شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی
پدر بنده خیلی دل نازک هستند و گاهی در دلسوزاندن برای این و آن شورش را در آورده اند دیگر... لازم به ذکر است که در این امر زیاد هم به جنس و گونه ی افراد توجهی نشان نمی دهند تا آنجا که رفته بودند باغ یکی از دوستانشان در یکی از دهات اطراف که چشمشان به توله سگی افتاده که چشمش آسیب دیده و بسیار رنجور و به قول خودشان بنده خدا بوده. ایشان هم دلشان به رحم آمده و بی توجه به حساسیت مادرم در صیانت از پاکی منزل، توله سگ را به خانه آورده اند. بعد هم با یلدا –برادرزاده ام- سگ را برده اند داروخانه ی دامپزشکی چشمش را دوا درمان کرده اند، واکسنش را زده اند و دارو برایش گرفته اند. در گیر و دار همین شرایط نیز سگ کوچک یلداخانممان دارای شناسنامه شده. گویا این داستان مربوط به یکی دو ماه پیش است ولی هم چنان مادر جان روی خوش به این بنده ی خدا نشان نمی دهد و در شرایطی که همه گونه ی مذکور را "پاپی" صدا می زنند، ایشان همچنان لفظ "توله سگ" را ترجیح می دهند و بنده هم هر دفعه این نام را می شنوم دچار سردرگمی می شوم که نکند خدای ناکرده مامان جانمان دارند فحش می دهند! و البته با توجه به محدودیت های نگهداری چنین جانداری برایش دنبال یک خانواده ی خوب می گردیم. پدر جان هم انگار می خواهد دختر شوهر بدهد. خلاصه این که به کس کسونش نمی ده، به همه کسونش نمی ده! ------------------------------------------------------------------------------------------------------------- این چند وقتی که تلویزیون نداشتیم اعصابمان هم راحت بود. قبلا هم که برایتان تعریف کردم از اعتیاد پدر محترم به دنبال کردن اخبار ایران و جهان! و البته این امر مشکلی هم ندارد و علاقه شان است و قابل احترام. ولی این چند روز اخیر و در جریان آن جنجال مجلس و حاشیه هایش این اوضاع هی دارد وخیم تر می شود و ایشان تمام ساعات خانه بودنشان را دائما اخبار می بینند و همزمان با سگ و شغال و ... جمله می سازند و این دیگر خارج از توان ماست! اخبار هم که تمام می شود آقای پدر که اگر محافظه کارانه بخواهم بگویم از منتقدین نظام می باشند، شروع می کنند به شفاف سازی مسائل و بسیار اعتقاد دارند که اگر همه چیز را بدهیم دست ایشان چه بهشتی برایمان می سازند و البته بر منکرش لعنت! ولی در شرایطی که کوچک ترین راه حل ایشان و پایه ی تمامی نظرات مکتب سکولاریسم می باشد، عملی شدن این امر کمی بعید به نظر می رسد! -------------------------------------------------------------------------------------------------------------- امشب هم مهمان بودیم خانه ی عمه خانم. چشمتان روز بد نبیند که این چند مثقال بچه ی پسر عمه جان، پدر ما را درآورد. آمدیم کمی با بچه بازی کنیم که بنده ی خدا حوصله اش سر نرود میان این همه آدم بزرگ! اولش گرفتیمش توی بغل خودمان و شروع کردیم با هم شعر خواندن و بازی کردن که کم کم بچه شروع کرد دلبری کردن با آن زبانی که هنوز کلمه ها را درست ادا نمی کرد و نیاز به مترجم داشت "تو چقدر خوبی خاله... من خیلی دوستت دارم... بیا مامان من بشو!!!!" بعد نظرش عوض شد و تصمیم گرفت خودش مامان بنده شود! و بنده هم همکاری می کردم تا آنجا که رسید به نظرشان در رابطه با مدل موی من و با آن لهجه ی شیرینش و با معصومانه ترین حالت ممکن گفت که می خواهد موهایم را خوشگل کند... بنده هم گول چشم های درشت فرشته مانند و آن صورت  سفید تپل قشنگش را خوردم و موهای نازنینم را دادم دستش و چشمتان روز بد نبیند که 10 ثانیه نشده بود که دریافتم عجب غلطی کردم! ول کن ماجرا هم نبود. وقتی به زور موهای عزیزم را تا جای ممکن از چنگال های بغض آلودش رها کردم فهمیدم که این وروجک این حرف ها حالیش نمی شود و فکرش را بکنید تا آخر مهمانی در نقش مادر بنده هی امر و نهی می کرد و راه درست انجام هر کاری را به بنده آموزش می داد! بچه ی فامیل هم بود نمی شد دعوایش کنیم حداقل حرصمان خالی شود و در جواب همه ی این شیرین کاری ها بنده نشسته بودم و از روی اجبار لبخند ژوکوند تحویل می دادم و منتظر بودم ببینم کی مادر محترمش قصد دارد به روی مبارک بیاورد و وروجکش را از من جدا کند! به هر حال از مهمانی ما که گذشت. گفتم خاطره ی امشب را با شما در میان بگذارم و گوشزد کنم که گول زبان چرب و نرم و عشوه ها و لبخند و چشمهای معصوم این وروجک ها را نخورید که شیطانکی درون هر کدامشان شراره می کشد! و این امروزی هایش همه بالفطره اگر آب باشد شناگرند و در نهایت زهرشان را خواهند ریخت! دیگر بقیه اش با خودتان...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۰۵
رها .
