شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

مامان مدت هاست گیر سه پیچ داده که تو چرا با خواستگارهات این طور حرف می زنی؟ چرا این قدر می پری به مردم و چرا انقدر ایراد می گیری و از این مدل حرف ها... آنوقت امروز یک خانمی زنگ زد راجع به امر ازدواج با بنده صحبت کند. می گویم "الان بازرسی هستم و نمی توانم صحبت کنم" و قرار می شود بعدا تماس بگیرد. عصر زنگ می زند می گویم "الان شیفت هستم نمی توانم صحبت کنم" می پرسد "پس، فردا زنگ بزنم؟" فکر نشده جواب می دهم که "حقیقتش الان حضور ذهن ندارم فردا کجا هستم!" واقعا هیچ تمایلی به صحبت کردن نداشتم و هر کسی به جز ایشان بود احتمالا تا همینجا از رو رفته بود ولی ایشان معلوم بود عزمش را جزم کرده!

توی خانه هم مامان از این جا و آیدا از راه دور توی تلگرام هی توی گوش بنده می خوانند که "بنده خدا نیتش خیره... زنگ زده خواستگاری کرده. نزنی لت و پارش کنی یا بشوریش ها!!!" بعد مامان می گوید:"اصلا نمی خواد تو حرف بزنی... شماره منو بده بگو با من صحبت کنه!" همین موقع خواهر جان می رسد. مامان می گوید قضیه از چه خبر است و حالا نوبت خواهرجان است که بگوید:"می خوای شماره منو بده. تو بلد نیستی حرف بزنی!" برایم عجیب است که دقیقا چرا الان همه این طور وحشت کرده اند! مگر برخورد من چطور است؟

خلاصه شب بعد از این که می رسم خانه زنگ می زند. این را اول بگویم که دوست عزیز وبلاگ نویسی که متاسفانه آدرس وبلاگش را گم کردم یک بار حرف جالبی راجع به خواستگاری به این سبک نوشته بود که مضمونش از این قرار است که واسطه ها در امر ازدواج مثل ویزیتورهای فروش هستند! به این معنا که جنس هر چقدر هم ناب و باکیفیت، اگر خوب پرزنت نکنند از بیخ و بن گند می زنند به قضیه! این است که توصیه ی من به همه ی آقایان مجرد عزیز این که اگر قرار است گند هم زده شود، بهتر است خودتان گند بزنید تا یک نفر دیگر به نیابت از شما این کار را انجام دهد!!! یعنی مزخرف ترین کار ممکن این است که یک نفر دیگر بیاید به جای یک آدم اصطلاحا عاقل بالغ حرف بزند! خودتان اقدام کنید لطفا!!! (عصبانی)

به هر حال این خانم زنگ زد ما هم از ترس مادر جان و خواهری که هی می آمد توی اتاق سر و گوشی آب بدهد، یک به یک سوالات بازار برده فروش ها را آن هم لبخند به لب پاسخ می دادیم: "متولد چندی عزیزم؟ هزار ماشاالله! کدوم دانشگاه درس خوندی؟ چقدر از طرحت مونده؟ به سلامتی... تحصیلات پدر و مادرت چقدره؟ ازین دختر حجابیا که نیستی قربونت برم؟ ما یه عروس می خوایم مثل خودمون باشه... چرا تا این وقت شب سر کاری عزیزم؟؟! راستی قدت چقدره فدات شم؟ چاق که نیستی؟ اونوقت چرا تو عکس عینک زدی؟!" به این جا که رسید احساس کردم خون دوید توی صورتم. ولی هر طور بود خودم را کنترل کردم و در حالی که یکی از آن خنده های هیستریک را تحویل می دادم با کنایه گفتم:"واضحا چون چشمام ضعیفه!" بعد در جواب گفتند:"آخه بعضیا الکی عینک می زنند." باز با حرص جواب دادم:"نه خانم باور کنید چشمای بنده واقعا ضعیفه!" و فحش و فضیحت بود که در همان حال نثار خودم می کردم که "الان دقیقا داری چه غلطی می کنی؟ و چرا آدم عاقل باید تن به چنین حقارتی بدهد؟" شیطونه می گوید بگو:"نه قربونت برم، خیالت راحت عینکه دکوره، تنها مشکل کوچیکی که دارم اینه که یه پام از اون یکی ده سانت کوتاه تره..."

آنقدر رک و بی پروا و حق به جانب سوال می کرد که اگر تعداد دندان های خرابمان را هم می پرسید عجیب نبود! آن وقت مساله این است که من واقعا ظاهر بدی ندارم. حتی می توانم بگویم ظاهرم خیلی هم خوب است. این که یک نفر بگردد توی ظاهر دیگری ایراد برجسته کند غیر از فقدان شعور و ادب، بدجنسی طرف را می رساند! یکی نیست بگوید"خب ما که برای جنابعالی دعوت نامه نفرستاده ایم، خب نپسندیدی می خواستی زنگ نزنی! والله...!" :/

بعد هم یک ساعت برایمان رفت روی منبر که شازدشان با رتبه دو رقمی دانشگاه تهران درس خوانده بعد هم به خاطر معدل بالا سربازی و طرح را معاف شده و الان در فلان کشور کار می کند و خیلی سخت گیر است و دختر قد کوتاه نمی پسندد و چاق نمی خواهد و... بعد هم تعریف کرد که نوه اش هم المپیادی است!!! که ارتباط این یکی به اصل موضوع کاملا بر ما پوشیده ماند و کلی حرف های دیگر که ما هی دلمان می خواست بالا بیاوریم ازین همه معیارهای منطبق بر عقل و شعور ایشان و شازده شان! بعد هم شماره موبایلشان را دادند که ما برویم عکس های پروفایلشان را ببینیم. در جواب می گویم:"ببخشید ولی آخه من چرا باید بخوام عکس شما رو ببینم؟" می فرمایند"آخه پسرمم تو یکیش هست." ما هم که به خودمان قول داده ایم بچه سربه راهی باشیم شماره را یادداشت می کنیم.

