شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی
اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیستماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود. ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهدو بوی دریا هوایی اش کرده است.قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوساما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!!آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه ...ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ستو قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه داردتو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شودو وقتی دریا مختصر می شودو وقتی قلب خلاصه می شودو آدم، قانع.این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شدو این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شدو این آب ته خواهد کشید.تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس. کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.کاش ...بگذریم ...دریا و اقیانوس به کنارنامنتها و بی نهایت پیشکشکاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردیاین آب مانده است و بو گرفته استو تو می دانی آب هم که بماند می گنددآب هم که بماند لجن می بنددو حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۱ ، ۰۸:۵۵
رها .
مامان همیشه موقع خداحافظی یه دستشو میندازه دور گردنم و رو بوسی می کنه و اون بوسه ی آخر از اون مدلای آبکی و ممتده که صدای منو در میاره که: " مامان این جوری نکن. اشکم در میاد!" و من درست از همون موقع دلم تنگ می شه و جاشو خالی می بینم. می رم دم در دنبالش تا تاکسی بیاد. دوباره روبوسی می کنیم و بعد یه خداحافظی هول هولکی واسه قایم کردن اشکا... مامان می ره و من تک و تنها از پله ها بالا می رم. مریم بغلم می گیره: " جاش خالی نباشه." خودمو ول می کنم رو راکر و محکم تکونش می دم... چند بار محکم از عقب می خوره به دیوار... من خیره می شم به رو به روم و به این فکر می کنم که به یمن قدوم مادر و الطاف لایزال خونواده هامون بالاخره اینجا شبیه خونه آدمیزاد شد! تلویزیون، دستگاه دی وی دی، مبل، صندلی اپن، قفسه ی کتاب، تخت و تشک تازه ی من و ... و البته جیب خالی بابا! و شرمندگی ما دوتا- من و هم خونم- از این که حسابی والدین محترممون رو تیغ زدیم! به این فکر می کنم که مگه قراره ما چه گلی به سرشون بزنیم؟! کنسرت آدل نگاه می کنم... چقدر این آهنگش قشنگه: nevermind I'll find someone like youI wish nothing but the best for you toodon't forget meI begI remember you saidsometimes it lasts in lovebut sometimes it hurts instead این چند روز به جز بازار که هر روز سر می زدیم پاتوقای دو نفری رو این بار سه نفری گشتیم. رفتیم دریا و بعد می ریم اون جیگرکیه که هر بار می رفتیم نگران بودیم که کسی ما رو اینجا نبینه، منتها این بار با شعار جدید "گور بابای کلاس و مخلفاتش!" راحت می ریم و صندلی های بیرون می شینیم و نگران هیچ چیزی هم نیستیم. مامان موقع خداحافظی می گه :"به بابا می گم فردا واست پول بریزه." و من آروم می گم:" ممنون، فقط به بابا بگید از این ماه موقع پول ریختن نرخ تورم و نوسانات قیمت دلار رو هم در نظر بگیرن!"... لعنتی... اصلا پول تو کیف آدم نمی مونه تازه من کلی هم مراعات می کنم: به ندرت لباس یا وسیله ی جدید می خرم، تفریحات پرخرج نداریم،از نظر خورد و خوراکمون هم خیلی غذاهای معمولی و دانشجویی. ولی با وجود همه ی اینا این یارانه ای که کارتش دسته منه بعلاوه ی نقدینه های گاه و بیگاه واریز شده به حساب بنده به هیچ عنوان جوابگوی زندگی نیمه درویشی ما نیست. این طور می شه که ما هم آخر هر ماه -بعد از خدا- دست دعا داریم به درگاه جیب پدر! تازه دیروز صاحب خونه نرخ جدید اجاره رو هم تعیین کرد که بنده هنوز دارم فکر می کنم که چه جوری به خونه اطلاع بدم. از اینها که بگذریم اگه بخوام از درس و دانشگاه بگم باید اعتراف کنم که طبق روال هر سال در اول ترم با مریم جان شروع می کنیم  طرح ریزی تصمیمات، اهداف و برنامه های ترم تحت عنوان "تصمیم کبری!" که البته نمی دونم چه مشکلی داره که هر ساله مطالعه ی تمام کتب، مقالات علمی و مسائل درسی و غیر درسی و اجرای تحقیقات و پروژه های عظیم داروسازی که قراره دنیا رو متحیر کنه و ما را به جاودانه های تاریخ تبدیل کنه، به ترم بعد موکول می شه! و البته این رو هم بگم که ما هیچ رقمه کوتاه نمیایم و هر ترم اوضاع ماهمینه و ما همچنان به خودمون می باورونیم که قیمت وقتمون سر به فلک می ذاره یا مثلا تاریخ سر کوچه منتظر ایستاده تا ما بریم عوضش کنیم! البته این رو هم صادقانه بگم که در مورد تمام درس هایی که جز شب امتحان خونده نشدن و تمام اون جور و ستم که ما در این لیالی معظم می کشیدیم، بنده مقصر نبوده و باور کنید کاملا بی تقصیرم! مقصر خانواده ی من بودن که منو ددری بار آوردن! وگرنه من خودم بهتر از هر کسی می دونم اون بیرون خبری نیست و به صلاحمه که بشینم درسم رو بخونم و واقعا هم این ترم و این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و خودمم قول دادم که نذارم درسا رو هم جمع بشه... ولی از اونجا که ترک عادت موجب مرضه و این تصمیم ممکنه اثرات سوئی روی سلامت روحی- روانیم داشته باشه عجالتا با بچه ها تصمیم گرفتیم این آخر هفته رو بریم شهسوار یه آب و هوایی عوض کنیم، بعد انشاالله از هفته ی دیگه... کج خلقی یه بنده خدایی آزارم می ده. می دونم خودشم داره اذیت می شه و گاهی فکر می کنم چه مسخره که این وسط سر یه غرور لعنتی یه قسمتی از خوشیمون زایل شد... ولی بعد به خودم می گم: " این حرفا رو بی خیال، به قول مریم خودمونو عشقه!" به این فکر می کنم که گاهی اوقات بهتره اجازه بدی بقیه فکر کنن یه احمقی! این طوری هم خودت راحت تری هم دیگران! انشاالله اوضاع رو به راه بشه. یا یه جوری از این معذب بودن رها بشیم... هر 5-6 نفری که درگیریم!... آمین! دیگه عرضی نیست... برم سر درس و مشقم. فعلا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۱ ، ۰۶:۲۹
رها .
