شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۰
رها .

دلم عجیب یک خانه می خواهد. سفید باشد. سرامیک کفش طرح چوب باشد. کوچک باشد. پنجره ی بزرگ داشته باشد. طبقه ی بالا باشد و خورشید که می زند تا وسط خانه آفتاب بیفتد. یک دست مبل راحتی ال شکل آبی خوش رنگ بگذارم تویش. یا شاید سبز یشمی. یک دست مبل با یک عالمه کوسن با طرح های مختلف. و یک میزغذا خوری 8 نفره ی همرنگ... یک تلویزیون بزرگ، یک راکر و یک میز که پشت پنجره است برای روزهای تعطیلی که تا هر وقت دلم خواسته خوابیده ام و کلی روی تختم غلط زده ام... فکر کرده ام... مشکلات دنیا را حل کرده ام وعجله ای هم برای بلند شدن نداشته ام تا همان طور که با لباس خواب راحتم توی خانه می چرخم و توی ماگ دلخواهم هات چاکلت می خورم پشتش بنشینم و از پنجره بیرون را نگاه کنم و نور بیفتد روی موهایم و توی دلم بگویم که "به... چه آفتابی!"

خانه خلوت باشد. بوی عود تویش بپیچد و گل طبیعی داشته باشد. یک گلدان شیشه ای بلند با 3 شاخه گیاه بلند پیچداری که اسمش الان خاطرم نیست. آباژور داشته باشد از آن مدل چوبی ها که نور را می پاشد توی فضا و به دیوار نقش می اندازد. نورپردازی خانه مهم است. شب هایش یواش باشد و کم نور و توی تاریکی زیر نور چراغ مطالعه کتاب بخوانم. یا در تاریکی تلویزون تماشا کنم.

یک اتاق داشته باشد. سفید باشد. یک دیوارش را کاغذ دیواری کنم با طرحی از خط های عمودی که می روند به سقف. یک تختخواب باشد و یک کتابخانه و یک میز کوچک کنار تختخواب که چراغ خواب برج ایفلم را رویش بگذارم و عکس یلدا و عسل و اشکان و عرشیا به دیوار باشد که دستشان را انداخته اند گردن همدیگر و ریز می خندند. توی اتاق یک میز آرایش باشد با یک آینه ی بلند. روی میز پر باشد از لاک و رژ لب های رنگارنگ و ادکلن...

خانه پر از موسیقی باشد. مواج باشد. بشود چشم ها را بست و پرواز کرد. آرام باشد. گرم باشد. آزاد باشد و به سبک ومپایرها فقط کسانی که دعوت می شوند بتوانند داخل شوند. توی خانه پرنده باشد. پرنده آزاد باشد. خوشحال باشد و قول بدهد همین که تخم گذاشت نرود 24 ساعت روی تخم هایش و یک ماه تمام مرا تنها بگذارد! توی خانه یک گربه هم باشد! گربه با پرنده دوست باشد و کسی نباشد که بگوید گربه نجس است. گربه ملوس باشد. خواستنی باشد...

خانه توی یک شهر بزرگ باشد. عطر زندگی داشته باشد. از پنجره که بیرون را نگاه می کنی مردم باشند. ماشین ها باشند. درخت باشد. آسمان پیدا باشد و حداقل یک نفر آشنا توی شهر باشد که آدم با دیدنش دلش وا بشود.

توی خانه همیشه بساط نوشیدنی آماده باشد. چای باشد...چای سبز باشد... چای ترش باشد... قهوه باشد... نسکافه باشد... هات چاکلت باشد... کاپوچینو و گل گاو زبون حتی...! خانه ی بی نوشیدنی خانه نمی شود! و توی یخچال دسر باشد. کیک خانگی باشد. غذای دیشب که اضافه آماده باشد و کمی هم میوه...

و مهمان دعوت کنی. به نظرم واجب است که گاهی توی خانه مهمان باشد. مهمانی باشد که دلت نخواهد برود و قبل از آمدنش ذوق کنی و دستمال بکشی و تمیز کنی و به خودت برسی و لباس قشنگ هایت را بپوشی. مهمانی که برایت کادو شیرینی یا شکلات بیاورد و رژیم نداشته باشد و هر چه جلویش بگذاری با اشتها بخورد و تو را هم سر اشتها بیاورد. مهمانی که مثل یک نسیم روی سر خانه بوزد و غبار تنهایی و دلتنگی را از در و دیوار بروبد و برود. برود اما رد عطرش بماند.

به نظر من در تنهایی هم زیبایی های زیادی هست به شرطی که خودت انتخابش کنی. به شرطی که وقتی حوصله ات از تنهایی سر رفت و خواستی کسی باشد، کسی باشد! و دلت نخواهد از بی کسی خودت را به در و دیوار بزنی. تنها باشی اما بی کس نه...

پ.ن: این نوشته صرفا مدیتیشن کوتاهی بود در پایان وقت اداری و ارزش دیگری ندارد! خستگی امروز به کلی بدر شد! :))))

بعدا نوشت: تو پست قبلی زیادی غر زدم. علت رمزدار شدنش هم همین بود. دوست داشتم بنویسم ولی دوست نداشتم خیلی تو صفحه باشه. رمزش رو می فرستم واستون...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۷
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
رها .

خب من امشب خیلی خوشحال خوشحال نشسته بودم پای قفس بچه هام و با لذت توی لونشونو نگاه می کردم که چطور با تخماشون توپ بازی می کنند و هی قلشون می دن این ور اون وری و بعد که یه جا جمعشون کردن می شینن روش. بعد همیشه محاسباتشون اشتباه از آب در میاد و یکی دوتاش زیرشون نیست. آخه گفتم که! هممون رکب خوردیم! روز آخر دختری با یه تخم دیگه ما رو سورپرایز کرد و بنده الان 5تا نوه دارم. خلاصه اینکه خیلی با حوصله و دلبرانه با نوک قشنگشون همه رو جا می دن اون زیر... من و مادرجان هم هی می شینیم اینا رو نگاه می کنیم و قربون صدقشون می ریم و مادر جان اینقدر جدیدا در این کار افراط می کنه که کار به گزارش لحظه به لحظه کشیده. مثلا "امروز شوکا یه ربع تو لونه بود، تقی رفت زد به در لونه. اومد بیرونو نگاه کرد. بعد دوباره رفت تو. یکی از تخما رو تکون داد. بعد اون یکی سرک کشید..." اصن یه وضی!  