خلاصه اش این که ما از ترس عکس العمل خانواده و برای اثبات این که ما روی خوب هم داریم و با خواستگار جماعت پدرکشتگی نداریم، مستقیما آب پاکی را نریختیم روی دستشان. ولی رفتیم با حرص تمام، مو به مو حرفای ایشان را برای مادر و خواهرمان تعریف کردیم و در آخر هم گفتیم که طبق سفارشات قبلی با ایشان به خوبی صحبت کرده و مثل یک بره رام جواب تک تک سوالاتشان را داده و طبق خواسته بانو شماره مادرجان را هم برایشان ارسال کردیم!

فقط آن قسمت شماره عینک را برای تاثیر گذاری بیشتر گذاشتیم آخر دست تعریف کردیم تا با خیال راحت در برابر چشمان حیرت زده مادر و خواهر جان یک "تحویل بگیر مامان خانم..." جانانه نثار کنیم...

بنده احتمالا امشب از فشار حرف هایی که خوردم و از فکر جواب هایی که باید می دادم و ندادم تا صبح غمباد می گیرم...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۱
رها .

به نظرم یکی از کاربردی ترین دروسی که می تونست در یکی از مقاطع آموزش داده بشه و درش کم کاری شد آموزش "بیدار شدن در یک صبح سرد" ه! به چنان چالش و جدیدا عذابی تبدیل شده که از شب قبل استرس بیدار شدن فردا صبح رو دارم. جالب این که کل خونه گرمه به جز اتاق من! تا اونجا که شبا با سویی شرت می خوابم. تختمو چسبوندم به شوفاژ، پتو هم می ندازم روش دقیقا یه کرسی می شه. بعد دم دمای صبح که سرده اون زیر مثل بهشته ^_^ بهشتی که با دل خون باید ازش جدا شم. اینه که صبحا یه جوری از خونه می زنم بیرون انگار بهم توهین شده. حتی تا موقعی که می رسم اداره اون روی خوبمه! بعد فکر کنید در چنین اوضاع احوالی یه همکار داریم صبحا میاد می گه "صبح زیبای شما بخیر!" و ازین مدل پرت و پلاها... یعنی دلم می خواد با اره برقی بیفتم دنبالش... صبح من نه زیباست و نه خیر... والله!

ازینا که بگذریم می خواستم اینو بگم که به نظر من همانا یکی از چیزهایی که به دست های یک خانم یا به عبارت دقیق تر یک lady  تشخص می ده ناخن های بلند و زیبای سوهان کشیده و گاها لاک زده شده است. ^_^ من از بچگی عادت به بلند کردن ناخن نداشتم، بس که ظریفم! هر باریم که اقدام کردم یه جوری به طرز فجیع و دردناک از جاهایی که نباید شکست که هر دفعه پشت دستمو داغ گذاشتم. حالا این بار نمی دونم چی شد که بخت با ما یاد بود. ناخن های قشنگمو بلند کردم البته با سه لایه تقویتی و برق ناخن و ... منتها اصلا بهش عادت ندارم. انگار چند سانت به انگشتام اضافه شده! مثل بچه های تو سن بلوغ دائم دستام به این ور اون ور می خوره! تا حالا یه چندباری رو دست و صورت بقیه خط و خش انداختم تا اونجا که یه سری بودن منو می دیدند یه جایی پناه می گرفتند زخمیشون نکنم! یکی دوبارم اومدم چشممو بخارونم که در نتیجه همین مسائل ناخنم تا بند دوم انگشتم رفت تو تخم چشمم!!! یه چند باریم اومدم کتاب و وسیله از رو میز بردارم که باز ناخنه گیر کرد این ور اون ور و با یک درد کشنده ای از بسترش جدا شد و دوباره برگشت سر جاش!!! (دلتون به اندازه کافی ریش شد یا بازم ادامه بدم؟! :P) خلاصه کل زندگیم مختل شده بود ولی به جاش دستای قشنگی داشتم. تا جلسه قبل کلاس پیانو که استاد عزیزم لطف کرد منو مجبور کرد ناخنامو از ته بگیرم...

خدا شاهده واسه این که منو به زندگی عادی برگردوند روزی چند بار دعاش می کنم...

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۲۲
رها .

مورد1:

از بیمارستان هی مرا پیج می کنند. از بخش زنان زنگ می زنم کارگزینی که "دستم بند است. تلفنی بگویید چه کار دارید." می گویند "یک خانمی آمده اصرار دارد خود شما را ببیند. کارش را به ما نمی گوید." اینست که با اعصاب خوردی کارم را ول می کنم بروم پایین ببینم چه کاری است که انقدر هم اورژانس و فورس ماژور است و هم درجه امنیتی اش بالاست که نمی تواند به یکی دیگر از همکاران بگوید...

احتمالا حدستان درست است! آمده بود مرا برای پسرش خواستگاری کند!!! از آن زن هایی که خیلی حرف می زنند و به شکل اغراق آمیز و نچسبی یک ریز قربان صدقه آدم می روند. می گوید "من خودم آموزشگاه دارم و کلی دختر تو آموزشگاهم هست ولی می خوام واسه پسرم دختر بومی بگیرم که جراحی زیبایی هم انجام نداده باشه!" ما هم که "بهمان برخوردن" مان (!) ملس است. نوک زبانمان بود بگوییم "پس چک کنید علاوه بر فابریک بودن، برچسب اصالتم داشته باشه..." یک جورهایی انگار آمده دهات برای پسرش سوغاتی ببرد!