دم دمای صبح هنوز خورشید طلوع نکرده که تابلوی "اصفهان- 25 کیلومتر" را در نور چراغ اتوبوس می بینم... اصفهان قشنگ من... دلم برایش تنگ شده بود. برای رودخانه ی خشکش... برای خش خش برگ های چهارباغ عباسی وقتی بی هدف راه می افتادم و تقریبا همیشه در انتها خودم را در خیابان آمادگاه جلوی کتاب فروشی ها پیدا می کردم...برای تمام آن آموزشگاه های موسیقی و زبان و کنکور که من به علت بعد مسافت نمی توانستم استفاده کنم...برای خیلی چیزایی که خواب شب را از من می گرفت... اصفهان روزی نهایت آرزوهای من بود! ما در یکی از شهرستان های اطراف اصفهان زندگی می کردیم. تقریبا 50 دقیقه ای راه بود و خیلی از اقوام اصفهان نشین شده بودند ولی پدر و مادرم –علارغم اصرار بیش از اندازه ی من و خواهرم- به نقل مکان و دوری از اقوام نزدیک رضایت نمی دادند و اعتقادشان این بود که هر چه بخواهید همین جا فراهم می کنیم. اوضاع اقتصادی بابا بد نبود و حداقل برای من پیش نیامد که چیزی را بخواهم و برایم نخرد ولی خواسته های من چیزهای دیگری بودند. پر از آرزوهایی بودم که شهر کوچک ما گنجایش برآورده کردنش را نداشت. اولین بار که کوچکی شهر و امکاناتش به چشمم آمد دبستان بودم. وقتی در تیم مینی والیبال مقام اول را کسب کردیم و توجه ها به تیم کوچک ما جلب شد. بعد از تمام آن تمرینات ویژه و کلاس هایی که از طرف فولاد مبارکه ی سپاهان به منظور استعداد یابی برگزار شد، من هم جز انتخاب شده ها بودم ولی به دلیل دوری راه نتوانستم تمرینات را ادامه بدهم. برای من ورزش آن قدرها اهمیت نداشت. می دانستم که تیم های اسم و رسم دار جای زیادی برای افرادی مثل من ندارد. همین که در تیم مدرسه و شهرستان بودم برایم کافی بود. ولی شهر کوچک ما خیلی چیزهای دیگر را از من گرفت... چیزایی که بسیاری از شب های نوجوانی ام را به شب های تاریک و بی ستاره ای تبدیل می کرد که در آن هر شب از استرس عقب افتادن از دنیا و هم سن و سالانم با چشم های خیس می خوابیدم. در یک نبرد نابرابر و دائمی با شرایط بودم... یک مسابقه ی بی انتها که شب و روز نمی شناخت! عاشق یاد گرفتن بودم و موسیقی و زبان دو تا از بزرگترین تفریحاتم بود. کنسرت های ویولون را که نگاه می کردم قلبم تند تند می زد. آهنگ های انگلیسی را گوش می کردم و با لهجه خودشان از برمی خواندم بی این که کلمه ای از آن را بفهمم. در عالم بچگی تصورم از یک آدم متشخص و درست و حسابی فردی بود که در کنار تحصیلات عالی، موسیقی و زبان بداند! ولی دریغا که در این خراب شده نه کلاس زبان درست و حسابی بود نه کلاس درسی و کنکور و نه کلاس موسیقی و من هم اجازه نداشتم تنهایی سفر کنم حتی اگه فاصله فقط 48 کیلومتر باشد...و این طور شد که من در 48 کیلومتری آرزوهایم زندگی می کردم ... یک چیز بر من مسلم بود و آن این که من در این شهر کوچیک می پوسیدم. باید کاری می کردم... برای زبان آموزی تا آنجایی که امکانات شهرمان اجازه می داد کلاس رفتم. یک ترم را هم برایم کلاس خصوصی گرفتند و بقیه را به صورت خودآموز پیش رفتم. سال سوم دبیرستان همایشی به زبان انگلیسی در استان برای دانش آموزان برگزار شد که باید راجع به یکسری موضوعات خاص کنفرانس می دادیم و بعد سوالات را پاسخ می گفتیم. وقتی در کمال تعجب رتبه ی سوم را کسب کردم به این باور رسیدم که شاید بتوان بدون این مدل ریخت و پاش ها هم موفق شد! یادم می آید برای ارائه مادرم همراهم آمده بود. سالن تماما پرشده بود. اکثر حضار به جز هیئت داوران، خانواده ی بچه هایی بودند که برای ارائه انتخاب شده بودند. نوبت من که شد اولش همه ساکت بودند اواسطش کم کم صحبت کردن ها شروع شد و در آخر صدا به صدا نمی رسید... البته این امری عادی بود و تقریبا برای همه ارائه دهندگان تکرار می شد ولی من تحملش را نداشتم. کلی زحمت کشیده بودم و حالا استحقاق این را داشتم که به من توجه شود! این کارشان بی احترامی بود و نباید ساکت می نشستم! یکی دوبار تذکر دادم که تغییری حاصل نشد. موقع پرسش و پاسخ اصلا صدای داور رو نمی شنیدم این شد که یکهو دستم را کوبیدم روی میز و با عصبانیت گقتم:    I would like to make sure that everyone is listening! دیدم که داور بهت زده به من نگاه می کند. جمعیت به یکباره ساکت شد. اکثرشان انگلیسی نمی دانستند و فقط متوجه شدند که من دستم را کوبیدم روی میز و با عصبانیت یک چیزهایی گفتم. فهمیدم که سوتی داده ام! و از نگاه های متعجب دریافتم که زیاده روی کرده ام! فقط سعی کردم قیافه ی آرامی به خود بگیرم و بعد با کمی مکث، احمقانه گفتم: please! دیدم که چندتا از داورها خندیدند از لابه لای جمعیت مادرم را دیدم که لبخند می زند... مادر با آن اندک سوادش مسلما متوجه نمی شد که من چه گفتم ولی همین که حس می کردم به من اعتماد دارد و نه نگران است و نه ترسیده و نه سرافکنده از رفتار من... همین برایم بس بود. کنفرانس من که تمام شد مامان محکم تر از همه برایم دست می زد...