شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی
لذت ساختن یک پماد زینک اکساید زمانی بیشتر می شود که بدانی دردی از دردهای همین مردم را درمان خواهد کرد. مخصوصا که سال سال " سوختگی و جراحت ملی " باشد...! بفرمایید پماد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۲۴
رها .
دقیقا نمی توانم توضیح بدهم که انگیزه ام از انتخاب چنین موضوعی برای پایان نامه چه بود! هر چند دوستان بسیار به بنده لطف دارند و به شیوایی ابراز کردند : " دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!" ولی جدا از این حرف ها واقعا بحث روان برای من جذابیت خاصی دارد. از این رو موضوع پایان نامه ام را بررسی اثرات یک سری از داروهای جدید روی بیماری اسکیزوفرنی یا سایکوز یا همان جنون برداشته ام! احتمالا در ابتدای کار در هفته سه چهار روز باید بروم بیمارستان روان و البته جلسات case study رزیدنت ها را هم تا جایی که زمان اجازه دهد دنبال می کنم. Caseجلسه ی پیش آقایی بود 30 ساله... کارشناس ارشد برق! جالبترین مساله در مورد این بیماری (اسکیزوفرنی) این است که برخلاف دیدعموم، این افراد اغلب ضریب هوشی بالایی دارند.( فیلم ذهن زیبا را که یادتان هست؟) این آقا توهم این را داشت که سلطان موسیقی ایران است و با بزرگان موسیقی ایرانی هم آمد و شد دارد! می گوید که یکی از بزرگترین هنرمندان ایران زمین است و آیندگان یادش را گرامی خواهند داشت! به شدت بد بین است و هر بار که می خواهند دارویی به وی تزریق کنند قیل و قال راه می اندازد که "شما می خواهید به من سم تزریق کنید!می خواهید مرا بکشید!" خلاصه این که مورد جالبی است...جدا از این که در آینه با خودش حرف می زند، وقتی جلوی تلویزیون می نشیند و آدم می نشیند کنارش، همین طور که با هم تخمه می شکنید برایتان توضیح می دهد که بازیگرانی که مشاهده می کنید خویشان و اقوام وی هستند که گریم کرده اند و گهگاهی برایشان دست تکان می دهد و با آنها صحبت می کند و اعتقاد دارد که می تواند افکارش را از همین فاصله به ذهن آنها بفرستد... به هیچ عنوان نمی توانید این افکار را از ذهن این فرد بیرون کنید و به هیچ صراط المستقیمی نمی توان قانعش کرد که اشتباه می کند... خلاصه این که بیمارستان روان هم جذابیت ها و محدودیت های خاص خودش را دارد. یکی از مهم ترین نکات این بیمارستان ها این است که نباید زیاد از لحاظ عاطفی و روانی درگیر بیمارانش شد. البته این امر در همه ی رشته های پزشکی وجود دارد اما بیمارستان روان واقعا فرق دارد! مریض هایش هم فرق دارند. مخصوصا اگر مشکلات اروتیک (احساسات عاشقانه) و سابقه خواستگاری از پرسنل را هم در پرونده داشته باشند! با وجود همه ی این ها می توانید تصور کنید که بسیاری از شخصیت های برجسته تاریخ مبتلا به انواع بیماری های اعصاب و روان بوده اند؟ نمونه اش جان نش ریاضیدان نابغه و برجسته ی آمریکایی و برنده ی جایزه ی نوبل اقتصاد که مبتلا به همین بیماری اسکیزوفرنی بود یا ویلیام چستر یکی از برجسته ترین اعضای دیکشنری آکسفورد یا تام هرل نوازنده ی بزرگ جاز... پسر آلبرت انشتین هم همین طور... این یکی دیگر واقعا عجیب است! باورتان می شود جیم کری یکی از بهترین کمدین های هالیود مبتلا به افسردگی ماژور باشد؟ جالب تر از آن بتهون نوازنده ی معروف است! می گویند بتهون متبلا به نوعی افسردگی به نام مانیک دپرسیو بوده و بسیاری از زیباترین سمفونی هایش را در فاز حاد بیماری اش نوشته. یعنی در فاز افسردگی (که معرف حضورتان هست) و گاها در فاز مانیک که نقطه ی مقابل افسردگی و معادل آن شیدایی است ! ارنست همنیگوی نویسنده ی بزرگ آمریکایی وبرنده ی جایزه ی نوبل ادبیات هم همین طور! چارلز دیکنز هم...! اصلا می گویند یکی از علل مهم نبوغ هنریشان همین درک عمیق احساسات در سطحی بالاتر از یک انسان معمولی است و یا درک ناشناخته هایی که یک انسان سالم از نظر روان درکی از وجود آن ها ندارد ولی یک بیمار مبتلا به جنون یا افسردگی یا دوقطبی یا ... در توهم ها و پرش های ذهنی عمیق آن ها را به عینه لمس می کند! دوستان... دوستان...! بیایید از این اصل استفاده کنیم و دید تازه ای پیدا کنیم!!! اصلا جای نگرانی ندارد. بنده که با طیب خاطر گفته ی دوستان که در پاراگراف اول ذکر کردم- مبنی بر جنون اینجانب- را به گوش جان سپردم. اصلا در همین دیوانگی ها و دیوانه بازی هاست که بسا راه های نو به چشممان می خورد که در عاقلی هامان ندیده ایم! البته یک راه دیگر هم هست و آن این که بیایید به قول یکی از دوستان رسم دوستی را به جا آورید و بنده را پریز بکشید که عنقریب کار دست هممان می دهم. ولی به برکت همین سفره ای که هنوز پهن است بنده اگر در زندگی الگوی بهتری می یافتم هرگز به بیماران بیمارستان روان دل نمی باختم. آقاجان گشتم نبود... پ.ن: به خدا این ها شرو ور نیست. جدی بگیرید!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۴۳
رها .
دید و بازدیدهای عید امسال شاید بیشتر از همیشه بود... بنده هم همه را شرکت کردم. بعضی ها را دوبار دوبار حتی! مادربزرگ بنده 10-12 تایی برادر بعلاوه ی یک زن بابای بسیار دوست داشتنی دارند که البته از خودشان جوان تر هستند. ما هم که هر سال عید 7-8 تایی از این دایی های پدری را زیارت می کنیم. آرش یکی از دایی های بسیار جوان باباست که عید سال پیش بعد از چند سال ایشان را منزل مادربزرگم ملاقات کردم. یادم می آید که بابا بنده و دخترعمو ها را معرفی کردند و ایشان هی تعجب می کردند که چقدر دخترها بزرگ شده اند. این دایی آرش خان خیلی هم شوخ طبع هستند. آن روز ایشان با همه فقط دست دادند منتهی با دخترهای جوان روبوسی هم کردند و با یک لحن خاصی احوال پرسی کردند که بسیار باعث خنده و انبساط خاطر همگان شد! ولی از این حرف ها گذشته دایی جان بسی خوش تیپ و خوش قد و بالا بودند و بسیار خوش صحبت...(حالا می خوام هی پزشو بدم!) خلاصه این که همچین دایی داریم ما!! امسال قسمت شد بنده یکی دیگر از همین 10-12 تا دایی جان ها را برای اولین بار زیارت کردم! دایی منوچهر ساکن آمریکاست و گویا در قسمت R & D یک شرکت دارویی کار می کند. بابا بسیار اصرار داشت که من و ایشان بالاخره یک ملاقاتی با هم داشته باشیم. بابا بی هیچ مقدمه ای راست می رود سر اصل مطلب:" این دختر خانم ما تب آمریکا گرفته. بیا حق دایی بودن رو به گردنش تموم کن ببین چی کار می تونی بکنی." دایی جان هم بسیار گرم و صمیمی آدرس ایمیل و شماره تلفنش را می دهد. اصرار دارد که "اگه بچه زرنگی بیا تو کارای پژوهشی." من هم بلافاصله این ضرب المثل توی ذهنم تداعی می شود که "فلانی رو تو ده راه نمی دن سراغ خونه کدخدا رو می گیره!" انسان جالب و دوست داشتنی است. اصرار دارد که قبل از هر اقدامی تحقیق کنم و خوب فکرهایم را بکنم... نزدیک دو ساعت با دایی جان گفتگو داشتیم. او از 15 سالی که روی یک دارو کار کرد تا بالاخره   approve گرفت می گوید و از درس و دانشگاهم سوال می کند. در نهایت می پرسد: -یعنی 25 سالگی فارغ التحصیل می شی؟ -بله! -(دایی جان خیلی موقرانه یک نگاه هایی به چپ و راست می اندازد... کسی حواسش به ما نیست!) دوست پسر؟ بچه؟ شوهر؟ - (قیافه ی من:) ........ -خب اگه کسیم نداری که پایبندت کنه که دیگه حله! من برگشتم حتما واست راجع به دانشگاه ها و مراکز research و شرایطشون تحقیق می کنم. دایی جان بسیار تاکید می کند که زندگی در ایران اصلا زندگی نیست و از این حرف ها و در یک قسمت از صحبت هایشان در رابطه با شرایط زندگی در ایران در کنار سیاست و سیاسیون و مخلفاتش کلیه ی پیامبران و اولیای الهی از موسی و عیسی مسیح گرفته تا همین آخری ها را مورد لطف و عنایت خویش قرار می دهند! عجبا!!! پیش خودم فکر می کنم که "به اینا چی کار داره دیگه؟!" از این حرفها بگذریم...  موقع خداحافظی می بینم دایی جان سمت دیگر اتاق حسابی رفته روی منبر و با بابا و مامان صحبت می کند:"دوست ندارید دخترتون تو حیطه ی کاری خودش یه دانشمند بشه، بتونه به بشریت خدمت کنه؟" من و خواهرم با تعجب به هم نگاه می کنیم. "منو می گه؟!" پیش خودم فکر می کنم "یا حضرت عباس! ایشان گویا در جریان نیستند که والدین بنده همینجوری نزده می رقصند ... دانشمند کجا بود پدر من؟! بذار زندگیمونو بکنیم!" به خانه که می رسیم هنوز حال و هوای صحبت های دایی منوچهر توی سرم هست... مقاله هایی که پرینت گرفته ام را پخش می کنم دور و برم و می نشینم وسط قالی. پروپوزالم را تمام می کنم و همین طور که به موضوع تحقیق نگاه می کنم یک فکرهایی توی سرم می پیچد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۰۹
رها .
هیچ وقت به این فکر کرده اید که تمامی آنچه که خوب یا بد می پندارید ممکن است تنها یک تعبیر شخصی از مسائل باشد؟ منظورم اینست که بسیاری از آنچه که "من" هر کدام از ما را تشکیل می دهند می توانند تنها یک سری اصول قراردادی باشند که از خارج به ذهن ما تحمیل شده اند و چهارچوبی درست کرده اند مملو از بایدها و نبایدها... تخته سیاه دبستان را یادتان هست؟ وقتی مبصر کلاس تخته را با یک خط عمودی بی رحمانه به دو نیم تقسیم می کرد؟ بعد آن بالا دوباره یک خط افقی می کشید و یک طرفش می نوشت "خوب "ها و در سمت دیگرش "بد"ها؟ یادتان هست چقدر دلمان می خواست جز خوب ها باشیم؟ هیچ وقت آن وقت ها ته ذهنتان را این مساله غلغلک داده که بد بودن چه حسی می تواند داشته باشد؟ اصلا جرئت فکر کردن به آن را داشته اید؟... بد باشید!... دبستان که بودم اغلب مدتی مدال پرافتخار نمایندگی کلاس به گردنم آویخته می شد! الان که فکر می کنم به این نتیجه می رسم که شاید برای این بود که خودم شیطان ترین فرد کلاس بودم و با دادن قدرت و مقام می خواستند رامم کنند. البته که راهکار زیرکانه ای بود... برای من که جواب میداد. مست قدرت می شدم! خودتان بهتر می دانید که نماینده ی کلاس چه وظایفی دارد. خلاصه و مفیدش آرام نگه داشتن کلاس در مواقعی است که معلم دیر به کلاس می آید، یا دارد ورقه های امتحانی را سر کلاس تصحیح می کند... در عالم بچگی همیشه از امر و نهی کردن به بقیه ی بچه ها مخصوصا زمانی که بر مسند نمایندگی تکیه داشتم لذت می بردم و گاها قوانین مختص به خودم را بر کلاس حاکم می کردم! از همان قوانین من درآوردی که آن بالاتر هم به آن اشاره کردم...