شاید باورتان نشود چنین احمق هایی وجود خارجی داشته باشند ولی این چیزی که تعریف می کنم 100% بدون اغراق اتفاق افتاد: ایشان اول از من پرسید که دکتر فلانی که جراح خیلی معروفی است را می شناسم یا نه. ما گفتیم نه. بعد کلی آدرس داد باز ما نشناختیم. آدرس مطبش را که داد دیگر حوصلمان سر رفت. می پرسم "خب حالا فرضا من ایشون رو شناختم. کی هستند ایشون؟" فرمودند:"ما باهاشون رفت و آمد خانوادگی داریم!!!!" این را که گفت بنده عین ماست وا رفتم! همان طور که گوشه لبم می پرد می پرسم:"همین؟!" و باز اگر یکمی رک تر بودم حتما بهشان می گفتم:"آفرین... 20 امتیاز!" ^_^ بعد هم کلی مغز ما را پیاده کرد که با این که تازه از فلان کشور آمده اند ایران ولی پسرشان هرگز دوست دختر نداشته و ایشان الحمدالله از همان سنین پایین جلوی فرزندشان دامن کوتاه می پوشیده و موهایش را رنگ می کرده و پسرشان خیلی پاک و چشم و دل سیر است. به اینجا که رسید روسری اش را از سرش برداشت تا اثباتی باشد بر اظهاراتشان مبنی بر موی رنگ شده و ما هم که از شدت خنده اشک در چشمانمان جمع شده بود بیشتر از این طاقت نیاورده توی رویشان پخی زدیم زیر خنده و تمام ادامه صبحتشان هم شانه هایمان از شدت خنده می لرزید. همین که رسیدیم خانه هم برای مادر جان تعریف کردیم که "این یکی بنده خدا خیلی چشم پاکه، فقط مامانشو دید می زده!" و مامان همان طور که ما را دعوا می کرد که "خجالت بکش اینا چیه می گی" انقدر خندید که صورتش قرمز شد. بعد هم شنیدیم که عین همین عبارات را دارد برای بابا جانمان تعریف می کند و دوتایی قاه قاه می خندند... خدایا این خوشی ها را از ما نگیر :)))))

مورد 2:

اینجور که ما به همه ظنینیم خودمان توی کار خودمان مانده ایم که مردم چجوری سمت ما بیایند ما رم نمی کنیم! دوست شوهر خواهرمان که مرکز ترک اعتیاد دارد زنگ زده به ایشان گفته که "تنهام... انگیزه ندارم... بدبختم... فلانم... می خوام ازدواج کنم..." داماد جان هم گفته اند:"خب ازدواج کن عزیز من" ایشان گفته اند:"آخه دختر خوب سراغ ندارم... تو کسیو نمی شناسی؟ از آشناهاتون مثلا؟ که غریبه نباشه، حداقل تو بشناسی، همشهری باشه، دختر خوبی باشه، داروساز باشه!" :)))) خیلی ظریف عمل کردند!! یعنی ایشان حتی نمی خواهد خدای ناکرده انگ خواستگاری بهشان بچسبد! در لفافه ترین شکل ممکن! بعد آقای داماد هم خندیده گفته "بذار بپرسم بهت خبر می دم." و زنگ زده به ما که "نظرت چیه؟" ما هم جواب می دهیم که "عزیزم پرسیدن نداشت که... تو هم می گفتی چرا اتفاقا یه خانم دکتر داریم رو دستمون مونده... بیا لطف کن بگیرش!"

این یکی واقعا برایم جالب است. من و این آقای دکتری که گفتم تا حالا دوبار با هم دعوا کردیم! بار آخرش رفته بودیم مطبشان برای بازرسی و ایشان طبق معمول حضور نداشتند و پرستار مرکزشان را اداره می کرد. ما هم نزدیک به یک ساعت آنجا بودیم. پرونده ها ناقص... ترالی داغون... حواله داروها هم موجود نبود... خلاصه فرم هایمان را پر کردیم و داشتیم برمی گشتیم شبکه که توی راهرو ایشان را دیدیم که تازه داشتند می آمدند مطب. سلام و علیک مختصری کردیم و رفتیم. بعد توی خیابان دیدیم که ایشان کپی فرمی که ما پر کرده ایم را گرفته اند دستشان بدو بدو دنبال ما می دوند و شاکی هستند که "نوشته اید مسئول فنی حضور ندارد." می گویم:"خب تشریف نداشتید آقای دکتر... الانم معلومه بهتون زنگ زدند که اومدید." با وقاحت تمام می فرمایند:"به هر حال اومدم که... خواهش می کنم تصحیحش کنید." ما هم همین طور مانده بدیم که ایشان چقدر رو دارد! جواب می دهم که:"چشم. حتما... الان می نویسم در ساعت 11:45 دقیقه مسئول فنی در راه پله رویت شد!" این را که گفتم آن دوتا بازرس دیگر زدند زیر خنده. طفلی خیلی عصبانی شد، کلی صغری کبری می چیند که اورژانس بیمارستان خودمان بوده و صبح پزشک نداشتند و مجبور شده برود و برویم از بیمارستان بپرسیم و ... ولی ما یک کلمه از بازدید را هم تغییر ندادیم که یاد بگیرد وقتی کسی مطب یا مرکز می زند باید در آنجا حضور داشته باشد!