باقی مسائل چه اهمیتی می توانست داشته باشد؟! همین که اعتماد پدر و مادرم را داشتم برایم کافی بود. همین که به من اعتماد کردند وقتی گفتم می خواهم پیش دانشگاهی را غیرحضوری بخوانم و به جز یکی دو تا از آزمون های سنجش در هیچ آزمونی شرکت نکردم و مامان که قبولی دانشگاه من این همه برایش مهم بود جلوی هر کسی که راجع به متدهای من درآوردی من اظهار نظر می کرد، پشت من می ایستاد و می گفت: "بگذارید کارش را بکند... رها قبول می شود... من مطمئنم!" آن قدری که بابا و مامان به من ایمان داشتند خودم نداشتم و نه فقط این یکی، در تمام کارهای احمقانه ای که کردم هیچ گاه جلویم را نگرفتند. همه ی خرابکاری ها و شیطنت هایم توی مدرسه... حتی آن روزی که از مدرسه فرار کردم و سه روز اخراج موقت شدم... و همه ی دسته گل های دیگری که به آب دادم... نه این که دعوایم نکنند ولی اعتمادشان از بین نمی رفت. محدودم نمی کردند و هیچ گاه به من القا نمی کردند که دردساز و بی ملاحظه ام! چیزی که خودم خیلی وقتها می دانستم هستم! و حالا همین که بابا به من اعتماد کند که تمام راه شمالی را من پشت فرمان بنشینم... همین که اجازه می دهد یکسری از کارهای مهمش را من انجام دهم... همین که به من اجازه ی نظر داشتن داده می شود... همین که تصمیم های مهم زندگی ام را خودم می گیرم... تازگی ها فهمیده ام اینها خودش کلی مهم است! دو سه روز پیش که برای تعطیلات بین دو ترم تازه به شهر مادری برگشتم تازه فهمیدم که چقدر به همین شهری که سابقا "خراب شده" خطابش می کردم، ارادت دارم! چقدر خوب که نزدیک اقوام هستیم و هنوز فرهنگمان همان است که هر روز از حال هم باخبر شویم و چقدر اگر آدم خودش بخواهد می تواند! همین که وقتی می رسم بابا ویولونم را می دهد دستم و می گوید: "بزن بابا" و من توی همان اتاق کوچکی که کودکانه هایم را گذرانده ام، ناشیانه آهنگ های ایرانی می زنم و بابا باز آهنگ دیگری طلب می کند، همین برای من کلی بزرگ است. پایم به دنیای ورزش به طور حرفه ای باز نشد ولی همین تیم دانشکده که هر از چند گاهی لقب کاپیتانی اش را به من می دهند هم برای من کفاف می دهد. برد و باختش هم اصلا برایم مهم نیست... از جنگیدن دست برداشته ام و به این نتیجه رسیده ام که یک سری کارها را باید انجام داد چون باید انجام داد!!! و نه به این دلیل که باید پیروز شد! گاهی باید هدف آدم فقط خوش گذراندن باشد! این ها اما پایان خواسته های من نبود. هنوز هم شب ها از شوق خواسته های جدید و نقشه هایی که برایشان می کشم خواب به چشم هایم نمی آید. انگار تمامی ندارد و رویاها مثل غذا خوردن، مثل نان... برای بقایم ضروری شده اند! و به قول شاعر: کاشکی همواره کسب نان مثل هوا آسان بود... کاش چشم و دل من سیرتر از این ها بود...  گاه می اندیشم که چه دنیای بزرگی داریم چه جهان پیراسته ای ما چه تصویر به هم ریخته ای ساخته ایم از دنیا در چه زندان عبوسی محبوس شدیم        چه غریبیم در آبادی خویش             و چه سرگردان در شادی و ناشادی خویش آدمیزاده درختی است که باید خود را بالا بکشد   ببرد ریشه ی خود را تا آب بی امان سبز شود، سایه دهد     خویش را با خویش نزدیک کند                            دگران را با خویش کاش می شد همه جا می رستیم کاش می شد همه جا می بودیم کاش می شد خود را تقسیم کنیم بین چندین احساس بین چندین انسان بین چندین شهر چندین ملت گاه می اندیشم که چه موجود بزرگی هستیم و چه تقدیر حقیری را تسلیم شدیم کاشکی همواره کسب نان مثل هوا آسان بود کاش چشم و دل من سیرتر از این ها بود کاش بیماری با ما کار نداشت یا طبیبان همه عیسی بودند ... کاش ما اهل طبیعت بودیم مادرم باران بود همسرم در خود من می رویید کودکانم همه از جنس گیاهان بودند دوستانم همه افرا و صنوبر بودند طلبم از همه جز عشق نبود و به جز مهر بدهکار نبودم به کسی خانه ام هر جا بود کاش در فاصله ای دورتر از بانگ سیاست ها بود کاش معنای سیاست این بود که قفس ها را در حبس کنیم تا نفس ها آزاد شوند     کسی از راه قفس نان نخورد               و کبوتر نفروشد به کسی کاش می شد خود را تبدیل کنیم گاه یک لقمه ی نان گاه یک جرعه ی آب گاه یک صفحه کتاب گاه یک تکه حصیر گاه یک چشمه در آغوش کویر                  گاه هر چیز که هر کس کم داشت                                 کاش من بیشتر از این بودم کاش من بیشتر از این بودم با سخاوت تر از این با طراوت تر از این آفتابی تر از این آسمانی تر از این و تواناتر، عاشق تر، داناتر از این زندگی رام تر از این ها بود و به من مهلت و میدان می داد که شکفتن را تفسیر کنم گاه می اندیشم که چه دنیای بزرگی داریم و چه موجود بزرگی هستیم کاش می شد خود را بالا بکشیم کاش می شد خود را پیوند زنیم کاش می شد خود را نقسیم کنیم کاش می شد خود را تقدیم کنیم              کاش از جنس خدا می بودیم                       همه چیز... همه جا می بودیم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۱۲
رها .

هنوز هم باورم نمی شود این روزها را در بیداری دیده ام! شب های کش دار... ساعت های زنگ دار... صندلی های میخ دار... کتاب ها و جزوات... و خمیازه های پشت سر هم تا آنجا که اشک آدم در بیاید.

دچار یک فرسایش ذهنی شده ام. مغزم درد می کند و جایی پشت چشم هایم تیر می کشد. ایده ی تعطیل کردن بلاگ هم از یک جایی از همین جاها شروع شد. خودم هم نمی دانم. دلیلش می تواند حوصله ی سر رفته ام باشد یا اعصاب به بازی گرفته شده ام یا شاید حتی ساده تر از این ها، صرفا تاثیر هورمون هایی بی موقع در وسط امتحانات که عواطفم را به غلیان در می آورند ولی یک باره تصمیم گرفتم درش را تخته کنم. البته دلیل دیگر هم داشت و آن محدودیتی است که خواننده ی آشنا ایجاد می کند و باعث می شود آدم مجبور شود قبل از نوشتن کمی تامل کند و راستش من بلاگ را برای فکر کردن درست نکرده ام و خواننده های آشنا هی داشتند زیادتر می شدند. ولی الان که همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده یا نمی دانم شاید نشده! احساس می کنم چه خوب که با گذاشتن یک پست نصفه نیمه از خیر همه ی این ها گذشتم و آدرسم را عوض کردم.

