شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

تقریبا 3 هفته است که در این درمانگاه کار می کنم. اینجا متاسفانه توی داروخانه فلاسک و ... نداریم. ماهم مثل بقیه باید برویم پانسیون. هر کسی 20 دقیقه در6 ساعت وقت استراحت دارد. آن هم به نوبت... چند روز اول خوشم نیامد. ولی بعد که بیشتر پرسنل را شناختم دیدم که اتفاقا اینجا بیشتر خوش می گذرد.

یکی از پرسنل رفته یک پفک خریده و توی پانسیون همه دو دستی رفته اند توی کارش!!! همسر یکی شان زنگ می زد. ایشان هم که نگران است از قافله عقب بماند همان طور که تند تند دارد پفک می خورد گوشی را جواب می دهد که "مورد اورژانسی دارم، اگه کارت واجب نیست بعدا زنگ بزن." و خیلی طبیعی قطع می کند و می رود سر ادامه پفکی که 5 نفر بالای سرش ایستاده اند... صدای قاه قاه خنده بلند می شود...

باز دیروز می روم پانسیون می بینم دکتر ب سریع تبلتش را در می آورد کلش آو کلنزش را چک کند. بعد هم صحبتش با دکتر ج در این رابطه است که شب دوتایی بروند به فلانی -که من نمی شناسم- حمله کنند!! گویا درمانگاه دراین خصوص خیلی متحد است و از من هم پرسیدند کلش دارم یا نه که ما اعلام برائت کردیم و به ایشان گفتیم که فعلا تنها چیزی که در زندگیمان احتیاج نداریم اعتیاد جدید است... ^_^

معرف من به این سازمان یکی از دوستانم بود که شیفت صبح داروخانه را دارد و من دقیقا زمانی آمده ام که ایشان با رییس درمانگاه رابطه شان کارد و پنیر است. ایشان مسئول امور دارویی درمانگاه است و بنده مسئول فنی داروخانه. حالا من گیر افتاده ام بین این دوتا. آقای دکتر –رئیس درمانگاه- برای اذیت کردن خانم دکتر، هی به من پوئن می دهد و مرا بالا می برد و حتی دفعه قبل که داشت عصرانه می خورد مرا دعوت کرده که "بیا خانم دکتر با من عصرانه بخور، تنهایی نمی چسبه..." آدم خوبی است. ولی من در دعوای بین دو نفر آتش بیار معرکه نخواهم شد. نمی دانم توی سرش چه می گذرد. مشکل جفتشان هم این است که معتقدند آن دیگری ایشان را اصلا آدم به حساب نمی آورد! راستش را بخواهید حقیقت هم همین است!! آقای رئیس هم یک بار از دهانش در آمده که "بخواد اینجوری رفتار کنه اعلام عدم نیاز می کنم. ما همین الانشم یه داروساز دیگه داریم. با همون سر می کنیم."

والله قسم من نیامده ام اینجا نان کسی را ببرم. آن هم نان کسی که خودش مرا اینجا آورده! به دوستم می گویم کوتاه بیاید. می گوید"این فکر کرده کیه؟ از نظر چارت سازمانی ایشون مافوق من نیست. مافوق من رئیس دارو و تجهیزات سازمانه!" رابطه مان آنقدر نزدیک نیست که بهش بگویم "خیلی خری" ولی نمی فهمم چرا بعضی ها اینقدر سیاست ندارند! مافوق تو نیست؟؟ به راحتی می تواند تو را از اینجا بیرون کند! فقط خیلی دوستانه می گویم"ببین عزیزم، من اگه جای تو بودم و انقدرم مطمئن بودم که روش خودم درسته، اتفاقا خیلی هم با رئیسم صمیمی می شدم نظرشم می پرسیدم، یه جوری که انگار برام مهمه. تهشم حرف خودمو به کرسی می نشوندم. یا اگه بتونی حرف تو دهنش بذاری که چه بهتر! همون چیزی که تو می خوای رو اون بگه... یه ذره حوصله می خواد. من خودم با رییس شبکه همین کارو کردم! خیلی خوب جواب داد. تهشم همه راضی و خوشحالند! :)))" ولی این ها همه یاسین در گوش کسی خواندن است! اصلا درک نمی کنم چرا بعضی ها انقدر غد و یک دنده اند؟!

