شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

قصد دارم از این به بعد شعرهایی که دوست دارم رو تحت عنوانی به نام "دفتر شعر" جمع آوری کنم. اینم اولیش:

 

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو

 

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو

 

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

 

بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو

 

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو

 

آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد

حتا شده ای از خودت آزاد و رها تو

 

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ و یا تو

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا-تو، همه جا-تو، همه جا-تو

 

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو

 

محمدعلی بهمنی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۰:۵۰
رها .

رسانه گاها بازی های کثیفی در می آورد. ما خودمان همچین دین و  ایمانی نداریم که فکر کنیم به جبهه ما برخورده است که اتفاقا از شما چه پنهان پیش خودمان فکر کردیم رسانه ای شدن مساله و چنین آبروریزیی از لحاظاتی بد هم نشد! ولی دلیل نمی شود که میل به حقیقت هم نداشته باشیم! منظورم ماجرای آقای قاری است. بالاخره فارغ از هر بحث و گفتمانی ایشان هم انسان است. هر چند انسانی که ما اصلا خط فکری اش را نمی پسندیم. پس از شنیدن خبر سعیم بر این بود که قضیه را بالا پایین کنم و از زوایای مختلف نگاه کنم ببینم تا چه حد می توان در درستی آن تردید کرد. هر چند حسم می گوید یک چیزهایی بوده و این طور نیست که از اساس غلط باشد ولی همچنان سعی داشتم مغزم را بیدار نگه دارم.

یک مساله ای ذهن مرا بدجور به خودش معطوف کرد. یک مثال برایتان می زنم. یکی از وظایف بنده در این اداره بازرسی از مراکز ترک اعتیاد است. بنده و همکاران من ممکن است تخلفات زیادی در این زمینه مرتکب شویم. مثلا رشوه بگیریم یا زد و بندی داشته باشیم یا چیزهای دیگر... ولی احتمال این که من یا همکاران را مثلا با یک کیلو تریاک بگیرند واقعا ناچیز و حتی بعید است! حالا فکر کنید یک نفر قاری است. ایشان ممکن است یک جاهایی سوتی بدهد. ولی چنین تخلفی که از جمله تخلفات سیاسی عقیدتی هم نیست که بگوییم مثلا در ذهن بعضی ها قهرمان می شود! یک جنایتی است کاملا در تضاد با خط فکری و شغلی ایشان و به هر انسان عادی و سالم از نظر عقلی بگویی متهمش می کند... هر چند می دانم دلیلم، دلیل محکمه پسندی نیست ولی همچنان نمی خواهم قضاوتی کنم که خبر کاملا صحیح یا غلط است که صد البته علم آن را هم ندارم. ولی به این راحتی هم ذهن خودم را بازیچه رسانه نمی کنم یا قضیه را فلان طور ببینم چون اینگونه بیشتر به مذاقم خوش می آید که اتفاقا در این مساله خاص این طور هم هست! نظرم این است که مبادا عقلمان را تعطیل کنیم بگذاریم کنار و هر چه به خوردمان دادند بپذیریم که این آفتی است که بدبختانه بدجور به جان این ملت افتاده. فرقی ندارد موج رسانه ای در راستای افکار ماست یا بر ضد آن! زمانی که رفتار احساسی و عدم تمایل به کشف حقیقت در جامعه ای جا بیفتد، همه آسیب می بینند. مطمئن باشید اگر یک بار این هجمه احساسات به نفع مان باشد، بار دیگری هم به ضررمان خواهد بود. به عبارتی دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد...  

نمونه دیگرش یک خبر زردی توی شبکه های اجتماعی پخش می شود. بعد مجری رسانه ملی با تکیه بر همین خبرها خبر فوت همکارش را با شک و شبهه می دهد تا آنجا که مادر مجری به اصطلاح فقید که اتفاقا خدا رو شکر در صحت و سلامت کاملا هستند، حالشان بد می شود. یعنی می خواهم این را بگویم که کشتن یا نابود کردن آدم ها به همین سادگی شده! جدیدا هم محل کسب اطلاعات برای بسیاری از مردم شبکه های اجتماعی است که اتفاقا اصلا هم معتبر نیستند و به راحتی می توان یک کذب محض را در آن انتشار و گسترش داد. هر چه خبر جنجالی تر سرعت نشر آن بالاتر...

در مورد آقای قاری یک مساله دیگر هم برایم مطرح بود و آن رفتار احساسی مسئولین کشور که هنوز صحت و سقم مطلب مشخص نشده و ایشان هنوز محاکمه نشده، عکس ایشان را از سایت رسمی قاریان حذف کرد! پس می بینیم که آب از سرچشمه گل آلود است!

مساله دیگر اینکه بیایید تصور کنیم که این خبر کذب محض است و به هدف تخریب و آسیب زدن و چنین خبری حتی در حد شایعه و دروغ در یک آموزشگاه موسیقی اتفاق می افتاد! از فردا بود که انفجار تبلیغات منفی را داشتیم. آن هم نه فقط برضد یک آموزشگاه که احتمالا چنین لکه ننگی را به دامن دارد. که کل هنر موسیقی نه حتی متهم که محکوم شناخته می شد!

یا دقت بفرمایید کنسرت موسیقی سنتی را در فلان شهر جلویش را می گیرند چون اعمال منافی عفت در آن انجام می شود و خانم ها تیپشان فلان است. آن وقت شما مراسم عزاداری محرم را نمی دانم رفته اید یا نه... خب این بدحجاب ها خیلی هایشان شب های محرم هم با همین تیپ و قیافه منتها نهایتا تم مشکی اش از خانه می زنند بیرون... اگر واقعا تئوری این است خوب چرا اینجا کاربرد ندارد؟ پس می بینیم که وقتی چنین رفتاری نهادینه شد شرش دامن همه را با هر طرز فکر و عقیده ای می گیرد!