فردا به خانه خواهم رفت. دلم اول از همه برای مادرم تنگ شده و بابا که فردا شب احتمالا صد دفعه توی ماشین زنگ خواهد زد تا مطمئن شود که چه ساعتی می رسم و قضیه ای که با یک "تاکسی در بست" می توان سر و تهش را به هم رساند به مساله ی بغرنج تبدیل کند و نگران باشند از این که به ته تغاریشان توی راه بد نگذرد! و چقدر خوب است که گاهی کسی این طوری آدم را لوس کند هر چند از سن و سالت گذشته باشد.

اولین تاثیر عمیق امتحانات این ترم برای ایام تعطیلی قرص های آلپرازولام خواهد بود که احتمالا بعد از تمام آن قهوه های بی موقع شبانه باید دو تا سه تا بالا بروم. اولین باریست که می خواهم از این مدل داروها مصرف کنم. وقتی نسخه پیچ می گوید آلپرازولام را بدون نسخه نمی دهند، به سبک حاکم بزرگ میتیکومان، کارت دانشجویی ام را در می آورم و مقابل چشمانش می گیرم... مغلوب شد!!! دو برگ آلپرازولام می گذارد روی پیش خوان: "قابلی نداره!" و من بادی به غبغب می اندازم و ناجی شب های بی خوابی ام را محکم توی دستم می فشارم و از داروخانه خارج می شوم.

متقاعد شده ام که در این روزها هیچ حالت و وضعیتی مطلوب تر از حالت افقی نیست! به خدا نیست! باور کنید!... طی سه هفته ی گذشته تصویرآرام کننده و لذت بخش از یک زندگی ایده آل که مرا به ادامه ی مسیر امیدوار می کرد منظره ای به این شکل بود: "بخوابم جلوی تلویزیون و تمام ریموت کنترل های مربوطه و موبایل و لوازم مورد نیاز را دراز به دراز کنارم ردیف کنم که خدای ناکرده مجبور به بلند شدن نباشم! تلفن و منوی چند فست فود هم بگذارم دم دست و همین طور پشت سر هم فیلم ببینم، بخوابم، و غذا بخورم و هیچ کسی هم دور و برم نباشد که بخواهد با ارائه ی راهکارهایی برای پیشگیری از ابتلا به زخم بستر دنیای شیرینم را به لجن بکشد!"...

این ها را جایگزین تمام آن افکار مسخره ی روزهای امتحان در مسیر دانشگاه- وقتی به علت کمبود وقت تنها نیمی از جزوه را خوانده بودم- می کردم. افکاری از جنس آن هایی که مثلا موقع رد شدن از خیابان به سرم می زد که اگر الان تصادف کنم و پایم بشکند آیا باز هم مجبور به امتحان دادن خواهم بود یا نه! و وقتی جواب مثبت بود رد این افکار را می گرفتم: اگر بروم توی کما چه؟!... یا چه بلایی می توانم سر خودم بیاورم که هم گواهی پزشکی بگیرم و از زیر بار امتحان خودم را خلاص کنم و اتفاق جدی هم برایم پیش نیاید... خوب، از یک ذهن شناور وسط آن همه علمی که به شکلی بیمار گونه احاطه اش کرده بودند بیش از این هم نمی توان انتظار داشت! فقط کمی رویا می بافتم و در انتها مثل یک بره ی رام سرم را هی بیشتر می کردم توی کتاب و مطالب را با سرعت بیشتری پشت سر هم نشخوار می کردم.

چهار خواهرزاده و برادرزاده ی قد و نیم قد که همین که به آدم می رسند بی رو دربایستی از آدم می پرسند که: "خاله /عمه واسم چی خریدی؟!" وادارم می کند علارغم خستگی مفرط خیابان ها را به بهانه ی خرید متر کنم. خودم بد عادتشان کردم. از نظرم اشکالی هم ندارد ولی هرچه خرید کردن برای یلدا و عسل راحت است، از آن طرف برای اشکان و عرشیا هر دفعه عزا می گیرم که چه بخرم. کادوها را می خرم و همخانه ام کادوشان می کند.

تبریک تولد آقای برادرهم خلاصه می شود در یک اس ام اس بلند بالا، پر از زبان ریختن و جوابش خیلی سریع می آید: "نوکرتم!" جوابی کوتاه، رسا، شیرین و مست کننده... خانواده داشتن چقدر خوب است...

پ.ن: دوستان عزیز لطفن آدرس قبلی رو از پیوندهاتون حذف نکنید. همون طور که ملاحظه می کنید اینجا فعلا "ساده" می نویسه!... خیلی ساده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۳۰
رها .
این وبلاگ تا اطلاع ثانوی تعطیله... شاید برگشتم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۱ ، ۱۶:۰۰
رها .
