شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

مریضی و سرماخوردگی خیلی هم سرماخوردگی نبود! همیشه موقعی که فشار روانی زیاد است بدن من از لحاظ ایمنی شدیدا افت می کند. بعد چند روز از پا در می آید یا مثل این دفعه تب و لرز می کند با سرفه و آبریزش از اقصا نقاط صورت و می رسد به آنجا که کلا صدا می رود و فقط سیما داریم!

شاید باورتان نشود ولی واقعا ناراحت نبودم که مریضم. حتی خوشحال بودم که "آخ جون، استعلاجی!" باور کنید سرم به جایی نخورده! ساقی ام را هم عوض نکرده ام! :// فقط دلم می خواست چند روزی خانه باشم و روز بخوابم و شب بخوابم... و در حال نشستن و ایستادن بخوابم... بیدار شوم و بی دغدغه آنتی هیستامین های خواب آور بخورم و این بار در حال غذا خوردن و راه رفتن بخوابم... شب مثل آدم های متمدن بروم مهمانی و رستوران و از طبقه 11  نگاه کنم به شهر که زیر پایمان پهن شده و فکر کنم که از چنین شهری چنین ظلمت و تاریکی بعید است! بروم کلاس زبان و به صحبت های استاد عزیزم که تازه از پاریس یا به قول خود عزیزش "پَقی" آمده گوش کنم و دلم هوای پَقی کند... با یلدا و عسل کلیپ رقص درست کنم و برای کادوی تولد مریم سایت های مختلف را زیر و رو کنم و نتوانم چیزی برایش بخرم و کلی خرت و پرت برای خود بپسندم و از ترس این که کار دست خودم بدهم سریع از سایت ها بیایم بیرون!

بالاخره صبح شنبه در حالی که هنوز صدایم در نمی آید، کمرم گرفته و سرفه های عجیب غریبی می کنم بروم سر کار.

ولی این بار در قامت آدمی که از تعطیلات برگشته...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۱۰
رها .

گوش کنید

من این آلبومو در حد اوردوز گوش کردم! برجسته ترین تصویری که ازین آهنگا تو ذهنم زنده می شه مربوط می شه به خاطره سفرم با دوستم از شهر شمالی به تهران... با قطار... کوه های برفی... گرمای قطار... سفیدی برف... بی عجله... بعد امتحان... راهروی خنک... خنده های یواشکی با دوستم... کتاب غیردرسی... روزهای بی دغدغه بین دو ترم... احساس آرامش... خیالبافی... و دوستی که منو جودی صدا می کرد! 

حتی یادآوریشم واسم قشنگه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۳۱
رها .

- عصر می ری سر کار؟؟

- نه، خدا رو شکر سرما خوردم حالم بده! ://

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۷
رها .


Farhadi at Trafalgar squar:

  despite our different religions, nationalities and cultures, we are all citizens of the world  and I`m very proud to be a member of this global family...

 

@AsgharFarhadi: you made us all proud sir

[me standing up... taking my hat off with a great feeling of respect and joy] ^_^

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۲
رها .

یک ماه و نیم از این وضعیت می گذرد. از این وضعیت صبح ساعت 7:30 سرکار رفتن و شب ساعت 8 شب برگشتن خانه! می شود روزی تقریبا 12 ساعت کار... تا یک جاهایی هم با قدرت پیش رفته ام ولی انگار ناگهان بدن آدم از انرژی خالی شود! گاهی فکر می کنم به جای راه رفتن دارم روی زمین می خزم. عصرها چشمم به ساعت خشک می شود و این عقربه های لعنتی تکان نمی خورند و پیش نمی روند و فکر کردن به این که این وضعیت تا 4 ماه دیگر هم ادامه خواهد داشت اشک به چشمانم می آورد.

دلم یک تغییری، تنوعی، چیزی می خواهد. یک آن می زند به سرم و مثل خیلی تصمیم های این مدلی دیگرم سریعا پیام می دهم در گروه دوستانم که می خواهم آخر فروردین یا اردیبهشت یا یک وقتی بروم سنگاپور یا هند یا یک جای دیگر... کی میاد؟

بیتا اعلام آمادگی می کند و حالا تفریحم این است که مواقع بیکاری تور و هتل سرچ کنم. در حالی که اصلا نمی دانم با توجه به این که در دو ارگان دولتی کار می کنم امکان مرخصی گرفتن از هر دو در یک زمان وجود خواهد داشت یا نه! آخرش هم چشمم آب نمی خورد جایی برویم...