خونه دانشجویی داشتین؟؟ یا مثلا رفتین خونه دوستتون که خونه دانشجویی داره؟؟ البته خونه مجردی حالا چه دانشجویی باشه چه غیر دانشجویی یه سری ویژگی های مشترک داره ولی بازم خونه دانشجویی یه چیز دیگست...! مخصوصا اگه تو یه شهر کوچیک دانشجو باشید و همه سرشون تو زندگی همدیگه باشه! اول اجازه بدید بگم منظورم از خونه دانشجویی دقیقا چه جور جائیه! خونه دانشجویی از اونجا که دانشجوییه(!) یه جورایی در دید عموم خونه ی بی صاحب تلقی می شه...! به عبارتی اون چند نفر بخت برگشته ای که اونجا هم زیستی - غالبا از نوع همسفرگی- دارن... کشک!!!... زرشک!!!... اصلا هر چی شما دوست دارین!... خلاصه هر کی هر وقت دلش خواست سر اسبشو کج می کنه تشریف میاره منزلتون و ابدا هم احساس نمی کنه که مزاحم شده و تعارف و ... هم نداره انگار که خونه ی خودشه! می ره چایی دم می کنه...! خرید می کنه...! با شوهرش دعواش می شه می بینه نصف شبی درست نیست بره خونه پدرش راه خونه دانشجویی پیش می گیره...! خواهرش خونشون دعوته شوهراشون می خوان قلیون بکشن، دست خواهر و خواهرزاده شیطونشو می گیره میاد خونه بغلی که توش دو تا دانشجوان! از اون طرف صاحب خونه به خودشون اجازه ی هر گونه دخالت در امور شخصی افراد رو می ده اونم به خاطر چند کلام حرف پدر و مادر دو طفل دانشجو که از سر نگرانی یه اشتباهی کردن گفتن: "هوای بچه های ما رو داشته باشید!"... بعد آشپزخونه ی سر کوچه خواستگار می فرسته! و اون دوستانی که به دلیل دیر کرد در بازگشت به خوابگاه از بازخواست شدن واهمه دارن خیالشون راحته که شب یه جایی واسه موندن دارن و تا هر وقت دلشون بخواد بیرون می مونن! و ما هم تو رودربایستی می مونیم! همسایه طبقه ی پایین هم که از قضا یه آقای دکتری هستند خیلی جالب به مدت دو هفته هر شب کلیدشونو جا می ذاشتن و نصف شب که از بیمارستان برمی گشتند بدون این که حتی به ذهنشون خطور کنه که ممکنه این بچه ها خواب باشن زنگ بالا رو می زدند! بعد از اونجا که ما هم آیفونمون خرابه، باید نصف شبی با چشمای پرخواب چادر چاقچور می کردیم می رفتم دم در! البته ناگفته نمونه که بنده هر موقع می رفتم هر چی ناسزا از بچگی یاد گرفته بودم رو یه بار تو این مسیر مرور می کردم!... بگذریم! حالا اون روی سکه: روزای جمعه می تونی تا لنگ ظهر بخوابی بدون این که صدای جارو برقی تو گوشت وزوز کنه یا مثل خوابگاه یه صدای نامفهموم تو گوشت صد بار یه اسمی رو پیج کنه! به حرفای تکراری می خندیم و داستان می گیم واسه هم، بی این که موضوعش اهمیتی داشته باشه!... از ترک دیوار گرفته تا داستان طلاق عموی پسرخاله ی دوست شوهر عمه ام!... همه چیز می تونه سوژه باشه! غذا درست می کنیم به چه خوشمزگی که مامان آدمو جلو چشمش میاره! یکی از بچه ها که شبیه خارجی هاست رو با تیپ توریستی می بریم بیرون و مثلا می شیم مترجمش و کلی می خندیم!... هر چند وقت یه بار می زنه به سرمون که بریم لباس عروس پرو کنیم!... فیلم می بینیم... می ریم بیرون... دریا... جنگل... فرهنگ... قارن... حالشو می بریم که هیشکی کاری به کارمون نداره. تو دانشگاه یه اکیپ می شیم که همه خیلی هوای همو دارن. سوتی می دیم در حد... تو آزمایشگاه شیمی آلی ارلن می شکنیم (استثنائا این یکی کار من نبود!) و اون ماده ی چرب داخلش آزمایشگاه رو به گند می کشه و استاد مجبورمون می کنه با دستمال کف آزمایشگاه رو تمیز کنیم! واسه بیوشیمی عدد سازی می کنیم که زودتر تموم شه و به سرویس برسیم و بعد استرس می گیرم که نکنه گندش دربیاد و توبه می کنیم و طلب مغفرت! سر کلاسای عمومی کاریکاتور استاد می کشیم و دفتر دست بچه ها می چرخه به نقاشی نمره می دن! بعد خاله بازی ها شروع می شه: همسایمون میاد می گه به شوهرش مشکوکه! جلسه تشکیل می دیم... مشورت می کنیم... و کارای احمقانه می کنیم که بعدها ازش فقط یه خاطره ی بامزه واسمون می مونه! برنامه آشپزی درست می کنیم و من به طرز مسخره ای طبخ کوکو آموزش می دم و الکی قضیه رو پیچیده می کنم و به انواع موضوعات علمی ربطش می دم!... هم خونم رو آرایش می کنم با شنیون! و واسش لباس عروس درست می کنم با چادر نماز! و کلی عکس هنری ازش می گیرم به چه قشنگی... بلند می زنه زیر آواز و من هی ایراد می گیرم. بعد همون طوری که اون می خونه، من روش ویولون می زنم که البته یه چیز درب داغونی می شه... شبا تا دیر وقت بیدار می مونیم و مشکلات جامعه ی بشری رو حل می کنیم! یا واسه درد دلای عاشقانه ی هم اشک می ریزیم. مهمونی می دیم... بعضی روزا دعوا می کنیم... سردرد می گیریم... گریه می کنیم و به همدیگه اس ام اس می دیم که :"من همیشه دوستت دارم و این یه اصل تغییر ناپذیره، حتی اگه مثل الان بخوام از شدت عصبانیت خفت کنم!" وای وای وای شبای امتحان! که وقتی ساعت از دو شب می گذشت همه می زد به سرشون... واسه یه ربع درسو تعطیل می کردیم... یا بزن برقص... یا میوه و آجیل... و فیلم می گیریم و با خنده می گیم:" اشتباه نکنید امشب شب یلدا نیست!... ما فردا امتحان فارماکو داریم!" حالا دوباره داره شروع می شه. هر چند در کل خوش می گذره و تجربه ی جالبیه ولی این حس امنیتی که خونه داره رو نداره! مثل یه مهمونی که هر چقدر هم خوب باشه ولی بعد از یه مدت خستت می کنه و دلت خونه رو می خواد... یه استرس خفیف همیشگی هست... یه دلتنگی مزمن که به لطف زنانگی گاهی اوج می گیره و پدر اعصاب آدمو در میاره! نگرانی درسا و مخلفاتش... یا دلهره ی ناشی از گم شدن تو مسائل دوستانی که حکم خانواده ی آدمو پیدا می کنن... واسه رفتن حس خاصی ندارم... شاید کاش تابستون بیشتر بود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۱ ، ۲۱:۱۵
رها .