واقعا الان هم وقت به دنیا آمدن بود؟ درست وسط امتحانات... البته هنوز چند روزی باقی مانده ولی اولین کادوی تولدم را هفته ی پیش دریافت کردم و اولین پیام تبریک را هم امروز. اس ام اس می دهد که: "تولدت مبارک... من اولین نفری بودم که تبریک گفتما!" من هم جواب می دهم:" ممنون. زوده واسه تبریک ولی به جاش در شرایطی که بقیه به علت ضیق وقت مجبورن کادوهاشونو حساب به حساب کنن تو وقت داری که واسم پستش کنی!" و بعد هم خودم به خودم جواب می دهم که: شتر در خواب بیند پنبه دانه! خلاصه این که تولد بی موقعیست... همیشه بی موقع بوده. از همان 7 سالگی! پست قبلی راجع به وسائل خانه بود که یکی یکی افقی می شوند این یکی مربوط به هم خانه ام است که بنده ی خدا دیشب از گوش درد نتوانست بخوابد. امیدوارم کاندیدای بعدی من نباشم. هر چند که معمولا این مدل دوا درمان ها برای من در تعطیلی هایی رخ می دهد که قرار است به شادی بگذرد! به دنبال تغییر، موهای قهوه ایم را دوباره مشکی می کنم و به این فکر می کنم که چه قدر خوب است آدم شبیه خودش باشد! و باز هم شبیه قدیم ترهای خودم اوقات استراحت را در اینترنت و وب گردی می گذرانم و بسیاری از همکلاسی های عزیزی که چندی است بحمدالله از زیارتشان محرومم را در فیس بوک ملاقات می کنم! آقای همکلاسی به شوخی می گوید که شما که در طول ترم خوانده اید و هی می خواهد متلک بگوید که خودم دست پیش را می گیرم: "آره من فقط قراره شب امتحان یه مرور کلی داشته باشم. فقط تو فرجه یکم حوصلم سر می ره که خدا رو شکر اینترنت و فیلم و ... هست!" و این طوری مثلا می خواهم فضای صحبت را عوض کنم. هر چند خودم که دوباره برای خودم می خوانم تعجب می کنم از جوابی که نوشتم:"این جمله فقط یه هاپ هاپ تهش کم داره!" و از این فکر با صدای بلند می خندم...  خودم کاملا به این امر واقفم که الان حداکثر پتانسیل را برای گرفتن یقه ی هر کسی که سر راهم سبز شود را دارم. یکی منو نجات بده!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۱ ، ۱۸:۴۲
رها .
هوا همه اش سرد است و خیابان های این محله –علی الخصوص- اغلب گل آلود و ما هم نه حال و حوصله ی بیرون رفتن داریم و نه وقتش را و این مدت اخیر هم یک جورهایی خیلی خودمان را تحویل گرفتیم و از خودمان پذیرایی کردیم و تازه قصد صرفه جویی برای بقیه ی ماه را داشتیم که ناغافل! کارهای عجیب غریب پیش آمد: اول از همه که سشوار بنده سوخت. بعد دستگاه دی وی دی مشکل پیدا کرد. بعد لپ تاپ محترم 200000 تومان خرج روی دست بنده گذاشتند... بعد خشک کن ماشین لباس شویی خراب شد. حالا موبایلم قاطی کرده. ما هم که به روی مبارک نمی آوریم و کلی خودمان را راضی کرده ایم که: "اصلا لباس ها را می گذاریم جلوی بخاری خشک شود بهتر هم هست و سشوار کشیدن مو را خراب می کند و با لپتاپ فیلم می بینیم، صفایش بیشتر است و ..." ولی این آخری را دیگر نمی توان زیر سبیلی رد کرد همین امروز فردا باید موبایل را درست کنم که دارد کار دستم می دهد. مصداق واقعی ضرب المثل وزین " هر چه سنگ است مال پای لنگ است!" دیروز هم امتحان عملی سیوتیکس داشتیم. شش نفری صدایمان می کردند توی آزمایشگاه و شانسی یک کاغذ می کشیدیم که چه ماده ای درست کنیم و با توجه به مقادیر داده شده ماده را بایست در حالی می ساختیم که استاد مثل شیر بالای سرمان ایستاده بود و چهارچشمی تمام کارهایمان را زیر نظر داشت! از قضا "مرد روزهای سخت" که معرف حضورتان هست هم مجاور بنده ایستاده بود و داشت سعی می کرد که امولسیون پارافین با اچ ال بی خاصی تولید کند و پدر اعصاب بنده را در آورد از بس زیر گوشم گفت:" این همون بود که هاون می خواست یا باید گرمش کنم؟" نمونه ی واقعی یک آدم هول! دارویی که به من می افتد الگزیر فنوباربیتال است. کار خاصی ندارد منتهی آنقدر در وزن کردن و شستن ظرف ها و محاسبات وسواس به خرج می دهم که سه برابر آن چیزی که واقعا لازم است زمان می برد! دست آخر هم دارو را داخل شیشه شربت می ریزم و برچسب می زنم. موقع تحویل با خنده می گویم: "به به چه الگزیری... عمرا کارخونه این قدر دقیق بسازه!" استاد با خنده می پرسد: "حاضری خودت بخوریش؟!" جواب می دهم:"صد درصد!" یک نگاهی به من می اندازد، شیشه شربت و کاغذی که روش ساخت را رویش نوشته ام می گیرد و می رود. روی کاغذ می نویسد:9.5 از 10... خوشحال می شوم. 0.5 نمره کم می کند برای این که سرش کلاه گذاشتم! حواسم نبود چه مقدار خواسته شده...همین جوری برای دل خودم یک عالمه درست کردم تقریبا تمام شربت بی پی و آمارانتی (رنگ خوراکی) که آنجا گذاشته شده بود را مصرف کردم و بعد که متوجه شدم اضافه اش را قایمکی ریختم توی سینک آزمایشگاه!  ولی 9.5 هم خوب است! استاد این درس از معدود استادهاییست که من عاشقش هستم، کلی سربه سرمان گذاشت و جو امتحان را آرام کرد. خلاصه این که سعی می کنم روی مثبت قضیه را ببینم و برنامه ی تفریحی می چینم با این که امتحان دارم. بالاخره دو حالت که بیشتر ندارد: یا با نمره ی خوب پاس می شود ... یا با نمره ی بد! اعتماد به نفسو داشتی؟! پ.ن: اومدم یه پاراگرافو edit کنم زدم چشمشم کور کردم! خلاصش این که دارم می رم تهران...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۱ ، ۱۶:۲۲
رها .