لپ کلام این است که متاسفانه رفتارهایمان بیشتر از آن که عقلانی باشد احساسی است. ربطی به جناح و طایفه و قوم و قبیله هم ندارد. فکر کردن و برخورد واقع بینانه با مسائل را یاد نگرفته ایم. رفتار مسئولین هم همین طرز برخورد را در جامعه تبلیغ می کند. طرف قانون می گذارد که برگزاری کنسرت در مشهد و بعدها قم کلا و برای همیشه لغو شود. چرا؟ چون سلیقه اش این است! وزیر هم هر کاری می خواهد بکند. در نهایت می گویند باشد به احترام نظر فلانی کنسرت برگزار نشود!!! راجع به"احترام" هم در همین حد بگویم که مدت هاست در این جامعه واژه کثیفی شده و اگر می خواهیم به جایی برسیم عن قریب باید از دایره لغاتمان حذف و "حرمت" جای آن را بگیرد! انگار نه انگار قانونی هست. اگر قرار است ایالتی قانون گذاری شود که چرا رک و پوست کنده نمی گویید؟! یا یک عبارت من در آوردی تحت عنوان "حریم امام رضا" به آن می چسبانند که این باز خود در جهت پرشورتر کردن احساساتی است که از اساس نبایست بیدار می شد و با چنین مساله ای باید عقلانی و بر مبنای قانون رفتار کرد! مساله فقط کنسرت نیست. مساله بدعتی تازه است که هر آن ممکن است به استناد چنین واقعه ای در جای دیگر رخ دهد که یک آقایی، آقازاده ای، کسی جایی چیزی متناسب با سلیقه ی همایونی اش نباشد تا بزند پایه و اساسش را درب و داغان کند. بعد هم نهایت زحمتی که در توجیه یا توضیح می دهند این است که کسانی که دلشان کنسرت می خواهند بروند جای دیگر زندگی کنند! انگار مشهد ملک پدریشان است!!!

التماس تفکر!

 

پ.ن: کتاب "سهم من" نوشته پرینوش صنیعی رمان جذابی است که این اواخر خوندم و در میانه تعریف داستان حرف های عمیقی برای گفتن داره. داستان به خوبی نشون می ده حماقت ها و رفتارهای احساسی چطور می تونه فرد را به عرش ببره و یا به زمین بکوبه. از دیدگاه جامعه شناسی هم رفتار حاکم بر کشور رو انصافا خوب توصیف کرده. بخوانید و لذت ببرید. :)  

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۹:۰۰
رها .

1-              هارد اکسترنالم را با پست فرستاده ام برای آیدا برایم 1ترا فیلم و سریال بریزد. طی این مدت هم دائم برایش اسم فیلم و سریال می گویم و می گوید دارد و می ریزد روی هارد! احساس می کنم به منبع لایزال الهی وصلم ^_^

2-              توی این هفته یاد گرفتم وقتی برای یک آینه بغل ناقابل گریه زاری راه می اندازید، پیدا کردن عکس العمل مناسب برای زمانی که ماشین را کنار خیابان پارک کرده اید و وقتی برمی گردید می بینید سپر عقب کلهم کنده شده و یک خط بزرگ هم روی بدنه کشیده شده، واقعا سخت می شود! ماجرا زمانی تراژدیک تر می شود که یادتان می آید سنسورهای عقب ماشین روی سپر است و احتمالا یک خرج اساسی روی دستتان گذاشته اند L((

3-              معاون دبستانم که ازقضا همسرش هم معلم دبیرستانمان بود و ما یکسال بعد از این که برگه های امتحان سال سومی ها را به ما که سال دوم بودیم داد و امتحان اشتباه گرفت و زیر بار هم نمی رفت و ما هم خودمان انتقاممان را این طور گرفتیم که از مدرسه به صورت غیرقانونی(!) خارج شده باد دو چرخ ماشینش را کاااااملا خالی کردیم بلکه دلمان کمی خنک شود، با دخترش آمده اداره ما را برای پسرش خواستگاری کند! آنوقت ما به هزار و یک دلیل منطقی و غیر منطقی می گوییم نه. بعد می گوید: "حیف شد... مثل این که شرایطتون به هم نمی خوره. ولی یه پسر دیگه دارم...!!!!" و حتی چشمان گرد شده ما باعث نشد جمله اش را تمام نکند! نوک زبانمان بود یک what the f…?! غلیظ بگوییم. خودمان هم نمی فهمیدیم الان بیشتر دارد به ما توهین می شود یا به پسرهایش! از یک چنین خانم تحصیلکرده که این همه هم به قر و فرش می رسد چنین دیدگاه سخیف آدم ها را به شکل نر و ماده دیدن و چنین موضوعی را به شیوه قفل و کلید مطرح کردن بعید بود. :/

4-              مادربزرگ عزیزم بالاخره از بیمارستان ترخیص شد. مادربزرگ از آن پیرزن های کوچولوی ظریف اندام دوست داشتنی است. مشکلی که در ابتدا عفونت کیسه صفرا تشخیص داده شد، توی اتاق عمل دیدند که سوراخ شدگی(!!) معده است. نمی دانم تا حالا درد معده یا دور از جان خودتان و عزیزانتان زخم معده کشیده اید یا نه! دردش پدر صاحب آدم را در می آورد! اینکه کسی آنقدر با چنین دردی مدارا کند که کارد به استخوان برسد و معده سوراخ شود(!!!) صبر ایوب طرف را می رساند. توی ICU پرستار می گوید:" ما مادربزرگتونو خیلی دوست داریم. احساس می کنم عبد صالح که می گن ایشونن. رفتم بهش می گم مادر درد داری؟ می گه نه زیاد. ولی من یه مسکن بهش تزریق کردم، دیدم تنفسش بهتر شد. می گم پس درد داشتی؟! می گه یه ذره!!" ما هم رفتیم کلی به پرستارها تاکید کردیم که مادرجان دردش را نمی گوید! خدا خیرتان بدهد حواستان بیشتر به ایشان باشد وقتی کوچکترین نشانه ای از درد پیدا کردید مسکن را تزریق کنید.