از طوطوهام که بگذریم خبر بعدی اینکه امشب همین پیش پای شما یه بنده خدایی از ناکجا آباد تو تلگرام پیام داد که می خواد آشنا بشه! یه آقای دکتری که چند روز پیش اومده بود مثلا راجع به یه دارو سوال بپرسه، منم عمرا به عقلم نرسید که ممکنه به منظور دیگه ای اومده باشه. خدا هم پدر و مادر مخترع فتوشاپ رو رحمت کنه که چنان انقلابی در زمینه ی عکس و عکاسی ایجاد کرد که والله من عکس خودمم می رم از عکاسی بگیرم از رو رنگ رژ لبم تشخیص می دم کدوم منم! حالا دیگه عکس دایره ای کوچولوی تلگرامی که کلی هم روتوش شده و البته حافظه ی افتضاح من در به یاد آوردن قیافه ی افراد که  جای بحث داره. کلا عکسشو که دیدم اصلا فکر نکردم که قبلا دیدمش! حالا از اینا بگذریم. فکر می کنید من در پاسخ به سوال "ببخشید شما مجردید؟" چی کار کردم؟ ... بله! عمرا بتونید حدس بزنید! و عمرا به ذهنتون خطور کرده باشه که مثل آدمای غارنشین وحشت زده و مردم گریز اینترنت گوشیمو قطع کردم و اگه چاره داشتم خود گوشی رو هم یه جا چالش می کردم! بعد که از شوک در اومدم زنگ زدم به خواهرم که "تو تو بیمارستان فلان دکتر فلانی می شناسی یا نه؟" بعد که ایشون نشناختند باز الکی هی حرف زدیم و حدود یک ساعتی صحبت کردیم. بحث از خواستگار دختر عمو شروع شد و در نهایت رسید به مبحث جذاب سود سپرده ی بانک مسکن و شرایط وام بانک رفاه کارگران! خلاصه من بعد از یک ساعت که گوشیو قطع کردم، لطف کردم و با کلی سوظن و شک و جواب بدم یا ندم بالاخره انگشت مبارک رو رو کیبورد گوشی حرکت داده نوشتم :" بله مجردم!" یعنی عمرا عروس نازدارتر از این دیده باشید! حالا این که چرا من اینجوری شدم و واسه هر خواستگاری از هر نوعش اینقدر طاقچه بالا می ذارم و به قول خواهر جان که رسما امشب فرمودند "تو فکر کردی دنیا چه خبره؟ و آخرش باید زن یکی از همینا بشی!" رسما بر من پوشیده مونده. شاید پاسخ رو در رژیم غذایی مادر جان طی دوران بارداریش باید جستجو کرد یا اینکه من اصولا انسان ازدواج گریزی هستم و همین جوری مجردی دارم با زندگیم حال می کنم یا هر چیز دیگه رو نمی دونم. تازه جدیدا مادرعزیزم یک سری تفریحات رو قدغن اعلام کردند. مثلا من با کلی ذوق و شوق زنگ زدم به یکی از این تورهای غواصی کیش شرایط و کلاس و ایناشو پرسیدم و بعد مادر جان کوبید وسط گل و کاسه ی ما که انشاالله با شوهرت می ری و نمی خوام مجردی خیلی بهت خوش بگذره! به عبارت دیگه ایشون واسه همه باباست واسه ما زن بابا! (مردم اینقدر تعجب کردم تو این متن!)

همین الان هم آقای دکتر فرمودند که متولد 57 هستند و تازه قصد دارند آزمون تخصص شرکت کنند!!! خب خوبه دیگه! اتفاقا منم به تخصص فکر می کنم و از این نظر مثل همیم... من می شینم این ور خونه درس می خونم ایشونم اون ور خونه! به همدیگه هم قول می دیم خیلی مزاحم درس خوندن همدیگه نشیم! :)))) ... خدایا بعضیا چی فکر می کنند راجع به زندگی. اصلا من به بعضیا کار ندارم. به خودم که کار دارم. زندگی با یک دانشجوی پزشکی اون هم از نوع رزیدنتش یک زجر مداومه. یعنی این که من هم باید زن خونه باشم هم احتمالا بیرون کار کنم- چون بالاخره همیشه که نمی شه نون و عشق خورد- و هم دائم واسه ایشون دست و هورا بکشم و تشویقشون کنم و در نهایت هم می تونم پشت سر همسر موفقم بایستم و لبخند بزنم و بهش افتخار کنم... البته من به آقای دکتر گفتم که از نظر بنده 11 سال اختلاف سنی خیلی زیاده و به هم نمی خوریم و اینا. ولی ایشون اصرار دارند که خیلی معیارهای دیگه هم باید در نظر گرفت و بهتره یه جلسه خصوصی صحبت کنیم و خواستند که بیشتر فکر کنم و جواب بدم.

حالا ببنید عزیزان من، من سعی کردم خیلی صادقانه احساسات و نظر خودم رو راجع به این مساله بنویسم. ایشون اولین کسی نیست که سر راه بنده میاد. احتمالا آخریشم نیست. و متاسفانه هر کی به تور ما می خوره یه مشکل اساسی داره. به خدا واقعا مسائلشون اساسیه. جدیدا هم که مد شده همه الحمدالله مقیم یه جایین! خداییش از خیلی لحاظات هم خوبه و اینو نمی شه ایراد کسی دونست. ولی من نمی تونم چنین ریسکی بکنم. یعنی رسما بگم "بای بای ما رفتیم!" این جوری که نمی شه. خوب از کجا معلوم که من اصلا بتونم اونجا طاقت بیارم. هر جا که می خواد باشه. حالا اگه تنها باشم نهایتا دست از پا درازتر برمی گردم ایران. ولی آقای شوهری که قبل از من رفته و دیده و پسندیده و تصمیمشو گرفته رو کجای دلم بذارم؟ یعنی اینجوری بخوام مهاجرت کنم دیگه حق انتخابی ندارم و ماجرا از "ممکنه خوشم بیاد" تبدیل می شه به "باید خوشم بیاد!" که اصلا واسه من خوش آیند نیست. یه عده ی دیگه مثل همین آقای دکتر خونه، ماشین وهمه زندگیش جوره سنش بالاست. یا می خوان تازه درس بخونن. بعد مشکل رشته ی پزشکی اون در مقاطع بالا اینه که علارغم ظاهر شیک و پیک و کلاس ملاسش اینا نمی تونن هم درس بخونن هم زندگی کنند. کلا در دوران "رزیدنتی" و بعد از اون دور از جون هممون "فلوشیپ" این دوتا کاملا با هم منافات دارند و من اینو به عینه تو زندگی خیلیا مخصوصا متاهلا دیدم که زندگیشون از بیرون فقط قشنگه! و از درون به گ... (ببخشید!) کشیده شده!  

من نمی دونم چرا یه آدم معقول کم سن و سال تر نمیاد منو عاشق خودش کنه و خلاص. خداییش من توقعات مادیم بالا نیست. قبلا هم گفتم اینو. پرواضحه که کم سن و سال تراش یا داشتن درس می خوندن یا به هر علتی وقت نکردن پول دربیارن که از نظر من کاملا اکیه... بعضی وقتا فکر می کنم واقعا حق من از زندگی اینه؟! یا اینکه در نهایت گزینه های من همینان و خیلی نمی شه با تقدیر در افتاد؟ یا شاید اصلا مشکل خود منم؟

در نهایت این که تقریبا با هر خواستگاری که سر و کلش پیدا بشه من همیشه همین قدر پنیک می شم و گاها زندگیم به لجن کشیده می شه. مخصوصا اگه مادر جان در جریان قرار بگیرن و عزمشون رو جزم کنند در این که مفروضات، معلومات و حتی مجهولات رو چنان با منطق افلاطونی به هم بپیچند که کار بکشه به اونجا که من دلم بخواد سر به بیابون بذارم و به همین دلیل فعلا- البته اگر تواناییشو رو داشته باشم- قصد دارم این یکی رو به جز خواهرم به الباقی خانواده نگم.

شما حرفی؟ حدیثی؟ نصیحتی؟


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۷
رها .

مثل خیلی کارهای دیگه من متاسفانه در بلاگ نویسی هم دچار افراط و تفریط می شم. الان خیلی وقته نیومدم و این به این دلیله که من وقتی میام و از شرایط موجود غر می زنم یعنی این که یکمی ناراضیم و اگه یه جور دیگه بود بهتر بود. حالا وقتی نیست و نابود می شم و حتی غر هم نمی زنم دیگه مربوط می شه به شرایطی که "کارم از گریه گذشته است..." البته اتفاقات خوبم افتاد. مثلا این که طوطوهام 4تا تخم گذاشتند و دخترم مثل یک مادر خوب و نمونه می ره و رو تخماش می خوابه و بنده شدیدا چشم انتظار جوجوهام هستم. ولی خب شاید تنها اتفاق خوب همین بود...