خلاصه کنم. به داماد جان گفتیم که به دوستش بگوید ایشان اگر مطبش را درست اداره کند منت سر ما گذاشته... زندگی مشترک پیشکش... باز بقیه کلی به ما ایراد گرفتند که این ایرادهای بنی اسرائیلی چیست از مردم می گیری و تو چه کار به مطبش داری و مهم اخلاق فرد توی خانه و زندگی است و فلان است و ...

ما هم همان طور که با یک لبخند ملیح لم می دهیم رو مبل، صدای تلویزون را به نشانه تمایلمان به اتمام مکالمه زیاد می کنیم و فکر می کنیم که درست است. چیزهای دیگر هم مهم است. ولی چقدر بعضی آدم ها برایمان دوست نداشتنی و نچسبند.

دست خودمان هم نیست...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۷
رها .

دروغ چرا؟ روز اول طرح همین که مشخص شد قرار است دو سال تمام در خدمت دولت و در شبکه بهداشت به عنوان مسئول امور غذا و دارو کار کنم حسابی توی ذوقم خورد! بابا که پرسید یعنی قرار است چه کار کنی، با لب و لوچه ی آویزان گفتم "اصل کار می شود بازرسی و نظارت بر داروخانه ها و هر جایی که دارو بتواند یا ممکن است وجود داشته باشد. اعم از مراکز ترک اعتیاد، عطاری ها و ..." همان روز بابا گفت "کاش یک جای دیگر کار می کردی." گفتم "نمی شود." گفت: "خیلی خوب... ولی توی این بازرسی رفتن ها حواست باشد با یک گل بهار نمی شود! برای خودت دشمن درست نکنی!"

خلاصه طرح ما شروع شد. یک چک لیست می گرفتیم دستمان که آیا مسئول فنی حضور دارد یا ندارد... روپوشش اتیکت دارد یا نه؟ داروی تاریخ گذشته در داروخانه وجود دارد یا نه؟ فرآورده های جالینوسی را کی می سازد؟ و ... بعد هم هر روز یک نامه و قانون جدید که شیر خشک در معرض دید نباشد! تبلیغات محصولات جنسی و تبلیغات خارج از عرف در داروخانه نباشد... نسخه حتما با سیستم قیمت بخورد و ...

ما می رفتیم می دیدیم شیر خشک ها در معرض دید است. اعلام می کردیم به غذا و دارو و بعد نامه می آمد که "آقا این چه وضعی است؟ جمع کنید" و از این صحبت ها. یا داروخانه اینترنت ندارد. یا پرینتر چاپ فاکتورشان چند روزی است دچار مشکل شده که این یکی از دید معاونت گناه کبیره است! و سایر مشکلات از این قبیل...

بعد ناگهان در بهبوهه ی راه متوجه شدیم فلان آقا که گویا در فلان ارگان ن.ظ/ام.ی زیادی کله گنده است رفته یک درمانگاه زده در فلان شهر و درمانگاهش داروخانه هم دارد! من این قضیه را تقریبا دو ماه بعد از بازگشایی درمانگاه متوجه شدم. اول هم فکر کردم شایعه است! آخر الکی که نیست! همین جوری تا به یک نفر واجد شرایط مجوز داروخانه بدهند طرف پدرش در می آید. کلی بازرسی مرحله 1 و 2 و 3 دارد! کلی دنگ و فنگ دارد. حالا کسی که واجد شرایط هم نیست که دیگر هیییییچ... نمی شود همین طوری یک نفر بیاید داروخانه بزند که! اصلا در مرحله ی اول باید دید آن شهر ظرفیت داروخانه جدید دارد یا نه؟ خلاصه تحقیقات کردیم دیدیم بله. واقعیت دارد. یارو درجه دار است و زور دارد و می تواند و بر دشمنش لعنت! خودش هم شخصا با رئیس دانشگاه صحبت کرده و شفاها قول مساعدت گرفته! آنجا بود که یک ستون بزرگ از پایه های باورهای بنده فرو ریخت. ما را مسخره کرده اند؟ این که ضعیف کشی است! ما به خاطر یک شیر خشک  می رویم به ملت گیر می دهیم که قانون است و تبلیغات نباشد و ... آن وقت یکی آمد همین جوری بدون مجوز داروخانه زده مسئول فنی هم ندارد، ککمان نباید بگزد؟ خب این که خودش بزرگترین خلاف هاست! یعنی شهر هرت که می گویند همین جاست. آن وقت با وجود همچین مساله ای در شهر من دیگر مگر رویم می شود بروم به داروخانه بگویم که چرا مسئول فنی ات یک ساعت برای کار بانکی بیرون رفته و حضور ندارد؟!

خلاصه کنم... نزدیک به شش ماهی زمان برد تا ما حریف طرف شده و مجبورش کردیم داروخانه اش را جمع کند. خیلی ها هم درگیر بودند و فقط من پیگیر نبودم ولی ایشان در نهایت همه را از چشم من دید و یک جورهایی منتظر فرصتی است تا رسما بنده را آتش بزند! تازه فهمیدم آن حرفی که همان روز اول پدرم گفت چه معنایی داشت... آنوقت چه کسی قرار است اینجا هوای من را داشته باشد؟ رسما هیچ کس!