5-              پزشکی که مادر بزرگ را عمل کرده می آید توی CCU و از مادربزرگ که نه نای حرف زدن دارد و نه اصلا اخلاقش شوخی بردار است می پرسد:"چطوری عروس چی (عروس کوچک)؟" مادربزرگ توی خواب و بیداری است و جواب نمی دهد. می پرسم "وضعیتشون چطوره؟" با یک وضعیت سرخوشانه ای انگار با بچه حرف می زند، می گوید:"خوبه ماشاالله، فقط خوب بهش غذا بدین، ناز و تپل بشه!" عاشق اخلاق دکتره شدم. ^_^

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۷
رها .

به خودم اجازه می دهم چنین نصیحتی را به همه اعم از پیر و جوان، کوچک و بزرگ داشته باشم که شده از کارتان بزنید، فرش زیر پایتان را بفروشید، از ساعات فراغتتان بزنید یا هر چیز دیگر... بروید و یک زبان خارجی (ترجیحا غربی) را تمام و کمال و با تسلط کامل بیاموزید! هدفتان این باشد که مثل بلبل بلدش باشید! زبان یک هنر است. بروید و یاد بگیرید و لذت ببرید و یک دنیای جدید را به روی خودتان بگشایید...

حیف است به خدا!

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۹:۰۷
رها .

 هنر یعنی این آهنگ... که آنچنان عمیق قلب و روح و روان منو لمس می کنه که وقت می گه "من مریضم (حالم بده)" دلم می خواد حال منم بد باشه!

از اون اجراهاییه که بعد از تموم شدنش باید کلاه از سر برداشت و ایستاده دست زد...

 

پ.ن: شعر و ترجمه آهنگ در ادامه مطلب

پ.ن2: اینم آهنگ معروف je t`aime از همین خواننده...

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۶
رها .

من از نظر خودم آدم بی رحمی هستم. زود می رنجم. زود ناراحت می شوم ، شدیدا انتقام جو هستم و کافیست شما یک متلکی، حرفی، حدیثی، چیزی به ما بگویید که ما طی یک فرصت مناسب عین صحبت خودتان را به خودتان برگردانیم و طرف را هر کسی که می خواهد باشد با خاک یکسان کنیم. از این نظر مریم عزیزم که نزدیک 5 سال همخانه بنده بود همیشه این جمله را به من می گوید که "تو به ازای هر ورودی یه خروجی داری، یعنی هر حرفی به تو زده بشه از 5 ثانیه تا 30 سال بعد جوابش رو حتما می گیره!" و واقعا هم همین طور است! بعضی وقت ها یک جوری می چسبانیم که طرف نفهمد از کجا خورده! و تقریبا همه در این مساله اتفاق نظر دارند که بنده زیادی حاضر جوابم!

یادم هست یک روز که داشتم بر می گشتم خانه (خانه دانشجویی ام) از کنار خیابان داشتم پیاده می رفتم که یک پیامی آمد از طرف یکی از آقایان همکلاسی که گویا ما را آنجا دیده بود و محض شوخی، خنده یا هر چیز برایمان نوشته بود :"همین کارا رو می کنید، بهتون می گن اصفهانی! یک تاکسی بگیر پولشو من می دم" ما هم یک آن آمپرمان زد بالا بدون فکر و بدون در نظر گرفتن این که بنده خدا مزاح کرده و لزوما منظوری ندارد و ضرورتی ندارد ما این طور به ایشان بپریم، بلافاصله جواب دادیم که "همین کارا رو می کنید بهتون می گن ترک! خونمون سر خیابونه!" (بنده از همین جا ارادت خاص خود را به تمامی هموطنان ترکمان ابراز میدارم... بچه بودیم یک حرفی زدیم دیگر!) بعد دوستانمان کلی دعوایمان کردند که بابا بنده خدا منظوری نداشته و ایشان نهایتا به تو گفته "خسیس" ولی تو حرف خیلی بدی به او زدی!

داشتم می گفتم... زیادی هم غر می زنم. البته نه پیش هر کسی! کسانی که من را در حال نالیدن می بینند نادرند. ولی باید بهشان مدال افتخار داد بابت صبر و توان و حوصله شان.  ]روی صحبتم با شماست آیدا جان... و مریم عزیزم... و آن یکی دختر عمویی که می آیی اینجا را می خوانی و البته شما خوانندگان عزیز وبلاگ!!!![ در برخورد با آدم ها همیشه خیر و صلاحشان را می خواهم و حاضر نیستم به بهای سود شخصی خودم برای کسی اتفاق بدی بیفتد و اگر جایی بتوانم خیری به کسی برسانم هرگز کوتاهی نخواهم کرد و البته برای این مسئله منتی هم سر کسی ندارم و اعتقادم اینست که برای رضای دل خودم می کنم. اینست که تعداد کسانی که در کارهایشان با من مشورت می کنند کم نیستند. معمولا اهل تظاهر و دروغ نیستم و اغلب به جای این که به سبک معمول و رایج و پسندیده (!) پشت سر افراد حرف بزنم و خودم را آرام کنم، حرفم را تف می کنم توی صورتشان و رو در رو ناراحتشان می کنم! البته گاها می اندازم روی شوخی، خنده! و دیده شده طرف اصلا نفهمیده دارم انتقاد می کنم و خودش هم قاه قاه خندیده! هر چند اغلب بعدش تا چند روز حال خودم خراب است و گاها دیده شده گریه زاری هم راه انداخته ام ولی تغییر دادن این رویه برایم خیلی انرژی بر و سخت است. ولی هنوز هم خیلی رک و بی رودربایستی انتقاد می کنم که گاها برایم هزینه هم داشته.