روز پدر اس ام اس اومد به این مضمون:"سلامتی بچه های قدیم که با زغال پشت لبشونو سیاه می کردن تا شبیه باباهاشون بشن، نه بچه های امروز که ابرو برمیدارن تا شکل مامانشون بشن!" البته برای من کاملا که نه، ولی تقریبا این قضیه ی ابرو تمیز کردن پسرا حل شدست. البته اونم نه یه جور تابلو!... ولی بعضی چیزا دیگه مشکوک می زنه! مثلا اون بنده خدایی که کت صورتی چهارخونه تو دانشگاه می پوشید، موهای دستشو می زد و- من که ندیدم ولی- آیدا دیده بود که حتی تو چشماش مدادم می کشه! و یه روز یه کفشی پوشیده بود که به نظر من طرح دخترونه داشت...و ناخودآگاه ذهن منو می برد جاهایی که نباید بره! شنیدید می گن مار از پونه بدش میاد در خونش سبز می شه؟! ... حکایت ما بود. هر دفعه می رفتیم بیرون می دیدیمش! یه بار حتی تو تاکسی کنارم نشست!!! تو سرویس دانشگاه دائم چشم تو چشم می شدیم. بچه ها هم می دونستند من چقدر از این پسره بدم میاد! همین که میومد هی سقلمبه می زدند و زیر گوشم می گفتن "عشقت اومد!"... و من می گفتم:"ایشششش" هر چی هم به خودم می گفتم "بابا مگه جای تو رو تنگ کرده؟! چی کار به کار این بنده خدا داری؟ این جوری حال می کنه! ایگنورش کن!" فایده نداشت...این دو سال هم، همش جلو چشمم بود! تا این که سال پیش باحمدالله فارق التحصیل شد و دیگه ندیدیمش. حالا چی شد که یاد ایشون افتادم!؟ داستان از این قرار بود که دیشب بنده به همراه والده و دخترخاله جان-زهرا- داشتیم روی سی و سه پل قدم می زدیم به سمت انقلاب... بعد یهو توجه بنده به رنگ صورتی ملیحی به تن نحیف جوانی جلب شد! (این صورتی اصلا طلسم شده!) که با هر قدمی که برمی داشت کمرش یک چرخش 30 درجه ای پرکرشمه ای داشت و دست در دست یک آقای دیگری هم که موهاشو دم اسبی بسته بود قدم می زد. نمی دونم دیشب چم شده بود که بی هیچ مقدمه ای بلند به زهرا گفتم: به نظرت این  گ.ی. ه؟ و زهرا بلند زد زیر خنده:" نمی دونم والله! بیا تندتر بریم ببینیم قیافش چه شکلیه" هر چی مامان گفت "بی خیال شید. ببینید که چی بشه؟!" فایده نداشت... از رو شیطنت سرعتمونو زیاد کردیم که یهو با یه صحنه دلخراشی رو به رو شدم که واقعا از کار خودمون خجالت کشیدم... یه گروه پسر- 5،6 نفره- داشتند از کنارشون رد می شدند یکیشون محکم به لباس صورتیه تنه زد. تاریک بود ندیدم دقیقا چی شد تنها صحنه ای که تو ذهنمه اینه: یکیشون به شکل چندش آوری دست کشید رو سر پسرک لباس صورتی و بقیه هم بلند بلند شروع کردن مسخره کردن و دست انداختنش و پسرک هم با صدایی که تقلیدی دخترانه درونش بود برگشت و چند تا فحش مسخره نثارشون کرد. جلوتر که رفتند دیدم دوستش- همون مو دم اسبیه- دستشو گذاشته رو شونش داره یه چیزی می گه... حسم می گه داره دلداری می ده... یا مثلا می گه:"اینا یه مشت احمقن!"و پسرک آروم دستشو به طرف صورتش می بره... ای جانم... انگار داره اشکشو پاک می کنه! شاید هم این آخری رو اشتباه دیدم ولی من یهو سر جام میخ کوب می شم و خجالت می کشم از کار خودم... یه صدایی تو سرم می پیچه: رها می خوای ببینی؟ چیو؟ جایی که موجودیت یه نفرو زیر سوال می برن... و هیچ حقی حتی نفس کشیدن واسش قائل نمی شن صرف یک انتخاب که شاید واسش درست باشه... شاید نادرست... و به این راحتی نگاه های کینه توزانه نثارشون می کنی؟ تو که اینقدر راجع به دوجنسی ها خوندی دیگه چرا؟! تو که می دونی خیلی هاشون دست خودشون نیست...و می خوای صرف یه کنجکاوی با نگاهت آزارش بدی! و یا حتی نمی گم بیمارند... اصلا همونی که خودت اول گفتی... شاید در دید عموم یک انحراف اخلاقی... تو کی هستی که قضاوت کنی... این ها هم انسانند... می فهمند... احساس دارند... و خجالت می کشند... نمی خوام بگم این آدما درستند یا نادرستن... فقط بفهمیم که داستان شاید این چیزی که ما فکر می کنیم نباشه... حتما خیلی سخته واسشون... من این طوری برچسب می زنم: اینها آدم هایی هستند که به دنیا می آیند ولی دنیا به آنها نمی آید! مخصوصا تو این جامعه ی ما که معمولیهاش (اکثریت)  هم معمولی زندگی نمی کنند چه برسه به غیرمعمولی هاش (اقلیت)! اینها که می گم افکار زیر ذره بین منن! از اون افکاری که هنوز ثبات ندارند و هنوز در موردشون مطمئن نیستم ولی یک فکری هست در اعماق اندیشه های من که به من می گه "در مقابل اندیشه ها، عقاید و راه و روش های جدید جبهه نگیر" گفتم که هنوز مطمئن نیستم...ولی فکر می کنم شاید اگه یه روزی دوباره یه پسری با کت صورتی چهارخونه تو دانشگاه دیدم،باید معمولی تر برخورد کنم! پ.ن: شده روزگاری که باید هوای ابری رو تبریک گفت... به به چه بوی بارونی! پ.ن: سر بزنید: http://capt-shahbazi.com/index.php?option=com_content&view=article&id=71:1390-09-04-13-28-43
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۱ ، ۱۸:۴۱
رها .
