شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

توی کافی شاپ هتل کوثر قرار می گذاریم. چاق تر شده و بی روحیه تر. تمام سعیم اینست که برنامه ای بچینم که بتوانیم با هم انجام دهیم. دنبال کلمات می گردم. به کسی که تمام دنیایش ویران شده چه می توان گفت؟ "درست می شه؟" وقتی خودت هم می دانی هرگز هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود. می گویم:

- قسمت نبود پزشکی بخونی. ولی این همه شغل دیگه. چرا وقتی مرضیه گفت بری تو آموزشگاش زبان درس بدی رد کردی؟ یا چرا نمی ری دنبال نقاشیت؟

سکوت می کند و بعد آرام لب هایش تکان می خورد: "که چی بشه؟" و بعد اشک ها درشت و آرام پایین می افتند. مستقیما از چشم هایش می افتند روی میز. بدون هیچ ردی...

- که به زندگی برگردی...

- زندگی؟ تو واقعا فکر می کنی من زندگی دارم؟ زندگی من با همون دو سانت تومور نابود شد. خنگ شدم. حافظم داغونه. هیچی یاد نمی گیرم. اعتماد به نفسم له شده. تا اون حد که باورت می شه می خواستم تعارف کنم پول میزو من حساب کنم ولی حتی اعتماد به نفس گفتن همین یه جمله به تو که دوستمی نداشتم؟

شوکه می شوم. می دانم ویران شده است ولی نه تا این حد. می دانم از قربان صدقه رفتن چیزی تغییر نمی کند. راه بعدی را می گزینم: "خیلی خوب... جهنم... هیچ غلطی نکن! فقط امیدوارم تو این زندگی نباتی که برا خودت درست کردی بهت خوش بگذره. امیدوارم تو چهل پنجاه سالگیت وقتی به گذشتت نگاه می کنی بتونی خودتو بابت این که این طور گه زدی به زندگی خودتو خانوادت ببخشی!"

می زند زیر گریه... می گوید:"می دونم... همین الانم از خودم، از این زندگی متنفرم!"

همین که گریه می کند و عکس العمل نشان می دهد خودش یک علامت خوب است. همین که می ریزد بیرون و احساس نمی کنی با یک دیوار حرف می زنی! صبر می کنم کمی آرام شود.

- عزیز دلم... من نمی گم ناراحت نباش. افسرده نباش. اینا که دست خود آدم نیست. بعدم اتفاق خیلی بدی واست افتاد. قابل درکه که این طور باشی. ولی آگاه باش به این وضعیتت. به این افسردگی که اگه به داد خودت نرسی دوباره می ره تو فاز بایپلار! حیفه بخدا. تو ذاتا آدم قوی و عمیقی هستی و حالا یه عالمه حسای قوی رو به این دوتا اضافه کن. خشم... عصبانیت... ناراحتی... هر چی که هست. من فکر می کنم تو این روحیه و احساس رو تو هر کار هنری بذاری توش یه چهره می شی. این همه هنری که داریو گذاشتی کنار چسبیدی به همون یکی که قسمت نبود. خواستی و نشد. تلاشتم کردی. وقتشه بگذری ازش..."

سه ساعتی حرف می زنیم. قرار می گذاریم جلسه بعدی مراجعه روانپزشکی همراهش باشم. بعدا که جدا می شویم تمام جاده را توی افکار خودم هستم. دروغ چرا؟ الگوی من بود. یار دبستانی من... چهره شاخص مدرسه... دختر همه فن حریف موفق در همه چیز! از درس گرفته تا نقاشی و ورزش و مسابقات سرود و کتابخوانی و هر چیزی که بتوان در آن موفق شد. حتی کنکور! با رتبه 180 می رود دانشگاه و بعد بازی روزگار شروع می شود. توی ذهنم همیشه همه چیز تمام بود. باهوش، بااراده، زیبا، بااخلاق، خانواده دار و ثروتمند... یک دختر دیگر توی زندگی اش چه می تواند بخواهد؟ همان موقع هم لذت این چیزها را نمی برد! اصلا نمی دید که لذتش را ببرد! قبل از این که دوره های طولانی بیماری را بگذراند و شیمی درمانی ها را و بعد تومور مغزی اش را خارج کنند و ناگهان تمام رویایش به هم بریزد و حالا حسرت یک روز از روزهای خوب قبل از بیماری به دلش مانده...

به خانه که می رسم شب شده. 11 شب است. با کلید در را باز می کنم. ماشین را می گذارم توی پارکینگ. مامان می آید توی بالکن. همان طور که گزارش مختصری از اوضاع احوال دوستم می دهم می روم بالا اتاق خودم. جلوی آینه لباس هایم را در می آورم و نگاهم می افتد به نگاه دختر جوانی که از توی آینه مرا نگاه می کند. به قد و بالایش. به دستانی که به نظرم خوش فرم می آیند. به ابروهای کمانی که با وسواس تمیز شده اند و به موهای موج داری که تا کمر می رسند. به پیکره ای که بالغ است. زنانه است... و تعجب می کنم از این که من کی این شدم؟! نگاه کردن از بیرون، بدون حس اینکه "این منم" به یکباره احساس عجیبی به من می دهد. همان احساسی را به این پیکره ی آشنا پیدا می کنم که وقتی توی خیابان دخترهای زیبا را می بینم. همه ی ایرادها ناگهان حذف می شوند و احساس می کنم این دختر زیباست! بله من زیبا هستم و زندگی کوتاه تر از آن است که من لذت بردن از این زیبایی را موکول کنم به زمانی که وزنم فلان شد! دلم می خواهد ترازوی توی اتاق را جمع کنم. حسم می کنم واقعیتی را می بینم که قبلا نمی دیدم. 62 کیلو وزن برای قد 172 سانتی خیلی هم خوب به نظر می رسد و من باید از شر این رفتار وسواس گونه در قبال اندامم خلاص شوم! از این وزن کشی مداوم قبل از یک لیوان چای، بعد از یک لیوان چای / قبل از شلوار کتان، با شلوار کتان / قبل از پیاده روی، بعد از پیاده روی و ... واقعا مسخره به نظر می رسد. بارها همکارانم به زیبایی ام اشاره کردند و من هر دفعه گذاشتم پای تعارفات معمول و هر بار توی آینه فقط نقص ها را دیدم.