 همان طور که اعتقاد دارم "دست مال غریبه هاست" و نزدیکانم را به جای دست دادن بغل می کنم و خواهرزاده و برادرزاده ها می دانند موقعی که به من می رسند باید توی بغلم بپرند و چند دقیقه ای همدیگر را محکم بغل کنیم و من هی بگویم "وااااای... خیلی خوبه... چقدر داره خوش می گذره! ^_^" از آن طرف همیشه برای بقیه که خارج از دایره افراد نزدیک به من هستند خط و خطوطم واضح و مبرهن است. آنقدر که بچه های داروخانه که اتفاقا خیلی هم با هم می گوییم و می خندیم و سر به سرشان می گذارم و حتی یکیشان رفته گفته که شیفت هایش را با من بگذارند، مدت ها بوده می خواستند از من بپرسند که آیا مجردم یا نه و رویشان نمی شده! یا هرگز هیچ سوال شخصی از من نمی پرسند که البته من از بابت بسیار راضی و خشنودم و خودم هم هرگز در حوزه مسائل شخصی شان وارد نمی شوم. البته این را هم می دانم که یکی از برادرزاده هایم قبل از حرف زدن با من حرفش را زیادی سبک و سنگین می کند. یا کلا این را می دانم که بقیه از عصبانیت من یک ترس خاصی دارند. کلا فکر می کنم برای این که کسی به من نزدیک شود آدم سختی هستم چون در هر کاری بیشتر از بقیه افراد "بکن، نکن" دارم و خیلی وقت ها وقتی خودم را از بیرون نگاه می کنم به این نتیجه می رسم که شاید اگر من شخص دیگری بودم و به شخصی با شخصیت خودم روبرو می شدم، حوصله نمی کردم درگیر چنین فردی شوم! با این که می دانم پدر و مادرم آنچه در توان داشته اند برایم انجام داده اند همواره از خودم بابت این که در تربیت کردن خودم کم کاری کرده ام طلبکارم و ناراحتم از این که چرا مهربان تر یا بخشنده تر از اینی که هستم نیستم.

کمال گرایی ویژگی بد دیگری است که شدیدا دارم رویش کار می کنم...

حالا تعاریفی که گاها از بیرون از خودم می شنوم شگفت زده ام می کند:

1-       به عقیده خودم در کار پایان نامه ام از یک جایی به بعد کاملا سبک "گربه شوری" را پیاده کردم و بعد از دو سال و نیم سر و کله زدن با استاد راهنما و روانشناس و روانپزشک و بیمار و بقال و چقال در انتها فقط می خواستم سر هم بندی اش کنم تمام شود برود پی کارش! خدا ببخشدمان ولی یک جاهایی آنقدر خسته شده بودم که یک شب نشستم نتایج آزمایش هاس اسپکتوفتومتری را کمی دستکاری کردم که کار به آزمایش دوباره نکشد. دائم هم که از استاد راهنما فراری بودم و حواسم بود زیاد جلو چشمش نباشم. آنوقت استاد راهنمایم چند وقت پیش توی تلگرام پیام داده و حالم را پرسیده و این که چرا ازدواج نکردم و ... بعد در آخر می گوید: "آخه تو خیلی دقیق و حساسی و می خوای همه کارات رو اصول پیش بره!" بعد من خودم هاج و واج مانده بودم که من که آخرش رفتم صادقانه به ایشان گفتم چه شیرین کاری هایی که توی این پایان نامه انجام ندادم! اگر اصولی اش منم وای به حال خارج از اصول هایش!!!

2-       دیروز آیدا پیام داده که دکتر فلانی سراغت را گرفت و پرسید " یه همکلاسی شادی داشتی اصفهانی بود، اون الان چی کار می کنه؟" بعد ما همین طور چشمانمان گرد شده بود که "شاد؟؟؟!!!" یا شاید در مملکت کورها یک چشمی پادشاست؟!

3-       توی داروخانه حرف و حدیثی پیش آمد که یکی از پرسنل متادون می آورد و می فروشد. موسس زنگ زده به من که هم به عنوان بازرس شبکه و هم به عنوان مسئول فنی که پروانه اش در این داروخانه گیر است بروم موضوع را پیگیری کنم. بعد ایشان کلا 5-6 بار ما را دیده. هی اولتیماتوم می دهد که "خانم دکتر اون مهربونی ذاتیتو بذار کنار. می خوام محکم برخورد کنیا!" اینجا باز ما سوپرایز شدیم که برداشت کسی از ما این است که ما ذاتا (!) مهربانیم!

4-       خواهر جان معتقد است که آن یک رگه خون لری ما از خانواده مادری بسیار خروشان است و ما هر لحظه منتظریم به سمت مردم آجر پرتاب کنیم!

5-       آنوقت امور عمومی شبکه می گوید:"ماشااله شما انقدر خانم و باوقارید که آدم ده تا دختر این مدلی داشته باشه هم کمه!"

