شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

گفته بودم که دلم سفر می خواهد... گفته بودم با یکی از دوستانم قرار است برویم... بعد هم گفتم که دوست جانمان دبه کرده و برایمان گربه رقصانی می کند... و البته این را هم گفته بودم که زده ام به سیم آخر و می خواهم تنهایی بروم!! ولی راستش را بخواهید عمرا فکر نمی کردم جراتش را داشته باشم!!! باورتان بشود یا نه به حد مرگ ترسیدم و استرس گرفتم. ولی فلسفه ی من در این گونه مواقع این است که خوب فکر کنم و تحقیق و تحلیل و ... ولی همین که به نتیجه رسیدم و تصمیمم را گرفتم باید در کمتر از 24 ساعت عملی اش کرده باشم! نمونه بارزش را در ماجرای خرید پیانو تعریف کردم. کلا تصمیم هایم را یا باید مدل انتحاری پیش ببرم یا بگذارم لب طاقچه خاک بخورد!

خلاصه این که نزدیک 10 روز تحقیق کاااامل داشتم. اولش قصد داشتم کوچ سرفینگ کنم. با 3 نفر از بومیان مکاتبه کردم که در مقصد همدیگر را ببینم. راجع به هر 3 نفرشان کلی تحقیق کردم که ماجرایش را سر فرصت خواهم نوشت. راستش را بخواهید سفر تنهایی آن هم به ولایت خارج از کشور مرا می ترساند! ولی دیدم اول آخر پیدا کردن همسفر سخت تر از آن است که بشود رویش حساب کرد. آخر برای سفر سه چیز ضروری است:"پول، وقت، اشتیاق" و متاسفانه علارغم تلاش بسیاری که داشتم نتوانستم شرایطی را پیدا کنم که خودم و دوستانم همزمان این سه را با هم داشته باشیم. دیدم در این مساله بخصوص با تنها کسی که آبم توی یک جوب می رود خودم هستم!

 خودم بسیار پایه هستم! خودم را تنها نمی گذارم و حداقل در 2 مورد اول (پول و وقت) همیشه با خودم هماهنگم. در مورد "اشتیاق" البته نوساناتم زیاد است! منتها وقتی با خودم می روم سفر باید حواسم باشد این خودی که دنبال من آمده خسته نشود. حوصله اش سر نرود. مراقبش باشم. خودش را لعنت نکند که با من آمده سفر... بیش از این نترسد... بلایی سرش نیاید و ... کم چیزی که نیست! یک نفر آدم غریب است توی مملکت غریب که به اعتبار و اعتماد به من آمده! ولی از قدیم گفته اند مرد را در سفر باید شناخت. محک خوبی است که این خودی که همیشه همراه خودم این ور و آن ور می کشانم را بهتر بشناسم.

شر و ور است یا هر چه را نمی دانم. ولی من جدی اش گرفته ام. اولین کسی نیستم که همچین کاری می کند. ولی احتمالا ترسوترینشانم! و دائم توی دلم خالی می شود. ولی علارغم تمام تردیدها و وحشت ها و ... بالاخره امروز کمربندم را محکم بستم و رفتم بلیطم را خریدم: تعطیلات خرداد ماه... 7 شب و 8 روز... کوالالامپور...!

این مدل سفر رفتن یک جورهایی مثل برآورده شدن یک آرزوست. آن هایی که مرا از نزدیک می شناسند می دانند چه می گویم. آرزویی که من خیلی وقت است شاید همه امکانات لازم برای برآورده کردنش را دارم به جز جراتش را! این است که قصد دارم به تفصیل راجع به آن بنویسم. قدم به قدم و مرحله به مرحله... فکر می کنم شاید در موضوع و جزئیات تفاوت هایی وجود داشته باشد ولی این داستان می تواند داستان خیلی ها باشد. خیلی هایی که می ترسند جرات پیدا کنند! اصلا حتی می ترسند بخواهند! البته من هم می ترسم. بله... هنوز می ترسم. هنوز هم مرددم. ولی علارغم همه این ها می روم که انجامش بدهم!

در هر حال اگر دوست دارید توی دلتان بگویید "عجب دختر کله خرابی است" یا ... مختارید. ولی خواهش می کنم صدایش را من نشنوم. چرا که با توجه به این که تا حالا کسی از اطرافیان بنده دست به انجام چنین کاری نزده و خانواده هم سکوت تام اختیار کرده اند که بعدا راجع به آن خواهم نوشت، شدیدا نیاز دارم از دیگران بشنوم که کارم صحیح است! خواهشمندم اگر چنین دیدگاهی دارید دریغ نکنید...