به این فکر می کنم که آدم باید به خوشبختی اش اشراف داشته باشد. به ناراحتی اش هم همینی طور. اصلا آدم باید بداند حالش چطور است و چرا این طور است. باورم می شود که خوشبختم. مشکلات هست. نمی گویم بی دغدغه ام. ولی شده ام مثل یک دریای عمیق که اعماقش آرام است. دلش قرص است. حالا بادها هر چه می خواهد سطحش را بالا و پایین کنند و موج بیاندازند. شروع می کنم خوشبختی هایم را شمردن. اصلا همین که این وقت شب می آیم خانه و کسی نمی پرسد کجا بودی خودش خوشبختی است! همین اعتماد عجیبی که خانواده ام به من دارند... همین سلامتی... همین دوستان خوب... صرف این که این ها برای من عادی و بدیهی شده دلیل بر این نیست که چیز کمی است!

حس خوب و قشنگی به زندگی دارم که دلم می خواهد همه ی آدم ها را در آن شریک کنم. احساس عجیبی که شاید زیاد راجع به آن خواندیم ولی تجربه اش یک چیز دیگر است. دلم می خواهد دست دوستم را بگیرم و برویم زیبایی های دنیا را نشانش بدهم. تک تک سلول هایم دوست دارند کمکش کنند و دوست دارم این را به همه ی دنیا بگویم که تا وقتی فرصت دارید، تا وقتی هنوز دلایلی برای داشتن حس خوب هست، همان موقع قدر لحظه را بدانید و حس خوب را در خودتان رشد بدهید. گاهی هم به جای غر زدن از ناملایمات زندگی، به دوستتان پیام بدهید که "نمی دونی امروز چقدر احساس خوشبختی می کنم!" یکی از دوستان من یکبار چنین پیامی داد و لبخندی که از خواندن این پیام به لب من آورد عمرش واقعا طولانی بود. :)

می دانم برای سن و سال من زود است از این حرف ها بزنم. فقط این را می خواهم بگویم که واقعا زندگی کوتاه تر از آن است که آدم فرصت شادی کردن و لذت بردن از آن را به روز دیگری موکول کند...

شاد زی...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۷
رها .

امروز داشتم فکر می کردم اگر زندگی ما زندگی رقابتی نبود و اگر دائم خودمان را با دیگران، خانه مان را با خانه شان، ماشینمان را با ماشینشان، موفقیتمان را با موفقیتشان و ... مقایسه نمی کردیم هیچ دلیلی برای تنگ نظری، حسادت و به دنبال آن بدخواهی وجود که نداشت، تازه برای موفقیت اطرافیانمان جشن هم باید می گرفتیم! کافیست کمی خودخواهانه تر به قضایا نگاه کنیم! اصلا بیایید فکر کنیم دنیا محض خاطر مبارک ما می چرخد! جدی می گویم! باور کنید تمامی موفقیت های اطرافیانمان به سود ماست...

مثلا ببینید وقتی فلان فامیلتان در فلان پروژه پول کلانی به جیب می زند حداقل خوبیش اینست که الحمدالله اوضاع اقتصادی اش خوب است و دیگر از شما پول قرض نمی گیرد! یا آن یکی فامیلتان که ویلای چند صد میلیونی خریده و شما را گهگاه دعوت می کند. نه پولی خرج کرده اید، نه مالیاتی می دهید و نه غصه ی هرس کردن باغش را می خورید! رفته اید کیفتان را کرده اید. فرصت این را داشته اید که بروید و بریزید و بپاشید و بعد که کلی بهتان خوش گذشته بیایید خانه با خیال راحت بخوابید. یا آن یکی که خیلی خوشبخت است. با همسرش خیلی به هم می آیند! باور کنید شما اگر نگوییم بیشتر، حداقل کمتر از آنها خوشبخت نیستید. دوستانی دارید که شادند. غر نمی زنند و ظرفیتشان حالا حالاها جا دارد که با علاقه به مشکلات شما گوش دهند!

از شوخی گذشته، تمام حرف بنده این است: که خوشبختی دیگران به معنای بدبختی ما نیست. این یعنی این که ما با کسی مسابقه نمی دهیم. ما حالمان از حال خوب دیگران بد نمی شود. ما خر خودمان را می رانیم و راه خودمان را می رویم. ما وقتی فلانی فلان ماشین گران قیمت را خرید شب ها بی خوابی به جانمان نمی افتد. مهم تر از همه ی اینها ما برای همسطح شدن با دیگران آنها را پایین نمی کشیم. سعی می کنیم خودمان را ارتقا بدهیم و از حرص همه ی اینها و جبران آنچه که کمبود می نامیم پا روی آدم ها نمی گذاریم.

و در نهایت این که: بله... ما خوشبختانه چشم دیدن موفقیت های دیگران را داریم.

و این چقدر خوب است...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۲
رها .

این روزها شاید بیشتر از هر وقت دیگر دلتنگی هایم رنگ و بوی دیگر گرفته. دلم می سوزد و یک نیروی درونی دائم ندا می دهد که از نشستن و غصه خوردن که چیزی درست نمی شود. دائم احساس می کنم باید کاری کرد. باید بهتر شد. والاتر شد. فهمیده تر شد و باید ادای دین کرد. باید تاثیر گذاشت. دلم برای گربه پیر تنها مانده در نقشه جغرافیا می سوزد و دائم فکر می کنم کاش وطن جای بهتری برای زندگی کردن بود. در یک کشش و تناقض دائمی ام. جایی بین رفتن و ماندن گیر افتاده ام. انگار بین مردم غریب افتاده باشی. دلم نوستالژی هایم را می خواهد و من احساساتی که با دیدن تبدیل شدن مدرسه دوران کودکی ام به پارکینگ گریه ام گرفت... که همه ی کوچه و خیابان ها را بی تغییر می پسندد حالا چطور می تواند تغییرات بزرگتر را هضم کند؟ برود که برود؟! مگر الکی است؟ همه ی اینها افکاری هستند که این روزها از لحظه ای که ماشین را از حیاط خانه بیرون می برم به ذهنم هجوم می آورند تا لحظه ای که توی پارکینگ اداره پارکش می کنم.