مشکلی که اغلب آدم های دارای غرور این مدلی دارند این است که حرف آخر را این ها باید بزنند. اتفاقا به نظر من حق با خانم دکتر است. ولی این طور انتحاری پیش رفتن ره به جایی نمی برد. نمی دانم تا حالا با چنین آدم هایی روبرو شده اید یا نه. با این افراد که در مورد مساله ای صحبت می کنی بیشتر از آن که خود مساله مهم باشد "منیت" افراد است که نمود پیدا می کند. افراد به جای آنکه برای رفع مشکل بحث کنند دارند "من" خودشان را به رخ هم می کشند و در این جنگ تن به تن مهم ترین چالش این است که کی دیگری را ضربه فنی می کند و حرفش ولو اشتباه را به کرسی می نشاند!

از این بحث و جدل ها خسته می شوم و همان طور که به خودم قول می دهم هرگز قاطی موضوعی که به من ربطی ندارد نشوم، دوستم را می کشم کنار و می گویم:"عزیزم به جای این بحثا بیا ببین می تونی آسیکلوویر موضعی رو بیاری تو فارماکوپه که نخوایم واسه کسی که زنا داره چشمیش رو بدیم؟!"

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۳
رها .

خیلی ناگهانی کاری از ناکجاآباد پیدا شد با شرایطی به نسبت بهتر از آنچه قبلا داشته ام. تنها مشکلش این است که کار دولتی است! و من از کار دولتی به هزار و یک دلیل فراری ام. ولی گفتیم سنگ مفت گنجشک هم مفت... می رویم اگر خوب بود می مانیم اگر نه هم که چه بهتر...

همان روز اول که می رویم مدارک مورد نیاز را به ساختمان مرکزی تحویل دهیم ما را می فرستند حراست و از آنجا به هسته گزینش! در هر کدام از این ها یک فرم 10 صفحه ای پر می کنیم که روی آن نوشته شده "محرمانه، از ذکر محتوای این فرم به دیگران خودداری کنید." و بنابراین ما هم خودداری می کنیم. ولی بعدها متوجه شدیم به تک تک عزیزانی که اسمشان در پاسخ به سوالات ذکر شده آورده شده زنگ زده اند، از رفیق فابریک ما در دانشگاه و یکی از استادان که من در داروخانه اش شاغل بودم بگیر تا صاحبخانه خانه دانشجوییم! و بالاخره 4 شنبه هفته پیش تماس گرفتند و گفتند فردا برای مصاحبه تشریف بیاورید! ://

رییس درمانگاهی که من قرار بود در آن کار کنم خودش آدم اهل دلی است. ما هم رفتیم و صادقانه گفتیم که در بسیاری مسائل دینی-عقیدتی از بیخ عربیم و یا جواب هایمان از آن هایی نیست که این ها می پسندند و احتمال عدم تاییدمان زیاد است. ایشان هم الحق و الانصاف دستشان درد نکند که یک کاغذ و قلم دادند دست ما و گفتند سوالات بسیار تکراری است و همین هایی که می گویم را حفظ کن برو بگو و والسلام! و ما شروع کردیم نت برداشتن. از اصول و فروع دین گرفته تا مبطلات روزه و ارکان نماز و از آن طرف ولا/ی/ت فق.یه و نظرمان راجع به برجام و آیت الله هاشمی (آن طور که به مذاق مصاحبه گر خوش بیاید) و حجاب و ...

روز مصاحیه هم بلندترین مانتویی که داشتیم پوشیدیم، موهایمان را کاملا پوشاندیم و بدون هر گونه آرایش و درحالیکه حواسمان بود کفش رو بسته بپوشیم رفتیم هسته گزی/نش...