 

“Twenty years from now you will be more disappointed by the things that you didn't do than by the ones you did do. So throw off the bowlines. Sail away from the safe harbor. Catch the trade winds in your sails. Explore. Dream. Discover."

Mark Twain.

 

 بیست سال بعد، از کارهایی که نکرده ایی بیشتر پشیمان خواهی شد تا کارهایی که کرده ای. پس قایقت را آماده کن. بادبانها را برافراز . از بندرگاه امن سفر کن و دور شو. بادهای نیرومند را در بادبانها بینداز. سیاحت کن، رویا بباف و به دست آر.

مارک تواین 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۷
رها .

اتاق کناری در این شبکه یک آقای مهندسی هست در آستانه بازنشستگی که همیشه خدا ناراضی است. البته خیلی جاها هم حق دارد ولی من از آنجا که نارضایتی ها و بی حوصلگی های خودم زیاد است زیاد تحویلش نمی گیرم از ترس این که مبادا با دیدن ما دوباره روضه و نوحه سرایی در وصف مصائب اداره را شروع کند! و ما همین چند مثقال انگیزه برای این که صبح ها بیدار شویم بیاییم اداره را هم از دست بدهیم! ولی این به این معنا نیست که بدمان بیاید سر به سرش بگذاریم...

حالا یک روزی ما تقویم رومیزی سال 96 احتیاج داشتیم. دیدم در اتاقش باز است و خودش نیست. بدو بدو رفتم تقویمش را برداشتم با این هدف که دوباره برگردانم سر جایش! ولی از آنجا که حافظه ما معرف حضورتان هست، یادمان رفت! 0_o

آمده اتاق من می پرسد:"ببخشید...شما تقویم ندارید؟"

من هم خیلی خونسرد، به جای این که با دست به پیشانی ام بکوبم که "خنگ خدا! باز یادت رفت!" می گویم:"چرا، اتفاقا یه تقویم رومیزی دارم اگه می خواین ببریدش." تقویم را می گیرد و براندازش می کند:"اتفاقا مال منم همین شکلی بود! نمی دونم چی کارش کردم." بدون این که نگاهش کنم، همان طور که دارم با کامپیوتر کار می کنم، با یک لبخند قایمکی و لحنی که فقط خاص این گونه موارد است می گویم:

-          "چه جالب!!! چون اتفاقا منم اینو تو اتاق شما پیداش کردم."

فکر کنم اولش متوجه نشد یعنی چه! از گوشه چشم می بینم که چند ثانیه ای ایستاد مرا نگاه کرد. تقویم را برداشت و رفت که رفت...

باز امروز تقویم لازم شدم. بدون این که خودم را از تک و تا بیندازم می روم در اتاقش:

-          "سلام. خسته نباشید... ببخشید تقویم دارید؟"

 (چون همزمان به موبایل و کامپیوتر احتیاج داشتم نمی توانستم از تقویم روی این دستگاه ها استفاده کنم.)

یک جورهای مدل هپروتی مرا برانداز می کند: "خانم دکتر چشمت این تقویمه رو گرفته؟"

-          "من؟ نه والا! من که از این دنیا چیزی نمی خوام. همین جوری این دورو برا واسه خودمون هستیم! بی تقویم... با تقویم... بالاخره یه جوری می گذرونیم... کسیم که واسمون ازین چیزا نمیاره!..."

-          ]از معدود زمان هایی که دارد می خندد[ "بیا بردار ببر. مال خودت!"

بدو بدو می روم تقویم عزیزم را برمی دارم "ممنونم ^_^ "

قبل از این که در را ببندم صدایش را می شنوم که با لحن جدی می گوید:"دیگه هم از تو اتاق من چیزی برندار!"

و من با آسودگی در را می بندم و می روم...(((:

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۳
رها .

با خواندن پیام بچه ها توی تلگرام (در غیاب خودم) از خنده روده بر می شوم. مریم از آیدا می پرسد که آیا می داند من کجا هستم؟ و می خواهد بداند نتیجه ملاقات با خواستگار چه شده. آیدا هم جواب داده "احتمالا یارو خوب بوده این دختره استرس گرفته حالش خرابه که پیداش نیست! وگرنه تا حالا هزار باره اومده بود کله پاچه پسره رو دور همی بار گذاشته بودیم!!" مریم تصدیق می کند!!!