عطاری های شهر که قربانشان بروم هنوز فرق گیاه دارویی و داروی گیاهی را نمی دانند. داروخانه ای هستند برای خودشان. بعد مجوزهای بی رویه که رئیس هر صنفی می دهد. طرف با فوق لیسانس زیست شناسی کار پیدا نمی کند و در نهایت می رود مغازه می زند. باز می بیند برایش نمی صرفد! دست توی کار زیاد است و مشتری کم. این است که شروع می کند هر چه دم دستش بیاید بفروشد تا خرجش در بیاید. مساله ای به نام "تداخل صنفی" انگار نه انگار که تخلف است!!! جز حقوق مسلم افراد باید در نظر بگیری! می روی داخل مغازه از شیر و کشک و دوغ محلی گرفته تا انواع گیاهان دارویی و داروی دارویی و پوشک و چیپس و پفک پیدا می شود. یکجورهایی مدل شتر گاو پلنگی است. خب من دلم می سوزد. برای آن بیمار بدبختی که به اینها اعتماد می کند. برایم سوال است که اصلا چرا عطاری نباید مجوزش را از معاونت بگیرد؟ آن هم بعد از گذراندن دوره های لازم! دوره های خودشان همه بهداشتی است. البته دوره گیاهی هم دارند ولی بخورد توی سرشان!

دلم می سوزد برای قشر داروسازی که بعد از آن همه درس خواندن آخر عاقبتش این است. برای معاونتی که نفسش از جای گرم در می آید. فقط نشسته آن بالا قانون های درپیت صادر می کند. برای خودم که باید چشمم را روی چیزهای بزرگ ببندم و دستم در حد گیر دادن به تبلیغات جنسی باز است. برای آن انجمن داروسازان که نهایت فعالیتش ایجاد کانال های تلگرامی و همدردی با باقی داروسازان است. یعنی آنقدر که انجمن برای اعتلای داروساز تلاش می کند قرار است کمپین حمایت از انجمن راه بیندازیم و برایش اعانه جمع کنیم!!! من نمی دانم خجالت نمی کشد حق عضویت می گیرد؟ این پول را دقیقا چه کار می کند؟ لابد بناست پول آن جشن 5 شهریور را از خود داروساز دربیاورند! باز هم صد رحمت به انجمن. نظام پزشکی که واقعا شرمندمان کرده! این یکی حتی جشن هم نمی گیرد! فقط سالی یکبار می رویم نمی دانم برای چه حق عضویت پرداخت می کنیم!

دلم می سوزد وقتی می بینم بیمه در بهترین حالت 7 ماه پول داروخانه را دیر می دهد و انگار ارث پدرش است و همین است که هست و به کسی هم ربطی ندارد! برای دانشگاه هایی که بدون توجه به ظرفیت جامعه هر ساله ظرفیت دانشجویانشان را بالا می برند و از آن طرف دانشگاه آزاد و بین الملل است که زرت و زرت دانشجو می پذیرد تا همان بلایی را به سر رشته های پزشکی بیاورد که چند سال پیش سر مهندسی ها آمد! این ها مگر کار نمی خواهند؟! برای فلان مقام مسئول که می گفت ما در کشور با کمبود مسئول فنی مواجهیم! که من نزدیک بود یک چیزی پرت کنم طرفش! مرد حسابی اگر تفکر تو و امسال تو که قدیمی ترهای این کار هستید و داروخانه هایتان را در بهترین نقاط شهر زده اید اینست که وای به حال ما! که شمای موسس روزی یک ساعت بیایی داروخانه آن پشت مشت ها چایی بخوری و دخل را بشماری و بقیه روز را بروی سراغ فلان شرکت و کار دیگرت و دنبال مسئول فنی باشی که داروخانه را برایت بچرخاند؟ بله معضل جوان ما همین شماهای قدیمی تر هستید که چشم و دلتان سیری ندارد و همه جا را قبضه کرده اید و دنبال نیروی کار ارزان هستید که با چندرغاز برایتان کار کند. که کار را به جایی رسانده اید که همه مان از دکتر و مهندس گرفته تا کارگر و خدمه باید نگران فردایمان باشیم. که اتفاقا  کسانی که دستشان زیادی به دهانشان می رسد چند شغله هستند و زمانی که انشاالله بعد از صد و بیست سال تصمیم به بازنشستگی گرفتند صبر می کنند اول اولادشان به سن قانونی برسد تا کار را به جگرپاره شان تحویل بدهند و بروند! اینست که می بینیم مخصوصا در صنف ما و در شهرهای بزرگ مافیای داروخانه وجود دارد و انجمن و نظام پزشکی هم ککشان نمی گزد و حد داروساز را تا حدی پایین می آورند که طرف می آید داروخانه پیام روی گوشی اش را نشان می دهد که "سلام سر راه نان، روغن مایع، شربت دیفن هیدرامین، فرص کلوزاپین، سن ایچ پرتقال فراموش نشود ، قلب، قلب"!

به عنوان حسن ختام هم این را اضافه کنم که اخبار اعلام کرد مصرف لوازم آرایشی بهداشتی در کشور ... میلیارد دلار در سال است و این در حالی است که هیچ بودجه ای برای واردات آن برنامه ریزی نشده!

این یعنی رسما همه ی چیزهایی که ملت به خودشان می پاشند و می مالند غیر مجاز است!!!

 

پ.ن: تقریبا 5 سال است می نویسم و این ماه با 14 پست رکورد شکستم!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۳
رها .

سرماخوردگی هم به جمع خرها پیوست! :"(

حالم خیلی بده :(((

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۴:۳۸
رها .