کسل و بی حوصله ام. اونم خیلی شدید... بعد طبق معمول اولین چیزی که واسه بیرون اومدن از این شرایط به عقلم می رسه ایجاد تغییره. منتهی نمی دونم چرا همیشه شرایط جوریه که موهای بدبختم باید جور این تغییر رو بکشن! و دستم فقط در حد تغییر رنگ مو بازه. بعد یه روزی مثل دیروز طی یک اقدام انتحاری رفتم و موهامو بنفش کردم! یعنی از این مدل بنفشا که فقط وقتی نور بهش می تابه رنگش معلومه و به جز اون مشکی می زنه. ولی تو اتاق من تو اداره هزار ماشاالله همچین نور زیاده که امروز دکتر "پ" اومد تو اتاق و همین جوری که سرش پایین بود و داشت یه چیزی رو کاغذ نشونم می داد باهام حرف می زد بعد یه لحظه سرشو آورد بالا منو نگاه کنه و بعدش دوباره با تعجب سرشو آورد بالا و خیره به موهای من گفت:" بنفشه؟!!!" منم با خنده گفتم آره!!! :)))) خلاصه از سر بی حوصلگی شبیه یک عدد بادمجون شدم!! ولی خودم دوسش دارم و فعلا همینه که مهمه...

گزارش کار این مدتی که نبودم هم به این صورت بود که دوره ی تکمیلی شنا ثبت نام کردم و از خواهرم هم دارم خوشنویسی یاد می گیرم و هنوز هیچی نشده منتظرم کلاس شنام تموم شه به جاش برم زبان آلمانی یاد بگیرم. بیمارستان تند و تند کلاس آموزشی می ذاره و هفته ی پیش دو جلسه کلاس داروهای احیا رو واسه پرستارا و پرسنل بیمارستان برگزار کردم که انقدر بهم استرس وارد کرد و نگران بودم نتونم سوالاشونو جواب بدم که هر دو روز با سردرد میگرنی برگشتم خونه. البته الحمدالله کلاسا به خوبی برگزار شد. هنوزم هر دفعه از فرمانداری دعوت نامه میاد حالم بد می شه و کاملا حس می کنم که مصداق این عبارت هستم که "شخص نامناسب در زمان نامناسب و در مکان نامناسب قرار گرفته" و جلسه ی شنبه ی هفته ی پیش رو هم نرفتم و فقط سعی می کنم زیاد جلو چشم رییس اداره نباشم مبادا بهم گیر بده... خدا وکیلی این یکی دیگه اصلا به روحیات من نمی خوره و کسی از من نخواد برم وسط اون همه آدم نچسب و تو جلسه ای شرکت کنم که همه مردن و وقتی دارم حرف می زنم محض رضای خدا حتی کسی نگام نمی کنه و همه یا زیادی سر به زیرن یا سر به هوا!! خلاصه این که روبرو که بنده باشم رو کسی نگاه نمی کنه و منم دفه قبل انقدر مقنعمو جلو کشیده بودم که کم مونده بود از پس سرم در بیاد! امروز هم شبکه تیر آخرو انداخت و ساعت 9 اعلام کرد که از روزنامه ی فلان ساعت 10 میان راجع  به ام اس و ... در شهرستان با مسئولین (؟؟؟!) مصاحبه کنند. اینام باز دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردن و منو واسه مصاحبه معرفی کرده بودن!!! حوصله ندارم بگم چجوری از زیرش در رفتم ولی همین قدر براتون بگم که اینا اومدن و چون هیچ کس حاضر به مصاحبه نشد دست آخر با مهندس "الف" (مهندس کشاورزی!!!!؟) مصاحبه کردند! یعنی چاقو گذاشتن بودن زیر گلو این مصاحبه کننده ها که حتما باید برین مصاحبه کنید اینام دیگه صلاحیت داشتن و نداشتن و اینا رو بی خیال شدن. تا اونجا که باور کنید اگه مهندس قبول نمی کرد فکر کنم آبدارچی رو هم می پذیرفتند! حالا این که ایشون چه درافشانی هایی کردند و عوارض جانبی این مصاحبه و ترکشاش کی قراره بهمون (و علی الخصوص به بنده) اصابت کنه هنوز در هاله ای از ابهامه!


واقعا دارم سعی می کنم مثبت نگاه کنم ولی خدا وکیلی تو این شرایط امکان پذیره؟؟؟!


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۵:۳۲
رها .

راجع به پسرم قبلا واستون نوشته بودم. حالا اگه نخوندین پستش اینجا هست. گفتم که نگران تنهایی این بچم. مخصوصا که شکر مامان خیلی احساسیه و حتما باید روزی چند مرتبه نازش کنیم. یعنی بلا خودش میاد رو انگشت می شینه کله ی کوچولوشو میاره پایین یعنی که نازش کنیم. بعد قند تو دل آدم آب می شه. کلا بچم خیلی دلبره. ما هم مدتی بود واسش دنبال یه دختر خوب می گشتیم که هم خوشگل باشه و برو رو داشته باشه که به پسرمون بیاد هم در شان بچم باشه و از نظر سن و سال بهم بخورن و خوب صد در صد اخلاقشم واسم خیلی مهم بود. یه روزم با مامان چندتا پرنده فروشی رفتیم ولی اونی که می خواستمو پیدا نکردم. یعنی یکی بود بد نبود ولی نیم وجبی مثه سگ پاچه می گرفت و اصلا رام نبود. منم که عرض کردم خدمتتون. اخلاق و خانواده برام خیلی مهمه!

خلاصه ما همین جوری دنبال یه دختر خوب دم بخت می گشتیم که خبر رسید یکی از آشناهای خیلی دور یه عروس هلندی ماده دارن که دستیه و با پسرشون جفت نشده و می خوان بفروشنش. گفتم این طوری مطمئن تره. می دونم به دخترشون رسیدن و مریضی نداره و ... بعد یکم راجع به دختر خانم تحقیقات کردیم و همه تعریفشو کردن که خیلی خوشگل و خانمه و روزی دوتا تخم می ذاره!!!! بعد ما همین جوری در شگفت بودیم که مگه مرغه؟ عروس هلندی که اینقدر تخم نمی ذاره و همون طور با تعجب پرسیدیم که چرا دوتا؟ که پاسخ دادن پس چندتا؟! و کلا سوال ما جدی گرفته نشد! ولی به هر حال قرار گذاشتیم خونه ی اون آشنا و رفتیم و دیدیم و پسندیدیم. فقط یه مشکل کوچولو وجود داشت و اونم این که عروس هلندی ها خودشون همسرشونو انتخاب می کنند و ممکنه ما این دخترو ببریم خونه و آقا پسرمون نپسندن یا بالعکس و هر چیم تلاش کردیم که به شرط چاقو... ببخشید به شرط پسند ببریم فروشنده قبول نکرد که نکرد و گفت که "پرنده جاش که عوض می شه اخلاقش برمی گرده و هر دفعه یکی اینو برده بعد که برش گردوندیم باهاش مشکل داشتیم و اگه بردین دیگه نمی شه پسش بیارین." ما هم دلو زدیم به دریا و نون و پنیر و 320 تومن آوردیم و دخترشونو بردیم!

القصه... عروسمون که الان دیگه دختر مامان صداش می کنیم و البته اسمشون شوکا خانم هست رو با قفسش آوردیم خونه و همین که قفسو که درشم بسته بود گذاشتیم زمین، تقی جان (پسر مامان) که در قفسشم باز بود و داشت واسه خودش دور خونه قدم می زد انگار که از قحطی در اومده باشه یا دختر ندیده باشه، بدو بدو اومد طرف معشوق و همون طور که پشت سر هم از این جیغایی می کشید که وقتی بیرون قفس درمونده می شه و می خواد بریم بغلش کنیم ببریمش تو خونش می کشه... از اونایی که معنیش اینه که "من اینجام" یا "بیا منو بردار" و ... یعنی از این جیغ ابراز وجودیا و بدو بدو رفت از قفس شوکا بالا ایستاد جلوش و شروع کرد چه زدن. بعد ما مرده بودیم از خنده. یعنی بچم با یه نگاه دل و دین از دست داد. حالا من کلی قبلش تحقیق کرده بودم و می دونستم که نباید یهویی بندازیمشون تو یه قفس یا بذاریمشون کنار هم. اینا باید اول یه چند روزی فقط صدای همون بشنون بعد کم کم همو ببینن بعد... کلی ماجرا داره. الکی که نیست. ولی این گل پسر ما رفته بود چسبیده بود به قفس عروس خانم و به هیچ شکلی هم رضایت نمی داد که بیاد پایین و هر چیم که انگشتمونو می بردیم سمتش که بیاد رو دست مثل هاپوها دهنشو باز می کرد و از اون فیف ها می کرد که یعنی "من خیلی عصبانیم برو ریختتو نبینم!" خلاصه دیدیم بچه الان دیونه می شه. شوکا رو از قفس آوردیم بیرون. از اون طرف شوکا جیغ می زد و طفل معصوم ترسیده بود و کلا نظرش این بود که "کسی طرف من نیاد و از همتون متنفرم!" یعنی ماجرایی داشتیم ما اون شب!

