگشم خیلی پیدا نیست، تو اداره هم می شه زد. چندتا رو امتحان می کنم. دست آخر یکیشو می پسندم. خانمه لاکو می ذاره تو یه جعبه ی خیلی شیک و می گه "مبارک باشه. 28 تومن!"

-چقدر؟؟؟؟!!

بعد تازه خانمه شروع کرد از محسنات لاکه گفتن... "ویتامین فلان داره... از شکسته شدن ناخن جلوگیری می کنه... با آب نمی ره... ضد گلولست... هوشمنده... و می تونی واسه پرداخت قسطات ازش استفاده کنی..." منم یکم فکر کردم دیدم عجب چیزییییه! و چقدر بهش احتیاج داشتم!! خلاصه خوب که گول خوردم :) لاکو می خرم و خوشحال خوشحال میام بیرون.

حالام دو روزه لاکه رو زدم و انتظارم ازش یه چیزی در حد اینه که خونه زندگیمو بچرخونه! :) البته خیلی باهاش احساس خوشبختی می کنم و از خریدم خیلی راضیم...

10 شب می رسم خونه... خسته ام...

روزگار آرومیه :)

 

پ.ن: دوستان اشتباه دارم می بینم؟ امروز 2411 بار وبلاگ من باز شده؟ البته نه اینکه ناراضی باشم ولی چرا آخه؟ بنده اگر همون رهای متوهم گذشته بودم همین امروز این وبلاگو می بستم!

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۸
رها .

استاد فرانسه ام خارج می زند. از همان روزی که گفت "من برای پول نمیایم." شاخک های من شروع کرد به تکان خوردن که "خب پس واسه چی میای؟!" یکی دوبار هم در پاسخ به پیامم که "چه ساعتی منتظرتان باشم؟" (کلاس خصوصی است) خیلی بی ربط در انتهای پیام نوشت که دلش خیلی تنگ شده! من هم یکی دوبار تحمل کردم و دفعه ی سوم پرسیدم "شما واسه همه کلاساتون اینقدر دلتنگی می کنید؟! و ..." که خودش متوجه شد و خودش را جمع کرد!

چند باری هم که کلاس به خاطر مسافرتش کنسل شد برایم کارت پستال آورد. من هم همان موقع باز کردم و دیدم داخلش به فرانسوی یک چیزهایی نوشته که از سواد بنده خارج است. این شد که بی خیال شدم و کارت ها هم وسط خرت و پرت هایم گم و گور شد! طفلی انقدر هم خجالتی و سربه زیر است که دلم نمیاید محکم توی برجکش بزنم تا جلسه ی قبل که در آخر کلاس دیدم کلی سرخ و سفید شد و بعد یک بسته ی کادو شده داد و کلی خواهش کرد که قبول کنم. حقیقتش من از کادو وحشت دارم! در زندگی من دو نفر پیش از ایشان به من کادو دادند که البته کار با هردویشان هم به جاهای باریک کشید!

نفر اول یک شرکتی داشت که الان اسمش خاطرم نیست. دانشجویان نخبه را جذب می کرد. ایشان از قبل طی اتفاقاتی با بنده آشنا بود بعد که فهمید انگلیسی را روان صحبت می کنم پیشنهاد کرد توی شرکتشان عضو شوم. آشنایی قبلیمان هم مکاتبه ی اینترنتی بود. به این بهانه و البته مسائل دیگر-چرا که ما با ایشان خیلی رفیق شده بودیم- ما را کشاند سر قرار! ما هم توی عوالم خودمان جوری با نخبگیمان مشغول بودیم که یک لحظه به ذهن مبارکمان خطور نکرد که آخر ما کجا و به چه دلیلی نخبه ایم؟! انگلیسی حرف زدن که نخبگی نمی شود! خلاصه همان قرار اول ما دستمان آمد که موضوع از چه قرار است! ترم 3 یا 4 بودیم و به معصومیت یک کودک! همه چیز را خیلی بی قصد و غرض می دیدیم. حتی دفعه ی دوم که برایمان کادو آورد! و دفعه ی سوم که ما به این دلیل به دیدن ایشان رفتیم که بگوییم بهتر است این ماجرا همین جا تمام شود و ایشان رسما خواستگاری کرد! در نهایت هم همین که دید تمایلی به ادامه ی ماجرا نداریم یکی دوبار تماس گرفت و آخرش هم مثل یک آقای باشخصیت بی خیال ما شد... فقط آخر کار پیام داد که ایمیلت را چک کن. ما هم رفتیم دیدیم یک شعر است که خودش گفته. از آنجا که حس بدی به من دست داد و مطمئن بودم بعد از خواندن شعر حالم بدتر می شود ایمیل را نخواندم. البته در نهایت بازش کردم ولی 2-3 سال بعد... کادوها ماند پیش ما که طی اسباب کشی از شهر محل تحصیل به منزل دوباره به چشممان خورد و در نهایت بین خواهرزاده و برادرزاده تقسیم شد...

