شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

1-2-3... 1-2-3... به نفس نفس می افتم... اصلا دیگه غیر از این باشد تعجب داره. یک ساختمان با n طبقه و آسانسوری که کار نمی کنه و دست آخر مجبوری خودت پله ها را بالا بری.1-2-3... پله ها رو می شمرم... تو دلم شروع می کنم غرغر کردن... بالاخره رسیدم! هوا بوی عید می ده. توی خیابان تک و تنها قدم می زنم. حس عجیبیه. یک نوع حس بد. خیلی وقته به تنهایی عادت ندارم... دوستایی که این دو، سه سال اخیر همیشه حضور داشتند و همیشه هم وقت دارند و هم حال و حوصله... بهشونم بر نمی خوره اگه مثلا بگی: "صحبت ممنوع! الان هر کی واسه خودش فکر کنه!" الان که اومدم خونه دلم واسه همشون تنگ شده. واسه شادی ها و خنده هایی که با هم داشتیم... 1-2-3... این شمردن تمومی نداره... حتی اگه دیگه پله ای در کار نباشه...  لحظه های کش دار رو می شمرم و خاطراتمو مرور می کنم... 1-2-3... توی خونه... تولد من و مریم... یه بطری وسط... و ما 5 نفر که دورش معرکه گرفتیم... "صداقت یا جرات؟"... بیچاره بیتا دیگه جرات صداقت نداره!... "جرات! تو سوالات خفنه!"... منم نامردی نمی کنم و می گم "فردا با هم می ریم بیرون، تو کفشای لنگه به لنگه می پوشی! ترجیحا پاشنه هاشم هم اندازه نباشه! هر جایی که رفتم هم باهام میای"... صدای خنده ی بچه ها!!!... 1-2-3... این بار خاطره ی اون شبی که با مریم تو خونه تنها بودیم و نمی دونم چرا می خواستیم یه فیلم ترسناکی  ببینیم که هیچکدوممون دل و جرات دیدنشو نداشتیم... همه ی لامپها خاموش ... تاریکی مطلق!... چشمان گشاد شده ی من که به مانیتور دوخته شده و با استرس تند و تند ژله می خوردم... فیلم شروع می شه... همان ابتدای فیلم ...یک جیغ بنفش!... و مریم که از جیغ من ترسیده... جیغ مریم... و بعد من دوباره ترسیدم و... یه چرخه که هی تکرار می شه! (اسم فیلم:paranormal activity) هنوز ادامه داره... سنگفرش پیاده رو... قدم های بلند من... 1-2-3... ثانیه های شلوغ...  شب قبلش تا نیمه های شب بیدار موندیم... صبح هر سه تامون با چشمای ورم کرده سر کلاس حاضر شدیم... لحظه های پایانی کلاسه و موقع حضور غیاب... من دیگه نمی تونم.... چشمام رو هم میفتن... یه لحظه خوابم می بره... همون لحظه ای که استاد اسممو می خونه. آیدا می زنه بهم:" پاشو اسمتو خوند"... و من که دست پاچه  تو همون حال صدای خودمو می شنوم که به جای "حاضر" بلند می گه: بیدارم!!! یه نیم چه لبخندی رو لبام میاد.خاطره ها دست بردار نیستند... 1-2-3... چقدر این راه طولانیه... یاد جشن پایان ترم 3 میوفتم که خودمون 5 تایی برگزارش کردیم. شکوفه گوگوش آکادمی آورده و ما که مثل  یه سری زندانی که از قفس آزاد شدن رو پامون بند نبودیم... همه با هم... بعد از تمام استرس های یک ترم وحشتناک...فروغ خیلی دلنشین می خونه..." بیا بنویسیم روی خاک،رو درخت، رو پر پرنده رو ابرا..." 1-2-3...اسلاید شوی عکسای تولد که یه هفته واسش وقت گذاشتم و چقدر خاطره انگیز شد! و چقدر التماس بچه ها که بذارن یه عکس تمام رخ و یه نیم رخ ازشون بگیرم... با یه کاغذ که دست گرفتن و اسم و شماره موبایلاشون روش نوشته شده...اون زندانی که گفتم اینجا به تصویر کشیده شد... خیلی بامزه بود! 1-2-3... شب های جاده و اس ام اس های آیدا که طفلکی نگرانه من تو ماشین حوصله ام سر نره!... بیشتر از این ها تو زندگیم چی می خوام؟!  آخرای سال 90... 3 سال شد... چه زود... و من مطمئنم بعد از اتمام این دوره تنها چیزی که دل منو گرم می کنه و امیدوار همین دوستی هاییه که این مدلیش رو به ندرت می شه جایی پیدا کرد... امسال سال خاطره انگیزی بود... امیدوارم این سال جدید بهتر باشه... یک نفر همره باد آن یکی همسفر شعر و شمیم یک نفر خسته از این دغدغه ها آن یکی منتظر بوی نسیم همه هستیم در این شهر شلوغ این کفایت که همه یاد همیم نوروز مبارک
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۴۲
رها .