مدتی است دلم می خواهد یک کاری انجام بدهم که نمی دانم چیست! دلم می خواهد جایی بروم که نمی دانم کجاست! خیلی بد است فکر کنی دلت می خواهد تغییری ایجاد کنی و کسی هم نیست که جلویت را بگیرد ولی خود تنبل بی عرضه بی همتت کاری نمی کنی!

از آن طرف فشار کار که بالا بود و از قبل هم توی کارهای خودمان مانده بودیم. آن وقت دیروز مدیر بیمارستان زنگ زده که بعد از "او" که طرحش تمام شد و رفت بیمارستان مسئول امور دارویی ندارد و کار گیر کرده و فعلا دست خودم را می بوسد!!! این تماس همان آخرین قطره گنجایش کاسه صبرم بود که لبریز شد... حتی فکر کردن به این که مجبور باشم بروم توی آن اتاق بنشینم هم اشک به چشمانم می آورد. به هر زبانی، ترفندی، هنری بلدم افعال نتوانستن، نشدن و نخواستن را برایشان صرف می کنم... می گوید "یکی دو روزم بیای کافیه. فقط باید فاکتور خریدا رو امضا کنی و بری بخشا بازرسی!!!" ما هم باورمان نمی شود که همچین شخص با تجربه ای چطور انتظار داد ما کاغذهایی که هم بار مالی دارد و هم اینکه خدای نکرده اگر فردا، پس فردایی توی بخشی دارو کم بود یا تاریخش فلان بود یا ... و مریضی یک مو از سرش کم شد همه یقه ما را می گیرند را بدون این که دقیقا در جریان باشیم که چیست و چگونه است فقط امضا کنیم و برویم!!! حقوقمان را هم که خدای ناکرده زیاد نمی کنند! فقط سعادت خدمت رسانی نصیبمان می شود. رییس شبکه هم فرمودند همین است که هست و فعلا چند ماهی بساز! چهارشنبه هم قرار است کسی که ما اصلا حوصله دیدنش را نداریم بیاید کار را به ما تحویل بدهد و برود... آن وقت وقتی ما می گوییم "طرحی خاک بر سر" همه ما را دعوا می کنند که چرا این طور می گویی! بله یک نیروی طرحی واقعا خاک بر سر است که هر کسی از راه می رسد برایش تعیین تکلیف و دستور صادر می کند...

همه اش توی ذهنم هست که دارد کارد می رسد به آن استخوان "من شاهد نابودی دنیای منم" و به آن نقطه ی" باید بروم دست به کاری بزنم..." نشسته ام توی اتاق و در را بسته ام. چاره داشتم لامپ را هم خاموش می کردم که اصلا کسی نداند هستم. دلم می خواهد بروم زیر میز بنشینم و یک دل سیر گریه کنم.

توی درمانگاه هم دوست عزیزی که خودش از ابتدا ما را معرفی کرده رفته اعتراض کرده که چرا بنده که شیفت عصر هستم یک روز در هفته صبح هم می روم سر کار! رییس درمانگاه هم به جای این که بگوید چون اگر نیاید نه  per case اش پر می شود نه ساعتش! تندی ما را از شیفت صبح خارج کرده که حساسیت ایجاد نشود!

حالا هم درست است که "غلط کردم" را برای چنین روزی گذاشته اند ولی ما همچنان از ترس "من که گفتم" ها و "آخرش به حرف من رسیدی" ها زبان به دندان گرفته ایم و دم نمی زنیم. چاره ای هم نداریم. بالاخره دو سال طرحمان اول آخر باید می گذشت... ولی دلیلی ندارد که خودمان توی خلوت و قایمکی از این فکرها نکنیم که "این اسمش زندگی نیست!" و "این زهرماری که دارد این طور می گذرد اسمش جوانی مان است!"