گاهی بدون این که خودمون بخوایم این کارو انجام می دیدم. افکار ناخودآگاه در ذهن یا حتی زبان... همیشه فکر می کردم حسادت از ترکیب کم همتی و بلند پروازی منشا می گیره... یعنی کسی که اندازه دهنش لقمه نمی گیره! و افرادی رو می بینه که تو یه زمینه ی خاص مهم یا حتی غیر مهم از نظر اجتماعی دارن خوب می تازند! و نتیجه این می شه که ناخواسته از اون فرد به اصطلاح موفق کینه به دل می گیره... یا این که نه! اصلا یه جور دیگه! بعضی وقتا هست که می شینی کنار یه نفر همین جوری... الکی...! شروع می کنه پشت سر یه بنده خدایی حرف زدن و از فرق سر تا نوک پاش ایراد می گیره و تمام ویژگی های اون فرد رو می بره زیر سوال... و من جدیدا متوجه شدم که اینم یه چیزی تو مایه های همون اولیه که گفتم. فقط اینجا به جای این که فرد واسه موفقیت خودش تلاش کنه، واسه از بین بردن حس - دوست ندارم بگم حقارت- ... حس کوچکی...آره این طوری بهتره... واسه از بین بردن حس کوچکی و ناتوانی خودش، موفقیت های بقیه رو انکار می کنه. به نظرم این دومی وحشتناک تره!... و من ساده هم به عنوان شنونده گاها حرفاش رو باور می کنم... خیلی واسم سخته بگم که متاسفانه این مساله در مورد خانم ها بیشتر دیده می شه ولی باید صادق بود! هر چند با افکار فمینیستی من سازگار نیست!  چقدر نشست و برخاست با این افراد، آدمو افسرده می کنه...! به نظر من توانایی تعریف و تمجید کردن از دیگران (مخصوصا گفتم "توانایی" چون به نظرم بعضی ها در این زمینه ناتوانند!) نمایانگر سلامت روان یک فرده... یعنی این که این آدم چشم دیدن بقیه رو داره!... حتی یعنی اعتماد به نفس!...یعنی عزت نفس!... یعنی...   به خدا کسی شدن سخته... به جایی رسیدن سخته... منظورم از "کسی شدن" جمع آوری القاب و اصفات و مال و اموال و... نیست که در این زمینه به شدت اعتقاد دارم که " همه چیزو قاب نمی کنن!... همه دارایی یک فرد و ارزش وجودیش همیشه راحت به چشم نمیاد" ... آره... واقعا عقیده ی من اینه... همه چیز یه پیشوند دکتر، مهندس... یا چند تا تقدیرنامه که به دیوار بزنیم نیست! هر چند وقتی آدم -از نظر اجتماعی- کسی شد این چیزا هم گاها به دنبالش میاد... مساله سختی هایی که همه ی ما آدما واسه "کسی شدن" باید تحمل کنیم...به نظرم این درس هایی که طبیعت زندگی به ما می ده علارغم تمام تفاوت هایی که در آموزششون هست اما در اصل یکسانن! و ما همه به نوعی تجربشون می کنیم.  من دانشجو این درس های زندگی رو شاید در سختی درسا و دوری از خانواده و هزارتا مشکل دیگه که ضمیمه می شن تجربه کنم... یه فارق التحصیلش به یه شکل دیگه... بازاریش یه جور دیگه... خونه دار... بقال ... قصاب... چه می دونم! همینه دیگه! زندگی سختی هم داره! این پست یه اتمام حجت بود با کسی که مطمئنم هیچ وقت این متنو نمی خونه...!!! "که از آغاز می ترسد... که از پرواز می ترسد ]و من[ از آغاز یک پرواز بی احساس می ترسم!"  واسه اون گفتن فایده نداره! واسه سبک شدن دل خودم نوشتم. به قول شاعر: گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی ماست آنچه  که  البته به جایی نرسد فریاد است! پ.ن: کلا قالبو عکس و توضیحاتو ... همه رو عوض کردم. مثل خونه تکونی می مونه! خواهش می کنم نگید بد شد!!! (: بعدا نوشت:یادمان باشد همیشه ذره ای حقیقت پشت هر "فقط شوخی بود"، کمی کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم"، قدری احساس پشت"به من چه اصلا" ، مقداری خرد  پشت "چه می دونم"، و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" وجود دارد... بعدا نوشت 2:البته روز پزشک چند روز پیش بود ولی الان با روز داروساز به تمام دوستان همکار تبریک می گم...  و بدانیم دستانی که کمک می کنند از لب هایی که دعا می کنند مقدس ترند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۵۵
رها .