حالا از دخترم براتون بگم که خیلی ناز داره. چند روز اولی که تازه تشریف آورده بودن منزل ما یه کمدی داشتیم با این دوتا. این دیده بود تقی عاشقشه کلاس می ذاشت واسه بچم. هر جا می رفت تقی دنبالش می کرد ولی یه جوری از بچم زهر چشم گرفته بود که این می ترسید نزدیکش بره. بعد با یه فاصله ی 10 سانتی متری دنبالش می کرد. شوکا هم که قربونش برم. با دست پس می زد با پا پیش می کشید. یعنی محل نمی داد به پسرم بعد همین که می دید دیگه دنبالش نمیاد سرعتشو کم می کرد و آروم تر می رفت و منتظر می موند تا بهش نزدیک بشه. ولی دیگه نه خیلی نزدیک که یه موقع پر رو هم نشه!

اینا همه تا چند هفته پیش ادامه داشت تا این که روز موعود فرا رسید و ما دیدیم گل پسر از صبح که پا شده کبکش خروس می خونه! بالاشو باز کرده و چه بلبلی می زنه و دور شوکا می چرخه. بعد من قبلا هم این صحنه رو دیده بودم و خیلی ناراحت می شدم که می دیدم به بچم محل نمی ده. رفتم پی کارم. بعد دیدم صدایی ازشون در نمیاد. یه لحظه سر برگردوندم دیدم که بله... به سلامتی عروس بله رو گفته (دست جیغ هورااااا) و کله ی کوچولوشو آورده پایین و چشماشو بسته و شاه دوماه هم با حوصله ی تمام داره یکی یکی پرای کاکولشو با زبونش واسش تمیز می کنه. اونم که خر کیف شده بود رسما. هی کلشو تکون می داد و می چرخوند که یعنی داشت به بچم می گفت که کجاها رو واسش تمیز کنه و کلی ناز می کرد. اون طفل معصومم با حوصله ی تمام نازشو می خرید.

خلاصه این که الان شوکا جان چند ماهی هست تشریف آوردن اینجا. طبق گفته ی شاهدان جفت گیری هم کردند. ولی ما تا حالا هر چی منتظر اون تخم های معهود بودیم چیزی ندیدیم. یعنی تا حالا حتی یه تخمم نذاشته! منم دیگه کم کم دارم نگران می شم. یعنی کلی به دلمون صابون زده بودیم که نوه دار می شیم و اینا...

حالا من باز رفتم کلی تحقیق کردم که چی کار کنم اینا بچه دار شن! جدا از تغذیه شون نوشته بود که باید بذارمشون تو یه مکان آروم که زیاد هم کسی رفت و آمد نداشته باشه و همه ی اسباب بازیا و وسایلی که حواسشون رو پرت می کنه رو بردارم که توجهشون به همدیگه باشه فقط و این شد که آوردمشون این بالا پیش خودم. منتها دائم دل و جیگرم خونه که طفلکیام تنهان و اینا عادت داشتن با ما بیان سر سفره غذا بخورن و همیشه دور و برشون شلوغ بوده و اینجوری افسرده می شن. مخصوصا این که گفته بود در قفسشونو باز نکنیم و کلا زندانی باشن. بعد این زبون بسته ها درشون که بسته است وقتی می رم نزدیکشون اینقدر بیتابی می کنند و شروع می کنند راه رفتن و صدا کردن که یعنی ما رو بیار بیرون. من دلم کباب می شه.

منم دیدم که مهم واسه من خوشبختی ایناست و اگه قسمت نیست بچه دار بشن حتما قسمت نیست دیگه. یه دو روزی گذاشتمشون تو قفس بعد دیگه دلم نیومد. خلاصه این که سپردمش دست خدا... اگه خودش صلاح بدونه واسش کاری نداره که به این طفلکیای من چندتا جوجه ی تپل مپل بده...

اگه هم تو این بچه دار نشدن اینا حکمتی هست که خودش بهتر از ما می دونه و بهتره ما دخالتی نداشته باشیم... 

پ.ن: چندتا عکس از پسر مامان:

(از دخترم عکس آماده رو لپتاپ نداشتم. اونم همین شکلیه فقط رنگش خیلی خیلی روشن تره و خاکستری نیست و صورتش کمتر از گل پسر زرده)

yuts_recovered_jpeg_digital_camera_3921.jpg

اینجام بچه اومده بود بغلم لالا کرده بود:

p7ll_recovered_jpeg_digital_camera_3435.jpg

اینجا هم سرشو آورده پایین که مامانم نازش کنه:

wqce_recovered_jpeg_digital_camera_4195.jpg


خداییش این بچه خواستنی نیست؟! 3> 3> 3>

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۵
رها .

کم کم دارم در این کار جدید جا می افتم. دوستانی پیدا می کنم. خاطراتی شکل می گیرد و باز روح تنوع طلب و جاه طلبم هوایی می شود. همیشه همین طور است. کار داروخانه تا وقتی جذاب بود که در آن وارد نبودم. همین که برایم دو دوتا چهارتا شد دنبال چالش جدید می گشتم. کار شبکه بهداشت هم همین طور... حالا از در که وارد می شوم مثل یک خانم جا افتاده با همه سلام علیک می کنم. اتاق من در انتهای راهرویی است که اوایل چنان رفتن به آن طاقت فرسا بود که احساس می کردم این راهرو تمامی ندارد. خودم را روی زمین می کشیدم تا به آخرش برسم. ولی حالا از در که می روم داخل با مسئول نقلیه سلام علیک می کنم، به خانم توی کپی لبخند می زنم. برای دبیرخانه ای ها دست تکان می دهم، به خانم محمدی صبح بخیر می گویم و توی آبدارخانه سرک می کشم و به سید یادآوری می کنم که فلاسک چایی من را یادش نرود... گاهی با آقای مهندس "الف" نسکافه می خورم و از همه واجب تر دوتا تق می زنم به در اتاق خانم باقری و او با لبخند می گوید که برای صبحانه منتظرم می ماند یا منتظرش بمانم.

خانم باقری همان است که پیش تر گفتم مرا "اتفاق خوب اداره" نامیده بود و من چقدر گل از گلم شکفت. مخصوصا که دیدم در این زمینه کاملا دل به دل راه دارد و از صمیم قلب معتقدم که این خانم عزیز که تازگی ها دومین فرزندش را فارغ شده و ارشد می خواند و پر است از حس زندگی، بهترین اتفاق این روزهای من بود. هر دومان دائما دنبال یک لحظه فراغتیم تا بی توجه به دنیا و مصائبش بنشینیم و راجع به وجود خدا بحث کنیم یا شعور نامحدود جهان یا استیون هاوکینگ یا فروید یا هر چیز خوب دیگر که ارزش بحث کردن داشته باشد. او از معدود آدم های مذهبی است که دینداری و تدینش این طور به دل من می نشیند و خدایش این قدر شفاف و لمس کردنی است. می گوید که قصد دارد حتما دکترایش را هم بگیرد. پر از برنامه است. کلاس های رایگان می گذارد برای والدین بچه ها در مدارس یا برای خانم های پست منوپوز یا برای کسانی که درگیر بیماری های خاص هستند. دغدغه اش سازندگی است و این چیزی است که من بیشتر از هر چیزی در مورد او می پسندم... دنیای مرا زیبا می نامد و دائما مرا تشویق می کند که درسم را ادامه دهم و هدف هایم را دنبال کنم...