از تفسیرشان قاه قاه می خندم. تا حالا کسی اینقدر ظریف و دقیق مرا توصیف نکرده بود! بله... درست می گوید. در واقع هر بار با کسی بیرون می روم که به نظرم انسان معقول و خوبی است و احتمال می دهم ممکن است این دفعه "بشود" اضطراب عجیبی می گیرم. ترس از تغییر... از این که مبادا همین نیمچه آرامشی که داریم هم به فای فنا برود... از این که اگر زندگی خوبی نشود هزینه بسیار سنگینی برای یک تجربه پرداخت کرده ام! می روم سر قرار تا هم خانواده دست از سرم بردارند و هم این که خودم را راضی کنم که من تلاشم را کردم... خواستم و الحمدالله نشد! ولی این ها اصل ماجرا نیست... حقیقت این است که من برخلاف شخصیت اجتماعی و ارتباطات و دوستان زیاد در زمینه مسائل عاطفی و عشقی یک جورهایی توی خودم جمعم! استاد روابط افلاطونیم، در لحظه می گویم و می خندم و خوش می گذرد و تمام! انتظار دارم بقیه هم در ارتباط با من همین طور باشند. اصلا تمایلی ندارم کسی به طور ویژه و به عنوان case وارد زندگی ام شود. اصلا اضطرابش مرا دیوانه می کند!

گفته بودم که برنامه "راز ها و نیازها"ی دکتر هلاکویی را دنبال می کنم. یک بار یک دختری زنگ زد با شرایطی کم و بیش شبیه من! بسیاری از حرف هایش انگار از دهان خود من خارج می شد و ما شدیدا منتظر بودیم ببینیم نظر هلاجان در این باره چیست که ایشان در پاسخ حرفی زد که من برای چند ثانیه چشمانم گشاد و دهانم باز مانده بود. از آن خانم پرسید که آیا وقتی یک خانم خیلی خوشگل جذاب می بیند احساس خاصی در او بیدار نمی شود؟!! که ما اگر آن لحظه سر کار نبودیم حتما دو دستی می کوبیدیم تو سر خودمان که کارمان به جایی رسیده که سکچوالیتیمان زیر سوال می رود!!!

...محض اطلاع، جواب بنده یک "خیر" بزرگ است!!! ://

از این ها که بگذریم باید اقرار کنم که برخلاف برداشت اولم از آقایی که قبلا هم راجع به ایشان نوشتم، در نهایت به این نتیجه رسیدم که به راستی پسر خوب و فهیمی است. بعد از آخرین باری که بیرون رفتیم هم موقع خداحافظی آمد نیم ساعتی توی ماشین من نشست بقیه حرف ها را آنجا زدیم. دست مرا فشرد و گفت احساس می کند با خود جوانترش ملاقات کرده و خیلی خوشحال است و ... منتها چیزی که ناگهان توجه مرا جلب کرد این بود که...

اینکه ایشان تمایل دارد در ولایت خارجه زندگی کند را می دانستم ولی چیزی که ناگهان خیلی شدید توی ذوق زد این بود که لابه لای حرف هایش خیال مرا راحت کرد که به هییییچ عنوان ایران بیا نیست! و صد در صد این منم که باید بروم آنجا... پیش خودش فکر کرده که اوضاع مالی اش که خوب است، دولت آنجا هم که فمینیستی است و شرایط زنان در آن کشور فلان است و ما هم کلی فرصت پیشرفت داریم و ... و اصلا چرا نباید دلمان بخواهد برویم؟!!! حتی حاضر نبود قبول کند که اگر من رفتم و خوشم نیامد برگردد ایران یا راجع به آن فکر کند!

ما هم همیشه در این گونه مواقع طوطی مان را برای حضار مثال می زنیم که ما کلی به پرنده مان که به نوعی فرزندمان است توجه داریم و می رسیم و غذایشان را می دهیم و برایشان آهنگ می گذاریم و ... ولی کافی است یک لحظه در قفسشان را باز کنیم. محال است یک لحظه داخل آن بمانند! حالا حکایت خود ماست! ایشان بیاید ما را ببرد خود بهشت ولی بگوید حق نداری پایت را از اینجا بیرون بگذاری. آن وقت است که کل آنجا می شود همان "زندون بی دیوار" که "سلول بی مرزه" و ما می خواهیم زودتر از آن فرار کنیم!