چشمتان روز بد نبیند! یارو یک ساعت و نیم ما را سین جیم کرد! از سوالات خصوصی و شخصی شروع شد تا رسید به آنجا که سوره حمد را بخوان. بعد چندتا سوال راجع به شکیات نماز که ما دوتایش را از صدقه سر آموزش هایی که دیده بودیم جواب دادیم و در بقیه ماندیم! دست آخر هم گفتیم که "خانم من موقع نماز حواسم خیلی جمعه و کثیرالاشک نیستم!" تا دست از سر کچلمان برداشت. بعد گفت تیمم کنیم. بعد آداب غسل را پرسید. بعد نظرمان را راجع به حجاب و آرایش و عمل جراحی زیبایی(!) پرسیدند!! و این که آیا تا به حال اعتکاف و راهپیمایی رفته ایم و آخرین باری که رای دادیم کی بوده؟ مرجع تقلیدمان کیست؟ بعد پرسیدند چرا ازدواج نکرده ایم؟!! و آیا آشپزی بلدیم یا نه!!! و با این ساعات کاری زیادی که داریم بعدها چطور می خواهیم شوهرداری کنیم؟! و اراجیفی از این قبیل...

حقیقتش را بخواهید تا همین جا هم احساس می کردم بخشی از روحم را فروخته ام! و به این فکر می کردم که آیا واقعا جواب هایم خریداری داشته یا نه. یاد شب قبلش میفتم که یکی از دوستانی که قبلا گزینش شده زنگ زد و گفت اسم امام جمعه شهر و مسیر راهپیمایی را بلد باش! و وقتی مامان و بابا قاه قاه داشتند به ما می خندیدند ما در پاسخ با زهر خندی برایشان خواندیم که "واسه نونه... واسه نونه... " و همان موقع هم چقدر از خودمان بدمان آمده بود...

خلاصه همه این ها نسبتا به خیر گذشت و راستش را بخواهید ما تا همین جا هم کمی عصبی شده بودیم. مخصوصا بعد از آن سوالات آشپزی-شوهرداری که البته کمی هم با ایشان اصطکاک لفظی پیدا کردیم که ایشان یکهو بدون مقدمه پرسیدند "الان امام زمان کجاست؟" ما هم که وقتی عصبانی می شویم قاطی کردنمان ملس است با حالت عصبی و خنده پاسخ دادیم "والله من در جریان نیستم!" که ایشان فکر کنم خودش متوجه شد چه سوال احمقانه ای پرسیده و اضافه کرد که "منظورم اینه که ما الان در چه عصری هستیم؟" که ما تازه متوجه شدیم منظورشان عصر غیبت و ولای.ت فق.ی/ه و این هاست. توضیحاتی که از قبل آماده کرده بودیم را بعلاوه آیه ی "عطیع الله" را هم برایشان خواندیم مگر دست از سرمان بردارد. ولی ایشان ول کن نبود:

-          یعنی ولای.ت ف/قی/ه رو خدا تعیین می کنه؟

-      [ما در حالیکه توی خودمان گره خورده ایم:[ نه... مجلس خبرگان تعیین می کنه! ... منظورم اینه که مجلس خبرگان بر اساس معیارهای الهی ایشون رو انتخاب می کنه...

-          الان رئیس مجلس خبرگان کیه؟

-          آقای جنتی؟!!!

-          آیت الله جنتی!

-          بله منظورم همون بود :/

-          نام پدر امام زمان چیه؟

-          امام حسن عسگری؟؟

-          داری می گی یا می پرسی؟

-          می گم؟

-          ]در حالیکه می خندد[ عزیزم گرفتی منو؟

-          ببخشید من خیلی هول شدم!!!

خلاصه این که خودم اصلا نظر مساعدی به مصاحبه ندارم! خدا خودش بخیر بگذراند. اگر هم برایتان شک و شبهه ای ایجاد شده من باب شفاف سازی عرض می کنم که ما را نه برای پاسخ به سوالات شرعی عزیزان قرار بود استخدام کنند و نه سرآشپز آشپزخانه! دنبال دختر خوب برای آقازاده شان هم نمی گشتند! اگر انشاالله قسمت باشد ما قرار است داروخانه درمانگاه را آن هم فقط برای شیفت عصر اداره کنیم...

