1-2-3... 1-2-3... به نفس نفس می افتم... اصلا دیگه غیر از این باشد تعجب داره. یک ساختمان با n طبقه و آسانسوری که کار نمی کنه و دست آخر مجبوری خودت پله ها را بالا بری.1-2-3... پله ها رو می شمرم... تو دلم شروع می کنم غرغر کردن... بالاخره رسیدم!
هوا بوی عید می ده. توی خیابان تک و تنها قدم می زنم. حس عجیبیه. یک نوع حس بد. خیلی وقته به تنهایی عادت ندارم... دوستایی که این دو، سه سال اخیر همیشه حضور داشتند و همیشه هم وقت دارند و هم حال و حوصله... بهشونم بر نمی خوره اگه مثلا بگی: "صحبت ممنوع! الان هر کی واسه خودش فکر کنه!"
الان که اومدم خونه دلم واسه همشون تنگ شده. واسه شادی ها و خنده هایی که با هم داشتیم...
1-2-3... این شمردن تمومی نداره... حتی اگه دیگه پله ای در کار نباشه... لحظه های کش دار رو می شمرم و خاطراتمو مرور می کنم... 1-2-3... توی خونه... تولد من و مریم... یه بطری وسط... و ما 5 نفر که دورش معرکه گرفتیم... "صداقت یا جرات؟"... بیچاره بیتا دیگه جرات صداقت نداره!... "جرات! تو سوالات خفنه!"... منم نامردی نمی کنم و می گم "فردا با هم می ریم بیرون، تو کفشای لنگه به لنگه می پوشی! ترجیحا پاشنه هاشم هم اندازه نباشه! هر جایی که رفتم هم باهام میای"... صدای خنده ی بچه ها!!!...
1-2-3... این بار خاطره ی اون شبی که با مریم تو خونه تنها بودیم و نمی دونم چرا می خواستیم یه فیلم ترسناکی ببینیم که هیچکدوممون دل و جرات دیدنشو نداشتیم... همه ی لامپها خاموش ... تاریکی مطلق!... چشمان گشاد شده ی من که به مانیتور دوخته شده و با استرس تند و تند ژله می خوردم... فیلم شروع می شه... همان ابتدای فیلم ...یک جیغ بنفش!... و مریم که از جیغ من ترسیده... جیغ مریم... و بعد من دوباره ترسیدم و... یه چرخه که هی تکرار می شه! (اسم فیلم:paranormal activity)
هنوز ادامه داره... سنگفرش پیاده رو... قدم های بلند من... 1-2-3... ثانیه های شلوغ... شب قبلش تا نیمه های شب بیدار موندیم... صبح هر سه تامون با چشمای ورم کرده سر کلاس حاضر شدیم... لحظه های پایانی کلاسه و موقع حضور غیاب... من دیگه نمی تونم.... چشمام رو هم میفتن... یه لحظه خوابم می بره... همون لحظه ای که استاد اسممو می خونه. آیدا می زنه بهم:" پاشو اسمتو خوند"... و من که دست پاچه تو همون حال صدای خودمو می شنوم که به جای "حاضر" بلند می گه: بیدارم!!!
یه نیم چه لبخندی رو لبام میاد.خاطره ها دست بردار نیستند... 1-2-3... چقدر این راه طولانیه... یاد جشن پایان ترم 3 میوفتم که خودمون 5 تایی برگزارش کردیم. شکوفه گوگوش آکادمی آورده و ما که مثل یه سری زندانی که از قفس آزاد شدن رو پامون بند نبودیم... همه با هم... بعد از تمام استرس های یک ترم وحشتناک...فروغ خیلی دلنشین می خونه..." بیا بنویسیم روی خاک،رو درخت، رو پر پرنده رو ابرا..."
1-2-3...اسلاید شوی عکسای تولد که یه هفته واسش وقت گذاشتم و چقدر خاطره انگیز شد! و چقدر التماس بچه ها که بذارن یه عکس تمام رخ و یه نیم رخ ازشون بگیرم... با یه کاغذ که دست گرفتن و اسم و شماره موبایلاشون روش نوشته شده...اون زندانی که گفتم اینجا به تصویر کشیده شد... خیلی بامزه بود!
1-2-3... شب های جاده و اس ام اس های آیدا که طفلکی نگرانه من تو ماشین حوصله ام سر نره!... بیشتر از این ها تو زندگیم چی می خوام؟!
آخرای سال 90... 3 سال شد... چه زود... و من مطمئنم بعد از اتمام این دوره تنها چیزی که دل منو گرم می کنه و امیدوار همین دوستی هاییه که این مدلیش رو به ندرت می شه جایی پیدا کرد...
امسال سال خاطره انگیزی بود... امیدوارم این سال جدید بهتر باشه...
یک نفر همره باد
آن یکی همسفر شعر و شمیم
یک نفر خسته از این دغدغه ها
آن یکی منتظر بوی نسیم
همه هستیم در این شهر شلوغ
این کفایت که همه یاد همیم
نوروز مبارک