این در حالی بود که قبلا به من گفته شده بود بحث "محل زندگی" قابل مذاکره است!! وگرنه بنده مگر مرض داشتم هم وقت خودم و هم ایشان را بگیرم بروم سر قرار؟ صحبت ها و پیام ها و تلفن هایش را که مجموعا کنار هم گذاشتم فهمیدم ماجرا از چه قرار است. ایشان قصد داشت کم کم وارد زندگی بنده بشود یک جوری هم دل ما را ببرد که ما در نهایت راضی بشویم برویم و آن حرف های اول هم همه برای این بود که ما انقدر رک و پوست کنده (مثل دفعه اولی که سال قبل خواستگاری کرد) نگوییم "نه"!

این ها را به خودش هم گفتم. می گوید"ببین من اونجا خیلی stable شدم و احساس خوشبختی می کنم و حالا دوست دارم این حس خوبو با یه نفر دیگه شریک شم..." ما هم بی تعارف بهشان گفتیم که "ببین ... جان، منم اینجا خیلی stable شدم و اتفاقا خیلی هم احساس خوشبختی می کنم! نمی شه من این حس خوبمو با تو شریک شم؟!..." خلاصه بحث کشید به شوخی و خنده تا قرار بعدی که ما دقیقا یک ساعت قبلش جلسه مشاوره بودیم و در نهایت بهشان پیام دادیم که نزد مشاور بوده ایم و واقعا قصد مهاجرت نداریم و فکر هم نمی کنیم که نظرمان تغییر کند و با این اوصاف آیا ایشان همچنان علاقمند به دیدن ما هست یا نه؟! که ناگهان برخلاف تصورمان، بعد از نیم ساعت پیام آمد که رفتن پیش مشاور بسیار کار عاقلانه ای بوده و ایشان از آشنایی با ما بسیار خرسند است و از ما خواست مراقب خودمان باشیم و... ما هم در پاسخ گفتیم که از آشنایی با ایشان خوشحالیم و برایشان آرزوی خوشبختی کردیم و... و ... و چه؟ دنبال چه می گردید؟!! و دیگر تمام! یک خداحافظی باشکوه و تمیز... :P

توی راه برگشت به منزل شیشه های ماشین را می کشم پایین... اصفهان این وقت سال واقعا دیدنی است.  دم غروب است و هوا به شدت عااالیست. این شهر به خودی خود حس خوبی به من می دهد. باد خنکی موهایم را به هم می زنم. زندوکیلی می خواند و من بلندتر از او... می زنم به جاده... یک جورهایی احساس خوب خوشبختی می کنم. نمی توانم توصیفش کنم. حسی شبیه به این که افسار زندگی را به دست دارم. احساس این که کار درستی کرده ام... عاقلانه و مسئولانه! نمی دانم... فقط می دانم حس بسیار خوبی است...

 

*آلبوم زندوکیلی فوق العاده است!

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۵۷
رها .

رسما دارم به متد "چسب و وصله" کار می کنم! بازرسی شبکه را عصر باید بروم. عصر درمانگاه هستم. از درمانگاه 2 ساعت مرخصی ساعتی می گیرم می روم بازرسی و دوباره برمی گردم درمانگاه! با این حساب با توجه به این که حقوق بنده ساعتی محاسبه می شود، 2 ساعت در درمانگاه کم می آورم. فردا صبح دو ساعت از شبکه مرخصی می گیرم، زودتر می روم درمانگاه!

باز شنبه نوبت دکتر دارم. پنجشنبه را چند ساعتی مرخصی می گیرم می روم درمانگاه که تلافی شنبه که چند ساعت نیستم باشد! بعد بررسی نسخی که باید در شبکه تحویل بدهم و وقت نمی شود را می برم خانه برای بعد از شیفت درمانگاه انجام بدهم!

آن وقت خواهر جان ما دلش خوش است... می پرسد که آیا می دانم که بردن ماشین به کارواش صواب دارد؟!

ما هم در پاسخ قانع کننده ترین جواب ممکن را می دهیم که:

-عزیزم من اگه انقدر وقت آزاد پیدا کنم خودم می رم حموم!!!

-----------------------------------------------------

دیشب خواهری بدو بدو و با ذکر عبارت "این یعنی چی... این یعنی چی" می آید توی اتاق!