پژو پارس مدل 85، سفید... بسیار شیک و تمیز، دوگانه سوز! دست یه خانم دکتری هم بوده که فقط باهاش می رفته تا مطب و برمی گشته! (بماند که فاصله ی منزل تا مطب چیزی در حدود 45 کیلومتره!) مشتری نداشت؟؟؟؟... کسی نبود؟؟؟ زیر قیمت می ده ها!!! بیشتر بگم از ماشینه؟... ماشین خیلی خوبیه فقط یه سری اخلاقیات خاصی(!) داره که در دفترچه ای که فروشنده به صورت manual  آماده کرده به اطلاعتون رسونده می شه؛ مثلا به طرز عجیبی زود باتریش خالی می شه! البته نگران نباشید؛ با یه هول دادن کوچولو حله! ... به طور تجربی به اثبات رسیده که اگه بنزین مصرف بشه با روشن کردن کولر زودتر تو جاده خاموش می شه اگه گاز مصرف بشه دیرتر!!!!... بازم بگم؟؟؟ البته یکمی اغراق کردم. این قدرام اوضاع ماشینه بد نبود. می گفتن تا حالا تو هیچ مسافرتی اذیت نکرده ولی خب این چیزا نمک مسافرته. من به شخصه که کلی خندیدم... سفر که کلا خوبه اگه همسفرت خوب باشه بهترتر! یعنی از هم سفرا هر چی بگم کم گفتم... خیلی پایه بودن... خانواده ی شوهر خواهرم... برخلاف بعضی همسفرا که باهاشون می ری بیرون می بینی که همه دارن به شکل دل نچسبی شخصیت میل می کنن، این عده از هیچ کاری واسه خوش گذروندن کم نمی ذاشتن. واقعا هم خیلی خوش گذشت! یه بار دیگه هم باهاشون رفته بودیم چادگان (یه دهکده ی تفریحیه نزدیک اصفهان). اونجا خواهر زادمو برده بودیم پارک بازی کنه. از این سرسره بادی های خیلی بزرگم داشت؛ البته واسه بچه ها. یهو دیدم علی- دامادمون- رفته یه سانسشو خریده می گه بچه ها بیاین بریم سرسره!!! خواهراشو خواهرزادشو دامادا و ... هم همه رفتن. منم اولش تو بهت بودم داشتم نگاه می کردم که بابا اومد دست منو گرفت گفت: تو هم برو دیگه! خلاصه منم رفتم ولی جاتون خالی... خیلی خوش گذشت. ملت هم که اون پایین واستاده بودن بهمون می خندیدن. اولش فکر کردم یکمی زشته بعد دیدم یکی یکی می رن پیش بابا اجازه می گیرن که اونام بیان!!! آخرش یه 15-16 تایی شدیم! انگار اونام منتظر بودن!...چیه خب؟؟ مگه بزرگا دل ندارن؟! حالا دوباره با همین دوستان رفتیم مسافرت... همدان... کرمانشاه... صحنه!... "صحنه را دیدم"... چه آبشار قشنگی هم داشت! همدان رفتیم گنجنامه... جای شما خالی... رفتیم آبشارش آب بازی کردیم... سورتمه سوار شدیم... سینما 5 بعدی رفتیم... سینماش خیلی باحال بود. البته خود فیلمم خوب بود ولی تماشاگراش بهتر بودن! یه گروه تهرانی خجسته دلی پشت سرمون نشسته بودن که یه جورایی با هم دوست شدیم. فیلمم دیر پخش شد... تو این فاصله یکی از دوستان تهرانی بلند شروع کرد خوندن: -عمو سبزی فروش! -(همه با هم: ) بله! -سبزی کم فروش... بعد هم رفتیم کرمانشاه طاق بستان... دوستان حواستون باشه گول نخورید! اصلا شبیه پوسترش نیست. در حقیقت بیشتر خرابه بود! حالا ما نفهمیدیم دارن خرابش می کنن یا می خوان درستش کنن! ... خوراک برنامه سالی تاک... حیف گوشیم شارژ نداشت خاموش شده بود. بیستون هم دیدیم... تو اون گرمای ظهر رفتیم بالای کوه... پوستمان کنده شد!... کلی غرغر کردیم آمدیم پایین! اینو یادم رفت بگم... تو همدان دوستان اومدن میون بر بزنن!!! رفتن تو یه کوچه... بعد تو کوچه پس کوچه های همدان گم شدیم و تو ترافیک گیر کردیم به مدت 1 ساعت!!! بعد که رسیدیم به خیابون دیدیم طرح ترافیکه نمی شه توش رفت باید از همون کوچه ای که اومدیم برمی گشتیم...  حالا فکر کنید دو دستگاه ماشین تو یه کوچه ی باریک و شلوغ می خوان سر و ته کنن!!! یه پلیسه اونجا اومده می گه: "آهای اصفهانی! نظم شهرمونو به هم زدی! جریمه کنم؟!" بعد هم راننده کلی آیه و قسم که من نمی دونستم اینجا طرح ترافیکه! حالا این که بقیه از کجا می فهمیدن ما کجایی هستیم، جدا از بحث پلاک 13، لهجه ی دوستان بود که به شدت هم روی لهجه ی اینجانب که بسیار تاثیر پذیر هستم مخصوصا زمانی که در معرض لهجه ی آشنای اصفهانی قرار می گیرم و خودم هم یک ته لهجه ای دارم، اثر خود را به جا گذاشته! و نتیجه این شدس که تا اطلاعی ثانوی متنایی بنده را با لهجه بوخونین! خب دیگه اینم از سفرنامه ی ما... مفید و مختصر! عکسا هم تو ادامه ی مطلبه! ببخشید تو شرایط بی شارژی نشد عکس بهتری بگیرم! پ.ن: خیلی حسه خوبیه آدم از مسافرت بیاد ببینه 15 تا کامنت تائید نشده داره!... مرسی بچه ها! برای دیدن عکسا با کیفیت بهتر می تونید روشون کلیک کنید.اینجا غار علیصدره! ایشونم کشتن ما رو با این ژستاشون! ایشون هم چنین به شدت اعتقاد دارن که اگه در عکسی حضور نداشته باشن، اون عکسه خراب شده! اینجام پیست سورتمه ی گنجنامه ی همدانه... حیف شد! شب بود عکسش زیاد خوب نشد. باباطاهر! خداییش شعر قشنگیه! اینجام طاق بستانه... همون جایی که گفتم گول پوستراشو نخورید! اینم شاهکار هنریه عسلمه! از بالا به ترتیب: بابا طاهر!!!- خودش- من!- مامانش! اینم واسه اختتامیه!!! عسل و خاله! از من به شما نصیحت، هیچ وقت تو سفر واسه بچه ها از اینایی که دست این نیم وجبیه نخرید!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۱ ، ۱۷:۴۲
رها .