 

نتیجه نهایی که بنده امروز به آن رسیدم همان است که قبلا هم گفته ام. ما همگی یک چهره صاف و اتوکشیده و لبخند به لب داریم که مال غریبه هاست و یک چهره ی واقعی تر که برای نزدیکانمان است. فکر نمی کنم که فقط هم من اینجور باشم. همان که از قدیم الایام مهمان خانه مان بهترین اتاق خانه بوده و میوه های خوبمان را جلو مهمان می گذاریم و ظرف های قشنگمان برای زمانی است که مهمان داریم همه گواه این مطلب است که سبک زندگیمان آبروداری است و آبرو به این معنا که "دیگران راجع به من و زندگی من چه فکر می کنند" که از نظر بنده بسیاااااار زائد و بی معناست. اینست که دو سبک زندگی داریم –یکی شسته رفته تر و در مواجه با دیگران و دیگری سبک شلخته تر که خودمانی تر است-  جای تاسف دارد که واسه بقیه باباییم و برای خودی ها زن بابا. این رفتار برای من مصداق واقعی "گل به خودی زدن" است. یعنی ترکش های رفتارهایمان تماما برای کسانی است که دوست ترشان داریم.

نه جانم... من خودم می دانم آدم نمی تواند همیشه خوش اخلاق و خوب و مهربان باشد. ولی چیزی هست به نام "اصالت رفتار" که به آنجا رسیدن واقعا کار سختی است. که آدم یاد بگیرد باید مسئولت رفتارهایش را بپذیرد و عصبانی یا خسته بودن یا حوصله نداشتن دلیل موجهی نیست. که در هر لحظه یادش باشد درون هر آدمی دلی هست که می شکند. آدمی هست که زیر بار نگاه های شماتتگر و حرف های نامهربان مچاله می شود. که رابطه ای که شکسته بندی شده باشد متزلزل است. که نزدیکانمان هم آدم اند! که همه ایرادها از بقیه نیست و ما هم مثل بقیه کامل نیستم و زندگی کردن با ما با همه ی عادات عجیب و غریبمان برای دیگران بدیهی نیست!

به شخصه از امروز سعیم بر این خواهد بود که رفتارهای بدم را ببینم و بشناسم. اولین مسیر تغییر شناخت کامل است و درک واقعیات. من امروز ناگهان فهمیدم که نزدیکانمانم قرار نیست کیسه بوکس ما باشند و خاطرشان باید عزیزتر از این حرف ها باشد...

با عزیزانمان مهربان باشیم...

 

پ.ن: یه سفر چند روزه دارم می رم تهران. پیشاپیش عذرخواهی می کنم اگر بهتون سر نمی زنم.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۱۳:۱۸
رها .

یکی از وبلاگ هایی که مدتی است در محضرشان تلمذ می کنم وبلاگ شیرین عزیز است. از اولین پست تا حالا که نصف بیشتر پست ها را خوانده ام، در بسیار موارد چنان تشابه تفکر و عقیده ای داریم که دلم می خواست عین مطلب را بدون کمترین تغییری در بلاگ خودم نقل قول کنم. یکی از این موارد متن زیر است که در ادامه می خوانید:

حکایت  تفاوت خون فرانسوی و خون لبنانى

به دنبال هر حرکت تروریستى که در کشورهاى غربى انجام مى شود و عده اى از مردم غرب جان خود را از دست مى دهند، برخى از افراد در فضاى مجازى و واقعى، مطالبى مى گویند و مى نویسند که حاکى از تاثر و اندوه آن هاست. بلافاصله بعد از انعکاس این اظهار تاسف ها، عده اى که گویى منتظر چنین موقعیتى هستند، در حرکتى ضد حمله وار، این دسته از اشخاص را مورد انتقاد شدید قرار مى دهند.

که چرا وقتى غربى ها کشته مى شوند شیون و سر و صدا راه مى اندازید، ولى موقع کشته شدن آدم ها در کشورهاى خاورمیانه صم بکم مى نشینید و کلامى بر زبان نمى آورید؟ مگر خون غربى ها رنگین تر از خون خاورمیانه اى هاست؟

بعد از فاجعه تروریستى فرانسه، همین سوال دوباره تکرار شد که مگر خون فرانسوى ها رنگین تر از خون مثلا لبنانى هاست؟ این بار این انتقاد هم مطرح شد که چرا کسى براى کشته شدگان لبنان شمع روشن نمى کند و در مقابل سفارت آن ها گل نمى گذارد؟

نکته ى جالب توجه اینجاست که در زمان آرامش، از این حرف ها خبرى نیست، و از خود آقایان منتقدین هم صدایى در محکوم کردن کشتار مردم مثلا لبنان بلند نمى شود! به عبارتى تا اتفاقى در غرب مى افتد، آقایان به یاد مردم مظلوم لبنان و یمن و عراق و افغانستان و جنایات غرب مى افتند! برخى حتى عقب تر مى روند و در سوگ کشته شدگان هیروشیما و ناکازاکى به مرثیه خوانى مى پردازند!

اما واقعا چرا این طور است، و چرا حساسیت مردم جهان نسبت به کشته شدن انسان غربى بیشتر است؟ مهم ترین دلیل این امر، ارزشى است که غربى ها براى زندگى خود و خون خود قائلند، و به آن تشخص و اهمیت مى دهند. جهادگران مسلمان اما، قدر و قیمت جان را چنان نازل و بى بها کرده اند، و چنان آسان خون مى ریزند و خون مى دهند که موضوع براى خود ما خاورمیانه اى ها هم عادى شده چه برسد به مردم زندگى دوست و شادى طلب غرب!

انسان عادى غربى اگر مثلا در اثر حادثه اى به سه ماه حبس محکوم شود، انگار فاجعه اى براى او اتفاق افتاده است، ولى وقتى مثلا روزنامه نگار ایرانى را به پانزده سال حبس محکوم مى کنند، ما خدا را شکر مى کنیم و خوشحال مى شویم که او را اعدام نکرده اند!