امروز موقع رفتن به اداره و سر سرعت گیری که قبل از میدان است سرعت ماشین را تا حد ایست کامل پایین آوردم و در همان چند ثانیه نفهمیدم چطور ناگهان در ماشین باز شد و یک خانم میانسال خودش را به سرعت انداخت توی ماشین! من همان طور بهت زده مانده بودم که الان چه شد؟! چه اتفاقی دارد می افتد؟ و با تعجب به همسفر تازه ام نگاه می کردم که خودش زبان باز کرد و شروع کرد قربان صدقه ی من رفتن که "مادر جون خدا اجرت بده. پا ندارم پیاده برم. صواب داره. منو برسون سر خیابون فلان" و بعد شروع کرد یکی یکی با نام ائمه جمله ساختن که دست کدامشان به همراهم و اجرم با کدامشان و ... و من در بهتی که تمامی نداشت هم از سرعت عمل ایشان در سوار شدن به ماشین که چیزی کم از بدل کاران نداشت و هم از احمق فرض شدنم... خدایا به کجا داریم می رویم؟ که یک بنده خدایی برای سواری گرفتن رایگان این همه ائمه و معصومین را وامدار یک کارمند اداره که همین جوری هم دیرش شده بکند و هفت آسمان را بلرزاند؟!

سریع زدم کنار. در ماشین را باز کردم و گفتم: "خانم من دیرم شده. پیاده شید با تاکسی برید! در ضمن از این بعد لطفا قبل از سوار شدن به ماشین یه غریبه ازش اجازه بگیرید." خلاصه با ترشرویی پیاده شد. ولی انگار من ظلم کرده باشم. یا یک همچین چیزی...

ادامه افکارم را گرفتم و این که "بله... وطن جای بهتری برای زندگی بود اگر ما از ظواهر می گذشتیم و به روح و معنا فکر می کردیم و از هر چیزی برای رفاه شخصی سواستفاده نمی کردیم." نمی دانم چرا یکهو قضیه ی فیش های حقوقی به یادم آمد و دوباره غصه ام گرفت. این روزها احساس می کنم که هر لحظه دارد به حقوق شهروندی من توهین می شود. در هر مساله ی بزرگ و کوچک. حتی همین الان که این خانم فکر کرده می تواند با این بهانه ها از من سواری بگیرد! کشورم را کشتی بزرگی می بینم طوفان زده که همه ی ملت سواریم و هر کسی در فکر اره ایست که بردارد از چوب این کشتی ببرد و قایق شخصی برای خودش درست کند. فارغ از این تفکر که آخرش همه با هم غرق می شویم!

ذهنم دوباره برمی گردد سمت خانمی که اینطور پرید توی ماشین! اینقدر راحت با "صواب" و "اجر" جمله ساختن شجاعت می خواهد! و اینکه ما از کی تا حالا اینقدر حسابگر شده ایم که هر کار کوچک و بزرگ احیانا نیکی را با چنین دیدگاهی و با چشم داشت به اجرش باید انجام دهیم؟! و از کی تا حالا با مقربین الهی انقدر هم کاسه شده ایم که از حساب آنها چک می کشیم؟ منظورم فقط این خانمی که امروز به تورم خورد نیست. این تفکری است که در بسیاری از اقشار ما نهادینه شده. که همه چیز را حواله می کنند به آن دنیا و اگر احیانا کار نیکی انجام دادند کلی محاسبات لگاریتمی انجام می دهند که خدا الان چقدر بهشان بدهکار است و کجا باید برایشان جبران کند! دید مالی-دنیوی ما به جایی رسیده که طرف مشکلی دارد و برای حل این مشکل سفره می اندازد و دست به دامن معصومین می شود که برایش پارتی بازی کنند و یا تحت مضامینی همچون نذورات به آسمان ها رشوه دهد! من می توانم درک کنم که کسی نذر کند فلان کار بد را ترک کند، یا مثلا دیگر دروغ نگوید یا ... ولی این که نظر کنی فلان مقدار پول خرج فلان چیز کنی تا مشکلت برطرف شود؟ فقط مرا در بهت فرو می برد که یعنی واقعا خدا اینطور با بنده هایش حساب کتاب می کند؟ نمی گویم کمک نکنید یا کار نیک نکنید. صحبت از تفکر آدم هاست... از آن طرف به این فکر می کنم که آیا واقعا ما به چنان حدی از تنزل اخلاق و انسانیت رسیده ایم که باید برای خودمان بودن، برای انسان بودن جایزه بخواهیم؟! این تفکر کودکانه است!

به خدا خوب است آدم گاهی به معنای کاری که انجام می دهد فکر کند. چون عرف است دلیل بر درست بودنش نیست! یک چیزهایی را می بریم در حیطه ی تقدسات و از آنها حقیقتی می سازیم برای خودمان غیرقابل پرسش! یک تحجر و تعصب خاصی هم نسبت به آن داریم تکرار نشدنی!