می گفتم... کار شبکه تکراری شد! همه ی کارهایی که ممکن است در این دو سال طرح لازم باشد انجام دهم را هر کدام چندین بار انجام داده ام. همه اش حسم این است که "خب... روال کار اداری را یاد گرفتم. بس است دیگر... حالا برویم یک جای دیگر! یک جور دیگر!" می دانید به نظر من این کار برای زندگی من لازم بود. لازم بود ببینم که چقدر می توان تصمیم های بزرگ و خوب گرفت و یک جایی را آباد کرد ولی بی تفاوتی ها و جدی نگرفتن ها چگونه سنگ جلوی پا می اندازد. لازم بود دیدگاه چنین دیگرانی را –که امور مهم بهداشت و درمان شهرستان زیر نظرشان است- بشناسم و حتی لازم بود به عینه ببینم که اینجا اصلا اولویت ها براساس شایسته سالاری نیست و این چقدر مضر است و لازم بود این گونه عمیقا ناراحت شوم. ورد زبانم شده که وسط بحث هایم با همکارها بگویم :" من اگه اینجا یه کاره یی بودم...!" و  ایده هاست که به ذهنم هجوم می آورند...

 این روزها دغدغه ی بزرگ زندگی من این شده که چه کارهایی می توانیم بکنیم تا شهرمان و خدا را چه دیدی، شاید کشورمان را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنیم و نمی دانم چرا در این مواقع اولین چیزی که شدیدا واجب و لازم می بینم ادامه تحصیل است! بله... به طور دقیق تر متاسفانه ادامه تحصیل است! چیزی که من تمام تلاشم را می کنم تا خودم و عزیزانم را از آن دور نگه دارم! مخصوصا زمانی که می بینم هدف این عزیزان 90% جمع آوری مدرک است! قبلا هم گفتم که به نظر من کسی که می رود دنبال تخصص، آن هم تخصص های رشته داروسازی که واقعا صرفه و توجیح اقتصادی ندارد باید به این درجه از فهم و کمال رسیده باشد که سوال همیشگی "دیگران برای من چه کار کرده اند و چه خدمتی به من کرده اند" پایان پذیرد. از الان سوال این است که "من برای دیگران چه کار می کنم و چه خدمتی عرضه می دارم" سوالی که آنقدر بزرگ بود که بعد از فارغ التحصیلی هرگز جرات فکر کردن به آن را نداشتم. البته کار در اینجا دارد این را هم به من دارد می فهماند که لازم نیست آدم خاصی باشی تا بتوانی کاری بکنی. هر کدام از ما می توانیم. به شرطی که باور کنیم. خودمان را ... هدفمان را...

زهرا –دوستی که پیشتر ماجرای بیماری اش را نوشتم- دائم توی گوشم از چشم هایی می خواند که به دست هر کدام از ماست تا گره ای باز کنیم. او برایم از ارزش ها می گوید و من به زندگی شخصی ام فکر می کنم. خب... صادقانه بگویم. نجات بشریت دغدغه ی من نیست. یعنی هیچ وقت نبود! البته همیشه برای نزدیکانم از جان و دل مایه گذاشته ام و آنقدر با رضایت خاطر بوده که چشم داشتی هم به پاسخی در همان سطح نداشتم. حالا که به لطف کار جدید بیشتر با یک سری واقعیات رو به رو شده ام نهایت گرفتاری ذهنی و فکری ام می رسد به آنجا که چطور در حیطه ی کاری خودم انسان مفیدتری باشم. چطور اصلا انسان تر باشم. برایم دیدگاه آدم ها به زندگی جالب است. این که دنیا را چگونه می بینند؟ از آن چه می خواهند؟ و می خواهند در آنچه چه خلق کنند؟ جالب ترین چیزی که در سفر به امارات توجهم را جلب می کرد همین آدم ها بودند. همین سیاه و سفید و چشم بادامی که کنار هم زندگی می کردند و این که چقدر ما از حضور در چنین جامعه ی مولتی کالچری محروم هستیم و چون شانس آشنایی و ملاقات با آدم هایی با اندیشه های متفاوت را نداریم چقدر همه مان مثل همیم. چقدر قالبی فکر می کنیم. جایی خواندم که در آماری که در کره ی شمالی به مردم داده اند سطح رضایتمندی از زندگی و شادی را در این کشور بالاتر از کل جهان گزارش داده اند و احتمالا چقدر مردم کره ی شمالی بعد از شنیدن این خبر خوشحال شده اند. خب این خبر برای من خیلی ناراحت کننده بود. نمی دانم چطور بگویم ولی حسم این است که دائما دارد به ما هم راجع به خودمان، راجع به زندگیمان و عقاید و افکارمان خبرهایی از همین قبیل خبرهای سبک کره ای داده می شود یا اگر هم خبری درست داده شود ما آنقدر محدودیم و بلد نیستیم سبک دیگری فکر کنیم که برداشت ما ناقص است. از نظر محدودیت ارتباط با بقیه ی آدمها هم همین قدر در تنگنا هستیم. از بس متفاوت ندیده ایم فکر می کنیم همه مثل خودمانند و مثل ما زندگی می کنند و اصلا راه درست زندگی همین است که ما داریم... و از دیدگاه جامعه شناسی هم خودمان را اسیر یک سری رفتارهای غلط اجتماعی می دانیم و دائم جوک می سازیم و فریاد می زنیم که "ما ایرانی ها..." بدون این که هیچ کداممان بخواهیم تغییرها را از خودمان شروع کنیم.

 شدیدا فکر می کنم باید رها شوم. باید بروم جایی که چیزهای متفاوت ببینم. انقدر ذوق دیدن نادیده ها را دارم که تنها فکر کردن به آن قلبم را به طپش وامی دارد. می خواهم برم با آدم های متفاوت آشنا شوم. آدم هایی که بدیهیات من برایشان بدیهی نباشد. جایی که بتوانم عقاید و دیدگاه هایم را به چالش بکشم و از محدودیت های ذهنی ام فراتر بروم. مجموعه ی همه ی این هایی که تا الان گفتم این است که ته دلم می لرزد برای این که برای تخصص بروم یک کشور دیگر... به نظرم هم فال است و هم تماشا! بروم و با افکار نو برگردم. بروم و بیایم و شاید حداقل در حیطه ی کاری خودم یک کاری بکنم. یا با خودم یک علمی بیاورم... راستش هدف از نظرم آنقدر بزرگ است که خودم هم خنده ام می گیرد. ولی فکر کردن و دوست داشتن تنها کاریست که فعلا در توانم هست!

توی اداره ی ما خانم محمدی شاید پاک ترین انسانی است که همه می شناسند. بسیار دوست داشتنی و خاکی است. یک خانم مجرد سن بالا که برای هر کار خیری پیش قدم است. خانم باقری برایم از خلوص و پاکی اش تعریف می کند و می گوید که فال حافظش رد خور ندارد و عجیب غریب درست در می آید. می روم در اتاق خانم محمدی.

  • سلام خانم محمدی جان. وقت داری واسه من یه فال حافظ بگیری؟

چشم هایم را می بندم، نیت می کنم و نگاهم خیره به دست های خانم محمدی است که کتاب را با احترام می بوسد، دستی روی آن می کشد و هی بالا را نگاه می کند و پایین را...