از وقتی بچه بودم همیشه تو ذهنم بود نمی دونم چرا اینقدر زود! اونم یکی مثل من که اینقدر وابسته بودم. به مامان ... بابا ... کلا حال و هوای خونه. ولی از همون موقع می گفتم که من بزرگ بشم حتما از ایران می رم...! 18 سالگی در نظرم چیز بزرگی بود. پیش خودم می گفتم 18 سالم که بشه دیگه خودم می دونم چی خوبه چی بد. از پس خودم بر میام. اون وقت می رم. چراشو خودمم نمی دونستم. ولی تصمیمم جدی بود. با جدیت کلاسای زبان رو دنبال می کردم و همه سعیم این بود که بتونم مثل یک native صحبت کنم. خلاصه این که 18 سالم شد و رسیدم به سنی که خیلی آرزوها توش شروع می شه خیلی هاشم تموم. فهمیدم اونقدرا که فکر می کردم هم بزرگ نشدم و خلاصه اینکه کنکور دادم و به عنوان دانشجوی تنها رفتم یه شهر غریب. شهری که واسه من خیلی چیزا رو عوض کرد. جایی که یاد گرفتم واسه این که جون سالم به در ببری باید تو هم مثل بقیه گرگ باشی. تازه فهمیدم تنها زندگی کردن یعنی چی؟ وقتی می ری سوپر سر کوچه خرید کنی و فروشنده همین که می فهمه دانشجویی و پدر و مادر بالا سرت نیستن می خواد سر صحبتو باز کنه و وسط حرفاش گه گاهی چند تا متلک هم بهت میندازه و کم کم یه جوری رفتار می کنه که خودت بی خیال اون مغازه شی بری جای دیگه خرید کنی.  نمی دونم دقیقا مشکل کار کجاست؟ چرا باید یه دختر تنها اینقدر اذیت شه. تو پیاده رو که می ری خیلی باید حواست باشه چون گاهی لازمه بالاجبار مسیرتو عوض کنی، جا خالی بدی! جلوی خودتو بگیری که نزنی تو دهن طرف و ...! بابا مگه فرهنگ چیه؟ زندگی چیه؟ خدا چیه؟ چرا بعضی ها اینقدر بی انصافن... یه عده اذیتت کنن و یه عده دیگه واسه این که تو رو از شر اذیتای دیگران نجات بدن واست محدودیت درست کنن! بی این که فکر کنن تو هم آدمی! تو هم حق زندگی داری! تو هم باید بتونی از یه حداقل هایی برخوردار باشی. ولی حتی دونستن حقوق واقعیت هم جرمه. واقعا که سالم موندن و هم زمان آزاده زندگی کردن خیلی سخته. مخصوصا واسه خانما! اینا فقط یه قسمتشه. قضیه خیلی پیچیده تر از این حرفاس. کم کم داره همه چیز می ره رو اعصابم. حتی رد شدن از خیابون ! وقتی باید از بین ماشینایی رد بشی که حداکثر تلاششونو می کنن واسه نادیده گرفتنت. وقتی یه کار اداره داری و پاس کاری ها شروع می شه.وقتی خیلی راحت به عقایدت، احساست،باورهات توهین می شه... و مجبوری ، مجبوری ، مجبوری...! مجبوری تحمل کنی، بی خیال شی، کنار بیای تا اونجا که تو هم مثل بقیه شی...  گاهی فکر می کنم رفتن و پشت پا زدن به همه چیز درمان درد ما نیست. ولی با یک گلم که بهار نمیشه! خیلی دوست دارم برم از این دیار: که تا ره توشه بردارم قدم در راه نافرجام بگذارم ببینم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟!!!                                      می دانی... درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی قوس های بدنم به چشم هایت، بیشتر از تفکرم می آیند دردم می آید باید لباسم رابا میزان ایمان شما تنظیم کنم دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است به خواهر و مادرت که می رسی قیصر می شوی من محتاج درک شدن نیستم دردم می آید خرفت فرض شوم دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه می گذاری و هر بار که آزادیم را محدود می کنی می گویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است نسل تو هم که اصلا مسئول خرابی هایش نبود می دانی؟ دلم از مادر هایمان می گیرد بدبخت هایی بودند که حتی می ترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده خیانت نمی کردند... نه برای اینکه از زندگی راضی بودند نه... خیانت هم شهامت می خواست... نسل تو از مادرهایمان همه چیز را گرفت جایش النگو داد... مادرم از خدا می ترسید... از لقمه ی حرام می ترسید از همه چیز می ترسد... تو هم که خوب می دانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است  دردم می آید... این را هم بخوانی می گویی اغراق است ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک می خورد باز هم همین را می گویی ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه غیرت داری؟            دردم می آید                          از این همه بی کسی دردم می آید ... (از وبلاگ " در گوشی های یک زن شوهردار")
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۳۸
رها .
اگر بخواهم یک نظر منصفانه راجع به خودم بدهم باید بگویم که بنده باید اساسا هر چیزی را خودم تجربه کنم و نصیحت کردن اینجانب آن چنان کارآمد نیست و غالبا سخنانی از این دست در مورد بنده از یک گوش استقبال می شود و از گوش دیگر بدرقه!! اما یکبار که داشتم راجع به علم آموزی آکادمیک با خواهرم درد و دل می کردم و حس خود را راجع به این که "انگار زیاد نمی شه از دانشگاه چیزی یاد گرفت"بیان می کردم، ایشان در پاسخ فرمودند که : کلا همین طوره، تا کارآموزی نری و کاربردش رو نبینی حس نمی کنی چیزایی که یاد گرفتی به هیچ دردی بخوره! نمی دانم چه شد که این بار این سخن گرانبها کارگر افتاد و در راستای همین امر یک روز بعد از ظهر با مریم جان آواره ی کوچه و خیابان شدیم – از این داروخانه به آن داروخانه – بلکه یکی دو روزی در هفته بتونیم بریم کارآموزی! از آنجاییکه در شهر خودمان برای تابستان ها آشنایان پدر و خواهر که داروساز بودند خودشان پیشنهاد ملاقات با بنده را می دادند و همه چیز بسیار مهیا بود، انجام این پروسه ( یافتن داروخانه برای کارآموزی) را بسیار ساده تر از آن چه که واقعا بود تصور می کردم. اما تقریبا هر جا می رفتیم عذرمان را می خواستند و یک جا هم که دکتر مربوطه ok اولیه را داده بود ناگهان چشممان به دو نسخه پیچ آن طرف counter افتاد که دو جوان شاد!! حدودا 25-26 ساله بودند و هنوز هیچی نشده داشتند پسرخاله می شدند و ... و این شد که ما هم فرار را بر قرار ترجیح دادیم! و برای لحظه ای کلا قید داروخانه رفتن را زدیم که در راه بازگشت به منزل یک داروخانه ی دیگری سر راهمان قرار گرفت و من با گفتن:"تیریه تو تاریکی" روانه ی آنجا شدم. از در که وارد شوی چشمت به خانم مسنی می افتد با موهای بلوند، رژ لب قرمز و عینک ته استکانی که با صدایی نه چندان گرم نام بیماران را صدا زده توضیحات مربوطه را به ایشان می داد. ما هم یک گوشه منتظر شدیم تا داروخانه خلوت شود. مریم اشاره ای به خانم دکتر کرده و با چشمکی پرسید: "نظرت چیه؟" بنده هم با همین زبان نگاه گفتم "فقط وایسا ببین". داروخانه که خلوت شد بنده با روی گشاده و لبخندی بر لب جلو رفته سلام خسته نباشیدی گفتم و ضمن معرفی خودم هدف خود را عرض کردم. و خلاصه این قدر وعده وعید دادم که " انشاالله کمک دستتون هم هستیم و ..." و انقدر زبان ریختم که دست آخر فرمودند: -          امان از دست شما اصفهانیا... باشه... فردا بیا ببینم چی می شه! -         خانم دکتر ببخشید فردا کلاس دارم! می شه آخر هفته بیام؟! -        .....  ...... آخر هفته بیا! -         فداتون بشم... پس من چهارشنبه شما رو می بینم. سپس برای سایر پرسنل دست تکان داده از داروخانه خارج شدیم. الان که این پست را می نویسم 3 بار واسه کار آموزی رفتم و تقریبا با همه ی پرسنل آشنا شدم ولی یک نکته ی جالبی که هست این که متوجه شدم که حضور من در داروخانه برای سایر دوستان به منزله یک fun می باشد و علی رغم تمام متلک هایی که در رابطه با نابلد بودن خودم ازشان می شنوم و کلا " با هم به هم می خندیم!!! " اما سعی می کنم چیزی به دل نگیرم. و برای دوستی بیشتر و تلطیف روابط ، دفعه آخر که رفتم سعی کردم با همین وضع دست و پا شکسته ای که بلد بودم با لهجه ی خودشان صحبت کنم: -         آقای حسینی ... اتا آلپرازولام خوامبه ... دارنی؟ و باید بودید و می دیدید که دوستان چقدرخوششان آمد و چقدر خندیدند و چقدر به زور خواستند بیشتر یادم بدهند! البته دفعه آخر خود خانم دکتر تشریف نداشتند و یک آقای دکتری فرستاده بودند که من در همان ابتدای ملاقاتشان متوجه شدم روابطشان با سایر پرسنل چندان روشن و شفاف نیست و پس از تنها 10 دقیقه حضور در مجاورتشان متوجه شدم آقای دکتر - دور از جون شما- از دماغ فیل افتادند و خلاصه این که زیاد سایرین را آدم حساب نمی کردند! از آنجا که جو کمی سنگین شده بود تصمیم گرفتم کمی با ایشان سر صحبت را باز کنم شاید روابطشان با دوستان حسنه گردد که طی مکالمه ی کوتاهی که با ایشان داشتم متوجه شدم که هم دانشکده ای هستیم و ایشان هنوز فارق التحصیل نشده اند و تنها 4 ترم از من بالاتر هستند و حتی گفته ی دوستان مبنی بر این که "مهر مدرک آقای دکتر هنوز خشک نشده!" هم اشتباه بود و آقای دکتر هنوز مدرک نگرفته اند! یاد خودمان می افتم آن اوایل که تازه از هفت خان رستم و غول کنکور گذشته بودیم و در ملکوت اعلی سیر می کردیم و فکر نمی کردیم جز خودمان شخص دیگری هم این لقب پر زرق و برق دانشجو را همراه داشته باشد و تازه ترم 2و 3 متوجه شدیم اشخاص دیگری هم با نام دانشجو روی این کره خاکی وجود دارند ! البته شاید این آقای دکتر قصه ی ما صرفا در ایجاد ارتباط و باز کردن صحبت با دیگران مشکل داشته باشند اما هر چه که هست آرزو می کنم دفعه ی بعدی که می روم همان خانم دکتر خودمان بیایند.... حتی اگر هنوز مرا از بالای عینکشان نگاه کنند! با این حساب گمان می کنم بخش دیگری به پست های من در این وبلاگ اضافه شد تحت عنوان :"خاطرات داروخانه"... البته خودمانیم حتی اگر چیزی هم یاد نگیرم این داروخانه رفتن حسابی می چسبد و کلی خوش می گذرد...! بعدا نوشت: 1-     یادم رفت بگم... اون دختره بالاخره امضا کرد!!!...(هورا)... البته بعد از این که تو سایت دانشکده یک بار جیغ و داد راه انداخت و... این قضیه سیوتیکس برداشتن این ترم ما حیثیتی شده بود!!! یکی از پسرا واسه این که نمی خواست مخالفت کنه رفت یه درسشو حذف کرد! بابا بامرام!!! 2-     دنبال کارای انتخاب واحد و حذف و اضافه ی این ترم بودم شنیدم یه بنده خدایی می گفت: " من واسه فارق التحصیلی از این خراب شده(دانشگاه رو می فرمودند!) لنگ یه امضام!!!" خیلی دلم واسش سوخت... 3-      اصغر آقای فرهادی هم که اسکار گرفت... نوش جونش... ایرانی! تبریک!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۵۹
رها .