اگر هنوز هم برایتان جای سوال است که معیار گزینش برای انتخاب نیرو چیست و چطور می شود که آدم های کار نابلد روی کار می آیند، لطفا یک بار دیگر متن را بخوانید!

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۲۱
رها .

فاجعه پشت فاجعه... سقوط هواپیما، تصادف قطار، آلودگی هوا، زنده در آتش سوختن کودکان کار و ... و ... مانده ام این احساس تکلیف بی پایه برخی افراد برای اشغال پست های مدیریتی و به هم ریختن نظم و نسق شهرها و کشور ریشه در کجا دارد؟! شهید چمران می گوید:"تعهد بر تخصص قطعا برتری دارد" اما آدم متعهدی که برغم بی کفایتی و ناکارآمدی احساس وظیفه می کند و پستی را می پذیرد قطعا بی تقواست!

برایم جای سوال است. چرا در این مملکت هیچ چیز جای خودش نیست؟! چرا شهردار شهری که جمعیتش از بسیاری از کشورهای منطقه بیشتر است باید گوشه چشمی به پاستور داشته باشد و تمام هم و غمش بیلبوردهای سیاسی برای کوبیدن برجام باشد؟ خب این ها نتیجه اش می شود این که پایتخت هلیکوپتر آتشنشانی ندارد و در قرن 21 نهایت امکانات کشوری برای عملیات اطفا حریق، آن هم آتشی به آن عظمت، چیزی در حد شلنگ است! نمی دانم عمق فاجعه را متوجه می شوید یا نه؟! مثل این است که بخواهید با قاشق تونل بکنید! حالا شهردار هر چقدر می خواهد بیاید با حضور نمایشی اش مدیریت بحران کند آن هم در حالی که گند بحران مدیریت در همه زمینه ها در آمده! نه برادر من! این ها نوشدارو پس از مرگ سهراب است...

در حقیقت در این مملکت مهم نیست که نردبان آتش نشانی کوتاه است و به طبقات بالا نمی رسد. مهم نیست که چطور بودجه ها و سرمایه های این کشور به فای فنا می رود. این که شایسته سالاری و مدیریت و تخصص در این کشور محلی از اعراب ندارد هم مهم نیست... همین که ما نیروهای انقلابی داریم که هر از گاهی از فتنه اعلام برائت می کنند کافی است. عوضش امنیت داریم! نمی گویم امنیت مرزها چیز کمی است. ولی امنیت جانی در داخل مرزها چه می شود؟ اصلا می دانید چیست؟ به نظر من ما اصلا نیاز نداریم کسی از بیرون بهمان حمله کند. همین طور ولمان کنند خودمان از بین می رویم و می میریم و از هم می پاشیم...

 

به هر حال ساختمان معروف پلاسکو فرو ریخت وهمراه با آن دلهایمان هم... و نه تنها پلاسکو که همه چیز در این مملکت فرو ریخت. آنجا که مردم همیشه حاضر در صحنه راه نمی دادند که ماشین آتش نشانی و آمبولانس رد شود. آنجا که یک عده داشتند در آن شرایط سلفی می گرفتند... آنجا که مرگ امدادگر عادی شد...

هیچ اشکالی ندارد فیلم بگیرید.

فیلم بگیرید که دیگر برای آیندگانمان علامت سوال نباشد که چرا به اینجا رسیدیم...

 

ننگ بر شما

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۵۱
رها .

از بغض دارم خفه می شم.

همین الان پیکر ۴ نفرشون رو بیرون کشیدند.

خدایا معجزه کن...


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۲
رها .

روز جمعه را به مناسبت تولدم با دوستم گذراندم. دوست عزیزی که روزگار شاید کمی بیشتر از بقیه به او سخت گرفته باشد. روی هم رفته ساعات خوشی بود و خوش گذشت ولی چند جایی چنان شوک هایی به من وارد کرد که هنوز هم گیج می خورم!

]-او[: می خوام دوباره برم دانشگاه.