داستان مردی را شنیدم ...او رئیس امنیت شرکتی بود که تعدادی از همکارانش را در روزی که به برج های دوقلو حمله شد به محل کار خود دعوت کرده بود تا فضای شرکتش را با آنها قسمت کند.بعدها با وحشت، تمام داستان این که چگونه جان سالم به در برد و همکارانش کشته شدند را تعریف کرده است. رئیس آن شرکت آن روز به خاطر رساندن پسرش به مهد کودک دیر به محل کارش رسیده بود! و همین امر منجر به زنده ماندنش شد! شخص دیگری به خاطر این که آن روز نوبتش بود کیک به سر کار بیاورد زنده مانده بود! اما جالب تر از همه ی این ها برای من داستان شخصی  بود که آن روز یک جفت کفش قرمز نو خریده بود او آن روز مسافت زیادی را طی می کند تا به محل کارش برسد اما درست پیش از رسیدن، می رود تا از یک داروخانه ی نزدیک محل کارش برای تاولی که به پایش زده چسب زخم بخرد و همین امر او را زنده نگه می دارد! این ها همه اتفاقات کوچکی بودند اما پیامد بزرگی داشتند... شاید دفعه ی بعد که در ترافیک گیر افتادیم، یا به آسانسور نرسیدیم یا در حین خروج از منزل مجبور شدیم پاسخ تلفن را بدهیم و تمام موضوعات کوچکی دیگری که باعث ناراحتی ما می شوند، تنها به خودمان بگوییم این الان جایی است که خدا می خواهد من در این لحظه آنجا باشم! و امید داشته باشیم که خداوند با همین چیزهای کوچک هم به زندگی ما برکت دهد. پ.ن: این پست جدا از مخاطب عام یه مخاطب خاصم داره: صنم جونم نمی دونم چرا وقتی اینو آپ می کردم تو تو ذهنم بودی! پ.ن2: دارم می رم مسافرت... فعلا خداحافظ!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۰۷
رها .
حوصله ام سر رفته بود. کنترل تلویزیونو گرفتم دستم و شروع کردم کانال عوض کردن. اخبار می گن! گوش می کنم (!) به این امید که یه حرفی، سخنی، خبری، چیزی بگن که این حسو به من بده که دارم جای خوبی زندگی می کنم! البته به این حس هم رسیدم ولی با برهان خلف! دائما راجع به اوضاع نابسامان اروپا می گه از یونان که اوضاعش رو هواست... و من خدا رو شکر می کنم که یونانی نیستم...! از فرانسه که پژوهاش رو دستش مونده... خدا رو شکر فرانسوی هم نیستیم...! از اسپانیا که مردمش تضاهرات می کنن ... از آلمان ... از ایتالیا... انگار آخر زمان شده! آمریکا و کانادا هم که هنوز تو بحران اقتصادی گیج می خورن...! و بعد یه گزارش با رئیس فدراسیون جودو که توش می گه تا سال آینده تمام سالن های جودوی کشور ما استانداردسازی می شن هوراااااااااااااااا!... و من خدا رو شکر می کنم که ایرانیم!! بماند که این تصمیم بعد از کشته شدن(!) یکی از ورزشکارا تو سالن ورزش گرفته شده! ولی بازم خوبه...! جونم براتون بگه از چیزای دیگه ای که از اخبار فهمیدم این بود که همه ی مشکلات دارن به لطف الهی حل می شن! کمک های کافی و باقی هم که به استان های زلزله زده داره می رسه!!! مشکل مرغم که برطرف شد! تحریم هم که یه موقعیته واسه پیشرفت کشور! واسه به جریان افتادن بازار داخلی! خداییش دیگه اگه اعتراضی داشته باشیم از قدر نشناسیمونه! همین که تلویزونو خاموش می کنم خواهرم یه خبر دیگه بهم می ده: " می گن امسال امتحان تافل رو در ایران برگزار نمی کنن!" البته خودش هم مطمئن نبود و از یکی از دوستاش شنیده بود. دیگه راست و دروغش پای راوی! قوانین مهاجرت هم که حسابی سفت و سخت شده دوستان علاقمند باید فعلا تو صف بمونن! اصلا ولش کنید این حرفا رو! راجع به یه چیز دیگه صحبت کنیم... چند روز پیش دختر عموم واسم تعریف کرده بود که یکی از همکلاسی هاش ازش خواستگاری کرده ولی دختر عموجان هنوز به خانواده هم اعلام نکردن! هیچ جوابیم به طرف نداده! کلی نصیحتش می کنم که: "الکی نگی نه! خودت بعدا پشیمون می شی!" البته نه به این اختصار! یه شب تا صبح حرف زدیم! به نظرم شرایطش خیلی خوب بود ولی خودش می گفت مامانش اینا الان با ازدواج و حتی نامزدی و ... مخالفت می کنن و ... کلا دختر عموجان بر خلاف بنده بسیار خجالتی و کم روئه. خیلی هم مهربون و آروم. منم خیلی دوسش دارم. دوست نداشتم چنین موقعیتی رو از دست بده... این شد که موضوعو با مامان در میون گذاشتم قرار شد مامان جدی باهاش صحبت کنه! مامان هم کلی در رابطه با فواید ازدواج با هم رشته ای و هم شهری و ... صحبت کرد و در جواب دختر عموجان که گفت "مامانم اینا راضی نمی شن" گفت اگه واقعا آدم خوبی باشه و تو هم به این کار راضی باشی، ما راضیشون می کنیم!" کلی هم نصیحتش کرده بود که به مامانت اینا بگو...اون شبم که خونشون مهمون بودیم انقدر همش نگران بودیم کسی بفهمه (چون خودش دوست نداشت کسی باخبر بشه) و... که نشد درست صحبت کنیم. ولی همین که رسیدیم خونه بنده شروع کردم(البته به شوخی و خنده):"مامان خانم! عزیز من... شما واسه همه بابایی واسه ما زن بابا؟!" مامان می گه: "تو هم وقتی وقتش شد!" می گم:" من و این دختر عمویی که شما نصیحتش می کردی که هم سنیم!" می فرمایند:"فرق می کنه. اون درسش داره تموم می شه!" –"مگه به درسه؟!" با خنده جواب می ده:"آره. اتفاقا به درسه!" می رم تو آشپزخونه بالا سرش... همین طور که می خندم آروم می گم:" خب زودتر می گفتید من یه رشته فوق دیپلم انتخاب کنم!"مامان بلند می خنده یه لیوان آب می پاشه تو صورتم: -"برو بیرون بچه !" پی نوشت:اون دوستی که گفتم در کمال ناباوری داری جلسات مشاوره رو ادامه می ده!!! هفته ی پیش رفته!!! با مادرش!!! ... یعنی می شه؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۱۱
رها .