نمی دونم گناه ما چیه که هر بنی بشری از ورودی 83 (به خدا راست می گم!) گرفته تا بچه های 85 و 87 که درس افتاده داشتند و پشت سد عظیم علوم پایه مونده بودند طی اتفاقی عجیب و جالب تونستند خودشون رو با ورودی ما match کنند و در نتیجه ی اضافه شدن این "قوم والضالین" به کلاس، تعداد نفرات از 25 نفر اولیه به 44 نفر رسید!!! و این اضافه نفرات کلاس و خیل عظیم هم کلاسی های باب و ناباب ۳ نتیجه ی اساسی در پی داشت: 1-     تابلو شدن در چشم اساتید و یادآوری همه ی مشکلاتی که با جوانان لوده ی کلاس داشتند و تلافی همه ی مسائل سر جلسه امتحان! 2-      اعصاب خوردی تا نزدیکی های جنون برای گرفتن رضایت و امضای عزیزان یاد شده برای امتحانات حذفی. 3-      تستی شدن سوالات امتحاناتی که عموما به صورت تشریحی برگزار می شه. البته اگه فکر کردید مورد سوم یه حسنه، سخت در اشتباهید! چرا که سوالات تشریحی و آبکی فارماکو جای خودشو به سوالات سنگین و ترکیبی تستی داد و درس شناخته شده ی فارماسیوتیکس با اون سبک خاص ارائش سوالاتش تستی با نمره ی منفی شد! و این یک سورپریز بزرگ سر جلسه ی امتحان بود. که اینجانب با دیدن اون جمله ی بالای برگه که دانشجوی عزیز!!، هر سوال غلط 1.3نمره ی منفی دارد!!! با چشمان اشک بار و قلبی که مثل گنجشک تندتند می زد و نبضی که در گلو حس می شد سوالات رو جواب دادم... ببخشید جواب ندادم! ... نکته ی جالبی در مورد سوالات وجود داشت و من تازه متوجه شدم انشاالله بعدا که دوباره این درس را برداشتم چطور باید جزوه بنویسم. امتحان در اصل امتحان دقت سنجی بود... اول مختصر توضیحی راجع به درس فارماسیوتیکس می دم که منظور داروسازی صنعتیه و راجع به ساخت دارو و مسائلی مثل پایه پماد و کرم و مواد تشکیل دهنده قرص و کپسول و ... خلاصه این که دقیقا دارو سازیه! حالا ادامه ی ماجرا: سوال 1 امتحان: دارالفنون در چه سالی تاسیس شد؟ سوال 2: موسس مدرسه فلان (الان یادم نیست) کی بود؟ و سپس الباقی 22 سوال که البته مرتبط به درس بود. و من همون سر جلسه با نگاهی به دوستان کناری که دست روی دست گذاشته و قلم به نگارش هیچ پاسخی نمی گشودند متوجه شدم اون کلمه ی معظم "اوفتادیم" الان در مورد همه ی ما صدق می کنه. هم چنین یک سری سوال (مساله) بعدا توزیع شد که ... اصلا بی خیال! از اونجا که سیوتیکس آخرین امتحان بود تصمیم داشتم همون روز برگردم خونه و با توجه به برف سنگینی که تمام جاده های منتهی به منزل را پوشانده بود و با در نظر گرفتن خطر جاده، ابتدا با قطار به تهران رفته از راه آهن به ترمینال جنوب و از اونجا هم بالاخره به منزل...