نفر دوم شریک استادم بود و با هم داروخانه داشتند و من به مدت 3 سال هفته ای دو روز در داروخانه شان مسئول فنی بودم و چقدر از این شخص بدم می آمد! یادم هست یکبار به مریم (همخانه ام) گفتم: "خدا به داد کسی برسه که یه عمر بخواد اینو تحمل کنه." هر چند با گذر زمان دیدم کلی تلطیف شد ولی هرگز ازش خوشم نیامد. یک بار صحبت فیلم شد فهمیدم فیلم باز است و یک آرشیو خوب هم دارد. پرسیدم که "قصد دارم هارد اکسترنال بخرم و آیا برایش امکان پذیر است فیلم هایش را برایم بیاورد؟" دو هفته بعد بود که موقع خروج از داروخانه مرا صدا کرد آن پشت مشت ها و یک هارد اکسترنال به من تحویل داد و گفت "روشم فیلم ریختم واستون. یک یادگاریه از طرف بچه های داروخانه!!!!" بعد من همان طور که هم متعجب بودم و هم بهم برخورده بود گفتم "حق نداشته هدیه ای به این قیمت برای من بخرد." و خلاصه کلی بگو مگو کردیم و آخرش گفتم به شرطی قبول می کنم که پولش را بگیرد. از قضا اصلا اوضاع مالی خوبی هم نداشتم و چقدر نفرینش کردم سر این کادو خریدنش و چقدر ناز کرد و چه ماجراها داشتیم تا پول را گرفت، ولی فیلم ها واقعا خوب بود. تقریبا یک ماه بعد بود که استادم (شریک همین آقا) آمد داروخانه و داشتیم راجع به پایان نامه و دفاع من صحبت می کردیم و اینکه تا یک ماه دیگر برای همیشه می روم خانه که ایشان پرید وسط حرف ما که "مگه داری می ری؟"

شبش پیام داد که باید راجع به موضوع مهمی حضورا صحبت کند. موضوع مهمش را می دانستم چیست. گفتم "وقت ندارم" اما در اصل حوصله نداشتم! گفت هر وقت، وقت داشتی... مریم گفت :"ببین تجربه به من ثابت کرده که وقتی یه پسر می خواد یه حرفی بزنه باید بذاری حرفشو بزنه. یه شام باهاش برو بیرون ببین چی می خواد بگه!" ما هم دیدیم آش کشک خاله است و اول آخر باید حرفش را بزند. گفتیم "بذار هفته ی آینده یه روز بهت خبر می دم" هفته ی آینده شد و هی به روی خودمان نیاوردیم تا روز سه شنبه که صبح تا 3 بعد از ظهر کلاس داشتیم و ناهار نخورده مستقیم از دانشگاه رفتیم داروخانه و از خستگی هم داشتیم تلف می شدیم و نم باران هم نمدارمان کرده بود! یک ساعت مانده به رفتن من آمد داروخانه. از آشپزخانه ی کوچکی که آن پشت بود پیام داد:"من هنوز منتظرم بهم خبر بدین." دیدم هر چه زودتر این ماجرا تمام شود بهتر است. گفتم "باشه همین امشب بریم یه جایی صحبت کنیم." خلاصه من از بچه ها خداحافظی کردم و آمدم بیرون و ایشان هم جدا خارج شد و با ماشین آمد دنبالم رفتیم یک رستوران ترکی...

با این عبارت شروع کرد که "فلانی (اسمش خاطرم نیست) گفته موقع ابراز عشق باید دو چیز رو کنار گذاشت: یکی ترس و اون یکی غرور... من امشب اومدم که این دوتا رو کنار بذارم" و الباقی ماجرا... خیلی خوب حرف میزد و اگر این شناخت 3 ساله نبود شاید یخ من هم آب می شد. ولی مطمئن بودم که این آدم من نیست. همه اش هم عصبانی بودم که "این احمق می دونه من از صبح دانشگام بعدشم اومدم داروخونه و چیزی نخوردم. من دارم از گرسنگی ضعف می کنم بعد این گارسونو رد کرد گفت خودم صداتون می کنم؟!!" خلاصه چشمتان روز بد نبیند! 45 دقیقه یک ریز حرف زد.non stop!