دوتا خط روی بیبی چک یعنی من دارم دوباره خاله می شوم ^_^

هوراااااااااااااااا

 

-----------------------------------------------------

با دوست عزیزی داشتیم برنامه ریزی می کردیم اردیبهشت ماه برویم گرجستان... بعد این دوست عزیز ما برنامه را تغییر داد شد مالزی-سنگاپور... بعد تایلند، آخر دست هم فرمودند "با خواهرم اینا بریم ترکیه" که اینجا دیگر طاقت ما طاق شد! در حالیکه سعی می کردیم ایشان متوجه نشود که خون دارد خون ما را می خورد، بهشان پیام دادیم که چرا اینقدر برنامه را تغییر می دهد و ما ترکیه برو نیستیم و ایشان اگر می خواهد با خانواده برود توی رودربایستی ما نماند و راحت باشد و ازین صحبت ها...

حالا هم قید همسفر را زده ایم. چند روز است داریم تحقیقات به عمل می آوریم در زمینه ی سفر با کوله پشتی. اینجا عضو شده ایم و اینجا را زیر و رو کرده ایم. (حتما سر بزنید!) و حالا هم داریم تحقیقات جامع به عمل می آوریم که اگر قسمت باشد سفر به شیوه backpacker ای و اقامت در هاستل داشته باشیم به یکی از مقاصد ذکر شده و منتظریم پاسپورت جدیدمان بعد از گذشتن تاریخ انقضای قبلی بیاید. لطفا اگر شناختی از هر یک از مقاصد ذکر شده یا شیوه سفر دارید و حرفی، سخنی، پیشنهادی هست بنده را مستفیذ بفرمایید... باتشکر ((:

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۱۸
رها .

من از آن روز که دربند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفای فلک از دامن من

دست کوته نکند تا نکند بنیادم

ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل

جهد سودی نکند تن به قضا دردادم

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

داوری نیست که از وی بستاند دادم

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۰
رها .

نمی دانم اسمش را می توان رابطه گذاشت یا نه...! ولی به هر حال درگیر یک چیز نصف نیمه ام که اصلا شبیه روابط سالم نیست! حتی نمی دانم قرار جمعه چه مناسبتی دارد! اصلا با وجود این همه اختلاف سلیقه که در ملاقات قبلی داشتیم، چرا قبول کردم که دوباره جمعه باهاش بروم بیرون؟! نمی دانم! محض تنوع روزگار است؟ توی رودربایستی عمه اش مانده ام؟ یا قربان صدقه رفتن های مادرش؟ یا شکلات هایی که به قول خودش چون می دانسته دوست دارم اختصاصی از فرنگ آورده؟

داستان یک جور خاصی مریض است و بنده هم تا کمر در گل فرو رفته ام! همین که پیام هایش را صرفا محض ادب پاسخ می دهم خودتان تا آخر خط بروید! تماس هایش هم حالم را خوب که نمی کند هیچ...

و حتی... حقیقتش شما که غریبه نیستید. پریشب توی تختم بودم که صدای پیام موبایل آمد. اولش گفتم بی خیال... ولی بعد فکر کردم نکند "او" باشد! حالا "او"یی که سال تا ماه پیام نمی دهد و حتی عید را تبریک نگفت چرا باید نصف شبی پیام بدهد الله اعلم! بگذارید پای خریت بنده... بعد که دیدم همین آقاست که می فرماید جمعه دیر است و فلان... محض ادب یک جور مودبانه به ایشان می فهمانم که "خدا وکیلی ولمان کن نصف شبی... همان جمعه هم زیاد است!" و بعد به معنای واقعی کپه مرگم را گذاشتم...

حالا این که چرا منی که قصد مهاجرت ندارم با یک آقای مقیم فرنگ به اصطلاح date می گذارم و بعد هم عزا می گیرم که عجب غلطی کردیم و کاش این دو هفته زودتر تمام شود و ایشان برگردد همان خراب شده ای که بود، را نپرسید که واقعا جوابی ندارم!