بالاخره کتاب باز می شود:

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس /  بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس

منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام / پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس

محمل جانان ببوس آنگه به زاری عرضه دار / کز فراغت سوختم ای مهربان فریاد رس

من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب / گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس

عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق / شبروان را آشنایی هاست با میر عسس

عشقبازی کار بازی نیست ایدل سر بباز / زانکه گوی عشق نتوان زد بچوگان هوس

دل برغبت می سپارد جان بچشم مست یار / گر چه هشیاران ندادند اختیار خود بکس

طوطیان در شکرستان کامرانی می کنند / وز تحسر دست بر سر می زند مسکین مگس

نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست / از جناب حضرت شاهم بسست این ملتمس


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۳
رها .

صحنه ی اول:

همکارم میاد دم در اتاق می گه: "خانم دکتر من دارم می رم واحد فلان. اگه کسی اومد زنگ بزنید داخلی 126." منم می گم: "حتما... و همون طور که هی تکرار می کنم "138... 138... 138" رو تقویم کنار دستم یه 138 بزرگ می نویسم!

صحنه ی دوم:

نسخه رو چک می کنم، دستوراشم می نویسم و نگاه می کنم به اسمش. نوشته "مطهره احمدی" و من بلند صدا می زنم :" خانم مطهری"! خیلی هم شاکیم که چرا نمیاد داروشو بگیره!

صحنه ی سوم:

صبح می خوام برم سر کار. به مامان می گم پس سوئیچ کو؟ می گه: "امروز بابا ماشینو برده." و این محکم می چسبه پس ذهن من! که "امروز بابا ماشینو برده." حتی وقتی بابا دقیقه 90 خودشو می رسونه و ماشینو می گیرم و باهاش می رم سر کار و تو پارکینگ اداره پارکش می کنم، این همچنان تو حافظه ام حک شده که "امروز بابا ماشینو برده." ساعت 2:30 که می خوام برم خونه همچنان default من این هست که "امروز بابا ماشینو برده." و با آرامش از اداره میام بیرون و با آژانس برمی گردم خونه! :)))

راستش صحنه های دیگه هم وجود داشت که متاسفانه الان حافظه ام یاری نمی کنه. ولی تا قبل این که شروع کنم به نوشتن 5 موردش دقیقا یادم بود...

به خدا خیلیاشم می نویسم که یادم بمونه ولی جدیدا حتی موقع نوشتن هم اشتباه می کنم! دیگه واقعا نمی دونم با این معضلی که عین بختک افتاده رو زندگیم چی کار کنم؟!


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۰
رها .

قبلا گفته بودم که اون روزی که حالم خوب نبود با دوستم رفتم استخر و سینما و اینا...  اون روز من در راستای بهتر کردن حال و احوالم اول یه مانتو خریدم بعد رفتیم شام خوردیم بعد تصمیم گرفتیم بریم سینما. خلاصه این که گفتیم بریم "محمد رسول الله" ببینیم. تصمیممون هم صرفا به علت تبلیغات زیادی بود که واسه این فیلم شده بود. یه جورایی خواستیم از غافله عقب نمونیم. فیلم هم 3 ساعت تمام طول کشید.

از اتفاقات داخل سینما اگه بخوام براتون بگم این که ساعت 9 رفتیم داخل. بعد کلی تبلیغ گذاشتن که من با شور و علاقه همون طور که تند و تند چیپس می خوردم همه رو دنبال کردم و منتظر بودم فیلم شروع شه. بعد فیلمه شروع شد... بعد من دیدم که ابوطالب رفته واسه مذاکره واسه تحریما!... به نظرم واضحا کنایه ای بود به وقایع امروز ایران. که انتظار داشتم یکمی بهتر رو این قضیه کار می شد. بگذریم... بعد دیدم که ابوطالب (مهدی پاکدل که با وجود گریم سنگین بازم معلوم بود که یه جوونه که پیرش کردن و من با همون نگاه اول تشخیص دادم که این کیه) خسته شد. رفت دم غاری که پیامبر داخلش بود نشست و یاد گذشته کرد... بعد فیلم می ره به زمان های جوانی ابوطالب. بعد یادمه که سپاه ابرهه حمله کرد بعد پرنده ها به سپاه ابرهه حمله کردند و ... صحنه های فیلم هم بسیار جذاب و خوش آب و رنگ بود و حتی منی که سر از سینما در نمیاوردم هم به راحتی دریافتم که چقدر نحوه ی فیلم برداریش هالیوودیه! و تا اینجای فیلم خیلی هم خوشحال بودم و خوشم اومده بود و اگه سوالی تا اینجا دارید می تونم دقیق بهتون جواب بدم.

بعد از جریان سپاه ابرهه هم پیامبر به دنیا اومد. بعد مادرش شیر نداشت... بعدش... آآآآآآ... اِاِاِاِاِاِ ... داشتم می گفتم... خوب حقیقتش بعدشو دیگه یادم نمیاد چی شد. چون خوابم برد! بعد هر از چند گاهی صدای طبل خیلی وحشتناک میومد که این صدا قالبا مربوط به زمانی بود که معجزه ای رخ داده بود و به شکرانه ی همین صدا من سر همه ی معجزات از خواب پریدم که این خودش از معجزات فیلم بود! از اون به بعدش کل چیزی که یادم میاد یه سری صحنه های پراکنده است. مثلا یه جایی بود از دریا ماهی می ریخت بیرون. یه جای دیگه جنگ شده بود انگار، شمشیر بازی می کردند و ... خب چیز بیشتری یادم نمیاد. فقط اینو بگم که من اگه وسط فیلم از سینما نرفتم بیرون صرفا به احترام همراهم بود که احساس می کردم از فیلمه خوشش اومده وگرنه هرگز حاضر نبودم بخاطر چنین فیلمی اینقدر رو اون صندلی های ناراحت جون بکنم!

یعنی این فیلم در این زمینه رکورد شکست چون هیچ فیلمی تا حالا نتونسته بود منو تو سینما بخوابونه! البته از حق نگذریم نورپردازی فیلم خیلی خوب بود و کلا فیلمه از نظر کادرو رنگ پردازی و اینا خیلی به دل می نشست و پر از نورپردازی هاش شاعرانه بود. ولی از نظر روایت داستان خیلی ضعیف بود از نظرم و خیلی تیکه تیکه بود و داستان روانی نداشت. اگه قصدشون نشون دادن رافت و مهربانی پیامبر هم بوده –همون طور که خود کارگردان گفته بود- از نظر من بازم ضعیف بود چرا که هم برداشت من و هم برداشت همراهم از فیلم این بود که این پیامبری که اینا نشون دادن اصلا انسان نبود... یه موجود فرازمینی بسیار خاص بود که کاری جز معجزه از دستش برنمیومد! و از زندگی شخصی پیامبر و نحوه ی ارتباطش با بقیه ی آدما جز چندتا معجزه چیزی نشون نمی ده. حالا نیاین بگین تو که خواب بودی پس اینا رو از کجا فهمیدی؟ بالاخره شما هم اگه قرار باشه 3 ساعت تمام رو صندلی سینما چرت بزنین یه جاهایی از خواب می پرید دیگه! منم تا جایی که در توانم بود فیلمو دنبال کردم. خیلیاشم بعدش از دوستم پرسیدم که مثلا قضیه اون یهودیه چی بود؟ و چرا اینقدر همش تو صحنه بود و این که آیا یهودیه شخصیت اصلی فیلم بود یا پیامبر؟ و حتی اینم پرسیدم که محسن طنابنده (در نقش اون یهودیه) اون جمله ی معروف "مگه می شه؟ مگه داریم؟" رو هم گفت یا نه؟ :))))

از همه ی اینا گذشته اینکه من فیلم بد زیاد دیدم ولی این که به طور خاص دست رو این فیلم گذاشتم به خاطر تبلیغات و هزینه هنگفت و دست اندرکاران اسکاری فیلم بود که توقع منو از چنین فیلمی خیلی بالا برده بود. منتهی با فیلمی رو برو شدم پر از فانتزی های اغراق شده و صحنه هایی که گرچه گاها برای بیننده چشم نواز هست ولی بیشتر صحه بر تخیلی بودن فیلم می ذاره و با توجه به وقایع امروز جهان و با وجود تبلیغات منفی علیه دین اسلام، من منتظر فیلم عمیق تری برای نشان دادن جلوه ی رحمانی اسلام و پیامبرش بودم که متاسفانه فیلم از نظر من این طور نبود و بعد که نظر منتقدین فیلم رو می خوندم که شدیدا انتقاد کرده بودند با بسیاری از نظرهاشون موافق بودم.