به قلم متین مسلم:

چند روز پیش یکی از قهرمانان و نخبگان جامعه ورزشی ایران مرحوم آقای پور حیدری فوت کردند. من البته چندان آشنایی با امور ورزشی و ورزشکاران ندارم. اما واکنش ها و تاثر عمومی نشان می دهد آن مرحوم از چه جایگاه والای اخلاقی و حرفه یی ارزشمندی در میان مردم و هم کسوتان خود برخوردار بوده است. اما دو اتفاق ناپسند (هردو از جنس سلفی انداختن) توجهم را جلب کرد. اول عکس تبلیغاتی یک چهره ورزشی عضوشورای شهر تهران با جسم تقریبا نیمه جان (و شاید فوت کرده) مرحوم پور حیدری. دوم سلفی انداختن بسیاری محکوم کنندگان این اقدام، با تابوت مرحوم پور حیدری و چهره های سرشناس حاضر در مراسم تشییع جنازه!

ظاهرا یکی بد و دیگری خوب است!به نظر شما کدام بدتر است؟

آن عکس زشت است یا سلفی گرفتن زیر تابوت و در مجلس ختم؟ اینکه چطور یک نفر کنار یک جسم رنجور می تواند پا بروجدان و قلب خود بگذارد، نکته یی ست که واکنش های 48 ساعته گذشته نشان می دهد عموم مردم نتوانسته اند با آن کنار بیایند. جنبه تاسف بارتر توجیه خاطی ست که گفته "این من نیستم! و نمی دانم صاحب عکس کیست!!!" آیا از این آشکارتر می شود شعور 75 میلیون ایرانی را به سخره گرفت؟ اما این فروریختگی اخلاقی چهره دومی هم دارد. چهره یی که با بهره گرفتن از آن افرادی مانند ورزشکار منظورما به خود جرات هنجار شکنی می دهند. عکس های منتشر شده در اینترنت و شبکه های مجازی از مراسم مرحوم پور حیدری (همچون دیگر مراسم مشابه سالهای اخیر ورزشکاران و هنرمندان و دیگر چهره های سرشناس) در بنیان های اخلاقی، عملا چیزی بدتر از عکس با جسم نیمه جان یک مریض است. فقط خوب خود را می بینیم و بد دیگران را !؟ فکر می کنید آن چهره ورزشی - شهری، برگرفتگی خود را از کدام بخش جامعه می گیرید که به خود اجازه می دهد کار خطایش را نشان و با دروغی بزرگتر موجه جلوه دهد. او اگر مطمئن از عواقب واکنش و تنبیه جامعه نبود مطمئنا قبل از هرگونه جسارت و توهینی نتایج رفتار های خود را می سنجید. نه اینکه به دروغی بزرگتر متوسل شود و به مردم اهانت کند.

مشکل بوجود آمده منحصر به عکس گرفتن با یک جسم بی جان نیست. این دردی ست که ریشه یی عمیق تر در جامعه دارد. باید بی تعارف پرسید مقصر اصلی در تراشیدن این به اصطلاح "اسطوره های یخی" کدام فرهنگ حاشیه یی و چه کسانی هستند که ورزشکار مورد مناقشه نه اولین و نه آخرین آن نخواهد بود؟ با عذر خواهی جز خودمان! چه کسی باید پاسخگو باشد؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۸
رها .

بشنوید :)

متن آهنگ در ادامه مطلب.

ترجمش رو هم در جهت علاقمند کردن کسانی که حوصله انگلیسی خوندن ندارند اضافه کردم. :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۲
رها .

می گویند آدم هایی که به "بودن" فکر می کنند بسیار خوشحال تر از آدم هایی هستند که به "داشتن" می اندیشند. من عمیقا به این موضوع اعتقاد دارم.خود من از آن دسته آدم هایی هستم که برایم جنس لحظه بسیار مهم است. این که آن لحظه شاد است، باشکوه است، غمگین است و ... و به اتفاقات و حتی داشته های زندگی این گونه نگاه می کنم که "اتفاق" می گذرد و این "داشته" عادی می شود یا صرفا یک شی است که جنس لحظه و حس من ارزش آن را تعیین می کند و بعد از اثری که بر روح و روان من گذاشت من و آن یکی می شویم و دیگر خود شی دیده نمی شود. منم که در قالب یک حس در آن خودم را می بینم و دیگر هیچ چیزی در دنیا نمی تواند آن حس را از من بگیرد حتی اگر اصل شی دیگر وجود نداشته باشد. ازین رو برای تجربه ها از هر نوعی که باشند ارزش زیادی قائلم.

توضیح دادنش کمی سخت است... یک فلسفه شخصی است که من برایم زندگی ام خیلی دقیق و شفاف رسم کرده ام ولی نمی توانم به زبان بیاورم! بگذارید این طور بگویم که مثلا من از آدم دسته آدم هایی هستم که معتقدم آدم می رود مسافرت برای این که دنیا را ببیند و حس های قشنگ آن را تجربه کند. این است که در هر سفری دائم به دنبال اینم که اینجا چه چیزی را می شود تجربه کرد؟ چه کار جدیدی توی زندگی ام هست که تا حالا نکرده ام و این سفر می تواند نتیجه اش انجام آن باشد؟ هدفم در هر کاری اینست که ببینم به چه شکل هایی می توان به زندگی نگاه کرد؟ بقیه آدم ها زندگی را چگونه می بینند؟ شاید اصلا روش آن ها درست تر و سالم تر باشد! و بتواند روی نگرش من به زندگی تاثیر بگذارد و چه سوغاتی بزرگتر از این؟ ازین رو اصلا اهل لوکس هتل های چند ستاره نیستم. دلم می خواهد بروم قاطی مردم. خودمانی و بی تکلفش را دوست دارم که همه چیز به زندگی واقعی شبیه تر باشد.