حالا این ها را می نویسیم تا ثبت شده باشد و یادمان بماند روزی روزگاری به چه نکبتی افتاده بودیم و باز هم یادمان بماند که روزی روزگاری در حالی که به گل نشسته بودیم به خودمان قول داده ایم که بعدها وقتی این طرح لعنتی تمام شد و وقت سر خاراندن پیدا کردیم فقط و فقط و فقط یک جا کار کنیم و دیگر هرگز چنین بلایی به سر خودمان و زندگی عزیزمان نیاوریم... می نویسم که یادم بماند کار کردن در محیط دولتی چطور بود و علارغم این که هنوز درمانگاه را باید نگه داریم که یک آب باریکه ای برای زنده ماندن دستمان باشد، هدفمان نه استخدام در هیچ ارگانی، که اندوختن توشه و در نهایت استقلال و رهایی از این وضعیتی باشد که به معنای واقعی مناسب ما و روحیات ما نیست.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۳۰
رها .

از همان صبح که از خواب بیدار می شوم آن روی خوبم است! گلویم درد می کند و نوید سرماخوردگی اساسی می دهد. حالا هم که تب دارم و حالم بد است. می گردم یک بروفن پیدا می کنم. فایده ندارد. به داروخانه کوچک خانگی ام مراجعه می کنم ببینم کَرَمش چقدر است. دنبال یک مسکن خوبم...و موقع بیرون آوردن شیاف های دیکلوفناک دچار دوگانگی می شوم که آیا واقعا حالم آنقدر بد هست که دست به دامن چنین راه های –از دیدگاه خود بنده- منافی کرامت انسانی شوم یا نه؟ و عصبانی می شوم که این دانشمندان فارماسیوتیکس چه غلطی می کنند که هنوز راه شرافتمندانه تری برای انتقال دارو به بدن پیدا نکرده اند؟؟ بی خیالش می شوم و دست آخر یک قرص ریزاتریپتان –سلام و درود به ارواح طیبه سازنده اش- مشکل را حل می کند...

از سر کار که برمی گردم می خوابم روی تخت و پتو را تا خرخره می کشم بالا. سرم که بهتر می شود یلدا را صدا می زنم و می گویم برود لپ تاپم را بیاورد، روشن کند، فلشم را هم از توی جیب پالتویم در بیاورد و به آن متصل کند، آماده که شد آن را بگذارد بالای تخت، مرا ببوسد و از اتاق برود بیرون. سر و صدا هم نکند که اصلا اعصاب ندارم...! تمام مدتی هم که دارد لپ تاپ را آماده می کند با اخم نگاهش می کنم. صورتم را می برم جلو. همان طور که با اخم به هم چشم غره می رویم مرا می بوسد. خنده ای می کند و از اتاق می رود بیرون... قبل از رفتن می گوید:"راستی کاردستی نقشه که برام درست کردی تو کلاس اول شد..." خوشحال می شوم و بالاخره لبخند می زنم...

کار دستی نقشه اش یک چیز محشری از آب در آمد! پدرش قرار بود ببردش وسیله بخرند که طبق معمول نیامد! دلم طاقت غصه خوردنش را نداشت. بابا رفت برایمان یونولیت پیدا کرد. نقشه را رویش کشیدم. مناطق کوهستانی را با چند رنگ قهوه ای که ساخته بودم با گواش رنگ کردیم. سایه روشن قشنگی از آب در آمد. یک قسمت هایی را برجسته کردیم و بعد پودر قهوه روی کوه ها الک کردیم که مخملی شود. آخر دست هم نواحی تبریز و چهارمحال را آرد پاشیدیم که کوه هایش برفی باشد! روی سبزهای نزدیک دریا اکلیل سبز ریختیم. و برای دریاها و دریاچه ها هم پارافین آب کردیم با چند رنگ آبی تیره و روشن که بعد از خشک شدن موج های قشنگی ساخت... یک نقشه برجسته! نتیجه کار واقعا حرفه ای و زیبا شد. خیلی هم بهمان خوش گذشت. کلا کاردستی های یلدا برای من زنگ تفریح خوبی است. خودش هم دختر مهربان نرم ملایم عزیز من است. خیلی خوب با هم تا می کنیم...