اینم از آخرین فیلمی که دیدم... اینایی که گفتم هم نظر شخصیم بود و از اونجایی که هنر سلیقه ایه کاملا طبیعیه که سلیقه ی یه عده ای چنین فیلمی رو بپسنده همون طور که دوست من خوشش اومده بود و حتی یه جاهایی از فیلم اشک می ریخت! ولی من که به هر کی ازم پرسید چطور بود گفتم ارزش سه ساعت زل زدن به اسکرین رو نداشت و به جز نیم ساعت اولش بقیش به شدددددت کسالت آور بود...

واقعا یعنی هنرمندان داخلی ما توانایی انجام چنین کاری رو نداشتن که این همه پول واسه چنین فیلمی خرج شد؟ من که از سینما چیزی سر در نمیارم ولی با هرکسی از اهالی هنر که کم و بیش این کاره بود هم صحبت کردم همه نظرشون این بود که اگه از دیدگاه تخصصی بخوایم به قضیه نگاه کنیم این فیلم دلیل واضحیه بر این که سینمای ایران هنوز قدرت انجام big production نداره و مجید مجیدی هم کارگردان بسیار فوق العادیه منتها واسه این که یه چیزی در حد همون بچه های آسمان بسازه.

عزیزانی که فیلم رو دیدن خوشحال می شم نظرشون رو راجع بهش بگن.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۸
رها .

این هفته شاید بیشتر از هر وقتی راجع به توریست و توریسم ایران خوندم. علتش شاید این بود که این اواخر محال بود برم بیرون و چندتا توریست خارجی نبینم. هر دفعه هم نگاهشون می کردم یه سوالی تو ذهنم نقش می بست: "که اینا چی فکر می کنند میان ایران گردش؟!" بعد شروع کردم به انگلیسی سرچ کردن و خاطرات کسایی رو می خوندم که واسه تفریح اومدن ایران. الان که دیگه الحمدالله مطالعاتم کامل شده تصمیم گرفتم نتیجه ی کارو با شما عزیزان در میون بذارم.

شاید براتون جالب باشه که اولین چیزایی که با شنیدن نام ایران در ذهن شنونده ی غربی شکل می گیره واژه ی طالبان، ISIS، جنگ، تروریست و البته احمدی نژاد باشه! اینو تقریبا تمام کسانی که قصد سفر به ایران رو داشتند نوشته بودند که وقتی به خانواده یا اطرافیانشون می گفتند که قصد سفر به ایران رو دارن همه سعی داشتند که منصرفشون کنند! به قول یکیشون که می گفت به هر کسی می گفتم می خوام برم ایران بهم می گفت:

 you are rather mad or stupid… or both!

مخصوصا اتباع آمریکایی و اسرائیلی که اون شعارهای معروف "مرگ بر آمریکا" و "مرگ بر اسرائیل" رو بسیار شنیدن و رسانه های غربی هم گویا به شدت روی این قبیل مسائل مانور می دن تا اونجایی که یه آمریکایی که به ایران اومده بود و تو وبلاگش خاطراتشو نوشته بود، تو کامنتاش یه نفر نوشته بود:"چه جالب که به عنوان یه آمریکایی مردم باهات رفتار خوبی داشتند. من فکر می کردم مردم ایران آمریکایی ببینن بهش سنگ پرتاب می کنند!!!" البته ایشون فکر کنم یه ذره هم ایرانو با فلسطین اشتباه گرفته بود. چون ما سابقه سنگ اندازی نداشتیم هیچ وقت! خب البته درافشانی ها و جنجال آفرینی های رئیس جمهور قبلی هم به تمام این ها دامن می زد و در سایتamerican travel advisory  که به افراد مقیم آمریکا کشورهای امن که می تونن بهش سفر کنند رو معرفی می کنه در رابطه با ایران نوشته شده که "حتی برای کارهای مهم هم سعی کنید به ایران سفر نکنید!"

خب من حس شما خواننده ی عزیزی که اینا رو می خونی رو خوب درک می کنم. این چیزا عمیقا قلب آدمو به درد میاره. ولی نکته ی خوب این که با روی کار اومدن moderate president of Iran, Rouhani دیدگاه غرب به ایران بسیار بسیار تغییر کرد و تنها کمی بعد از توافق هسته ای و برجام بود که انگلستان در وبسایت رسمی توریستی خودش سفر به ایران رو امن توصیف کرد و حتی بعد از معرفی بسیار از سایت های دیدنی ایران در انتها نوشت 'and enjoy the famous persian hospitality" ( و از مهمان نوازی معروف ایرانیان لذت ببرید!) انگلستان تنها کشوری نبود که ایران رو امن توصیف کرد. بسیاری از کشورهای غربی دیگه هم به جز نواحی مرزی ایران در مرز افغانستان، پاکستان و عراق و همچنین استان سیستان و بلوچستان بقیه ی نقاط ایران رو امن توصیف کردند.

خب اگه بخوایم به این قضیه توجه کنیم که برای غربی ها که عاشق سفر کردن دور دنیا هستند و یه کوله پشتی می گیرن دستشون و راه میفتد hitch hiking می کنند این قضیه ی امنیت چقدر مهم هست، متوجه می شیم که امن خوندن ایران توسط وبسایت های رسمی کشورشون در جذب اونا به کشوری بسیار متفاوت از کشور خودشون و با پیشینه ی تاریخی چند هزار ساله که فرهنگ ، هنر و تاریخ به هم گره خوردند چقدر می تونه جذاب و دیدنی باشه. مقامات ایران که رسما اعلام کردن که با تسهیل شرایط دادن ویزا منتظر سونامی توریست ها هستند که این امر در رسانه های غربی که هر چند با شک و تردید، ولی در هر حال دوستانه تر دارن به ایران نگاه می کنند بازتاب گسترده ای داشته. تا اونجا که تو یکی از همین وبلاگ های خاطرات سفر به ایران یه نفر نوشته بود که "اگر می خواید به ایران ناب و دست نخورده سفر کنید زودتر اقدام کنید که تا چند سال آینده با حجم عظیم توریستی که ایران رو به عنوان مقصد انتخاب می کنند امکان دسترسی به بسیاری جاذبه ها رو از دست می دید." در ادامه هم این رو بگم که انگلستان در وبسایت رسمیش نوشته بود که ایران اگر سیاست درستی در زمینه ی توریسم پیش بگیره : Iran could be a tourist hit in 2016! امسال هم نسبت به سال گذشته 5 برابر بیشتر توریست غربی داشتیم.

خب از این مسائل که بگذریم اینو دوست دارم بگم که من شاید بالای 30 تا وبلاگ سفر به ایران رو خوندم و عمیقا خوشحالم از این که هیچ کدام حتی یکی از اون ها در کل از ایران و ایرانی بد نگفتن. حتی یه دختر اسرائیلی بود که نمی دونم چطور تونسته بود ویزا بگیره بیاد ایران، که نوشته بود "من از ایران رفتم ولی قلبم رو اونجا جا گذاشتم." بزرگترین جذابیت ایران برای توریست های غربی هم مهمان نوازی عجیب ایرانیاست که اونا رو با آغوش باز می پذیره. به قول یکی از این دوستان: it`s just from the moment you get out of the plane -if not before that- to feel that everybody is welcoming you with an open heart and a big smile! And by everybody, I really mean everybody!