همان اصول قراردادی! بچه ها می خواستند "خوب" باشند. من هم می خواستم "خوب" باشم... می خواستم نماینده ی خوبی باشم وبه هر نحوی شده (حتی توصل به زور) کلاس را آرام نگه دارم! و خدا می داند آن وقت ها معلمم برای "خوب" بودن در نظر مدیر چه کارها که نمی کرد... و همین طور رد این مساله را بگیرید تا برسیم به بالاترها...نه اشتباه نکنید! نمی خواهم سیاسی اش کنم! اصلا برگردیم به کلاس درس... در کلاس ما اغلب کسی جرئت اعتراض نداشت... به گمانم حتی در ذهنشان هم به این مساله فکر نمی کردند که دفتر دستک مرا به هم بریزند! گفتم که! می خواستند "خوب" خوانده شوند و برای این خوب بودن یوغ تسلیم در برابر چهارچوب کشیده شده روی تخته سیاه را به گردن می آویختند!... عجبا!!! آن ها می توانستند شلوغ کاری کنند و لذت ببرند! ببینید این خوب بودن چه کارها که با آدم نمی کند. البته قصد ندارم از شلوغ کاری و هرج و مرج دفاع کنم. به هر حال مدرسه نیاز به آرامش داشت. کلاس می بایست ساکت می بود! اما شاید واقعا آن سکوت خفقان آور ضرورتی نداشت! و تمام حرف من همین است... این سکوت های تحمیلی خفه کننده ی من در آوردی! این خوب بودن هایی که بهایش از دست دادن آزادیمان است در گفتار و رفتار. این که قبل از این که فکر کنیم و درستی و نادرستی مساله را عقلا و منطقا بررسی کنیم همان چهارچوب های تکراری القا شده برای خوب بودن کورمان می کند و می ترسیم از این که مبادا بد باشیم و این فلجمان می کند... اصلا نخاعی می شویم! نمی دانم چطور بگویم تا وخامت موضوع و آن چیزی که در ذهنم هست را بیان کنم...تمام آنچه که می خواهم بگویم این است که آدم های از قبل پروگرام شده نباشیم... اصلا بیایید به موضوع منطقی تر نگاه کنیم: هیچ وقت نمی توانیم در دید همه ی افراد "خوب" باشیم! این یک اصل ساده است و به نظر من آدمی که بتواند به معنای واقعی کلمه همه را از خودش راضی نگه دارد مسلما دورو و ریاکار است و به همین دلیل است که حتی برحق ترین مردمان هم دشمن دارند. اصلا آدم های روراست دشمن دارند! آدمی که هر جا بنشیند حرف مورد پسند مخاطبش را بلغور کند که دشمن ندارد! و هرچه شخصیت انسان قوی تر باشد و دوستانی داشته باشد که به خاطرش حاضر باشند جانشان را فدا کنند احتمالا از آن طرف هم دشمنانی خونی خواهند داشت. می گویید نه؟ نگاهی به کتاب های تاریخ بیندازید! آدم ها را از بدخواهانشان هم مثل دوستدارانشان می توان شناخت!... بله ...از موضوع دور نشویم... داشتم می گفتم... آدم ها متفاوت اند. ملاک های "خوب" و "بد" و "بایدها" و "نبایدها"یشان هم. باور کنید حتی در صادقانه ترین رفتارهایمان هم همیشه عده ای هستند که برچسب های ناجور به آدم بزنند. باید برای افکارمان و رفتارهایمان توجیحی منطقی داشته باشیم تا بتوانیم اگر لازم شد با این برچسب ها مقابله کنیم. باید دانست! شک نکنید! اصل ساده ی دوم همین است: دانستن بهتر از ندانستن است! این وسط اما یک جای کار می لنگد. فرضا که ما دانستیم...  فرضا که از قالب ها بیرون آمدیم و عقلا به نتیجه رسیدیم که باید از انجام فلان کار دست بکشیم، یا در یک موقعیت خاص با تمام قوا دریافتیم که کار درست و انسانی که باید انجام دهیم خلاف منافع خودمان یا دیگران است... تا اینجایش درست...