هشت نفری می شویم. دو تا تاکسی می گیریم. تا بهشهر راه زیادی نیست. نزدیکی یکی از روستاها پیاده می شویم. به ما گفته بودند برنامه ی کوهنوردیست ولی در حقیقت راه پیمایی بود وسط جنگل. همه اش سر بالایی. از خستگی داریم تلف می شویم ولی هیچ کدام دم نمی زنیم. هیبت استاد اجازه نمی دهد و حرف هایش که به شوخی هی به ما می گوید که با این سن و سالش از همه ی ما جوان ها سرحال تر و تازه نفس تر است. واقعا هم هست... بچه ها جلوتر حرکت می کنند و استاد که می داند ما تازه کاریم با ما آخر از همه راه را طی می کند. برایم از مشکل قلبی و ترومبوزش می گوید. توی دلم می گویم " این پیرمرد قوی تر از این حرف هاست..."
حمید می پرسد که چند وقت است عضو انجمن شده ایم... وقتی می گویم 1 روز و دیروز اولین روزمان بود بلند می خندد.
-دیروز عضو شدین، اونوقت امروز اومدین کوه؟!!
با خنده جوابش را می دهم: "ما از تفریحاتش شروع می کنیم!"
یکی دو ساعت است که داریم سر بالایی می رویم. از پیچ که می گذریم بچه های گروه را می بینیم که روی زمین ولو شده اند. من هم روی زمین می نشینم. ولی استاد هم چنان ایستاده است. با همان محبت خاص خودش می گوید: "مسعود بخون." و مسعود بی هیچ معطلی می خواند. یک آهنگ محلی... از تعجب دهانم باز می ماند! چقدر حرفه ای می خواند!! اصلا فکرش را هم نمی کردم. صدایش توی کوه ها می پیچد. چه قدرتی... چه صدایی... چه حنجره ای! تمام که می شود محکم تر بقیه برایش دست می زنم. هم گام می شویم. حدس می زنم که این صدا تعلیم دیده است... بله حدسم درست است! وقتی می بیند علاقمندم دعوتم می کند کنسرتشان. در گروه کر می خواند. با افتخار قبول می کنم.
به چشمه که می رسیم استاد فرمان اتراق می دهد. با نرگس و رکسانا و مریم چوب جمع می کنیم تا آتش درست کنیم. استاد هم بلند می شود و کمک می کند. بچه ها خیلی به استاد ارادت دارند و من با این که دو روز است می شناسمشان کاملا دلیل این محبت را درک می کنم. پیرمرد مهربانی است و انعطاف غیرقابل انکاری با افکار نسل جدید دارد. پخته سخن می گوید و صبورانه پای حرف بچه ها می نشیند. به قول خودش با جوان ها بیشتر خوش می گذرد. با خنده می گوید حوصله ی پیرها را ندارم... کنار چشمه برایمان شعر می خواند و باز صدایش در کوه می پیچد:
"کفش هایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب..."
کلی بحث می کنیم راجع به این شعر و جالب این که همان شب که وبلاگم را چک می کردم یکی از دوستان وبلاگی-چند نقطه ی عزیز- گوشه ای از این شعر را برایم کامنت گذاشته بود! عجیب نیست؟!
خلاصه این که فصل جدیدیست در زندگی من... دیدن این مرد. شناخت افکارش. هر وقت می بینمش حس می کنم بیشتر دوستش دارم. کلاس های روانشناسی و مثنوی معنوی اش را شرکت می کنم و البته جمعه های طبیعت گردی و اندیشه ورزی را. استاد از زندگی اش برایم می گوید.
مرد عزیزیست... در خانه اش به روی همه ی بچه های گروه باز است. همسرش هم زن مهربانیست هر چند من فقط وصفشان را از بچه ها می شنوم و به جز سلام و احوال پرسی مختصر ارتباط بیشتری با ایشان نداشته ام.
تازه دارم درک می کنم که چقدر بعضی ها بزرگند... متفاوتند... چقدر دنیا بزرگ است و چه آدم های متفاوتی در آن زندگی می کنند!
شب در حالی به خواب می روم که شعر مورد علاقه ام توی گوشم دکلمه می شود:
گاه می اندیشم که چه موجود بزرگی هستیم
و چه تقدیر حقیری را تسلیم شدیم!