یک ماجرایی یادم آمد که شنیدنش خالی از لطف نیست. یکی از پرسنل اداره خانم سن بالای مجردی است که از همه چیز زندگی اش گذشته برای کمک به مردم. واقعا هم بانوی نیک سیرتی است و دستش خیر است. علارغم تفاوت فاحشی که در ظاهر و عقاید داریم کم و بیش با هم دوست شدیم. البته من خیلی دندان روی جگر گذاشتم و همین که دیدم افکارش غیرقابل انعطاف و تغییر است سعی کردم خیلی به پر و پای عقاید هم نپیچیم. همین که انسان خوبی است و خوب حافظ می خواند کافیست که دوستش داشته باشم. چند وقت پیش آمد اتاقم کمی صحبت کنیم. بحث ظلم و این صحبت ها بود من گفتم به نظرم بهتر است هر کسی در حد توانش یک کاری انجام دهد. مثلا شما که داری بازنشسته می شوی و انقدر هم دغدغه ی مردم را داری چرا سر فلان موضوع که من فقط شمه ای از آن را شنیدم و خودت کامل در جریانی اعتراضی نمی کنی؟ این که مصداق واضح ظلم است؟ به خودت هم دارد ظلم می شود. و اما پاسخ ایشان: "نگران نباش... اگرم اینجا حقمون رو ندادند اون دنیا خدا باهامون حساب می کنه!" ایشان شوخی نمی کرد و واقعا جدی می گفت! می توانید تصور کنید که باور قلبی کسی چنین چیزی باشد؟؟؟ ازین حرف پل می زنم به تفکرات قبلی ام و کسی توی ذهنم بلند می گوید:"و این یکی از دلایلی که اوضاع مملکت ما اینست که می بینی! حی و حاضر!" حرف ها جمع می شود توی گلویم که این قضیه چه ربطی به خدا دارد؟ آخر مگر خدا قیم یا ضامن فلانی است یا بدهی به او دارد که حسابش را صاف کند؟ می گویم:" والله من اندازه شما قرآن خون نیستم. ولی مطمئنم یه جایی شنیدم که خدا گفته با ظالم بجنگید و زیر بار ظلم نرید..." خلاصه با پادرمیانی یکی دیگر از همکارها که اتفاقا هر دوی ما را خوب می شناخت و ترس ایشان از بالا گرفتن بحث، آن هم در اداره، قضیه ختم به خیر شد.

مرگ پدیده مرموزی است. تا حالا هم کسی برنگشته که برایمان بگوید آن طرف چه خبر است. ولی از دیدگاه علمی هم نگاه کنیم قانون پایستگی انرژی داریم. مطمئنا انرژی و حس خوبی که به محیط می دهیم و یا در خودمان ذخیره می کنیم در ما باقی می ماند و در زندگیمان اثر می گذارد. ولی من بعید می دانم حساب کتاب دنیا این شکلی باشد که به خورد ما داده اند! احساس می کنم اینها همه تمثیل است. تصور چنین دنیایی برای من کثیف و زشت است. دنیایی که به مردانش به عنوان جایزه، قول مصاحبت با خلایقی را بدهد که فاقد قدرت تمیز، تحلیل و شعور ارادی پرهیز از بدی ها هستند. فقط خیلی خوشگل اند! و در پاسخ به زنانی که از وجود چنین سهمی برای خودشان می پرسند پاسخش این باشد "که در شان یک خانم نیست همچین سوالی بپرسد." (عین این مطلب از زبان یک روحانی در دانشگاه نقل قول شد!) البته بنده که تفکرات اسطوره ای از ماوراطبیعه را کنار گذاشته ام و ترجیح می دهم آن دنیا هم با همین ارواح طیبه ای باشم که همین حالا دارند به عنوان دوستانی شریف و انسان هایی والا در اطرافمان گذر می کنند. البته فعلا در جسم هایشان! و از خدا می خواهم آنقدر به من نظر کند که هرگز درگیر این بازی های کثیف اجر و صواب نشوم! به این معنا که اگر کار خوبی کردی یا نکردی اجر و صوابش همان تجلی انسانیت است در روح ما... تمام شد و رفت...!

 

پ.ن: برایم جالب خواهد بود اگر شما هم دیدگاهتان را در رابطه با صواب و اجر و حساب و کتاب اخروی برایم بنویسید. دوست دارم بدانم شما چطور خودتان را راضی می کنید؟!


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۷
رها .

دو-سه هفته ی گذشته هفته های پرباری بودند... از همه جهت!  یعنی چند ماه گذشته هیچ خبری نبود بعد یهو در عرض10-15 روز خواستگار بود که میومد و می رفت. نفر اول برادر شوهر یکی از پرسنل بیمارستان بود که گویا بنده رو تو داروخانه دیده بود. زن برادرش رفته بود با یکی از دوستای بیمارستانم مطرح کرده بود. معصومه هم زنگ زد پرسید "با غیر پزشک ازدواج می کنم یا نه؟!" بعد من همونجور که شاخام داشت در میومد پرسیدم:"وا... این دیگه چه سوالیه؟؟ اگه آدم خوبی باشه چرا که نه؟!" بعد توضیح داد که طرف مهندس فلانه و ازیناست که ده روز اینجاست ده روز می ره جنوب و اگه با این موضوع اکیم که طرف ده روز نباشه بیان با خودم صحبت کنند. والله من اسم چنین شرایطی رو زندگی مشترک نمی ذارم!  یعنی اصلا برام قابل درک نیست... عین روز برام روشن بود که "نه"! خیلی جدی و در حالی که سعی می کردم نخندم به معصومه گفتم:"نه عزیزم. مشکلی ندارم شوهرم ده روز نباشه... اتفاقا مشکلم اون ده روزیه که هست!!!" بعد دیگه قضیه افتاد رو شوخی و گفتیم و خندیدیم و تهش ردش کردیم رفت...