بعد تازه فرمودند "من حالا خیلی صحبت نمی کنم که شمام شرایطتتون رو بگید و ..." بعد من در کمال زمختی که بعد از گفتن حرفم و از قاه قاه خنده اش متوجه آن شدم خیلی عصبی گفتم:"آقای دکتر هزار ماشاالله 45 دقیقه است یه بند داری صحبت می کنی. نفس نکشیدی وسطش... حالا تازه می گی من خیلی صحبت نمی کنم؟ می شه بفرمایید شام رو بیارن بعدش چشم من در خدمت شما هستم!" حالا که فکر می کنم حرفم خییییییلییی ضایع بود! و باورم نمی شود چطور این حرف ها از دهان من خارج شد. قشنگ یادم هست که خیییلی خندید و عذر خواهی کرد و تازه رفت سفارش شام داد. البته ایشان با روحیات من هم طی این 3 سال آشنا بود و شاید گذاشت به حساب شوخ طبعی و شاید خیلی هم تعجب نکرد.

یادم هست آنقدر رویایی حرف می زد که من احساس کردم به زندگی عادی نمی خورد از این رو پرسیدم :" ببخشید من الان گیج شدم. ما الان داریم راجع به چی حرف می زنیم؟ شما دوست دختر می خوای یا منظورت چیز دیگه ایه؟" که دوباره ایشون قاه قاه شروع کرد خندیدن و گفت :"عزیزم من اگه دوست دختر می خواستم همون 3 سال پیش که اومدی داروخانه بهت پیشنهاد می دادم نه الان که داری می ری. آخه یه دوست دختر تو اصفهان به چه درد من می خوره؟ من دارم راجع به ازدواج صبحت می کنم." همان موقع شام را آوردند. من خسته و عصبی بودم و لباس هایم هنوز کمی نم داشت و از صبح که از خانه بیرون آمده بودم تا آن وقت شب یک سره فعالیت داشتم... همان طور که میز را می چیدند گوشی ام را در آوردم و پیام دادم به مریم که" مریم به من گفت عزیزم!! (با کلی شکلک عصبانی!)" بلافاصله جواب آمد که "زهرمار! توام بگو جون دلم (با همان شکلک هایی که من فرستاده بودم!)" خلاصه آن شب تمام شد و رفت و کلی از من قول گرفت که جدی فکر کنم، ما هم هرچند جوابمان مثل روز برایمان روشن بود قول دادیم فکر کنیم. این یکی بعد از شنیدن جواب منفی یک داستان فرستاد! آن موقع بود که یادم افتاد یک شعر نخوانده هم توی میل باکسم دارم! راستی نفر قبلی (اون شعریه) الان ازدواج کرده و الحمدالله خیلی هم خوشبخت است. از صمیم قلب امیدوارم این یکی هم خوشبخت شود...

خلاصه چی شد که به اینجا رسیدیم؟ آهان کادوی استاد فرانسه ام. راستش را بخواهید هر دختری ممکن است خواستگار داشته باشد. ولی کسی که مدتی آدم را بشناسد و ابراز عشق کند با خواستگار زمین تا آسمان توفیر دارد. بعید می دانم کسی از دوست داشته شده، خواسته شدن، طلبیده شدن و ... بدش بیاید. ولی حداقل چیزی که من خودم طی این دوتا ماجرایی که داشتم فهمیدم این بود که تو هم باید بخواهی، بطلبی، دوست بداری تا جواب بدهد. یک طرفه اش برای من یکی که ناکارامد بود. چند وقت پیش توی فیس بوک دیدم این یارو (داروخانه ایه) پست گذاشته به این مضمون که "الان یک سالی می شه که رفته و ..." چقدر هم بقیه توی کامنت ها این "رفته ی بی وفا" را نکوهش و گاها نفرین کرده بودند! راستش اولش هم شک کردم که منظورش من باشم ولی برحسب اتفاق یا هر چیز من دقیقا اردیبهشت سال پیش برگشتم خانه. راستش را بخواهید اصلا خوشم نمی آید بد و بیراه و ناله و نفرین پشت سرم باشد. ولی خب چه می شود کرد. گویا رسمش این است...