هر چند جبران نقش پدر و مادر سخت است ولی من و مامان و بابا همه تلاشمان را می کنیم. نمی دانم پیش مشاورش از من چه گفته که مشاور گفته به عمه ات بگو بیاید مدرسه یا زنگ بزند. کارش دارم... با این مشغله زیاد، وقت مدرسه رفتن ندارم. تصمیم می گیرم زنگ بزنم. صبح یکشنبه که از خواب بیدار می شوم در دستشویی را که باز می کنم یک کاغذ تا شده از لای در می افتد پایین:"عمه تو رو خدا امروز بیا مدرسه. خانم مشاورمون می خواد ببیندت... قربانت... یلدا" خنده ام می گیرد. ساعت 10 مرخصی ساعتی می گیرم می روم مدرسه. از شادی بال در می آورد و مگر ما وظیفه ای جز شاد کردن عزیزانمان هم داریم؟!

یلدا روز به روز بیشتر دختر کوچک من می شود. روز به روز بیشتر احساس می کنم بچه ای دارم. کم کم دارد در تمام تصمیم های آینده ام جا باز می کند. هر روز بیشتر و بیشتر همه چیزهای خوب دنیا را برایش می خواهم. هر روز کمی بیشتر بغلش می کنم. کمی بیشتر می بوسمش. در تیم اسکیت سرعتی انتخاب شده. با مامان و بابا برایش اسکیت سرعتی می خریم و جایزه اولین آهنگ پیانویی که زده است یک ساعت و انگشتر بچگانه ست دریافت می کند. موقع رانندگی بغل دستم می نشیند و برایم دنده عوض می کند. شب ها با هم زبان می خوانیم و کلمات جدید را روی نرم افزار جعبه لایتنر موبایلش وارد می کنیم. استخر می رویم. می رقصیم. من می زنم و او می خواند. تایپ ده انگشتی تمرین می کنیم و راجع به مسائل مدرسه اش حرف می زنیم... شب ها که از سر کار برمی گردم با دست های کوچولوی بی زورش ماساژم می دهد و دکمه های مانتوام را برایم باز می کند... و شما را به خدا، قبول کنید که داشتن همچین گوهر گرانبهایی در خانه واقعا غنیمت است!

امروز آمده برایش رضایت نامه بنویسم که از طرف مدرسه برود اردو. رضایتنامه را می نویسم و موقع تحویل دادن می خوابانمش روی مبل و دست های سردم را می گذارم روی شکمش. صدای جیغ و خنده اش بلند می شود. می گویم که حق اعتراض ندارد و بالاخره او هم باید به زعم خودش گرم و سرد روزگار را بچشد! ((: بعد فشارش می دهم و می گویم: "اینم فشارهای زندگی... یه ذره تحمل کنی تموم می شه." مامان و بابا می خندند. بلندش می کنم و می گویم:"حالام برو چایی های زندگیو بیار تا رضایتنامتو بهت بدم."

این بچه به تنهایی کافیست تا حال مرا خوب کند... ^_^

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۱
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۱۳
رها .

نمی دانم تا حالا دقیقا چند بار این را رسما اعلام کرده ام که من از این کار به حد مرگ متنفرم! از مسیرم تا شبکه! از جایی که ماشینم را پارک می کنم. ازاین راهروی قطار مانندی که اتاق من ته ته آن است آنقدر که همیشه فکر می کنم اگر چاره داشتند بخش غذا و دارو را از آن طرف سالن کلا بیرون می انداختند!
از داروخانه فلان شهر شکایت آورده اند. شکایتشان را می گیرم و کاغذبازی های لازم را انجام می دهم و برای پیگیری تماس های تهدید آمیزی که به ایشان شده، ارجاعشان می دهد به واحد حراست. توی راه بازرسی مرکز بهداشت فلان روستا هستیم که زنگ می زنند که آب دستت است بگذار زمین و برگرد!
طرف (همان داروخانه داری که شکایتش از یک داروخانه دیگر را ثبت کرده بودم) رفته اتاق امور عمومی به ایشان تهمت زده که شما با فلانی که در داروخانه کار می کند فامیلی و داری جانبداری می کنی. ایشان هم انگار آتشش زده باشند! به من که زنگ زد احساس می کردم از توی گوشی حرارت می زند بیرون. کار را نیمه کاره رها می کنم و برمی گردم و در راه بازگشت هر چه بد و بیراه از بچگی تا حالا یادگرفته ام را توی ذهنم مرور می کنم!