در این مدت تصمیم های مدل خرکی هم تا دلتان بخواهد گرفته ام. یکهو عاشق یک چیزی می شوم بعد هم فارغ! تصمیم می گیرم با یک توری بروم بارسلون! آن هم در حالی که سه ماه است حقوق نگرفته ام و اوضاع مالی حسابی خراب است. بعد مامان با من دعوا می کند که خودت می فهمی داری چه کار می کنی و رای ما را می زند! بعد در عرض چند دقیقه تصمیم می گیرم بروم کلاس اسب سواری... بعد پیام می دهم به فلانی و از هر پاسخش صدتا استنباط می کنم. یکی از بچه های داروخانه شب پیام می دهد. جوابش را نمی دهم و فردا حسابی می شورمش که "من در 24 ساعت گذشته 12 ساعت رو با شما بودم. شبم که می رم خونه باز باید جلو چشم من باشین؟ مثلا این چه کار واجبی بود که اون وقت شب به من پیام دادی؟" فکر نمی کنم نیاز به توضیح بیشتر باشد و احتمالا خودتان تا همین جا متوجه شده اید که "یه سوراخ موش حالا اینجا می ارزه!"

خلاصه کنم... متاسفانه ما از آن هایش نیستم! نه این که نخواهیم. نمی شود! این ارتباط مریض گونه با این آقا حالمان را بهتر که نکرد هیچ، همان نیمچه آرامشی که داشتیم را هم از ما گرفت. خواهش می کنم نگویید اتفاق خاصی نیفتاده. این خانواده به نوبه خودشان روان مرا پاک کرده اند. بدبختانه خیلی هم محترم اند و تا دلتان بخواهد هم باهاشان رودربایستی داریم...

و حالا رسیده ایم به آنجا که باید یا ایشان ما را نپسندد یا شرایط جوری پیش برود که ما بی این که مجبور باشیم حیثتمان را جلوی این خانواده لکه دار کنیم، کاری کنیم که این ها بی خیال ما شوند...

آقا اصلا شازدشان خیلی هم خوب است. داشتنشان کمی لیاقت می خواهد که ما نداریم.

تمام :/

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۲
رها .

دیر اومدم ولی بالاخره اومدم ^_^

سال نوتون مبارک... امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشید :)

از بقیه مسائل فعلا می گذرم و فعلا فقط بسنده می کنم به دعای سال نو که قرار بود روز قبل از عید آپ کنم و تکنولوژی یاری نکرد:

خدایا در این سال جدید کشور ما را از شر فقر، بیکاری، تورم، خرافات، فساد، اعتیاد، طلاق، جهل و تعصب بیجا، تبعیض، اختلاف طبقاتی، طوفان، سیل، زلزله، گرد و خاک و ریزگرد، امواج پارازیت، پراید، روغن پالم، نمایندگان بی تفاوت، شریعتمداری، برادران قاچاقچی، سریال های تکراری، اینترنت مخابرات، مزاحمت های ایرانسل، بنزین آلوده، ترافیک، آلودگی آب و هوا، گرانی، خشکسالی و داعش در پناه خود حفظ بفرما...

بلند بگو آمین :)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۱
رها .
به کنجکاو گفته بودم یه موقع که حوصله داشتم یه آهنگ پیانو می ذارم و امروز فکر کردن به این که انشاالله فردا رو که از سر بگذرونیم یه عاااااااالمه تعطیلی پیش رو داریم حوصلمو سرجاش آورد. ^_^
در ضمن خیلی با دقت گوش نکنید! چندتا نت از دستم در رفت، خودتون سعی کنید متوجه نشید P; (((:

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۵
رها .

یکی از ایرادهای بزرگ ارگان های دولتی–حداقل این دو ارگانی که بنده در آن ها شاغل هستم- این است که نظر و سلیقه شخصی افراد نقش مهم و پررنگی در آینده شغلی افراد دارد. مخصوصا در درمانگاه که زیردستی ها یک جور حال به هم زنی دست و پای بالا دستی ها را می لیسند که آدم دلش می خواد بالا بیاورد!! به شخصه نه حاضرم جلوی بالادستی تا کمر خم شوم و نه خوشم می آید کسی جلوی بنده رکوع و سجود کند!