]-من[: ]یادم می آید که دکترش گفته هر چیزی که می گوید را نه باید تایید کنیم و نه رد! فقط باید گوش کرد. فقط یک کلمه می گویم:[ خوبه... ] و بقیه نوشیدنی ام را با نی می کشم بالا.[

- [با لحن طلبکارانه] خوب؟! چرا؟ چون تو هم فکر می کنی این یعنی این که از فکر خودکشی اومدم بیرون؟!!

همان طور که نی توی دهانم هست، پوکر فیس به عکس مارلون براندو روی دیوار کافی شاپ خیره می شوم.

عذر خواهی می کند. ولی صدایی توی سرم می گوید "کاملا هم معلومه که از فکرش اومدی بیرون!!!"

انگار کسی به صورتم سیلی زده باشد...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۱:۳۳
رها .

گوش کنید و لذت ببرید :)

speak softly love

lyrics در ادامه مطلب...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۵ ، ۱۳:۱۳
رها .


من  چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۵ ، ۱۰:۵۶
رها .

امروز روز تولد من است و اگر روزی این مناسبت باعث نشود یک پست خشک و خالی بگذارم باید به چیزی در درون خودم شک کنم. اولین پیام تبریک –همان طور که فکرش را می کردم- از آیدای عزیزم بود اما چیزی که فکر نمی کردم این بود که کسی به خاطر به دنیا آمدنم از من تشکر کند!^_^ این طور مواقع آدم نمی داند بخندد یا از هجمه عظیم احساسات اشکش در بیاید. فقط می شود خدا را شکر کرد که عزیزی را در زندگی اش قرار داده که می تواند چنین سردرگمی ها و حس های قشنگ را به دنیایش اضافه کند. سال پیش هم بچه ها کار قشنگی کردند. موقعی که فکر کردم کسی یادش نیست، شب که از سر کار به خانه برگشتم دیدم خانواده کیک خریده اند و کادوبازی داریم و یک بسته قشنگ پستی هم از شمال برایم رسیده و دوستانم برایم کادو فرستاده اند.

الان شده ام 27 سال تمام! و فکر کردن به این که 3 سال دیگر می شود 30 کمی برایم سنگین است. حالا هر چه بقیه بگویند سن فقط یک عدد است. البته که فکر نمی کنم برای چیزی دیر شده باشد. فکر نمی کنم از من گذشته باشد. حتی دیشب تا خود 2 در سایت دانشگاه علمی-کابردی به دنبال این بودم که چطور می شود رشته موسیقی قبول شد و فکر کردن به این که دوباره بروم دانشگاه و چیزی را از نو شروع کنم، هنوز هم باعث می شود قلبم از شادی و هیجان تندتر بزند. همین که هنوز آماده تجربه های نو و جدیدم و همین حس که زندگی هنوز چیزهای جدیدی برای عرضه کردن دارد یعنی هنوز جوانم، زنده ام و زندگی می کنم...

به هر حال 27 سال گذشت... و خدا را شکر روی هم رفته خوب گذشت... :)

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۳:۳۷
رها .

فلان تیتر خبری را می خوانم: "دخترانی که بی شوهر ماندند و پسرانی که بی همسری برگزیدند." از تیتر خبر احتمالا متوجه محتوای مردسالارانه خواهید شد. همین که دخترها ماندند و پسرها برگزیدند تکلیف همه چیز را روشن می کند. این که ما کی می خواهیم به این نتیجه برسیم که دخترها شهروند درجه دو نیستند و آن ها هم آدم اند و اگر ازدواج کردند/نکردند این احتمال هم وجود دارد که گزینش و انتخاب خودشان است و این طور نیست که همه شان روی دست والدین محترمی که هم و غمی جز فرستادن دخترانشان به خانه بخت ندارند، مانده باشند. خیلی از این ها دارند مستقل و حتی راضی اموراتشان را می گذارند. حتی مجلس تصویب کرده که دختران مجرد بالای 30 سال که تمکن مالی دارند می توانند سرپرستی کودکی را عهده دار شوند... مشکل من هم صرفا این دو کلمه ی "ماندن" و "گزیدن" نیست. مساله من تفکر و نگرش جامعه ایست که چشمش را روی واقعیات می بندد و این دو واژه یکی از کوچکترین و سطحی ترین تبعات و نتایج نگرش ها و سیاست هایی از این قبیل است.