این وسط ما مانده ایم و کار دلمان که بین این همه آدمی که آمدند و رفتند پیش کسی گرو مانده که قانونش از همه ی قانون ها سواست و ما یکی که حریفش نمی شویم و فقط دستمان به این وبلاگ می رسد که هر چند وقت یکبار بیاییم یک پست رمزدار بگذاریم و آه و ناله کنیم که کاش زودتر یا ماندنی شود یا برای همیشه رفتنی...

بلاتکلیفی حس بدی است...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۶
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۸
رها .

مدیر داروخانه شبانه روزی زنگ زده. همون طور که هرهر می خنده می گه:" خانم دکتر یه سوال شرعی داشتم. واسه عید برنامت چیه؟! می خوام شیفتا رو بنویسم!" منم در حالیکه کفرم دراومده با لبخند جواب می دم:" باید از مرجع تقلیدم بپرسم."

از این می گذرم که از این حرف چقدر شایعه دراومد و چند نفر ازدواجمو تبریک گفتند... نکته ی اصلی اینجاست که الحمدلله امسال باز فرصتی پیش اومد که در ایام عید هم به مردم خدمت کنیم!

 من انشاالله جمعه هامم یه جوری پر بشه دیگه چیزی از خدا نمی خوام :|| 

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۲۱
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۰۹
رها .

از آخرین پستی که گذاشته ام تا امروز یک ماهی می گذرد. یک ماهی که در آن به کیف پولم دستبرد زده شد، کلاس شنایم تمام شد، کلاس فرانسه ام را علی الحساب تعطیل کردم و بعد کلی غصه اش را خوردم، تصمیم گرفتم تخصص امسال شرکت کنم! جزوه هایم از تهران رسید، دو هفته درس خواندم، فهمیدم امتحان از آبان به مرداد!!! تغییر زمان داده، جزوه ها را گذاشتم زیر تختم...! زنگ زدم به یکی از داروخانه هایی که شیفت عصرش را می رفتم و گفتم دیگر نمی توانم سرکار بروم، از آن طرف کلاس بدنسازی ثبت نام کردم و یک کتاب آموزش شطرنج خریدم که از دستم نمی افتد و 29ام هم امتحان MHLE دارم... دایم هم این جمله از کتاب "چشم هایش" جلوی چشمم است که " نمی دانید وقتی شوق آفرینش در شما هست ولی استعداد و پشتکار ندارید چطور یاس و ناامیدی در لابه لای وجود شما می خزد و لانه می گیرد... "

 یک ماهی که دیدم توی این خراب شده (اداره و بیمارستان) هر کسی که فکرش را بکنید از ما خواستگاری کرد جز آن احمقی که باید! حتی یکی از دوستان نزدیکش! و ما که مطمینیم ایشان در جریان نیست، الان کارمان شده اینکه توی تلگرام با دوستانمان بحث و بررسی کنیم که آیا برویم تحت عناوینی همچون "تحقیق" و "پرس و جو" ماجرا را به ایشان بگوییم بلکه هم دلمان خنک شود هم ایشان به خودش بیاید یا نه!؟

 محض رضای خدا یک اتفاق خوب نمی افتد... یک خبر خوب نمی رسد...

از آن طرف زهرا –همان دوستی که قبلا گفتم تومور مغزی داشت- مدت ها بود گوشیش را خاموش کرده بود و هر وقت گوشیش را خاموش می کند در بهترین حالت یعنی حالش خوب نیست و در بدترین حالت افسردگی اش برگشته! و متاسفانه این بار بدترین حالت بود. دیروز تلفنی با مادرش صبحت کردم. گفت قرار است فردا دوباره ببریمش بیمارستان روان بستری اش کنیم. طفلی هق هق می زد و می گفت دخترم بدبخت شد... و من با سر و وضع کثیف وسط اسباب کشی منزل خواهرم کز کرده بودم روی تخت و به این فکر می کردم "واقعا زندگی همین بود؟!"

توی

ی اسباب کشی مامان زمین خورد و دستش مو برداشت. شب رفتیم بیمارستان عکس بگیریم. عکس را بردم خانم دکتر ببیند بی آنکه خودم را معرفی کنم. من با همان 3 واحد آناتومی که تازه دو فصلش را هم نخوانده رفتم سر جلسه امتحان، ترک و شکستگی را دیدم و تشخیص دادم آن وقت خانم دکتر انگار دارد سوزن نخ می کند! کلی به عکس خیره شد و این طرف و آن طرفش کرد، آخرش هم گفت چیزی مشخص نیست! خوب عکس نگرفته! :/ از آن طرف شیطونه هی توی گوش ما می خواند که "بزن له و پهش کن، تلافی همه رو سر همین یکی خالی کن!" ما هم یکی دوبار به شیطان لعنت فرستاده چندتا نفس عمیق کشیدیم و تا خانم دکتر بیشتر از این مسرورمان نکرده عکس را برداشته با حداکثر سرعت بیمارستان را ترک کردیم و سپردیم که خواهر جان در اسرع وقت بیاید خودش فکری به حال مامان بکند... شدیدا نیازمند یک اتفاق خوبم...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۶
رها .