اما مشکل اینجاست که انجام این کار درست اصلا آسان نیست... بله... من خودم کلی کتاب در این زمینه خوانده ام ولی متوجه شدم زمانی که واقع گرایانه به مساله نگاه می کنیم و از نوشته ها خارج می شویم و به مسائل در جریان اطرافمان در زندگی نگاه می کنیم می فهمیم این کار فقط گفتنش ساده است. به نظرم از "نفس اماره" که بگذریم، اولین شرط لازم برای اجرای همه ی این ایده آل های رویایی که تا الان گفتم حدی از استقلال است. وگرنه همان اول دست و پای آدم را می بندند و کله پایش می کنند! نباید کسی بر آدم سلطه داشته باشد. نه مادی و نه اعتقادی و این برای فرهنگ رایج در کشور ما که کارمان پا توی کفش همدیگر کردن است تبعات فجیعی می تواند به بار آورد! اگر دختر باشید که دیگر بدتر! همیشه به امید روزی بودم که این استقلال نسبی را بدست بیاورم و همیشه فکر می کردم که آن روز سنگ روی سنگ بند نخواهد شد اگر روزی من جرئت کنم همه ی آن حروفی که قبل از رسیدن به تارهای صوتی می بلعمشان را بریزم بیرون و راستش را بخواهید به جز جمع های خانوادگی که احترامشان حتما بر من واجب است، بنده چند وقتی است عنان از کف داده ام. دارم یک کارهایی انجام می دهم که عمیقا معتقدم درست است و گاهی از این می ترسم که مبادا این وسط به جای این که صواب کنیم کباب شویم و اعتبارمان زیر سوال برود؟ می دانید... یک جورهایی می ترسانندم از این که مبادا "بد" شوم؟ خوب و بدی که گفتم را که یادتان هست؟ مصداقش اینجاست... و راستش را بگویم گاهی توی دلم به خودم می گویم"آخه آدم عاقل نونت نبود؟ آبت نبود؟... مگه مرض داشتی...؟" ولی شاید زمان آن رسیده که لازم باشد از "خوب" بودن دست بکشیم و سعی کنم "درست" باشیم. حتی اگر آن درست تر خیلی به مزاج خودمان هم خوش نیاید... کاش امسال در کنار همه ی تکالیف دیگر کمی انسانیت مشق کنیم! کاش اجازه دهیم که دیگران هم نفس بکشند... هر کسی... با هر عقیده ای...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۳۱
رها .
یک روز آرام بهاریست. مثل همه ی روزهای دیگر. تعطیلی هاست و بیرون رفتن ها. ظهر با مامان و بابا و دخترعموها برای ناهار می رویم لب رودخانه. جوجه کباب می خوریم. حرف می زنیم. خاطره تعریف می کنیم و من و بابا در راه برگشتن توی ماشین آواز می خوانیم. بعد همگی می رویم سر ساختمان بابا.من و فائزه-دختر عمویم- که معماری می خواند کلی ایده می دهیم و همگی با هم نقشه اش را بررسی می کنیم. خلاصه اش این که خوش می گذرد... یک روز آرام بهاریست... ولی نه مثل روزهای دیگر... هیچ کداممان روحمان هم خبر نداشت که برادرم که چند روزیست مسافرت بوشهر رفته، قرار است زنگ بزند و ناگهان مامان جیغ بکشد و فریاد بکشد:"مگر یلدا چه شده؟!" یلدا دردانه ی مامان است... اولین نوه اش. آنقدر عزیز است که مامان حتی می رود مدرسه اش اوضاع درسی اش را از معلم هایش می پرسد و هر وقت هوس کند بابا می بردش کوه. اینجا ریاستی می کند برای خودش! به برادر دیگرم زنگ می زنم... بابای یلدا... نفس نفس می زند و جسته گریخته یک چیزهایی می گوید: " کارگر یه ساختمون بوده... نمی دونم... بردسش تو انبار... نمی دونم... نه بهش دست نزده...