شمام با باباتون این بساطو دارید؟!!! ساعت 17 : BBC ساعت 18 : VOA ساعت 19 : BBC ساعت 20 : شبکه خبر ساعت 20/30 : اخبار بیست و سی-شبکه 2 ساعت 21 : BBC ساعت 22 : اخبار شبانگاهی-شبکه 3 ساعت 23 : BBC حالا بازم جای شکرش باقیه که پدر بنده تو اتاق یه تلویزیون اختصاصی واسه خودشون دارن! ولی نکته ی جالبش اینه همین که مسابقات المپیک شروع شد آنتن ما خراب شد. باورتون نمی شه مسابقات وزنه برداری امشبو با چه فلاکتی دیدیم! با این آنتن دستیا و با یه سیمی که با دست باید نگه می داشتیم!...سیاه سفید!...تصویر پرخش!... صدا داغون!... بدترین از این شرایط امکان نداشت! داریم مسابقات وزنه برداری نگاه می کنیم وزنه بردار روس میاد وزنه رو یه ضرب بلند کنه ما همه داد می زنیم: "بنداز! بنداز!" یه لحظه ساکت شدیم صدای مامانو می شنوم که بلند می گه: "خدایا کمکش کن!!!!" می گم: "مامان جان این خارجیه! چی می گی کمکش کن؟!" مامان یه نگاهی به من میندازه می گه: "خب این بنده خدا هم تلاش کرده! پس بگم کمکش نکن؟!!!"... استغفرالله! چی بگم آخه؟! البته مادر بنده هم پر بیراه نمی گن ولی جایی که احساسات وطن پرستی همه داره این طور غلغل می کنه این حرف مثل فحش می مونه! آقا عالی بود... دمشون گرم... دلمون شاد شد. رو پامون بند نبودیم. ورزشکارای ایرانی که نوبتشون می شه خانواده هاشونم نشون می ده. علی می گه: "زبون بسته ها کلی دوربین تو خونشونه نمی تونن تکون بخورن وگرنه اگه غیر از این بود هر بار وزنه رو بلند می کردن یه تنبک میاوردن، ملت اون وسط قر می دادن!" ایرانیای تو سالنم که ترکوندن دیگه! احسان حدادی که نقره می گیره فردوسی پور انقدر ذوق کرده دیگه نمی فهمه چی می گه، کلا می زنه جاده خاکی : " این پیروزی و مدال نقره با رنگ و روی طلایی(!) رو به احسان و خانوادش تبریک می گم!..." ای بابا... یکی اینو نجات بده! ولی در کل عالی بود... این حس افتخاری که به آدم دست می ده وقتی پرچم سه رنگمون رو بالا می برن... ایرانی ... تبریک! [گل]
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۴۷
رها .
بعد از 15 سال آمدیم جایی که برایم به نوعی نوستالژی داشت. یاد ایام کودکی... مزرعه ی پدربزرگ... یادش بخیر. بچه بودیم چقدر اینجا را دوست داشتم. چقدر حس و حالم با الان فرق داشت. بهشت ما بود. از دارو درخت بالا می رفتیم... آب بازی می کردیم. مثل الان نبودم! راستش را بگویم به زور از پای کامپیوتر بلند شدم، رفتم. همان اول گفتم:"خودتون برید من نمیام." که گفتند:"پس ما هم نمی ریم." و فقط صرف عذاب وجدان و متعلقاتش از جایم بلند شدم و راهی شدم. پ.ن: به دلایلی مجبور شدم رمز دار بنویسم. هر کسی رمز رو نداره بگه واسش بفرستم. بعد از 15 سال آمدیم جایی که برایم به نوعی نوستالژی داشت. یاد ایام کودکی... مزرعه ی پدربزرگ... یادش بخیر. بچه بودیم چقدر اینجا را دوست داشتم. چقدر حس و حالم با الان فرق داشت. بهشت ما بود. از دارو درخت بالا می رفتیم... آب بازی می کردیم. مثل الان نبودم! راستش را بگویم به زور از پای کامپیوتر بلند شدم، رفتم. همان اول گفتم:"خودتون برید من نمیام." که گفتند:"پس ما هم نمی ریم." و فقط صرف عذاب وجدان و متعلقاتش از جایم بلند شدم و راهی شدم. چه کار کنم؟! تقصیر من نیست! صحرا و مزرعه دیگر مثل قدیم جذابیت ندارد. در حد چند دقیقه خوشم می آید ولی بیشتر نه! با پدربزرگ، مادر بزرگ و یلدا می رویم. مادربزرگم آلزایمر دارد و قند خون. جای تزریق انسولینش را نشان می دهد و می گوید:" ببین چی شده." جواب می دهم:" اگه محل تزروقو هر دفعه عوض کنید این طور نمیشه." و به این فکر می کنم که بالاخره من هم از همین طایفه ام و شاید من هم بعدها... -ذهنم را منحرف می کنم که پیش تر نرود!- بله می گفتم...بچه بودیم چقدر این جا در نظرمان بزرگ بود! همه پیاده می روند و من با ماشین از جاده خاکی آرام دنبالشان می کنم. یک عالمه گنجشک... صد تا و شاید بیشتر... چقدر زیادند... خلوتشان را به هم زده ایم. همه با هم می پرند و همهمه راه می اندازند. به این فکر می کنم که چقدر ماشینی شده ام. واقعا ترجیح می دادم نمی آمدم. در خانه با ویولونم سرگرمم... و یا نرم افزار جدید که تازه یاد گرفته ام... فرانسه تمرین می کنم... عکس هایم را edit می کنم... فیلم می بینم... کریشنا مورتی می خوانم...