موضوعى که به این سینه سوختگان مردم خاورمیانه باید گفت این است که اگر غربى ها و جماعت غرب زده اى مثل ما در این موارد چیزى نمى گویند و نمى نویسند (که هم مى گویند و هم مى نویسند)، شما چرا به وظیفه ى انسانى و اسلامى خود عمل نمى کنید و جز در مواقع بحران در غرب، صدایى از شما در نمى آید؟

در مورد شمع و گل گذاشتن هم، مگر در کشور خودتان و در همه جاى دنیا، سفارت عراق و افغانستان و لبنان و یمن وجود ندارد، پس چرا خودتان زحمت این کار را نمى کشید و چرا ما تا به امروز جز در مقابل سفارت هاى غربى تظاهرات کردن ها و نعره زدن ها و اشغال کردن هاى شما چیز دیگرى ندیده ایم؟

اعتراض و انتقاد شما، جز بهانه گیرى بیش نیست. شما همان ها هستید، که اگر جنایت و ترورى در غرب صورت بگیرد، حتى اگر آن را محکوم کنید و کشته شدن را حق مردم غرب ندانید، یقینا یک «اما» و «اگر» به جمله محکوم کردن تان مى افزایید، چرا که در واقعیتى که بر زبان نمى آورید، غرب را ظالم بالفطره و خاورمیانه را مظلوم همیشه به حق مى دانید.

ف.م.سخن، خبرنامه گویا

 

القصه هر کسی به فراخور حالات روحی روانی خودش برداشت متفاوتی از متن خواهد داشت و مسلما من هم از این قاعده مستثنی نیستم! از آنجا که ما خودمان لقب "دکتر" را پس اسممان یدک می کشیم و از قضا این اواخر شدیدا درگیر دکتر و دوا و مریض خانه بودیم یک جمله توی این متن توجه ما رو بدجور به خودش جلب کرد که در متن به صورت بولد شده آوردیم و آن ارزش جان انسان ها در هر جامعه ای است!

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، حالا که خودمان به عنوان مشتری خدمات درمانی پایمان به بیمارستان باز شده می توانیم به جرات بگوییم که مدتی است حسی که به زندگی خودمان و اطرافیانمان داریم این است که بلانسبت یک مشت گوسفندیم که توی هم می لولیم! حالا بعضی هایمان قوی تریم و دیگران را له می کنیم بعضی ها هم که ضعیف ترند هم طبق قاعده زیر دست و پا له می شوند!

بحران بزرگ جامعه ما هم اینست که ما مشکل نیروی متخصص و کاربلد نداریم! باور کنید پزشکان ما بی سواد نیستند. جو این موج "ضد پزشک"ی که توی جامعه به راه افتاده هم بنده را نگرفته که اتفاقا برای ما تف سر بالاست و من معتقدم خطاهای پزشکی را با قصور پزشکی نباید اشتباه گرفت. اتفاقا پرستار هم به حد کافی داریم. راننده آمبولانس و خدمه هم همین طور... پس مشکل کجاست؟

مشکل از آنجایی شروع می شود که یک مغز متفکری لازم می شود که بیاید این ها را با هم هماهنگ کند! به همین سادگی! مشکل آنجایی است که یک قانونی می خواهند بگذارند برای این که چه کسی، کی، کجا باشد و هم خودشان می دانند و هم آن هایی که می خواهند قانون را رعایت کنند:"که این قانون قابلیت قانون شکنی دارد!" به عبارت دیگر:"راحت باشید!"و مساله ی دیگر این که حاضر نیستند خرج کند و پرسنل استخدام کنند! کار اگر با حداقل کیفیت هم انجام شود مشکلی ندارد. مهم این است که خدای ناکرده پولی خرج نشود، به کسی حقوق اضافی ندهند، کسی استخدام نشود... (این را تعمیم بدهید به همه اقشار جامعه!)

قبلاتر ها فکر می کردیم مشکل 100% ح/ک/و مت/ی است. پیش خودمان فکر می کردیم این ها بروند شاید درست شود. ولی حالا حتی همین امید را هم نداریم که به این نتیجه رسیده ایم نصف بیشتر مشکل از خودماست. اصلا همین من و شماییم که یک پست و مقامی می گیریم و می شویم مدیر، رئیس، مسئول و ... در این که راه های فرار از قانون در این مملکت بیداد می کند تا آنجا که قبل از هر قانونی به دنبال راه های در رو هستیم فکر نمی کنم شک و شبهه ای وجود داشته باشد و غم انگیزتر این که مدت هاست امیدی به بهبودی ندارم! حداقل نه تا آنجا که عمر من می رسد!

یک زمانی اگر کسی این چیزهایی که به چشم می بینم را برایم تعریف می کرد می گفتم غلو می کند! مساله شخصی اش را تعمیم می دهد به اجتماع و ... ولی حالا به معنای واقعی خسته شده ام و خجالت می کشم از روی این خانمی که سرطان دارد از نوع بدخیم و حتی بیمه اش از نوع خاص نیست!!! و ما یک بار کمک کردیم هزینه آزمایشگاهش را پرداخت کند و حالا فکر کرده ما اینجا چه کاره هستیم و هر وقت مشکلی دارد می آید اتاقمان و ما از خجالت سرمان را زیر می اندازیم... از آن یکی که خواهرش در ماه 20 تا انسولین مصرف می کند و بیمه لعنتی فقط 7 تایش را برایش تایید می کند و مابقی را آزاد می خرد! ازینکه به چشم خودمان داریم می بینم اگر مریضی صعب العلاجی داشته باشی و خدای ناکرده مشکل مالی هم اضافه شود چطور زندگی آدم جهنم واقعی می شود. دلمان برای همکارمان توی شبکه بهداشت که بعد از 25 سال کار حالا که بازنشست شده تازه دارد دنبال کار می گردد و می آید داروخانه و می پرسد "نسخه پیچ نمی خواید؟" عجیب می سوزد!