به فاصله ی دو روز بعد از ایشون یه خانمی چادری و بسیاااااااار محجبه تشریف آوردن شبکه اتاق من. منم تو اتاقم همیشه درو می بندم چون خوشم نمیاد هر کی از راهرو رد می شه همین جوری سرشو بندازه پایین بیاد اتاقم. اینجوری طرف در می زنه آدم هر لحظه سوپریز نمی شه ولی این خانم کلا منزل خودشون بود همینجوری شَتَرَق درو وا کرد اومد تو. بدون مقدمه هم رفت سر اصل مطلب که واسه امر خیر مزاحم شده و گویا از چندتا همکارا هم رفته تحقیق کرده. شازدشونم طبق معمول بنده رو تو داروخانه دیده! بعد کلی از خوبی های پسرشون گفتند که اخلاقش خیییییییلی خوبه و ایشون شدیدا پسرشونو تایید می کنند! (مدیونید اگه فکر کنید حکایت روباهست و دمش!) :/ فقط تحصیلات پسرشون پایینه ولی اونم مشکلی نیست چون ایشون قصد دارن حتما ادامه تحصیل بدن و تا مدراج خیلی خیلی بالا هم بخونن و تند و تند پیشرفت کنند، از نظر مالی هم فعلا مثل دل مومن پاک پاکن. ولی خیلی پرتلاشن و مطمئنا (با تشدید بخونید) به جاهای بالایی می رسن. بعد من همش برام سوال بود که این گل پسر سنش که بالاست، درس که نخونده، کارم که نکرده، ایشون دقیقا تا الان چه غلطی داشتند می کردند؟! بعدم این که خیلی اهل نماز و روزه و خدا پیغمبره پسرشون و خیلی پاکه! بعد برا من سوال بود که اونوقت من کجام شبیه نماز و روزه ایاست که اینا منو پسندیدن؟! بهش می گم خانم شرایط پسر شما از هیچ نظر به من نمی خوره ولی یه خانمی هست تو همین شبکه خیلی دختر خوبیه شاید ایشون برا شما مناسب تر باشن. دختر باایمانیم هست. بعد ایشون فرمودند "پسرشون گفته زنش باید حتما دکتر باشه." اینو که گفت واقعا مونده بودم الان سرمو دقیقا به کجا بکوبم؟ خلاصه مغز منو خورد. بعد کلی پشت سر دخترای امروز برام حرف زد! که علی رغم همه بلانسبت گفتناش من کلی بهم برخورد! بعدم هی می گفت:" حالا من نمی خوام اصرار کنما ولی..." بعد هی اصرار می کرد! خلاصه یه جوری از شرش راحت شدم. بعد فرداش باز یه فامیلامون از طرف این خانم زنگ زد... یعنی تنها شرطی که پسرشون از شرایط یک خواستگار می تونست داشته باشه همین مذکر بودنش بود وگرنه از نظر من ایشون از هییییچ نظر نه شرایط یک خواستگار تیپیک و نه حتی آمادگی ازدواج رو نداشت. مادره هم به شدددت دوست نداشتنی بود... :/

بعد از بچه های اون داروخانه قبلی که می رفتم یکیشون زنگ زد گفت که "خانم دکتر اون پسره بود که میومد الکی دارو می گرفت... این مدتی که شما نبودینم میومد. بعد دیروز از آقای فلانی سراغتونو گرفته پرسیده که الان کجا شاغل هستید؟ اجازه می دید آدرستونو بدیم؟" بعد من همش تو ذهنم سوال بود که "فصل گرده افشانیه؟! چه خبره یهو؟!"

تا هفته ی پیش که یه خانمه اومد داروخانه اونم داروخانه شبانه روزی تو اون جمعیت و جلوی نسخه پیچا اومده می گه"ببخشید می شه من شمارتونو داشته باشم؟" منم یه نمه شستم خبر دار شد گفت:" نه متاسفانه." بعد باز اصرار که "پس شماره پدر یا مادرتون... واسه امر خیره..." یعنی انقدر عصبانی شدم که دلم می خواست یه چیزی پرت کنم طرفش. دقیقا نظرم این بود که "what the hell?!" زنیکه نفهم یه ذره فکر نکرده ضایست کارش؟ بعد همه هم واستاده بودن تو دهن من نگاه می کردن. دیدم خیلی داره ضایع می شه گفتم:" خانم من نظرم منفیه." گیر داده "من که هنوز شرایطو نگفتم! شما اجازه بدید!" بهش می گم "اونوقت شما واقعا پیش خودتون فکر کردید بهترین زمان و مکان واسه مطرح کردن چنین موضوعی اینجاست!؟" اینو که داشتم می گفتم خون داشت خونمو می خورد. بعدم با یه لحن خییلی بد که مطمئنم دیگه پشت سرشم نگاه نمی کنه بهش گفتم که قصد ازدواج ندارم. بعدم خودکارو پرت کردم رو میز و رفتم اون پشت مشتا خودمو گم و گور کنم! فکر می کنم عکس العملم گویای شدت عصبانیتم هست دیگه توضیح اضافه نمی دم. o_0

مورد آخر هم دو روز پیش بود که ایشون مقیم سوئد هست که پارسال هم مطرح کرده بود و من جواب منفی دادم. بعد یه جریاناتی پیش اومد که دوباره مطرح شد و عمه اش آیدی اینستا شو داد که عکسشو ببینم. البته بنده هر گونه ارتباط مجازی رو کاملا تقبیح کردم و گفتم حاضر نیستم اینجوری با کسی آشنا بشم ولی تهش گفتم "چشم... اگر اومد ایران می رم می بینمش" تا خدا چی بخواد و چی پیش بیاد... 

و بدین گونه سه هفته ی شلوغ به پایان رسید...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۲
رها .

  بله همون طور که از تیتر مشخصه بالاخره خریدمش! جمعه با پدر محترم رفتیم جمعه بازار ماشین منتها با این دید که یه ماشین پدر مادر دار با اصل و نصب بخریم. البته ایده ی خودم بودا! حقیقتش اینه که من با دلم عاشق می شم ولی با سرم تصمیم می گیرم. کلا به این نتیجه رسیدم که پژو ماشین بهتریه. حتی به حدی از کمال رسیده بودم که معتقد بودم L90 ام گزینه ایه واسه خودش! دیگه رفتیم هی ماشینا رو دیدیم. چندتا 206 قیمت گرفتیم چند تا L90. بعد خیلی یهویی یه L90 از این مدل جدیدا دیدیم که سر و ته پارک شده بود. یعنی فروشنده ی بدجنس خودش می دونست پشتش از جلوش خیلی قشنگ تره به این نتیجه رسیده بود که بهتره خریدار اول پشتشو ببینه. دیگه بابا دید چشممو گرفته گفت "انقدر دل دل نکن بابا. همینو بگیر بریم!" این شد که همونجا نشستیم تو ماشینه رفتیم بنگاه معاملاتی پولو کارت به کارت کردیم و خلاص! راحت شدم!