حتی معتقدم وقتی می روی شهربازی ماجرا چیزی بیشتر از صرفا هیجان است! مثلا آدم با ترس روبرو می شود! یک ترس safe! شما اگر هم سفر من باشید شاید هرگز از زبان من نشنوید که مثلا "بیا برویم بازار!" (البته به یمن چهار خواهرزاده و برادرزاده قد و نیم قد جدیدا مجبورم بروم. چون همین که برسم خانه چشمشان به این چمدان است که چه چیزی برایشان آورده ام.) دنبال خرت و پرت جمع کردن هم نیستم. اصلا خرید کردن نه این که برایم عذاب باشد ولی باریست که زودتر می خواهم از شرش راحت شوم. اینست که در فامیل به این مساله معروفم که همان مغازه اول یا دوم خریدم را می کنم برود پی کارش. اگر هم چیز مناسبی پیدا نکردم (که به ندرت پیش می آید) خیلی حوصله گشتن ندارم و اغلب می گذارم برای یک وقت دیگر! از آن طرف می توانم بگویم من بدترین کسی هستم که کسی به عنوان "همراه" برای خرید می تواند با خودش به بازار ببرد!!! :/

به جایش شما به من بگو بیا برویم فلان کتاب را بخریم، یا بهتر از آن بیا برویم شهر کتاب وسط کتاب ها الکی بلولیم و یکی دو ساعتی آنجا باشیم و آخرش با یک کتاب کم حجم راضی و خوشحال از خریدمان بیاییم بیرون و احساس کنیم چقدر خوب از وقتمان استفاده کردیم! یا بیا برویم کنسرت...(اگر سبکی باشد که قبلا طرفدارش نبودم و حالا یک چیز قشنگ در آن پیدا کنم که رسما مرا بنده خود ساخته اید!) برویم سینما... برویم گالری نقاشی... یا حتی خیلی ساده برویم توی پارک قدم بزنیم...

حالا فکر کنید یک نفر با روحیات من هست که عمر دلش خواسته پیانو بزند ولی چون بابا اساسا ساز سنتی می پسندد توی سازها می گردد سازی را پیدا می کند که هم سنتی بتوان نواخت و هم کلاسیک! می رود کلاس ویولن تا یک جاهایی هم پیشرفت می کند ولی چشمش دنبال پیانو جانش است. توی تنهایی هایش ریچارد کلایدرمن گوش می کند و جورج اسکارولیس... و با هر آهنگ و با هر نت یکی از آن تجربه های ماورایی حسی اش را دارد. بعضی آهنگ ها همان طور که با چشم های بسته می شنود احساس می کند با یکی از باشکوه ترین لحظه های زندگی مواجه است و از آن طرف این فرد معتقد است که بعضی زیبایی های زندگی را از دور دیدن لطفی ندارد. که آن را باید بیاورد وسط زندگی اش!

اینست که از چنین فردی بعید نیست که علارغم مشغله بسیار زیاد و قسط وام هایی که همین جوری هم باعث شده اند شیفت های کاری اش را زیاد کند و دغدغه های مالی و فکری بسیار، یک روزی مشابه دیروز عصر برود به این هدف که با یک استاد پیانو صحبت کند ببیند نظرش چیست بعد ناگهان به خودش بیاید که پول شهریه کلاس را که پرداخت کرده هیچی، یک پیانو هم خریده!!!

تمام مسیر برگشت به خانه هم حسش این باشد که رسما نارنجک بسته به خودش و رفته زیر تانک! بعد هم با مامان دعوایش بشود سر این که می گوید پول زیادی خرج کرده است و بی فکر است و به جای این بچه بازی ها پولش را جمع کند با آن خانه(!!!!!!!) بخرد یا حسابش جوری باشد که دفعه بعدی که می رود دسته چک جدید بگیرد یارو اینجوری نگوید "خانم شما که همیشه حساب جاریتون خالی بوده! گردش مالیتون اصلا خوب نیست!)... من هم تشکر کردم بابت این که لطف کرد و حال خوب مرا خراب کرد. بعد هم گفتم به کسی ربطی ندارد و پول خودم است و بله... برای من انقدر ارزش داشت که انقدر پول برایش بدهم...

دیشب هم تا صبح کابوس پیانو دیدم! الان هم حالم خراب است...

دلم می خواهد پیشو جان و طوطی هایم را بردارم برویم یک جای دور... و با پیانو و بچه ها یک زندگی جدیدی را شروع کنیم. پیانو بنوازد، پیشو ملوس باشد و من هم به عنوان مرد خانه بروم یک لقمه نانی در بیاورم که پنج تایی از گرسنگی نمیریم...

 

تم امروز: زندگی خانوادگی خر است!

 

پ.ن: لطفا اگر نظرتان غیر از اینست که "کار خوبی کرده ام" کامنت نگذارید!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۰۹:۱۶
رها .

طفلکی یک جایی توی پارکینگ بین وسیله ها گیر افتاده بوده. بابا با بدبختی آوردش بیرون. خدا رو شکر مادرش هم پیدایش نشده! (نگاه به ظاهر جمله نکنید. خدا شاهد است نیتمان خیر است!) و حالا ما یک بچه گربه داریم!!! باورتان می شود؟!

ببری است. زیباترین بچه گربه ای که می توانید تصور کنید. ^_^ و حالا دیگر پیشوی مان است. عزیزمان است. ملوسکمان است و دیروز لطف کرد و اجازه داد نوازشش کنیم. :)

 

به قول شیرین می دانید توی دنیا چی بهتر از یک گربه است؟

دوتا، سه تا و حتی چهارتا گربه!

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۵
رها .