امروز روز تولد 26 سالگی من است. البته روزی است مثل روزهای دیگر. شاید کمی سردتر. و با حس تنهایی بیشتر. چون معمولا توقع آدم توی این روز بالا می رود و دلش هی تبریک می خواهد و هی نمی گیرد. بعد از این تبریک نگرفتن ها این حس به او القا می شود که انگار بودنش برای کسی مهم نیست. البته توی 26 سالگی آن هم موقعی که از دوستانتان جدا افتاده اید جشن تولد و این برنامه ها خنده دار به نظر می رسد. در چنین شرایطی و در این سن و سال معمولش این است که  بودن آدم برای یک نفر مهم باشد و همان یک نفر انگار همه ی آدم هاست و تبریک که می گوید آدم حس کند کل دنیا تبریک می فرستند... و بعد برایش تولد بگیرد. خواه با یک تبریک ساده خواه یک مهمانی خودمانی...

آن وقت آن بزی که ما منتظر تبریکش هستیم حتی نمی داند امروز روز تولد ماست!

مطلب بعدی این که بعد از چیزی حدود 20 سال این از معدود تولدهای من است که فردایش امتحان ندارم!!! :)))  یعنی حدود 20 سال است که بنده در روز تولدم دارم برای امتحان فردا درس می خوانم که خدا را هزار مرتبه شکر امسال از این بابت راحتم...

جز این ها اتفاق خاصی در این مدت نیفتاد جز ارزشیابی سه ماهه ی عملکرد مسئولین امور دارویی شهرستان ها من جمله بنده توسط معاونت. بعد من با کلی وسواس فرم ارزشیابی بازرسین را دانلود کردم تا ببینم چه چیزهایی برایشان مهم است و همه ی مستندات را مرتب و به صف آماده کردم و نوآوری هایی که در حوزه کاری داشتیم را هم همه را با ذکر جزئیات آماده ی تحویل کردیم و هدفمان هم این بود که این ها بدانند ما داریم اینجا کار می کنیم و ... که در نتیجه ی همه ی این ها فردای روز ارزشیابی یک نامه آمد به این مضمون که " ریاست محترم شبکه بهداشت... ضمن عرض تشکر بخاطر اقدامات مناسب جنابعالی و مسئول امور دارویی آن شبکه در راستای ارتقای فرآیندهای امور دارویی شهرستان، خواهشمند است به نحو مقتضی از عوامل ذیربط تقدیر گردد و ..." بعد ما هم کلی منتظر بودیم که به نحو مقتضی و ترجیحا طی مراسمی (: از ما تقدیر و تشکر گردد و کلی برای خودمانم ژست گرفته بودیم که دیدیم نه! اینجا ازاین لوس بازی ها ندارند و همین که حضرت اشرف لطف کردند نامه را برای ما فوروارد کردند هم از سرمان زیاد است و بس است دیگر. تقدیر و تشکر بیشتر از این؟! مگه می شه؟ مگه داریم؟!

من دیگه حرفی واسه گفتن ندارم!! K

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۰۹:۱۰
رها .

منم و مامان و خواهرم و شوهرش... خواهره می گه پاشین بریم window shopping کنیم. بهش می گم: "نمی دونم والله آخه یه مساله ای هست که ما می ریم واسه window shopping ولی کم کم شروع می کنیم پرو کردن بعد منم یه مشکلی دارم که لعنتی همه چی بهم میاد! اذیتم می شما! ولی خوب دیگه چی کار کنم؟! می رم یه دور بزنم می بینم دستی دستی 200 تومن پیاده شدم! خب آدم اعصابش خراب می شه..."

خواهره همین جوری تو بهته...

شوهرشم نیم ساعته داره قربون صدقه اعتماد به نفس من می ره :))))

دوست نداشتم برم... حرفی هست؟!


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۶
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۵
رها .

اینجا رو کلیک کنید و لذتش رو ببرید... :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۷
رها .