خلاصه اینکه رفتم براتون یه ماشین زشت خریدم. ولی زشت خوبیه :)))) و از اونجایی که تو دنیای من همه چی اسم داره اسم زشتولکمو گذاشتم قباد. راستش اولین اسمی بود که به ذهنم رسید. بعد از خریدم مستقیم رفتیم خونه ی خواهره. ازش می پرسم: "یادته عسل به دنیا اومد یه کپه مو بود؟ خیلی زشت بود؟؟" می گه "آره. چطور؟"

- چقدر طول کشید مهرش به دلت بیفته؟

بعد ملت قاه قاه به من می خندیدن. حالا واقعا هم به نظرم انقدری که می گفتم زشت نبودا. ولی سوژه شده بود سرش فیلم در بیاریم بخندیم. بعد خواهره خوشگل کرده بود بره مهمونی. از من می پرسید "خوشگل شدم؟" بهش می گفتم "برو بابا... فعلا از همه چیزای خوشگل دنیا متنفرم!" دیگه انقدر هی گفتم تهش عسلم اومده بود دلداریم می داد: "قربونت برم قبادت خیلیم خوشگله. ناراحت نباش. اصلا اگه زشته چرا خریدیش؟" بعد من همونجور که قاه قاه می خندیدم می گفتم: " آخه خاله جان ماشینای زشتم دل دارن. بالاخره یکی باید بخردشون یا نه؟" بعد بچه قانع شد!! :))))) (فدات بشم که انقدر زود گول می خوری :****) بعدم اومدیم خونه و من روز جمعه ای هی به زور مامانو می بردم خرید! طفلی جراتم نمی کرد بگه چیزی نمی خوام... ماشین ندیده هم نیستم! ذوق داشتم! ذوق!!! ^_^

البته اینم بگم من موقع انتخاب کلا زیادی وسواس دارم و جون همه (من جمله خودم) رو به لب می رسونم ولی موقعی که خریدم دیگه قضیه تموم شده و چشممو رو همه ی گزینه های دیگه می بندم. تا حالا هم نشده از تصمیمم برگردم یا پشیمون بشم. امیدوارم این دفعه هم همین طور باشه...  

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۳
رها .

حقیقتا نمی دونم چطور تونستم یک ماه چای نخوردن رو تحمل کنم! الان که ماه رمضون تموم شده من رسما از همون اول صبح منتظرم ببینم خدمه کی فلاسک منو میاره و تا چای رو نخورم رسما بیدار نمی شم. این چند روز تعطیلی آخر هفته ی پیش رو هم یه سفر کوتاه رفتم شمال. کلا تو تعطیلیای این مدلی ما همیشه یه روز زودتر حرکت می کنیم که به ترافیک نخوریم. معمولا هم این تئوری جواب می ده. ولی این دفعه مثل این که خیلیا این کارو یاد گرفته بودن! البته ترافیک در حد سرسام آوری که روز بعدش شنیدیم که مردم تو تونل موندن و از این صبتا نبود ولی همچنین روونم نبود. خلاصه به هر ضرب و زوری بود خودمونو رسوندیم چالوس. لب ساحلشم خیلی شلوغ بود ولی من حس پرنده ایو داشتم که از قفس رها شده. کلا که ساحل و دریا و اینا خیلی حس خوبی به آدم می ده ولی من بعد از 5-6 سال زندگی کردن در آب و هوای شمالی جدا از نوستالژیک بودنش الان دیگه یه جورایی حس مالکیت دارم بهشون.

ساحلی که ما رفتیم جت اسکی داشت. ولی تو اون شلوغی خیلی صفش طولانی بود. همه هم پسر بودن. حقیقتش من همیشه وقتی می دیدم ملت جت اسکی سوارن خیلی دوست داشتم که امتحان کنم ولی فکر می کردم خیلی بلدی بخواد و مثلا حداقل باید موتور سواری بلد باشی. بعدم حوصله خیس شدن نداشتم. این بود که هیچ وقت طرفش نرفتم. ولی این دفعه دیگه به معنای واقعی دلو زدم به دریا. خواهرزادمم اومد که پشتم بشینه. بعد این آقاهه که مسئولش بود اومد کلی واسمون توضیح داد:

با این دکمه روشن می شه... با این خاموش می شه... اینو بنداز دور مچت... اینجوری دور بزن... نزدیک بقیه نشو... اگه کسی افتاد تو آب نجاتش نده!... و ... 