رییس درمانگاه آمده با آن چاپلوسی خاص خودش عنایت همایونی اش را خیلی بی دلیل نثار یکی از بچه ها می کند که "این م.الف معجزه است... باید خیلی هواشو داشته باشیم." ر.ع می پرسد"من چی آقای دکتر؟" خیلی رک برمی گردد می گوید "تو؟ تو هیچی! تو یه اتفاق ساده ای!!" بعد همه قاه قاه می زنند زیر خنده. حتی خود ر.ع! بعد استاد می رود روی منبر" حسین هم از این ساعت جیبیاست. هر وقت کارش داری از جیبت میاریش بیرون یه نگاه بهش میندازی، کارتو که راه انداخت برش می گردونی سر جاش!" باز همه قاه قاه می خندد و من در عجبم کجای این حرف انقدر خنده دار است که من درک نمی کنم؟ از نظر بنده این حرف رسما توهین است! پشتم را می کنم به بچه ها و سرم را به کاری گرم می کنم. حالا دوستان خودشان گوی سبقت را از استاد ستانده، مزه پرانی می کنند که "آره... میلادم از این ساعت شنیاست... یه نفرو باید استخدام کنی فقط این رو اون روش کنه..."

هندزفری ام را روشن می کنم و بقیه برنامه "رازها و نیازها"ی دکتر هلاکویی که دانلود کرده ام را گوش می کنم که کلمه ی "خانم دکتر" به گوشم می خورد. نگاهشان می کنم. گویا مراتب لطف و محبت استاد نثار بنده شده، یک چشمکی به بنده می زنند و می فرمایند: "خانم دکترم از این ساعت صورتیاست که رو دستش قلب داره، توشم یه بچه گربه کشیده..." همان طور که از لحن گفتارش خنده ام گرفته پاسخ می دهم: "کلا امروز ارزشیابی عملکرد داریم..." با حالت سربه هوا انگار دارد تفریح می کند: "آره، چه اشکالی داره؟" از آن وقت هایی است که دلم می خواهد جواب طرف را بدهم:"هیچی... کاااااااملا علمی و دقیق!!!... حتما دکترام دارید؟!" صدای خنده بچه ها این بار واقعا بلند است. خودش هم می خندد. بلندتر از بقیه... و این بار برای من واقعا جای سوال است. یک چیزی این وسط هست که من نمی فهمم! دفعه اولی نیست که چنین اتفاقی می افتد. دلیلی ندارد ما به همه چیز بخندیم! حالا این بار که اتفاقا شوخی هایشان خیلی هم شدید نبود ولی گاها چنان توهین هایی به هم می کنند که من دهانم باز می ماند توی احمقی که داری توهین می شنوی چرا می خندی و بعد تازه رو می کنی که بهت برخورده؟

خلاصه این که یا تفاوت دیدگاه های زنانه-مردانه است یا همکارهای بنده آدم های خجسته دلی هستند یا... یا نمی دانم چه...!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۵۲
رها .

تیر خلاص مریضی و سرماخوردگی هفته پیش زده شد و بنده بعد از یک 24 ساعتی که رسما کله پا شدم، در حال حاضر در مسیر ریکاوری هستم. رویم نمی شد زنگ بزنم بگویم دوباره حالم بد است و علارغم همه سرگیجه و چشم سیاهی رفتن ها و ... با چیزی نزدیک به سرعت مورچه از گوشه خیابان رانندگی کردم و خودم را رساندم درمانگاه و بعد گلاب به رویتان... نه آمپول های ضد تهوع فایده داشت و نه مسکن ها! و بنده رسما از آن روز ایمان خودم را به دگزا و پلازیل و دیکلوفناک و پرومتازین و بروفن و حتی سرم در رفع کاهش فشار و قند خون از دست دادم که به مدت 6-7 ساعتی در مرحله ای بودیم که "از قضا سرکنگبین صفرا فزود"! فردایش هم که با آن یکی داروساز درمانگاه داشتیم صحبت می کردیم در وصف حال دیروزمان با لبخند تلخی خدمتشان اعلام کردیم که اگر دیدند بیماری با این داروها حالش بهبود یافت شک نکند که اثر پلاسبو* است که ما دیگر-بعد از آنچه بر ما گذشت- بعید می دانیم ازین تنور آبی گرم شود!

خلاصه این که بحمدالله الان خوبیم و به جز صدایی که هنوز درست باز نشده و البته ما خودمان از این گرفتگی صدا خیلی خوشمان می آید ^_^ همه چیز خوب و روبراه است.

تنها نقطه قوت این روزهایمان هم دوست عزیزی است که ما قبلا هم اینجا و جاهای دیگر راجع به ایشان نوشته ایم. رابطه ما با این رفیق جانمان شکر خدا آنقدر مستحکم و قوی است که انگار نه انگار چند صد کیلومتری فاصله داریم. تله پاتی هم که گاها بیداد می کند و اتفاقاتی که برایمان می افتد هم گاها واقعا عجیب غریب است!