نمی دونم... نمی دونم... نمی دونم..." سرم تیر می کشد و پشت چشم هایم می سوزد. مامان فقط جیغ می کشد و فریاد می زند و صلوات می فرستد و از اینجا به بعد فیلم می رود روی سرعت تند... همه چیز سریع اتفاق می افتد و روزهای آرام بهاری تمام می شود! به همین سادگی! شانس آوردم که با 140-150 تایی که می رفتم پلیس جلویمان را نگرفت. به کابوس می ماند... کلانتری بهارستان جای خلوتی است. دم در برادرم راه می رود و هی دست می کشید توی موهایش. خانمش هم توی ماشین نشسته و گریه می کند. پدربزرگ و خاله ی یلدا هم هستند. من و بابا و مامان هم اضافه می شویم. یک ایل شاکی اینجا ایستاده. مامان جیغ و داد راه می اندازد که می خواهد متهم را ببیند. نمی گذارند و تهدید می کنند که اگر آرام نباشیم بیرونمان می کنند. برای آرام کردن ما می گویند که حسابی کتکش زده اند و لازم نیست ما به خودمان زحمت بدهیم ولی این حرف ها دل هیچ کداممان را آرام نمی کند. همه توی حیاط ایستاده ایم که چند نفر مامور با یک ژنده پوش لاابالی از یکی از درها خارج می شوند. برادرم با چنان سرعتی می پرد و توی صورت کثیفش می کوبد که کسی فرصت نمی کند جلویش را بگیرد و بعد فحش و ناسزاست که از دهان همه روانه می شود. به هیچ عنوان نمی شود مامان را آرام کرد. فریاد می زند که "جگر مرا آتش زده!" بازجویی اولیه که تمام می شود برای آرام کردن ما، می آورندش توی حیاط. آنقدر می زنندش که دلم خون می شود. بی رحمانه هم می زنند. موهایش را که برای بلند کردنش می کشند دیگر طاقت نمی آورم... پشتم را می کنم و یک جایی گم و گور می شوم.  قلبم پاره پاره می شود. خلاصه کنم... یلدای کوچک 7 ساله مان را می برند پزشکی قانونی. می گویند که سالم است و نگران نباشید! همین؟؟ تمام آن ترسی که بچه کشیده و همه ی جیغ هایی که صدایش را زنگ دار کرده نگرانی ندارد؟! تمام اثرات سوئی که روی سلامت روح و روان این بچه گذاشته می شود مهم نیست؟؟؟  لباس هایش را قرار است بفرستند آزمایشگاه. گفتند که اگر اثری از اسپرم روی لباس یا بدن بچه یافت شود ولو این که دخول صورت نگرفته باشد، حکمش اعدام است و اگر پیدا نشده احتمالا تا زمان دادگاه با فیش حقوقی –اگر اشتباه نکنم- آزاد خواهد بود!!! و بعد از آن به دلیل کودک آزاری چند سالی زندان برایش می برند. برای مرد 30 ساله ای که آنقدر نانجیب است که با داشتن همسر و 2 فرزند اقدام به چنین عملی کند طناب دار هم کم است... باید زجر کشش کنند... هنوز هم سرم سوت می کشد. مثل یک لشکر شکست خورده برمی گردیم. پاکت قرص ها را به دنبال یک آرام بخش زیر و رو می کنم و نمی یابم...مسلما امروز یکی از بدترین روزهای عمرم خواهد بود. پ.ن: خودم می دانم واقعا بد است بعد از یک پست تبریک سال نو چنین پستی نوشت. آن هم وقتی هنوز بوی عید می آید ولی فشار کار آنقدر بالاست  که نمی توانم آرام بمانم... واقعا معذرت... امروز من "درباره الی" بود در واقعیت... فکرش را هم نمی کردم یک روز زیبای بهاری اینگونه تمام شود!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۳۱
رها .
سلااااااااااااااااااام.... سلااااااااااااااام .... سلااااااااااااااااااااااااام!  سال نوی همگی مبارک. امیدوارم که سال خوبی داشته باشید و روزای قشنگی انتظارتون رو بکشند. سال و مال و فال و حال و اصل و نسل و بخت و تختبادت اندر شهریاری برقرار و بر دوامسال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش،اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام اینم عیدی من به شما...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۲ ، ۲۲:۴۳
رها .
لطفا حتما سر بزنید! www.aida.special.ir
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۵
رها .