( بنده را با یک چمدان، یک کوله پشتی، کیف لپ تاپ، و ویلون همراهم تصور کنید که عینا مثل چوب لباس ازم آویزون بودند) خلاصه... همین که پس از مشقات فراوان رسیدم خونه دوستان تماس گرفتند و فرمودند: از بین بچه های خودمون(ما 5 نفری که با هم صمیمی تر بودیم) هممون به استثنای یک نفر افتادیم! و مسلما اون یه نفر من نبودم! البته کلا تعداد افتاده ها زیاد بود. و این طور شد که اون شتری که هر ترم پشت در خونه ی یکی از دوستان کمین می کرد این دفعه رو بخت بنده خوابید و برای اولین بار افتادم! اصلا باورم نمی شد. نمرات این ترمم معرکه بود و پایین ترین نمره ای که داشتم اون 15 فارماکو بود و بقیه تقریبا 16-17 حتی 18.75! اما دیگه کاریش نمی شد کرد. نتیجه ی نهایی این شد که زودتر از زمان معمول به شهر محل تحصیل بازگشته همراه با باقی دوستان رفتیم دنبالش که سیوتیکس 1و 2 رو با هم برداریم که مسلما گفتن:به علت تداخل کلاس ها امکان پذیر نیست... و غیر از اینم انتظار نداشتیم! و این جا بود که یه چیزی به ذهنم رسید... و از اونجا که کلاسا با هم تداخل داشت تصمیم گرفتیم طی یک برنامه ی دقیق و منسجم ساعت کلاسای خودمون و ورودی ما قبل رو یک تغییراتی بدیم و طی همین پروسه ی پیچیده بود که مجبور شدیم با این عزیزان یک گپ خودمانی! یا به تعبیر بهتر گپ هایی! داشته باشیم: معاون دانشکده، معاون آموزشی، استاد درس سیوتیکس1، اساتید سیوتیکس 2 -و چک کردن برنامه ی کلاسی خودمان با برنامه ی ترم پایینی ها و برنامه ی اساتید- معاون قبلی دانشکده، نماینده ترم پایینی ها، نماینده خودمون و تمام بچه های کلاس واسه امضای برگه موافقت تغییر کلاس! پیش هر کسی هم که می رفتیم اول از تمامی مشکلاتی که برامون پیش اومده می گفتیم ( با یک تقلید نقش بیاد ماندنی نقش اون گربه ی توی انیمیشن شرک وقتی مظلوم می شد!) و در نهایت وقتی طرف خوب دلش واسمون سوخت می گفتیم حالا حل مشکل ما در دستان توانای شماست (البته نه به این وضوح ) طرف هم که حسابی در محظور گیر کرده بود و فکر می کرد الان همه راضیند و فقط مونده رضایت اون بالاخره امضا می کرد... با همین تئوری از نزدیک 50 نفر رضایت گرفتیم! حالا همه راضی، معاون دانشکده راضی، استاد راضی، آموزش راضی، بچه های کلاس راضی، به جز یه نفر که چون می خواد صبح بخوابه و اساسا نمی دونم چه مشکلی با ما داره گفته امضا نمی کنه! و هر چی دوستان و هم کلاسی های دیگه رفتن راضیش کنن گفته مرغ من یه پا داره... من امضا نمی کنم! و در این عصر علم و صنعت حتی حاضر به گفتمان و حل مساله به شیوه ی افراد متمدن امروزی نیست! البته این دوست عزیزمون ید طولایی هم در کمیته انضباطی بردن مخالفینش داره و کلا پاش یه دانشگاه مرکزی بازه از این رو علی رغم اصرار همه ی دوستان دیگه مخصوصا پسرای کلاسمون که انگار دل پری هم ازش دارن بنده به هیچ عنوان حاضر به بحث و جدال با شخص مذکور نیستم و حتی از فکرش هم 4 ستون بدنم می لرزه!   من اینو کجای دلم بذارم؟... واقعا دیگه عقلم به هیچ جایی نمی رسه... همش فکر می کنم من چه اشتباهی مرتکب شدم ، چی کار کردم که مستحق چنین رفتاری شدم؟! همش آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه! اینم نتیجش! خدایا خودت یه کاری بکن... اون که به راه راست هدایت نمی شه... تو راه راستو به سمتش کج کن!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۱۰
رها .