مثلا دقیقا همان موقع که ناخن پای بنده شکستگی دارد و درد می کند و ما هی داریم استخاره باز می کنیم که برویم دکتر یا نه، آیدا جان ناگهان پیام می دهد که رفته پیش دکتر فلانی و ایشان بهشان گفته باید ناخن پایش را بکشد!!! جالب این که قبلش هم اصلا راجع به این موضوع با هم صحبت نکرده بودیم! بعد ناگهان دندان عقل هر دویمان با هم تصمیم می گیرد دربیاید و جا ندارد و جفتمان دندان درد داریم!!! بعد ما محض شوخی خنده اعلام می کنیم که "می گم یه جوشم رو لپم زده حواست به خودت باشه...:))" که ایشان یک عکس از لپش با سند و مدرک می فرستد که شک و شبهه ای در کار نباشد و هر دو قاه قاه می خندیم...

حالا درست در برهه ای از زندگی که ما دلمان بهانه می گیرد و تنگ شده و ازین زندگی خسته است و فرسوده است و حال روحیمان خراب است و یک تلنگر کوچک کافیست تا ما پقی بزنیم زیر گریه پیام می دهد که "یادته یه روز دوتایی رفتیم فلان جا بستنی خوردیم؟ همینجوری الان یاد اون روز افتادم الان دلم می خواد عر بزنم..." بعد به نوبت استیکر گریه بفرستیم و وسط استیکرها بگوید که "چرا بیشتر منو نبردی واسم بستنی بخری؟" و من به این فکر می کنم که واقعا چرا بیشتر نرفتیم بستنی بخوریم؟!

هر چند که بنده به شدت در دوران تحصیل دَدَری بودم. چقدر دائم با همخانه ام خیابان ها را متر و رستوران ها و فست فودها و جگرکی ها و آش فروشی ها را تست می کردیم! چقدر از ته دل می خندیدیم. از آن مدل ها که اشک آدم در می آید و هی خواهش می کند که ساکت شو و ادامه نده... و این که چقدر الان تنهایم. چقدر زندگی آنطوری نیست که به نظر می رسد باید باشد.

حالا هم هر چند خودمان می دانیم و مثل روز برایمان روشن است که این حال و روزمان همه از آثار ماتقدم و ماتاخر فشار بالای کار و نبود تفریحات است ولی همچنان دستمان بسته و صدایمان بلند است! تنها زنگ تفریحمان همان پیانویی است که آن هم طبق معمول عادتی که در هر مساله ای تا گندش را در نیاوریم ول کن ماجرا نیستیم، از شدت تمرینات فشرده و سنگین مچ دست چپمان چند وقتی است درد می کند و مجبوریم مراعات اوضاع جسمی را بیشتر داشته باشیم... در وصف اوضاع احوال تمرین های پیانو همین حد بگویم که طی تقریبا چهارماهی که از شروع تمریناتمان می گذرد کتاب های جان تامسون 1و 2 و مایکل آرون 1 به پایان رسید و هم اکنون انتهای کتاب بِیِر هستیم! می شود به طور معمول روزی حداقل 3 ساعت تمرین بعلاوه روزهای تعطیلی که حداقل میزان تمرینمان 5-6 ساعت بوده. یعنی به عبارتی تمام ساعات خانه بودن اینجانب! تعریف از خود نباشد، دوستان عزیز پیانو باز می دانند که این حجم کار معادل چیزی در حدود 10-12 ماه کار است که ما به صورت جهشی و دوتا یکی داریم رد می کنیم و از تک تک لحظاتش لذت می بریم و استاد عزیزمان هم به شدت از ما راضی است. همچنین ما هم از ایشان...

3 ماه دیگر باقیست و خودمان را با این عبارت دلخوش کرده ایم که شرایط سختی که ما را نکشد،حتما قویترمان خواهد کرد...

 

*پلاسبو (Placebo) ، به معنی «من خوب خواهم شد» به استفاده از روش‌های درمانی صوری و تلقینی گفته می‌شود که می‌تواند با فریب مریض، اثر مثبتی در روند بهبودی وی داشته باشد. اثر درمانی که از به کار بستن چنین روش‌هایی حاصل می‌شود را نیز اثر پلاسبو می‌نامند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۳۳
رها .