برای ما که تا کمتر از چهل- پنجاه سال پیش ازدواج دختران پیش از بلوغ جنسی شان مساله ای عادی بوده، و حتی هنوز کلمات بی ربط "ازدواج" و "دختران زیر 13 سال" کنار هم دیده می شوند، یک میلیون و 300 هزار نفر مجرد بالای چهل سال مساله چالشی و جدیدی است!!! اگر یک سرچ سطحی در اینترنت داشته باشید می بینید که از 10-15 سال پیش مسئولان مشکل اصلی جوانان را ازدواج می دانند و جوانان مشکل اصلیشان را کار و مسکن! نمی دانم سال 83 یا 84 بود که یکی از روزنامه ها یک مقاله مفصلی هم در این زمینه نوشت و امروز با خواندن مطالبی از این دست بنده دارم به این نتیجه می رسم که احتمالا مشکل از جوانان ماست که مشکلی که در زندگی احساس و هر روز با آن دست و پنجه نرم می کنند با مشکلی که باید احساس کنند متفاوت است! نتیجه چنین درافشانی ها و بی توجهی به واقعیات جامعه هم شد اینی که می بینید...

مساله دیگر قوانین جامعه ماست که به روز رسانی نشده اند. زن جامعه امروز ما آنقدر به آگاهی رسیده است که بداند و بفهمد که 1000 تا سکه ی طلا – که البته اکنون به لطف قانون دیگر امکان پذیر نیست و بنده خودم با این مساله بسیار موافقم- بهای کمی است برای از دست دادن آزادی هایی (خروج از منزل، کار کردن، نداشتن حق طلاق و حضانت فرزند و هزار و یک مساله دیگر) که قانونا به همسر داده می شود و از آن طرف پسرهایمان هم آنقدر عاقل شده اند که بفهمند گذران زندگی آنقدر سخت شده که یک تنه نمی توانند بار سنگین زندگی را به دوش بکشند که تازه در آن اگر فرضا همسرشان شاغل هم باشد می تواند پولش را در زندگی خرج نکند ، بعلاوه آقا باید مهریه هم بدهد و این ها همه به شیرینی احتمالی زندگی مشترک (که تازه کلی شک و شبهه هم در آن هست) نمی ارزد!

درست است که زندگی باید بر مبنای محبت و درک و اعتماد متقابل باشد و همه جمله هایی که شنیده ایم و بلدیم. تا موقعی هم که همه با هم خوب و خوشند سر همه چیز تفاهم دارند که مشکلی نیست. مشکل از آنجا شروع می شود که مثلا مردی که خانمش فوق لیسانس فلان رشته را دارد و دوست دارد کار کند به همسرش می گوید کار نکن! و قانون هم طرف او را می گیرد و همین ها اگر کارشان بالا بگیرد و به طلاق بکشد خانم نمی تواند صرف این که با هم تفاهم ندارند، بدون این که مهرش را حلال کند جانش آزاد شود! چون شوهرش نه معتاد است، نه بی خبر زن گرفته و بدبختانه دست بزن هم ندارد! از جانب آقایان هم جاهایی هست که به نفعشان نیست ولی قبول کنید در 99% موارد هست و زمانی که بی عدالتی هست آخرش همه با هم ضرر می کنند. همین آقایی که اینجا مثلا در زمینه طلاق فلان قانون به نفعش است، ممکن است روزی همین بلا به سر خواهر یا دخترش بیاید!