ولی خوب من فقط تا یه جاهاییشو گوش کردم و همش منتظر بودم آقاهه ساکت شه بذاره من برم. یکمیم نگران عسل بودم که از پشتم نیفته... نترسه... گریه نکنه... خلاصه صحبتای آقاهه تموم شد و من ترسون لرزون راه افتادم. اولش یکم می رفتم یکم می ایستادم ولی کم کم ترسم کم شد و شروع کردم گاز دادن... بعد دیگه خیلی ترسم ریخت و شروع کردم خیلی گاز دادن!!! بعد باز بیشتر ترسم ریخت... در خلاف جهت ساحل با سرعت پیش می رفتم. خیلی حس قشنگی بود. بقیه رو پشت سر گذاشتم و دیگه هیچکس روبروم نبود. فقط من بودم و دریا... و عسل که منو محکم گرفته بود و داد می زد "خاله تندتر برو" تا چشم کار می کرد فقط آب بود و آب... بعد من یهو به خودم اومدم سرمو برگردوندم عقبو نگاه کردم دیدم ساحل یه نقطه شده و من کم کم  دارم از مرز آب های ایران خارج می شم ^_^ دیگه تصمیم گرفتم دور بزنم و برگردم و شروع کردم در خط ساحلی دور دور کردن J خیلیم حواسم بود که به کسی نزدیک نشم که یهو دیدم یه پسر جوونی داره میاد طرفم. فکر کردم می خواد اذیت کنه. منم که خیلی مقید بودم که نزدیک کسی نباشم سریع دور زدم و از یه طرف دیگه رفتم که دیدم یارو داره یه چیزایی می گه. برگشتم دیدم می گه "خانم چرا فرار می کنی؟؟ بیا وقتت تموم شد!" بعد تازه شناختم این یارو همون مسئول است! :))))  خلاصه برگشتیم و خیلیم بهمون خوش گذشت. فقط موقعی که می خواستم کارت بکشم آقاهه خیلی با تحکم گفت "حقته 20 تومن جریمت کنم. اصلا اون چیزایی که گفتم دور نشو... دم چشم باش... اینجوری دور نزن و اینا رو گوش می کردی؟" بعد من تازه یادم افتاد "آره راست می گه... یه چیزایی داشت می گفت. گویا اون چیزایی که اون اول داشت می گفت و من گوش نمی کردم چیزای خوبی بوده!" همونجوری که لبخند می زدم گفتم:" آره راست می گید... یادم رفت!" J یارو فکر کنم می خواست منو خفه کنه! در کل خیلی بهم خوش گذشت.

 بعدشم که رفتیم قائم شهر. بقیه رفتن به آشناهاشون سر بزنن منم ماشینو برداشتم رفتم ساری به آیدای عزیزم سر بزنم. از همون دم میدون امام که رسیدم هی شروع کردم "آخی... آخی..." گفتن. بعد رفتم تو کمربندی و همش خاطرات این چند سال جلوی چشمم بود. سر کوچه ای که خونمون توش بود ایستادم و ازش عکس گرفتم. میدون خزرو باز می خواستند تغییرش بدن که من خیلی عصبانی شدم. آخه این شهر این همه جا واسه آباد کردن داره. بعد اینا صاف گیر دادن به همین یه نقطه ای که محل ما بود و من دوست ندارم تغییر کنه! :/ در کل خیلی بهم برخورد! ویلای آیدا اینا لب ساحل بود. سر راه از در دانشگاه رد شدم. فکر کردن به اینکه دیگه هیچ کدوم از بچه هایی که من می شناختم اینجا نیستند و اینجا دیگه جای من نیست خیلی ناراحتم می کرد ولی سریع ذهنمو منحرف کردم که به این چیزا فکر نکنم. بالاخره رسیدم پیش آیدا. چقدر دلم واسش تنگ شده بود. چقدر حس خوبی داشتم. چقدر بهم خوش گذشت. چقدر هوا خوب بود. چقدر خوب که بارون اومد... چقدر همه چی قشنگ بود. به خود آیدا هم گفتم که فکر نمی کنم بهشت خیلی با اینجایی که ما الان هستیم فرق داشته باشه. خلاصه سفر خوبی بود... ماحصل یک روز تنها شدن من با آیدا بعلاوه ی صحبت های پدرش هم اینکه ما بالاخره خیلی جدی تصمیم گرفتیم یواش یواش شروع کنیم درس بخونیم و انشاالله خودمونو واسه امتحان تخصص سال آینده آماده کنیم. قرار نیست به قصد کشت درس بخونیم. فعلا که وقت زیاد داریم. در حد روزی چند ساعت کفایت می کنه بعد دیگه از 4-5 ماه مونده به امتحان جدی تر می خونیم. خودمم باورم نمی شه ولی واقعا دارم درس می خونم!!!

فعلا فقط امیدوارم تنبلی به جونم نشینه و همینجور آهسته و پیوسته پیش برم...

تا چی پیش بیاد... 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۰
رها .

یکیمون هم نماز می خونه هم روزه می گیره

یکیمونه نماز می خونه ولی روزه نمی گیره

یکیمون روزه می گیره ولی نماز نمی خونه!!!

یکیمونه نه روزه می گیره نه نماز می خونه

ولی این وسط یه چیز محکم و قوی هست که کنار هم نگهمون می داره...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۶
رها .

الان نزدیک دو ماهی هست که بنده قصد کردم گوش شیطون کر ماشین بخرم. جدا از کم کاری خودم و اینکه حوصله ی گشتن و زیر و رو کردن بازار رو ندارم دلیل خاص دیگه ای واسه این کم کاریه وجود نداشت. علت این بی ذوقی هم این بود که اون موقع که من داغ بودم سر اون مشکلی که با سایپا پیدا کردم کلا از خیر ماشین خریدن گذشتم و با این عقیده که مگه همین پرایده چشه کورمال کورمال پیش اومدم تا دقیقا 3-4 روز پیش که دوباره تبش منو گرفت. من کلا تو خرید کردن آدم تبی(!) هستم. این تبیم که می گم به این صورت بود که شب که از سر کار برگشتم نشستم پای گوشی و با این شعار که "تا فردا صبح باید یه ماشین تو این پارکینگ پارک شده باشه" (یعنی در این حد!!) و تو دیوار و شیپور و ... سرچ می کردم و تند و تندم زنگ می زدم شرایط ماشینا رو می پرسیدم. ملتم نشسته بودن قاه قاه به ما می خندین و هی موج منفی می فرستادن که "آره... گذاشتن واست" یا "بشین تا صبح دولتت بدمد"... خلاصه دیگه پنجشنبه این تبه به اوج خودش رسید. رفتم دست به دامن برادره شدم که "بیا فردا صبح بریم جمعه بازار ماشین." برادره نتونست بیاد. ولی شوهر خواهر عزیزم که خودشم ماشین بازه و جا داره بعدا از خجالتش در بیام و یه شیرینی حسابی بهش بدم صبح جمعه زنگ زد که "اگه می خوای بری جمعه بازار من میام دنبالت." و این طور شد که بالاخره پای ما به بازار ماشین باز شد...