انصافا این روزها صادق هدایت لازم نداریم! از غم و غصه های خودت هم که بگذری پای حرف های هر کسی بنشینی دلیل کافی به تو می دهد برای خودکشی! وبلاگ ها را هم که می خوانی اکثرا در حال و هوای اعتراضند. یک عده هم که منتظرند برای جمعه ی بیست و یک دسامبر که "شاید این جمعه بیایی" ولی این طور که اوضاع دارد پیش می رود فرستاده و سفیر و ... کم است،نعوذ باالله خود خدا باید بیاید پایین مسائل را راست و ریس کند! ولی من خالی از همه ی این ها ساده لوحانه سرم را می کنم توی برف و برایم از همه ی دنیا همین بس که فقط من باشم و او و یک فضای خالی از همه ی جدی ها که لابه لای مسائل علمی خودمان را ولو کنیم روی فرش و کاغذ و قلم ها را پخش کنیم دور و برمان ناگهان از بحث های علمی بکشد به آنجا که به من بگوید: "وقتی کشک بادمجان بشود غذای محبوب تو بدان که کجای دنیا ایستاده ای!" و این بحث کش می آید و می رود به سمت تفسیر رابطه ها که مقتضی سنمان است! و صدایمان آینه می شود. به قول او: تنها که باشی از تک تک ثانیه ها آدمی زاده می شود، همدم، همراه و صبور و تو بی خبر از آنی که تک تک آدم هایی که از ثانیه هایت زاده شده اند تویی... خود تویی در کنار آدمی که جایی دیگر در ثانیه های کسی دیگر زاده می شود... و من لذت می برم از تفسیر زیبایش! و صحه می گذارم که تمام دیگری ها گوشه ای از خود ما هستند در وجود دیگری که ما خودی اش می کنیم...تازه فکمان گرم شده که در گیر و دار همه ی این حرف ها یک جمله بی رحمانه ما را از تمام حال و هوای این افکار خارج می کند: -این حرف ها چه ربطی به امتحان فردا دارد؟! خدایا این زندگی لعنتی من کی قراره شروع بشه؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۱ ، ۲۰:۰۶
رها .
نه دلم می آید یک باره تعطیلش کنم و نه حوصله ی آپ کردنش را دارم. همین طور پراکنده می نویسم مثل پراکندگی این روزهایم. دوباره فشار کار بالا می رود و این بار من مثل ترم 3 که آن هم ترم سنگینی بود هول نمی کنم. شب ها با استرس نمی خوابم و امتحان داشتن را دلیل کافی برای ندیدن یک قسمت از "گریز آناتومی" نمی دانم! و جالب این که نمره هایم از ترم های پیش خیلی بهتر می شود! بعد از 7 ترم دارم یاد می گیرم کل زندگی را با هم پیش ببرم بی این که در هر کدام جا بمانم. وبلاگ هم از این جهت بی رونق است که این قدر اتفاقات جانبی اینجا می افتد که دیگر گنجایش بیشترش را ندارم. روزهایم از خواندن و نوشتن پر است، بیکاری هایم را با سازم نقسیم می کنم. این روزها دائم از توابع زندگی خودم و دیگران حد می گیرم در بینهایت! گاهی خارج قسمت ها را بررسی می کنم و در نهایت اگر باقیمانده ای ماند تفسیرش می کنم!... پروا باردار است!!! مهم نیست پروا کیست، مهم این است که باردار است و چندتا نامه ی پزشک قانونی دارد و در گیرودار تفکرات طلاق بود! همین که می آید خودش را ولو می کند روی مبل و گریه اش شروع می شود. نمی دانم تبریک بگویم یا تسلیت... همین که کمی آرام می شود توصیه های روانشناسانه و پزشکانه ام شروع می شود ولی وقتی می رود همه عصبانیتم را سر هم خانه ام خالی می کنم. خسته ام از این که چرا ما باید این اجازه را به این فرد بدهیم که بی هیچ اجازه ای و بدون این که زمان بشناسد هر دفعه غم و غصه هایش را بردارد بیاورد اینجا! و یا این بار نمی دانم به چه جراتی به خودش این اجازه را می دهد که برای ما که در دوستی با اون این همه حد و حدود نگه می داریم، خصوصی ترین مسائل زندگی اش را تعریف کند! یک بنده خدایی زنگ می زند. بسیار اصرار دارد بداند که من اهل کدام شهر هستم و آیا دانشجو هستم یا نه! اینقدر لهجه دارد که بسیاری از حرفهایش را متوجه نمی شوم. همان اول می خواهم آب پاکی را بریزم روی دستش که خواهش می کند حرفهایش را بشنوم بعد تصمیم بگیرم و شروع می کند: گویا بسیار مرا دوست دارد! و از آن روزی که مرا دیده فلان شده و بهمان شده و روز و شب ندارد و می خواهد زندگی مرا قشنگ کند و دوستی زیبای پروانه یی داشته باشیم و ... (این ها همه با یک نگاه!)به هیچ وجه لو نمی دهد شماره ام را از کجا گیر آورده ولی خودم می فهمم هر چند به رو نمی آورم. حوصله ی روده درازی هایش را ندارم. حرف هایش از نظرم خام و بچگانه است یا شاید مدل من نیست! گوشی را می گذارم روی اسپیکر و شروع می کنم تختم را مرتب کردن که حداقل یک کار مفیدی کرده باشم. یکی یکی لباس هایم را تا می زنم و مانتوها را آویزان می کنم آخرای کارم است که ساکت می شود و نوبت بنده می شود. خلاصه جوابش می کنم. حوصله ام را سر می برد با توضیحاتش. بعد از همه این ابراز عشق کردن ها می گوید یک سوال دارد و کلی خواهش که جواب بدهم:" شما مجردین؟!" seriously?! ... بعد از همه ی این حرفا؟! ...گویا این قضیه خیلی اهمیت نداشته! اینجا عشق حرف اول را می زند...! گوشی را که قطع می کنم همه ی حرصم را در یک جمله خلاصه می کنم: "برو کشکتو بساب!" خلاصه اوضاع مسخره ایست. آدم ها دارند هی می آیند و می روند یا راستش را بگویم خودم می برمشان بیرون! این همه آدم برای من زیاد است. یکی دو تا کافیست. خیلی رک تر دارم برخورد می کنم. شاید یک جورهایی دارم از دست در می روم. یا شاید از اول هم درستش همین بود. دارم طبقه بندی می کنم. یک عده ای را نادیده می گیرم. یک عده را کم تر می بینم.یک عده هستند که فقط برای چند دقیقه خندیدنند.عمق ندارند و بیشتر از آن نباید توقع داشت و بعضی های دیگر آن قدر به دل می نشینند که وقتی نیستند هم هستند و می توان برایشان اس ام اس های پر از محبت داد و دوست داشتن ها را به یادشان انداخت و منتظر پاسخشان چشم به موبایل دوخت و اطمینان داشت که حتما پاسخ می دهند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۱ ، ۱۷:۰۱
رها .