خانه مادربزرگ بودیم. خاله چند کیلو سبزی خریده بود. بزرگ ترها سبزی پاک می کردند و من و دختر خاله هم سالاد درست می کردیم و حرف های خاله زنکی می زدیم و راجع به چیزهایی که هیچ ربطی به هیچ کداممان نداشت اظهار نظر می کردیم! :))) مخصوصا که این اواخر یک اتفاق جالبی افتاده که شنیدنش خالی از لطف نیست:

زن عموی مادرم زن دوست داشتنی بود. با چشم های درشت خیلی آبی! دو سال پیش در اثر یک بیماری که آخرش هم نفهمیدیم چه بود فوت کرد. عمو یک گاوداری بزرگ داشت/دارد. به عبارتی هم پولش از پارو بالا می رفت/ می رود... سن و سالی ازشان گذشته بود و جدا از علاقه ای که به نظر می رسید به همسرش داشته باشد، عادت به این که یک عمر کسی برایش سفره بیندازد و جمع کند و رخت چرک هایش را بشوید و اتو کند و خانه اش را ترگل ورگل کند و ... باعث شد بعد از فوت همسرش مثل اسپند روی آتش شود. می گویند چند ماهی مثل ابر بهار می بارید. هر 5 تا فرزند عموی نادیده ما هم گویا رفته اند سر خانه زندگی شان. این شد که در نهایت به 5 ماه نرسید که عمو ازدواج کرد.

زن عموی جدید یک جورهایی عجیب و غریب بود و تا مدت ها نقل مجلس شده بود. ولی زن بدی به نظر نمی رسید. برخلاف زن عموی خدا بیامرز که سر بزیر و ساده و مطیع بود، از آن مدل زن های مدل ژیگولانس که دکولته می پوشند با موهای شینیون کرده و هفت قلم آرایش و خروار خروار طلا که در هر مجلسی چشم ها را به سمت خودشان می کشند. خاله می گفت فلانی گفته تاج طلا دارد!!!

خلاصه کنم، بچه ها خیلی هم چشم دیدن زن جدید را به جای مادرشان نداشتند ولی کسی حرفی نمی زد. نهایتا کم تر می رفتند و می آمدند. تا همین چند وقت پیش که شنیدیم زن عمو باردار است!!! حقیقتا من فکر نمی کردم امکان بارداری در چنین سن و سالی وجود داشته باشد ولی فتبارک الله احسن الخالقین!

حالا داستان از آنجا شروع می شود که بچه ها همین که این را می شنوند همگی داغ می کنند و هر کدام به نوعی ابراز عدم خرسندی می کند. ماجرا زمانی بغرنج تر می شود که خبر می رسد بچه پسر است! حالا پسرها خنجرها را از رو بسته اند و دخترها رفته اند کلی دعوا کرده و گفته اند که اگر این برادر ناخواسته به دنیا بیاید پدر دیگر هیچ توقعی از بچه هایش نداشته باشد و کسی دیگر به ایشان سر نخواهد زد. هزار و یک مدل تهدید کرده اند. بعد دعوا... بعد قهر... زن عمو هم یک پا ایستاده گفته "بچه ام را نگه می دارم به کسی هم ربطی ندارد."

گویا عمو برای عیادت پدربزرگ آمده و خیلی هم از این موضوع ناراحت بوده. مامان می گفت طفلکی می گفت: "آخر عمری زنگوله پای تابوت می خواستم؟" مامان هم کلی عمو را پر کرده که "شما هنوز خدا رو شکر سالمی، توانمندی... باید زندگی کنی. جهنم که بچه ها سر نزنند. آدم زنده وکیل وصی نمی خواد و خیلی بی چشم و روئن که از الان چرتکه می ندازند واسه ارث و ..."

حالا از همه اینها بگذریم من دلم بیشتر برای آن بچه ای می سوزد که قرار است مظلومانه پا در دنیایی بگذارد که خواهر، برادرها اینگونه از او استقبال می کنند، پدر و مادرش هم سنی ازشان گذشته و نمی دانم چقدر حوصله دارند.

این ارث و میراث جدیدا ماجرای کثیفی شده. ما خودمان چه دعواهایی که ندیدیم! واقعا برای من سوال است. آدم یک عمر زحمت بکشد، خون دل بخورد و مثلا یک مالی جمع کند. بابا مال خودش است. یعنی چه که بگذاریم برای اولاد؟ اولاد اگر صالح باشد شعورش باید انقدر برسد که مثلا پدر یا مادر پیر است، ولی هنوز زنده است. آدم است. بگذارد بی دلواپسی خرج خودشان و خوشی هایشان بکنند. اصلا اگر داشتند و دلشان خواست همان موقع که عمرشان به دنیاست به بچه هایشان کمک کنند. اگر هم دلشان نمی خواهد به کسی بدهند، مال خودشان است و به هیچ بنی بشری ربطی ندارد...

یاد خدا بیامرز، پدربزرگ پدری خودم می افتم که بعد از مراسمشان مامان و بابا با یکی از عمه ها رفته بودند منزلشان. مامان می گفت خانه رسما خالی بود. هر چیز که ممکن بود ارزشی داشته باشد را برده بودند. فقط عکس مادربزرگ مرحومم خیلی غریبانه روی کمد مانده بود که مامان و بابا با خودشان آوردند خانه...    

می دانم این پست ورژن جدیدی است از همان سبک زن هایی که سر کوچه می نشستند پشت سر مردم غیبت می کردند ولی دلمان نیامد این را نگوییم که دم زن عموجان گرم...

خیلی باهاش حال کردیم! ^_^

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۴
رها .