بله جهان سوم چنین جایی است. جایی که مردمانش نه برای زمان و عمر و نه حتی جان هموطنشان ارزشی قائل نیستند. سود شخصی هممان مقدم است بر رفاه اجتماعی..."حالا بگذار مشکل ما حل شود، خدای بقیه هم بزرگ است" و به انشاالله و ماشااله زنده ایم و به همین راضی! به متن شیرین فکر می کنم و برایم سوال می شود که با همه اینها چرا نباید خون یک غربی از خون ما شرقی ها رنگین تر باشد؟

 

اخلاق در این جامعه مرده است...

فاتحه بخوانید لطفا!

 

پ.ن: دوست عزیزی که کامنت خصوصی گذاشته بودی و راجع به رشته داروسازی سوال پرسیده بودی، من متاسفانه نتونستم توی وبلاگ شما کامنت بذارم وگرنه جوابتون را کامل نوشته بودم. جدیدا نظرات من در بلاگ اسکای ثبت نمی شه!

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۱:۳۰
رها .

دختر که باشی بالا پایین شدن حالات روحیت خودت رو هم شگفت زده می کنه:

دیشب موقع بیرون اومدن از کوچه آینه بغل ماشنمو شکستم.

اونوقت انقدر احمقم که سر چنین موضوع مسخره ای نشستم یه دل سیر گریه کردم!! :(

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۰۸:۵۵
رها .

گفته می شود درد ناشی از سنگ کلیه از نظر شدت و کیفیت چیزی است مشابه درد زایمان! ازین منظر می توان گفت دقیقا از دوشنبه شب ساعت سه و سی دقیقه بهشت رسما زیر پای بنده است!!!

اولش فکر کردیم یک گرفتگی خفیف است و صبر و تحمل پیشه کنیم تمام می شود می رود پی کارش. نصف شبی هم حال و حوصله نداشتیم از جایمان بلند شویم دنبال مسکن بگردیم. هی مثل مرغ سوخاری دور خودمان چرخیدیم و از این دنده به آن دنده شدیم که دیدیم نه! این تو بمیری از آن تو بمیری هاست. شدت درد به حدی بالا گرفت که گلاب به رویتان شام نخورده را تماما بالا آوردیم :/ افتاده بودیم روی سرامیک های کف دستشویی و حتی نمی توانستیم از جایمان بلند شویم. از آن طرف مادر جانمان توی بیمارستان بالای سر مادربزرگ بود و پدر جانمان هم چنان گرفتگی کمری داشت که کج کج راه می رفت و قبل خواب خودمان بهشان مسکن داده بودیم. هی پیش خودمان دودوتا چهارتا کردیم که آیا خدا را خوش می آید نصف شبی پدرجان را زابراه کنیم یا نه که دیدیم درد لعنتی هی دارد بیشتر می شود. خلاصه ما که نمی توانستیم از جایمان بلند شویم از همان جا پدرجان را صدا کردیم و الهی بمیرم که ایشان با همان وضع کمرش ایستاده بود بالای سرمان، دستمان را گرفته بود و تلاش می کرد بلندمان کند.

حالا این ها هیچ کدام مساله ای نیست. به هر حال مریضی است و خبر نمی کند و برای همه هست... مساله تازه از آنجا شروع می شود که ما به هر ضرب و زوری بود رسیدیم بیمارستان و جلوی در اورژانس پیاده شدیم و چنان دردی می کشیدیم که در حالیکه یک پتو به خودمانم پیچیده بودیم و لرز هم کرده بودیم، دوباره پهن شدیم روی زمین و گلاب به رویتان... بیمارستان هم فکر کنم نصف شبی تعطیل رسمی بود!!! دریغ از یک نفر! پشه پر نمی زد! بابا خودش رفت یک ویلچر برای ما پیدا کرد و ما هم خودمان همت کردیم به هر شکلی بود روی آن نشستیم و توی همان حال هم هی به خودمان تف و لعنت فرستادیم که پدرجانمان با آن وضعش دارد ما را هل می دهد.

بالاخره رسیدیم داخل اورژانس گفتند نه ببریدش درمانگاه! باز ما داشتیم ویلچربازی می کردیم که صدای پچ پچ شنیدیم که "دکتر فلانیه." فهمیدیم که الحمدالله ما را هم شناخته اند و وضعیت این است! رسیدیم درمانگاه و از آنجا که ما آشنا از آب در آمده بودیم و خونمان رنگین تر بود نگهبانی کارش را ول کرد رفت برای ما دنبال دکتر بگردد! ما هم در حالی که اشک توی چشمانمان جمع شده بود چشم دوخته بودیم به در و هی التماس پدرجان را می کردیم که برود بگردد بلکه زودتر دکتر را پیدا کنند. بعد که دکتر آمد توی درمانگاه پرستار نبود آمپول تزریق کند!! باز هم خدا پدر و مادر نگهبانی را رحمت کند که نصف شبی برایمان دنبال دکتر پرستار می گشت!!! بعد که بالاخره پرستار آمد دیدیم دارد تند و تند دکمه های مانتویمان را باز می کند. (اینجا تازه مادرجانمان از بخش جراحی آمده بود پایین بالای سرمان باشد.) از پرستار می پرسم "چی کار می کنی؟!" می فرمایند:"نوار قلب بگیرم!!!!" با عصبانیت می گویم:"نوار قلب چیه؟ آمپولو بزن!"... در نهایت توی آزمایشگاه بودیم که از صدقه سر دوتا مسکن درد ساکت شد و ما روی پایمان بند شدیم!

صبحش با عصبانیت تمام رفتم اتاق مدیر بیمارستان و ماجرای دیشب را شرح می دهم. می گویم:"مریضی که نصف شب می آید بیمارستان واضحا وضعیتش خیلی اورژانسی است! این بیمارستان شب ها متروکه است! هیچ کس نیست به داد مردم برسد. تازه ما را شناختند و وضعیت این بود..." قرار است کتبا هم یک نامه برای ریاست بیمارستان بنویسیم. هر چند چشممان آب نمی خورد اثری داشته باشد.