و خیلی هم به همدیگه پیشنهاد کرده بودند که تو ایران اگه کسی به چای یا ناهار دعوتتون کرد اصلا نگران نباشید و بدونید که می تونید بدون این که کوچک ترین فکر بدی بکنید برید و از زمانی که با ایرانی ها می گذرونید لذت ببرید.

مساله ی بعدی که البته من قبل از این که اینو تو وبلاگای خارجی بخونم خودم هم عمیقا حسش کرده بودم امینته. به نظرم خوبه که آدم انصاف داشته باشه. ببینید کشور ما یه سری کمبودها داره و بد هست ولی انصافا دیگه خیلی بد نیست! به خدا امنیت خیلی چیز مهمیه که ما داریم. البته امنیت به این معنی نیست که شما می تونی سوییچتو بذاری تو ماشین بری بعد دو ساعت که اومدی ببینی باز ماشینت همونجاست! ولی من به عنوان یک دختر مجرد که 6 سال تنها زندگی کردم و مسافرت تنهایی هم زیاد رفتم به جرات می تونم بهتون بگم که ایران کشور امنیه! شما تو ایران ممکنه متلک بشنوید (البته تو شهری مثل اصفهان من همونم واقعا به ندرت می شنوم. مشهدم رفتم همین طور بود.) ولی تهدید جانی نمی شید یا احساس عدم امینت نمی کنید. بابا ایرانه! زیمباوه که نیست! و نکته ی دلگرم کننده ی دیگه ای که من خیلی توی وبلاگ ها پر رنگ می دیدمش همین مساله ی امنیت بود. یه خانم لهستانی که تنها و بدون تور به ایران سفر کرده بود نوشته:

 there wasn`t even a moment that I felt unsafe or even uncomfortable.

تعاریفی که از غذاهای ایرانی کرده بودند هم فعلا می ذارم کنار... جذابیت بعدی ایران... اگه گفتید؟!... بله! زیبایی معروف شرقی ایرانیا! توی یکی از سایت های Dos and Don`ts in Iran نوشته بود:

yes! They are beautiful. But don`t stare especially at their weman!

خب البته من منکر این نیستم که اونا چشم و ابروی مشکی می پسندند چون ندارند. همون طور که تو ایران هم اغلب سفید و بور و چشم رنگی می پسندن. ولی وقتی می خوندم که چقدر از خوشگلی دخترای ایرانی تعریف می کردند طبیعیه که خیلی حس خوبی بهم دست می داد و دلم خواست که این حس خوبو با شما به اشتراک بذارم. البته قبلا هم یکی از دوستام تعریف کرده بود که با یه پسر فرانسوی رفته بیرون اصفهانو نشونش بده، بعد پسره بهش گفته که "باورم نمی شه. تا حالا این همه زن خوشگل یه جا ندیده بودم!"

بقیه ی نکات جالب واسه توریست ها هم یکی قضیه ی ریال و تومان بود که رسما شاسگول شده بودند! حقم دارن البته. ولی بازم یه جا یکی نوشته بود که "سر قضیه ی ریال و تومان خیلی نگران نباشید. چون هر چند خودتون نمی فهمید چی شد و چقدر خرج کردین ولی سرتون کلاه نمی ذارن." که البته شاید یکی از عللی که سرشون کلاه نمی ره اینه که ایرانیا نمی دونن اینا نمی فهمن چی شده! یا شاید ما واقعا اینقدر آدمای پاکی هستیم؟! نمیدونم والله... بعد دیگه مشکل عظیم نبودن پول خرد تو ایران رو گفته بودن و کلی خندیده بودن که "تو ایران از آبنبات و شکلات به عنوان پول خرد استفاده می شه!"    البته این دوستان عزیزمون آدامس و چسب زخم رو جا انداخته بودندJ)

نکات منفی هم اغلب در رابطه با رانندگی وحشتناک ایرانی ها بود و این که اینا شنیده بودن تو ایران حوادث رانندگی اولین علت مرگه و خب طبیعیه  که خیلی پنیک شده بودند و خیلی هم به هم دیگه توصیه می کردند که تا جایی که ممکنه سوار تاکسی و کلا اتومبیل نشن. مساله ی بعدی هم اینکه زمان تو ایران یه شوخی بزرگه! و هیچ کس وقت شناس نیست و خودتونو آماده کنید واسه این که چیزا سر ساعت مقرر اتفاق نیفتن و صبور باشید. در مورد فرهنگ تعارف هم یکی دو جایی نوشته بود که وقتی یه چیزی بهتون offer می دن یکی دوبار اول رد کنید و قبول نکنید بعد اگر اصرار کردند بپذیرید! که باز واسشون خیلی جالب و خنده دار بود... ببینید فرهنگ یعنی همین! یعنی حواسشون هست که به عادات و فرهنگ ما توهین نکنند و حتی از قبل به هم آموزش می دن که بدونید همچین چیزی هست و حتی می خوان که مثل ما رفتار کنند! یعنی من واقعا کیف می کردم می دیدم که اینقدر احترام به آداب و رسوم هر جایی براشون مهم هست.

یه چیز دیگه هم که فقط تو یکی از وبلاگا خوندم اونم چون طرف 3 ماه ایران بوده و فرصت کرده لایه های دیگه رو هم بشناسه اینکه گفته بود ایرانیا آدمای دروغ گویین و به راحتی دروغ می گن! که انصافا به نظرم ماها اینجوری هستیم!

یه چیز جالب دیگه هم این که یه بنده خدایی از همین توریستای غربی کلی از ایران تعریف کرده بود و خوب گفته بود. بعد یه جایی یه خطایی کرده بود به جای "خلیج فارس" نوشته بود "خلیج" و تو اون طوماری که نوشته بود یه جایی هم نوشته بود که "در بین کشورهای عربی ایران..." بعد من متنو خوندم از این دو قسمتش خوشم نیومد نگاه کردم به آمار سایت دیدم: اوه اوه چقدرم ویزیتور داره! و به جاست که این دوتا ایراد نوشته رو به نویسنده گوشزد کنم و واسش کامنت گذاشتم اول تشکر کردم که چقدر خوب نوشته و منصفانه قضاوت کرده و اینا و بعد شکایت کردم که چرا نوشتی خلیج؟ و این که:

…it`s not even "khalije fars"! it is "KHALIJE HAMISHE FARS"!...and by the way Iranians are muslim but NOT Arab and calling Iran as an Arabic country is quit offensive!  

بعد رفتم بقیه کامنتا رو نگاه کنم دیدم به به... دوستان ایرانی ترکونده بودن وبلاگ این آقا رو... که آقا چه وضعیه... چرا نوشتی "خلیج"؟ و چرا به ایران گفتی کشور عربی؟ تا اونجا که طفلی بعداترش اینو تو متن تصحیح کرده بود و عذر خواهیم کرده بود که قصد توهین نداشته و اصلا توی کتابای جغرافی اونام تو مدرسه نوشته بوده خلیج فارس J

در کل به نظرم نظر غرب راجع به ایران داره تغییر می کنه و برداشت کلی من از وبلاگایی که خوندم این بود که ایران و مخصوص مردم اون رو بسیار پسندیده بودند و خیلی هاشون گفته بودند که می خوان بازم به ایران بیان.

اگر هم فرصت دارید و البته یه زبان دیگه (انگلیسی، فرانسه، هرچی...) بلدید توصیه می کنم به همون زبان سرچ کنید: خاطرات سفر به ایران! و مطمئن باشید با یه حس خوب از خودتون و کشورتون و احتمالا با یه لبخند از سر کامپیوتر بلند می شید. :)))

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۲
رها .