روزای بارونی وقتی می رسم خونه تا زانو گلی ام و همه لباسام بوی نم می ده. سرماش یه جور عجیبی با رطوبت تا مغزاستخون آدم نفوذ می کنم.اما این وسط یه کوچه هست که عاشق فضاشم. با این که راهم دورتر می شه- اونم تو این سرما- تقریبا هر روز از اون راه برمی گردم خونه. این کوچه علاوه بر طبیعت و ساختمانای قشنگ یه جاذبه ی دیگه هم داره. یه بچه گربه هست که بنده خدا خیلی بی پناهه. روزای اول وقتی از کنارش رد می شدیم فرار می کرد بعد ما کم کم شروع کردیم میومیو کردن و سعی کردیم ارتباط برقرار کنیم. حالا دیگه قبل از ما شروع می کنه. زل می زنه تو چشمای آدم و با لحن ملتمسانه ای میومیو می کنه ولی حیف که ما هم دستمون خالیه، هی شرمندش می شیم. سه ساله اینجام ولی اندازه چندین سال سکونت تعلق خاطر پیدا کردم. اولین جرقه های داروساز شدن آروم آروم داره تو زندگی روزمرمون نمودار می شه. نسبت به هر گونه حجم و وزن و مقداری دقیق شدیم. فرآیند تهیه ی چای شیرین صبح در اینجا متشکل از مجموعه فرآیندهاییه که دیگه از دید ما خیلی هم ساده و روتین به نظر نمیان! اول چای می ریزیم تا نصف لیوان بعد با آب جوش رقیقش می کنیم تا رنگ مورد نظر پدیدار شه! سپس شکر(flavoring agent) را افزوده آرام و در یک جهت هم می زنیم. برای کنترل کیفی یک قاشق از فرآورده را می چشیم... با توجه به p value و درصد خطا احتمالا کمی شیرین تر از حد معمول می شه! کمی از آن را خالی کرده و دوباره با چای ، آب جوش یا سرد دوباره به حجم می رسانیم به طوری که محلول هموژن به دست بیاد!... چی دارم می گم!!!!!!! فرآیند طبخ غذا در این روزهای بی حوصلگی هم تشکیل شده از سرخ کردن هر نوع ماده ی قابل سرخ شدن که در یخچال موجود باشه و سپس زیاد کردن حجم این مواد با filling agentها (مواد پرکننده) مانند سیب زمینی و افزودن flavoring agent هایی (مواد طعم دهنده) از قبیل انواع ادویه و بعد چسباندن مواد ذکر شده با استفاده از binder هایی مثل تخم مرغ! لعنت به این روزگار... ببین به چه روزی افتادیم. درسای خودم کم بود این پایان نامه و پروپوزال هم شاخ شدن واسه ما! این ترمایی که فشار درس زیاد می شه، همیشه تو جلسات دفاع پایان نامه ها اون لحظه ی آخر که موقع تشکر کردن هاست و خداحافظی ها و عکس ها و خاطره ها و گاهی گریه ها و همه جمعیت می ایستد و تازه دکترهم رو به جمعیت می ایسته و با صدای بلند و رسا سوگندنامه رو می خونه، واسه یه لحظه آرزو می کنم که کاش الان جلسه دفاع من بود... کاش الان همه چیز تموم می شد و این من بودم که می خوندم: "در این هنگام که آئین قانونی دریافت دانشنامه خود را انجام داده و برای پرداخت به پیشه داروسازی شایستگی یافته ام برابر شما هیئت قضات رساله دکتری وحضاردیگر بخداوند تبارک و تعالی سوگند یاد می کنم و شرف و وجدان خویش را گواه می گیرم که همواره در پیشه خود به راه پرهیزکاری و درستی گام بردارم و در برابر عزت فن داروسازی سیم و زر و جاه و مقام را خوار بدارم و بیماران از پا درآمده را دستگیر باشم وراز مریضان راهیچگاه فاش نسازم و به کارهای نادرست مانند افکندن جنین و دادن داروهای کشنده به هیچگونه نپردازم و همواره بکوشم تا آنچه میکنم پسندیده خداوند متعال باشد ." همش سه سال دیگه... سه سال کوتاه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۱ ، ۱۶:۰۴
رها .
اولین بار که اسمشو شنیدم ترم چهار بودیم. با دوستان از اوقات فراغت بین دو کلاس داشتیم بهره می بردیم که یهو در آمفی تئاتر باز شد و یه عالمه دانشجو اومدن بیرون. به طور دقیق تر از بچه های ترم هفتی بگیر تا ترم دوازده که دیگه درسشون داشت تموم می شد، از هر ورودی چند نفری حضور داشتند. ما هم همین طور هاج و واج داشتیم نگاشون می کردیم که اینا همه با هم چه کلاسی می تونن داشته باشن؟! چرا این کلاسه اینقدر شلوغه؟! با توجه به ماشین حسابا و مداد و پاک کن و خط کش و... یکی از بچه ها حدس زد که اینا همون بخت برگشته هایین که فیزیکال فارمسی دارن! بنده خداها امتحان داشتند و همه قیافه ها مثل برج واویلا بود. این خیل عظیم جمعیت یه هولی تو دلمون انداخت. یعنی اینا همه افتادن؟!!... بعد ما کلی سعی کردیم که فعلا به این درسه فکر نکنیم و چو فردا شود فکر فردا کنیم! ولی من از همون لحظه ای که تو برگه انتخاب واحد کد این درسو وارد می کردم، همیشه استرسشو داشتم. خلاصه اونقدر ترم بالایی ها  در وصف محاسن فیزیکال ارائه ی فضل نمودند که بنده تصمیم گرفتم از ترم پنج و شیش دیگه شروع کنم فیزیکال برداشتن بلکه تا میام فارق التحصیل شم این درسه پاس شه! فیزیکال فارمسی 1 ترم ۶ ارائه می شد. با سلام و صلوات و ماشاالله، ایشاالله رفتیم سر جلسه و در کمال ناباوری بنده و دوستان بنده همگی باحمدالله سرافراز بیرون اومدیم. از چهل نفر کلاسمون جمعا 15 نفر تونستند نمره ی قبولی بیارن ولی باز سر امتحان فیزیکال 2 حضور دوستان ترم بالایی اون قدر پرشور بود که باز هم سر جلسه امتحان تقریبا چهل نفری شدیم. حالا فکر کنید یه درسی هست که اینقدر ذهنیت منفی و جو پراسترس داره اون وقت موقع امتحان میان ترم که می شه اونقدر مسائل جانبی هم پیش میاد که آدم رسما قاطی می کنه! داستان از این قرار بود که تقریبا از یک هفته قبل از امتحان همه بچه ها من جمله خودم، داشتند به شدت –درس که چه عرض کنم!