 تا حالا جمعه بازار ماشین رفتین؟ یه عظمتیه! ما بزرگترین اشتباهمون این بود که بچه همرامون بود. یعنی عسل خاله این آخریا در آستانه ی گریه بود. بعدم آدم هنگ می کنه این همه ماشین می بینه. من در کل بین 206، پارس و L90 می چرخیدم که طی نتیجه گیری های خواهره و همسرش پارس به علت مردونه بودن :/ خیلی زود از صحنه ی رقابت خارج شد. L90 ام می گن ماشین خیلی خوبیه ولی قیافشو دیدین؟! K خدایی ظاهرش خیلی ستمه! به نظر من که ماشین بازنشسته هاست. سقفش انقدر بلنده می شه توش لوستر نصب کرد!... :/ خلاصه سر هر L90 می رفتیم قیافه من کج و کوله می شد. اصلا نمی تونستم باهاش ارتباط عاطفی برقرار کنم. 206 صندوقدارم با عرض ادب و احترام خدمت همه ی کسایی که دارن حس خوبی بهم نمی ده. یه جورایی احساس می کنم به یه موجود ناقص الخلقه نگاه می کنم. آخه 206 که نباید صندوق داشته باشه! حتی اسم اختلالشم می تونم بگم: spinal bifida یا بیرون زدگی کانال نخاعی داره :)) یعنی واقعا طراحی ماشین های داخلی اشک به چشم آدم میاره بس که پر از ذوق و خوش سلیقگیه! دیگه کم کم تنها گزینمون شده بود  206 هاچ بک که ناگهاااااان... ناگهان من چشمم افتاد به MVM 315... ♥♥♥

از همون عقب که دیدیمش یهو چشام یه برقی زد و همون طور که با یه لبخند میلح بهش نزدیک می شدم و یه باد خنک مطبوعی زلفامو پریشون کرد، دوتا کبوتر سفید از جلوی چشمم رد شدند. :) بعد تو ذهنم آهنگ تایتانیک پخش شد و همه چی رفت رو حالت اسلوموشن... خیلی حس خوبی بود ^_^ چشم بادومی من خیلی متین نشسته بود یه گوشه و عابرا رو نگا می کرد. چند نفرم دور و برش هی توشو نگاه می کردن. رفتیم دیدیم به... قیمتشم به جیب ما می خوره. نشستیم توش دیدیم که به به چه فرمون نرمی... چه داشبورد قشنگی... چه تودوزی شیکی... چه مانیتوری... چه صندوقی... چه سری... چه دمی... عجب پایی...

خلاصه شماره موبایل MVM ایه و چند تا شماره 206 گرفتیم و رفتیم. عصرشم قرار گذاشتیم رفتیم باهاش یه دوری زدیم. خواهرم اینا که کلا عاشقش شدن می گن همین خوبه. افت قیمتشم کرده. مدلشم بالاست. هندلینگشم که خوبه. داخل کابین صدای موتور بسیار ناچیزه. نسبت به پژه هم رو سرعت گیرا نمی ذاره آب تو دلت تکون بخوره... بعدم کلی منو پر کردن که اون موقع که X33 داشتند اگه بخاطر نیاز مالی نبود هیچ وقت نمی فروختنش و کلا راضی بودن و تنها مشکل حادی که باهاش داشتند جدا از تصادف بی موقعشون، کولرش بود که البته کولر 315 رو من امتحان کردم. خیلی عالی بود... از اون طرف پدره تا حالا چند بار گوشزد کرده که قطعاتش گرونه... گیر نمیاد... ماشین چینیه... می گن تو سربالایی کم میاره ... فلانه... بهمانه... بعد که بابا خوب تو دل منو خالی کرد، می گه ولی بازم خودت می خوای بخری. بعد نگی شما نذاشتین! یعنی عاشق این همفکریاشونم!!! :/

 دیگه کار به جایی کشید که من دیشب تا صبح خواب می دیدم یه 315 خریدم دارم تو سربالایی هلش می دم O_o

بعد خواهره باز از اون طرف میاد می گه که از MVM شون راضی بودن و آدم بعضی چیزا رو واسه دلش می خره و ماشین اصل چینی بخری بهتر از اینه که ایرانی قطعات وارداتی از چین بخری و ازین صبتا...

خلاصه قراره تا امشب خبر قطعیشو به فروشنده بدیم که آیا MVM رو می خوایم یا نه؟ از دیروز تا حالام یه بند دارم سایتای مختلفو زیرو رو می کنم و کامنتا رو می خونم و تقریبا می شه گفت خوبیا و بدیای ماشین رو می دونم چیان. دیشب دیگه کار به جایی رسید که پاشدم گفتم "بابا بحث یه عمر زندگی که نیست... نهایتا بعد 3-4 سال می فروشمش دیگه!" یعنی از دیروز تا حالا مغزم دارم می پکه! علتشم اینه که همه دیگه بیش از حد دارن پدری/ برادری/ خواهری رو در حق ما تموم کنند و می خوان که من حتما یه ماشین خوب بخرم و مثلا دارن خیلی مایه می ذارن ولی در اصل دارن اعصاب منو پیاده می کنند... یعنی قشنگ وسواس گرفتم سر ماشین خریدن!

پ.ن: یعنی همچین خانواده ای هستیم ما... حالا این تازه ماشین خریدنمون بود. الان فک کنم همگی کاملا متوجه شده باشید که چرا هیچ خواستگاری تا حالا موفق نشده با گل و شیرینی خدمت برسه چون اگرم احیانا کسی از فیلترای عظیم خانواده عبور کرده در مرحله ی آخر خودم ناک اوتش کردم :|

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۸
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۸
رها .

روز یکشنبه پدر بزرگ پدریم به رحمت خدا رفت. بنده خدا بعد از فوت مادربزرگه خیلی تنها شده بود. مریضم بود. کلا راحت شد به نظرم. خدا رحمتش کنه...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۲
رها .