خب با این حساب از نظر بنده کاملا طبیعی است که از بین این یک میلیون و 300 هزار نفر مجردی که قبلا ذکر شد، 980 هزار نفرشان خانم باشند. آخر آدم عاقل چرا باید تن به چنین قراردادی بدهد؟ آن هم زمانی که باز بر مبنای همین آمار و ارقام 62% دانشجویان تمام مقاطع را دختران تشکیل می دهند که البته می دانیم این امر لزوما به معنای افزایش توانمندی زنان نیست و خیلی ها می روند دانشگاه فقط توقعاتشان زیاد می شود که این را هم همان هایی باید جواب بدهند که بدون در نظر گرفتن نیازمندی ها زرت و زرت دانشجو می پذیرند و مدرک صادر می کنند. ولی جهان بینی این افراد تغییر می کند و همان طور که می بینید آمار زنان شاغل (که طبق افاضات عزیزان پولشان هم مال خودشان است!!!) روز به روز بیشتر می شود و الان نسبت به گذشته زنان بیشتری هستند که یک تنه از پس زندگی برمی آیند.

بعد تا ما می آییم یک جایی صحبت کنیم بعضی ها همین قدر خام و فکر نشده (انگار قبلا به عقل خودمان نرسیده) می گویند که " خب همان اول کار ضمن شرایط عقد بیاورید که حق طلاق و ... می خواهم و فلان شرط را بگذارید." آخر برادر من شما فکر کن می روی خواستگاری دختری که همان اول حرف طلاق پیش می کشد. اصلا وجهه خوبی ندارد! از استثنائات که بگذریم اغلب پسران هم انگار یک حق مسلمی را داری ازشان می گیری و مگر چند درصد افراد جرات درافتادن با عرف را دارند؟ دیده شده انقدر حرف و حدیث در می آید که آدم عطایش را به لقایش ببخشد. حرف من کلی است. از استثنائات عبور کنید...

یا یک مثال دیگر می زنم که قابل درک تر باشد. من دوستی داشتم که مدت ها با پسری دوست بود و قصد ازدواج داشتند. خانواده پسر هم به خواستگاری اش رفتند اما پدر و مادر این دوست بنده یک پا ایستادند و گفتند نه! حتی دلیل هم نمی آورند. صرفا خوششان نیامده بود! از آنجا که بر مبنای قانون رضایت پدر شرط است این دوست ما خودش را به آب و آتش زد، یک مدت شب و روز کار این دختر و پسر گریه زاری بود و حتی یکی از گزینه ها که مراجعه به دادگاه و گرفتن حق ازدواج بدون رضایت پدر است، هم روی میز بود! تا دست آخر پدر ایشان بعد از کلی دعوا مرافعه و تهدیدها و اتمام حجت ها و رسما با ناراحتی و نارضایتی قبول کرد که این ها عقد کنند. مساله من این است که اگر قانون ما از ابتدا چنین حق بزرگی برای پدر قائل نبود و نگرش جامعه که اتفاقا بسیار تاثیرپذیر از قانون است، این بود که "زندگی خودش است و خودش می داند" نهایتا می گفتند که دامادمان را نمی پسندیم و ماجرا خیلی کم عارضه تر از اینی پیش می رفت که پدر فکر کند دارد از حق خودش کوتاه می آید و قضیه از مساله احساس مسئولیت در قبال فرزند تبدیل شود به حق مسلمی که پدر دارد و دخترش دارد به جنگ و به ناحق از اون می گیرد... درست است می تواند حقش را از طریق قانونی بگیرد ولی دختری که هم پدر و مادرش را دوست دارد و هم پسری را که آن ها نمی پسندد، آیا بعد از چنین اقدامی جایگاهی در خانواده خواهد داشت؟ چرا باید چنین بهای سنگینی بپردازد؟!

تغییر زمان بر است... تغییر وحشتناک است... تغییر آدم ها را از دایره آسایش و آرامششان بیرون می آورد. ولی وقتی یک چیزی نیاز جامعه است بگذارید تغییر کند. اگر کسی حرفی می زند قبل از کوباندنش کمی فکر کنیم، نه این که تندی آن طور که جدیدا مد شده به خیال خودمان یک فحش مودبانه "فمنیست" بدهیم و تمام شود برود پی کارش...