- خر می زدند! دو روز قبل از امتحان بود که من و مریم تصمیم گرفتیم حالا که یه هر کدوم یه دور خوندیم این دو روز رو بذاریم یه روزشو با هم تئوری بخونیم یه روزشم مسئله حل کنیم! هنوز این تصمیم در ذهن خراب شده ی ما تصویب نشده بود که یکی از همکلاسی های خوابگاهی زنگ زد گفت که واسه دوست پسرش یه مشکلی پیش اومده این دوست ما هم می خواد بره ببیندش، نمی تونه خوابگاه بمونه می خواد بیاد خونه ما بعد از خونه ما بره!!! ما هم کلی تو رو دربایستی و ... گیر کردیم گفتیم خب بیا. نمی دونم چقدر آسمون ریسمون به هم بافته بود که خوابگاه بهش اجازه خروج داده بود ولی تقریبا یه ساعت بعد رسید خونمون در حالی که به شدت گریه می کرد و اون آقای به اصطلاح محترم پشت خط هر چند دقیقه یه بار زنگ می زد حال این بنده خدا رو بدتر می کرد! خلاصه اینقدر با هم دعوا کردند و به هم پریدند(!) که در نهایت این رفیق ما تصمیم گرفت نصف شبی با دربست(!) بره شهر محل زندگی اون آقا، ایشون رو ببینند!!! بماند که حالش خوب نبود و دائما می لرزید ودیر وقت بود و راننده ای که اومده بود هم جوون بود و آژانسی که ازش ماشین گرفته بود رو ما نمیشناختیم... اینا همه به درک... مسئله این بود که اون شب رسما داشت سیل می بارید!!! خطر جاده تو این بارون...!!! بعد مریم زد به سرش که این دختره حالش خوب نیست من نمی ذارم تنهایی بره منم باهاش می رم... بعد من به مریم گفتم که اون هر غلطی می خواد بکنه به خودش مربوطه من نمی خوام تو بری... بعد گفتم که اگه تو بری منم میام!... بعد همه چیز قاطی پاطی شد... بعد من تلفنی با دوست پسر دوستم دعوا کردم و رسما بهش گفتم که: "خیلی بی غیرتی که انتظار داری این وقت  شب تو این بارون بیاد اونجا!" بعد دست آخر آژانس که رسید در خونه، مریم رفت پول راننده آژانس رو بده و برشگردونه منم واستادم تو دهنه ی در و گفتم: من نمی ذارم بری. هر بلایی هم که می خوای سر خودت بیاری، بیار فقط بالاغیرتا مبداش خونه ی ما نباشه!هی گفت:" آخه فلان می کنه. بد می شه و ..." منم دیگه ادب و گذاشتم کنار:"تو روح من و تو و دوست پسرت... تو هیچ جایی نمی ری. ok؟" بعد کلی دعواش کردم و رایشو زدم... هرچند دو ساعت بعد دوباره ماشین گرفت و رفت! (جدا چرا ما دخترا اینقدر بدبختیم؟!) خیر سرشون برنامه ازدواجم دارن و قراره تا چهار پنج ماه دیگه رسمیش کنند! خدا آخر عاقبت همه رو به خیر کنه! این از اولین شبی که من و هم خونم تصمیم گرفتیم با هم درس بخونیم...! درس که هیچی... آخر شبی با قرص خوابیدیم و اون شب به هر نحوی بود گذشت! شب بعد-که فرداش امتحان بود- دوباره ما مهمون داشتیم. قرار شد من و خانم میهمان تو هال درس بخونیم مریم بره تو اتاق. که بعد از یه ساعت هر چی مریم تلاش کرد دراتاقو باز کنه نمی شد!  نصف شبی شوخیش گرفته بود این دسته در ما! به هیچ صراط المستقیمی باز نمی شد... حالا فکر کن. شب امتحان فیزیکال من و اون دوست مهمان با پیچ گوشتی افتاده بودیم به جون دسته در. نمی دونید با چه نکبتی درو باز کردیم و چقدر خندیدیم سر این قضیه!دقت بفرمائید که ما فردا صبحش امتحان داشتیم. همین که در باز شد نماینده اس ام اس داد که تو خوابگاه برق رفته بچه ها نمی تونن درس بخونن اگه همه موافقن امتحانو یه روز عقب بندازیم! اصلا این امتحان نحسیش گرفته!!! واقعا چرا این جوریه؟ چرا وقتی یه موقعیت سخت پیش رو داریم و کلی هم داریم تلاش می کنیم که به بهترین شکل انجامش بدیم یهو می بینی از زمین و زمان واسه آدم میاد. یه جوری که کاملا هم غیرقابل پیش بینی و پیش گیریه! بالاخره امتحانه رو دادیم...کاش نمرم خوب بشه! پ.ن: من برگشتم! پ.ن۲: این شعرو یکی از دوستان خصوصی فرستاده بود... بسیار مرتبط به نوشته به نظر میومد: سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد عمه از قم برسد خاله ز کاشان برسد خبر مرگ عمقلی برسد از تبریز نامه ی رحلت دائی ز خراسان برسد صاحب خانه و بقال محل از دو طرف این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج به سراغش زن همسایه شتابان برسد هر بلائی به زمین می رسد از دور سپهر بهر ماتم زده ی بی سر و سامان برسد اکبر از مدرسه با دیده ی گریان آید وز پی اش فاطمه با ناله و افغان برسد این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد کرده تعقیب زهر سوی طلبکار مرا ترسم آخر که از این غم به لبم جان برسد گاه از آن محکمه آید پی جلبم مامور گاه از این ناحیه آژان پی آژان برسد من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب وسط معرکه چون غول بیابان برسد پول خواهند زمن من که ندارم یک غاز هرکه خواهد برسد این برسد آن برسد من گرفتار دو صد ماتم و "روحانی" گفت :  سه پلشت آید وزن زاید و مهمان برسد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۱ ، ۱۱:۵۸
رها .