کلا جنس شادی هایم عوض شده اند! بیرون رفتنم مشروط به اینست که یا چند نفر هم زبان داشته باشم یا مجبور باشم کسی را همراهی کنم و در غیر این صورت ترجیح می دهم در خانه بمانم! خودم هم از خودم تعجب می کنم! و بقیه بیشتر! و دائم به رویم می آورند. انگار عادت ندارند مرا ساکت ببینند! انگار همین که به من می رسند باید بگویم و بخندم و مجلس گرم کنم! حوصله ندارم هم سرشان نمی شود. خیلی بد است این طوری... شادی های آدم تصنعی می شود... و  دبگر خنده هایم از ته دل نیست... دنبال یکی از دوستانم می روم مشاوره... حتی رویم نمی شود بگویم چه مشاوره ای!...فقط تو را خدا فکر بد نکنید... مشاوره ی ترک اعتیاد!!!...بله... من خودم هم باورم نمی شد!... بازی روزگار است دیگر!!! حالا این که بنده سر پیازم یا ته پیاز و این که اساسا این مشکل چه ربطی به من دارد را بی خیال شوید... فقط در همین حد بگویم که یک ربط هایی به من دارد... البته خودش و نه اعتیادش! و قرار است تا وقتی که رابطه اش با پدر و مادرش بهتر شود یکی از دوستانش همراهش برود! که باز هم قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند!...پدرش هم اعتیاد دارد...! اصلا خانوادگی خیلی عجیبند...! این داستان مشاوره رفتن ها هم آش کشک خاله است که:"بخوری پاته، نخوری پاته!!!" یعنی این که همین که مراجعین ببینند وارد آن اتاق انتهایی (اتاق مشاور) می شوی یکی از خودشان حسابت می کنند! و من یک هفته است تقریبا هر روز وارد آن اتاق می شوم... فکر کن! دو دختر جوان تنها در مرکز مشاوره ی ترک اعتیاد!!! هر دوشان هم کلی فُکول کراوات کرده! در ذهنم مرور می کنم که مراجعین دیگر چه فکری ممکن است در مورد ما بکنند!... هی می گویم به جهنم که چه فکر می کنند، ولی ناخواسته برایم مهم است! مشاورش مرا صدا می کند... تنها...! می گوید که "در مشکل دیگران حل می شوم." می گوید" آدمهایی که ذاتا دلسوزند باید بیشتر مراقب سلامت روانشان باشند!" می گوید"راحت  می شود از احساسات من سو استفاده کرد. و احتمالا بعد از تمام شدن این داستان خودم نیاز به روانپزشک خواهم داشت." سرتان را درد نیاورم. از در محبت و دلسوزی وارد می شود ولی کلی انتقاد می کند. احساس می کنم یک جورهایی دارد به من می گوید که آن قدر قوی نیستم که بخواهم از این مدل کارها انجام دهم و ضعفی که خودم هم حس می کنم را بیشتر به رخم می کشد... و یا توقع دارد یک نفر بزرگتر همراه بیمار مراجعه کند... وگرنه  دلسوز؟؟؟ کی؟؟؟ من؟؟؟!! عمرا!!! الانش هم اگر بخاطر مادرش نبود و اصرار مادر خودم و اگر می توانستم رو در بایستی را کنار بگذارم عمرا پایم را در چنین جایی نمی گذاشتم! گاهی فکر می کنم این اتفاقاتی که در زندگی من می افتد یک جورهایی مشکوک می زند! عادی نیست! زیادی دارم یک سری مسائل را تجربه می کنم...! گاهی خودم به تنهایی و گاهی هم گام با دیگران. شاید علت ماشینی شدنم همین باشد! اغلب حوصله ندارم مگر این که خلافش ثابت شود! به همه گفته ام که از هفته ی آینده دیگر دنبالش نمی روم. احساس می کنم آب در هاون کوبیدن است! خسته ام می کند. دیگر دوستش ندارم! سرزنشش نمی کنم ولی بی مسئولیتی هایش کلافه ام می کند. اصلا مصمم نیست. دمدمی مزاج است. به ثانیه نخورده نظرش عوض می شود. حس می کنم برای امسالم بس است... نقش بازی کردن ها هم بس است... البته این را هم بگویم که من کار خاصی انجام نمی دادم. صرفا بعد از ظهر ها نیم ساعت تا 45 دقیقه می رفتیم کلینیک و بعد از آن دیگر نمی دیدمش ولی همان نیم ساعت و اس ام اس ها و تماس های گاه و بیگاهش کافی بود که تمام روز ذهنم را به چالش بکشد و تابستان نازنینم را خراب کند. شما که غریبه نیستید... راستش با خودم یک قراری گذاشته ام! و آن این که :" تا اطلاع ثانوی هر چیزی برای هر کسی اتفاق بیفتد به من چه!" چرا که مطمئنم اگر همین طور بخواهد ادامه پیدا کند عنوان اولین پست بعد از تابستانم این گونه خواهد بود: "چگونه به تابستان خود گند زدم!" آره هر چی بیشتر فکر می کنم بیشتر مطمئن می شم: پس تا اطلاع ثانوی، به من چه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۴۴
رها .