شبکه که می رسم می بینم زنگ زده اند حراست هم آمده و فضا عجیب متشنج است! دو ساعت تمام به داد و بیدادها گوش می کنم. من و حراست مثلا پا در میانی می کنیم اوضاع آرام شود. بعد مردک برگشته کلی به من دری وری می گوید که خلاصه اش این است که داروخانه های دیگر هیچ وقت مسئول فنی ندارند و چطور است که من فقط زمان هایی می روم که مسئول فنی شان هست و چرا بهشان تذکر نمی دهم و فقط گیر داده ام به داروخانه این ها؟؟ می گویم:"یعنی می فرمایید بنده باهاشون هماهنگ می کنم و می رم؟ شما الان دارید به منم تهمت می زنید!" می گوید:"اگر این طور نیست، پس اجازه بدید من که بومی اونجام می رم می بینم هر موقع مسئول فنیش نیست خبر می دم اون موقع بیاین بازرسی." حالا نوبت من است که آتش بگیرم. بدون این که عصبانیتم را نشان بدهم با آرامش تمام می گویم:"چشم من اینجا نشسته ام که شما برا من تعیین تکلیف کنید! از این به بعدم هر اخطاری واسه اونا دادم یه رونوشتم واسه حضرت عالی می فرستم که خدای نکرده چیزی از دستتون در نره! خوبه این طور؟" حالا نوبت حراست و امور عمومی است که مرا آرام کنند!
سرم درد میگیرد. حالم بد است. دلم می خواهد بروم و دیگر هرگز پایم را در این خراب شده نگذارم... بعد که یارو می رود به امور عمومی می گویم"آخه من چه صنمی با این داروخانه ها می تونم داشته باشم؟! باور کنید این سه تا داروخانه این شهر برای من هییییییچ فرقی با هم ندارند. از هر سه تاشون به یک اندازه متنفرم! اصلا بره معاونت ازم شکایت کنه."

خلاصه یارو بالاخره شرش را کم می کند و می رود. بعد از این که هر چه دلش خواسته به ما گفته موقع رفتن برگشته می گوید:"خانم دکتر من منظور بدی نداشتما! حلال کنید!" همان طور که بر می گردم و نگاه معناداری نثارش می کنم تصور می کنم که یک چنگال دستم است. گلوی یارو را گرفته ام و با چنگالم محکم می زنم وسط گلویش. نه یک بار، نه دو بار، نه سه بار... محکم می زنم... آنقدر که خون فواره می زند و خودش می افتد کف سالن. انتقامم را که گرفتم ولش می کنم و  همان طور که بر پیشانی ام عرق سردی نشسته و خون از دست و لباسم می چکد، یک نگاه تحقیر آمیز به او می اندازم و بدون این که حرفی بزنم سرم را بالا می گیرم و از اتاق می روم بیرون...

دوتا خبر بد دیگر هم می رسد که تعریف کردنش از حوصله ام خارج است. سه تایی این ها با هم مرا از پا در می آورد. می رسم خانه بدون این که چیزی بخورم سرم را محکم می بندم.

یک بروفن، یک کدئین و دیکلوفناک 100...

و من که دو ساعت تمام مثل مرغ سوخاری توی تخت دور خودم می چرخم و سردرد رهایم نمی کند...   

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۵۸
رها .

گوش کنید و لذت ببرید ^_^

متن و ترجمه در ادامه مطلب...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۵۰
رها .

شاید دوستت دارم همین باشد...

که من وقتی تو را می بینم با همه غریب می شوم

حتی در گوشه اتاق با کسی شبیه خودم در آینه

 

شاید دوستت دارم همین باشد

که من وقتی تو را ندارم 

چوب حراج می زنم بر تمام دارم هایم از بی کسی

 

شاید دوستت دارم همین باشد

که وقتی تو را ندارم از زمین هم متنفر می شوم

و احساس می کنم که تنها تویی که می توانی مرا عاشق کنی

 

چیزی بگو

مرا شیفته کلماتی کن که هرگز نمی گویی

اگر زحمتی نیست بگو که نباید بترسم

و نباید بلرزد دلم

و اگر اشک به چشمانم بیاید می روی از هوش

 

این ها را بگو لطفا!

حتی اگر شوخی کوچکی هستند برای تو

چرا که من مانند کودکی هایم انگار

قایق کاغذی به آب انداخته ام با دوست داشتن تو

 

قایقی که با رسیدن به اولین پیچ

جوی را تا ته غرق خواهد کرد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۱۷
رها .