در آخر هم جهت رفع ابهام ها این را اضافه کنم که موضوع صحبت من آن بانوان عزیزی نیست که معلوم نیست با خودشان چند چندند و کلا می بینند کجا به نفعشان است تا به همان استناد کنند. منظور من زنانی هستند که تکلیفشان با خودشان روشن است. کسانی که آماده اند از حاشیه بیایند بیرون و در متن زندگی وارد شوند. کسانی که زندگی برابر می خواهند و بهای آن را می پردازند و می دانند هر حقی مسئولیتی به همراه دارد و اگر حقوق برابر می خواهند، از آن طرف هم می دانند که قبض آب و برق و کرایه خانه فقط مربوط به مرد خانه نیست. نمی توانی هم مهریه بگیری هم نصف اموال به نامت باشد! هم سرکار بروی و به شوهرت ربطی نداشته باشد هم پولت برای خودت باشد که محض رضای خدا من حتی نمی فهمم این جمله یعنی چه؟! مثلا یک دست مبل می خری بعد فقط خودت روی آن می نشینی؟!! این پاراگراف آخر خودش یک بحث طولانی است که از موضوع این نوشته خارج است.

پس فعلا همین جا تمامش می کنم...

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۱۲:۴۱
رها .

بعد از این همه وقتی که نبودم الانم که پای کامپیوتر نشستم حرف خاصی واسه گفتن ندارم. روزام به کار و تمرین های پیانو می گذره. سریال بیگ بنگ تئوری رو تا سیزن 10 دیدم. خییییییلی خوبه ^_^ ولی Game of throne از نظرم مزخرف محض بود. هر قسمت رو در 5 دقیقه reviewوار نگاه می کردم. به عبارتی همش داشتم می زدم بره جلو ولی بی خیالش نمی شدم! یعنی احساس مسئولیتی که من در قبال دیدن این سریال در درون خودم احساس می کردم اشک به چشم خودم میاورد! حتی عذاب وجدان داشتم که چرا از چنین سریال محبوبی خوشم نمیاد؟!! کل وقتی که با یه قیافه کج و کوله پاش نشسته بودم و تند و تند تخمه می شکستم، یه صدای درونی دائم تو گوشم می گفت: what is wrong with me?!!!  اگر براتون جالبه سریال های بعدی در دست اقدام هم friends و Grays anatomy هستند... ^_^

بگذریم... واسه یه کاری apply کردم و فعلا فقط یه سری فرم پر کردم و منتظرم واسه مصاحبه دعوتم کنند. دوستانی که قبلا مصاحبه رفتند هم کلی منو ترسوندن که قبل رفتن یه دور رساله بخون و برو چون سبک سوالاتشون شب اول قبریه! چند روزی هم هست که دارم تحقیق می کنم کدوم مرجع تقلید کمتر سخت می گیره که رساله همونو تهیه کنم... واسه منی که هنوزم اصول دینو با شعر باید بخونم تا بتونم به ترتیب بگم چنین مصاحبه ای کابوس محضه :"(

یه کتاب صوتی به زبان فرانسه رو گوشیم دارم که باید تا 17ام کامل گوش کرده باشم و سر کلاس خلاصشو تعریف کنم و واسه این که انگلیسی رو فراموش نکنم و با فرانسه قاطی نشه سری کامل کتاب های پائلو کوئلیو رو به زبان انگلیسی خریدم که تو اوقات فراغت (؟؟؟؟) بخونمشون. الانم که به همین چهارخط نوشته نگاه می کنم داره بهم ثابت می شه گذروندن یک دوره زبان فارسی هم ضرری نداره!!! اینو گفتم که بگم خودم می دونم انگلیسیاش تو ذوق می زنه ولی حوصله تصحیح ندارم... ://

بدترین قسمتش هم اینه که شیفت های کاریم از هر روز صبح و سه روز بعد از ظهر، تبدیل شده به هر روز صبح و بعد از ظهر... به طور کل می شه گفت در هر 24 ساعت حدود 6 ساعت وقت کم میارم! از سر کار که برمی گردم یکی تو سر خودم می زنم یکی تو سر برنامه ریزی که کردم...

از هیچکدومم دلم نمیاد بزنم :(

و باز می رسیم به همون جمله معروف: what is wrong with me???

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۷
رها .