و حالا اتفاق جالب این که پدرجانمان آن شب چنان استرسی کشیده بود و چنان سطح کورتیزولشان زده بالا که کمردردش یادش رفت، مادر جانمان هم درد مچ دستش خوب شده تا همین دیروز از اثرات کورتیزول مستفیذ بودند. ما هم  همچنان مشکوک به سنگ کلیه هستیم ولی سونو چیزی نشان نمی دهد.

خدا برای دشمنتان نخواهد، فکر کنم بنده یکی دوتا سنگ دیگه بزام مامان بابا کلا خوب خوب می شن! :/

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۸
رها .

مادر بزرگه تو بیمارستان بستریه. دکترش گفته احتمالا باید کله سیستکتومی (برداشتن کیسه صفرا) بشه. پدر بزرگه هم بعد از سکته قلبی و تصادفی که داشت کلا بدنش لمس شده بود. هیچ حسی نداشت و به مدد فیزیوتراپی های خیلی سنگین تازه تونسته بود به کمک واکر از جاش بلند بشه که یهو مادربزرگه حالش بد شد و به طرز فجیعی با آمبولانس آوردنش بیمارستان و یه شوک دیگه به پدربزرگه وارد شد.

الان دو روزه مادربزرگه بیمارستان بستریه. منم امروز صبح کار خاصی نداشتم. رفتم بخش جراحی زنان کنار مادر بزرگه نشستم. خواب بود. گاهی بیدار می شد مثل بچه ها بهانه می گرفت و گریه می کرد. همشم نگران پدربزرگه است. بهش مورفین تزریق کردند و هوش و حواسش درست سر جاش نیست. گاهی به مامان یا خاله ها که نوبتی کنارش می مونند می گه"غذای بابا رو بهش بدین، از دهن افتاد." بعد می گه"صدای تلویزیونو کم کن بابا خوابه" و چند دقیقه بعدش هم می بینی داره تو عالم خودش با پدربزرگه دعوا می کنه! مامان اینا هی نگران بودن که طفلک مادربزرگه درد داره و حالش خوب نیست و هذیون می گه و اینا... منم هی سربه سرشون می ذاشتم که "بابا اونو بهش مورفین تزریق کردند، الان داره کیف دنیاشو می کنه. اونوقت شما هی بشینین غصه بخورین!!" :P

واقعا سن که بالا می ره آدما به موجودات عجیبی تبدیل می شن. کم طاقت، دل نازک و البته پر توقع... جالبیشم اینه که کلا پدربزرگ و مادربزرگ من اصلا تحمل دوری همو ندارن و اگه یکی شون نباشه یا حالش بد باشه اون یکی گریه زاری راه میندازه که نگو... ولی از اون طرف موقعی که کنار همن دائم با هم درگیری لفظی دارن یا به شکل بامزه ای سر چیزای الکی با هم دعوا می کنند یا از دست کارای همدیگه حرص می خورن و کلا باید دائم از هم جداشون کنی :D

دو سه سال پیش بود مامان و خاله ها جمع شدن که همگی با هم و همراه پدربزرگ و مادربزرگ برن مشهد. اون موقع من هنوز دانشجو بودم. با خواهرم رفته بودیم فرودگاه دنبالشون. بعد همون طور که ما پشت میله ها ایستاده بودیم دیدم که پدربزرگه با یه دستش پشت ویلچر مادربزرگه رو گرفته هل می ده و با اون یکی دستش هم عصاشو گرفته و جلوتر از همه یواش و آروم دارن میان. بقیه هم درگیر چمدونا و وسیله هان. بعد من رفتم به نگهبانی گفتم که اجازه بده من برم کمک پدربزرگم ویلچرو بیارم. اونم گفت اشکال نداره، برو. بعد ما با کلی ذوق و شوق رفتیم ویلچرو بگیریم که پدربزرگه یه پا ایستاد گفت نمی خواد، خودم میارمش. در نهایت این که عصای خودشو کیف مادربزرگه که رو پاش بود رو داد به من و خودش ویلچرو هل داد آورد! کلیم بهش برخورد و با یه لحن بامزه ای به من می گفت:" برو بابا تو دست و پا نباشی.. من خودم بهتر می تونم." خلاصه صحنه انقدر رمانتیک بود که من خودم دیدم یکی دو نفر ازشون عکس گرفتند.

البته که کم حرفی نیست. به این می گن رفیق گرمابه و گلستان.الان شاید 60 سال بیشتره با هم زندگی می کنند و سن که بالا می ره هم وابستگی ها بیشتره و هم ترس از تنها شدن. مادربزرگه الان تنها کسیه که پدربزرگه می تونه سر فلان خاطره عموی مرحوم فلان کسک که صد البته هیچ کدوم از ما نمی شناسیمش باهاش بحث و حتی دعوا کنه ^_^ کلا یکی از تفریحات سالم و فانشون اینه که یکیشون یه اسم می گه بعد کلی آدرس می ده تا اون یکی یادش بیاد این کی بود. بعد ما هم با علاقه داریم گوش می دیم که بفهمیم "خب حالا چه اتفاقی افتاده؟ و چی می خوان تعریف کنند و تهش چی قراره بشه" که متوجه می شیم هدف فقط شناسایی مظنون بوده و ارزش دیگری ندارد! :)))

خلاصه این که آدمای دوست داشتنی زندگی منند...

سایه اشون کم نشه. امیدوارم زودتر خوب و سرحال بشن برگردند سر خونه زندگیشون...

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۶
رها .