هشت نفری می شویم. دو تا تاکسی می گیریم. تا بهشهر راه زیادی نیست. نزدیکی یکی از روستاها پیاده می شویم. به ما گفته بودند برنامه ی کوهنوردیست ولی در حقیقت راه پیمایی بود وسط جنگل. همه اش سر بالایی. از خستگی داریم تلف می شویم ولی هیچ کدام دم نمی زنیم. هیبت استاد اجازه نمی دهد و حرف هایش که به شوخی هی به ما می گوید که با این سن و سالش از همه ی ما جوان ها سرحال تر و تازه نفس تر است. واقعا هم هست... بچه ها جلوتر حرکت می کنند و استاد که می داند ما تازه کاریم با ما آخر از همه راه را طی می کند. برایم از مشکل قلبی و ترومبوزش می گوید. توی دلم می گویم " این پیرمرد قوی تر از این حرف هاست..." حمید می پرسد که چند وقت است عضو انجمن شده ایم... وقتی می گویم 1 روز و دیروز اولین روزمان بود بلند می خندد. -دیروز عضو شدین، اونوقت امروز اومدین کوه؟!! با خنده جوابش را می دهم: "ما از تفریحاتش شروع می کنیم!" یکی دو ساعت است که داریم سر بالایی می رویم. از پیچ که می گذریم بچه های گروه را می بینیم که روی زمین ولو شده اند. من هم روی زمین می نشینم. ولی استاد هم چنان ایستاده است. با همان محبت خاص خودش می گوید: "مسعود بخون." و مسعود بی هیچ معطلی می خواند. یک آهنگ محلی... از تعجب دهانم باز می ماند! چقدر حرفه ای می خواند!! اصلا فکرش را هم نمی کردم. صدایش توی کوه ها می پیچد. چه قدرتی... چه صدایی... چه حنجره ای! تمام که می شود محکم تر بقیه برایش دست می زنم. هم گام می شویم. حدس می زنم که این صدا تعلیم دیده است... بله حدسم درست است! وقتی می بیند علاقمندم دعوتم می کند کنسرتشان. در گروه کر می خواند. با افتخار قبول می کنم.  به چشمه که می رسیم استاد فرمان اتراق می دهد. با نرگس و رکسانا و مریم چوب جمع می کنیم تا آتش درست کنیم. استاد هم بلند می شود و کمک می کند. بچه ها خیلی به استاد ارادت دارند و من با این که دو روز است می شناسمشان کاملا دلیل این محبت را درک می کنم. پیرمرد مهربانی است و انعطاف غیرقابل انکاری با افکار نسل جدید دارد. پخته سخن می گوید و صبورانه پای حرف بچه ها می نشیند. به قول خودش با جوان ها بیشتر خوش می گذرد. با خنده می گوید حوصله ی  پیرها را ندارم... کنار چشمه برایمان شعر می خواند و باز صدایش در کوه می پیچد: "کفش هایم کو؟ چه کسی بود صدا زد سهراب..." کلی بحث می کنیم راجع به این شعر و جالب این که همان شب که وبلاگم را چک می کردم یکی از دوستان وبلاگی-چند نقطه ی عزیز- گوشه ای از این شعر را برایم کامنت گذاشته بود! عجیب نیست؟! خلاصه این که فصل جدیدیست در زندگی من... دیدن این مرد. شناخت افکارش. هر وقت می بینمش حس می کنم بیشتر دوستش دارم. کلاس های روانشناسی و مثنوی معنوی اش را شرکت می کنم و البته جمعه های طبیعت گردی و اندیشه ورزی را. استاد از زندگی اش برایم می گوید. مرد عزیزیست... در خانه اش به روی همه ی بچه های گروه باز است. همسرش هم زن مهربانیست هر چند من فقط وصفشان را از بچه ها می شنوم و به جز سلام و احوال پرسی مختصر ارتباط بیشتری با ایشان نداشته ام. تازه دارم درک می کنم که چقدر بعضی ها بزرگند... متفاوتند... چقدر دنیا بزرگ است و چه آدم های متفاوتی در آن زندگی می کنند! شب در حالی به خواب می روم که شعر مورد علاقه ام توی گوشم دکلمه می شود: گاه می اندیشم که چه موجود بزرگی هستیم و چه تقدیر حقیری را تسلیم شدیم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۳۵
رها .
هر ترم به خودمان وعده می دهیم که این ترم آخرین ترم سنگینی است که قرار است ما تجربه کنیم ولی دریغا که این بازی هم چنان ادامه دارد... واحدهای تئوری، عملی و کارآموزی ها... کم بشو هم نیست! اولین روز کارآموزی واقعا به یاد ماندنی بود. توی داروخانه ی یک بیمارستان فوق تخصصی خودتان بهتر می دانید چه مریض های خاصی می آیند. شوخی بردار هم نیست. فوق العاده هم شلوغ است. داروخانه ی بزرگیست. پشت کانتر-آن طرف که ما هستیم- یک میز بزرگ هست که برای آموزش دانشجویان کارآموز است و آن عقب تر هم یک دفتر دستکی راه انداخته اند که ما هنوز نفهمیده ایم آنجا دقیقا چه کاری انجام می شود. آن عقب تر هم مکان محبوب من است: آشپزخانه! که داروهای ساختنی را هم همان جا درست می کنند و ما اجازه داریم هر وقت دلمان خواست مثل یک آدم متشخص سرمان را بیندازیم زیر برویم آنجا چای بخوریم! آنقدر اساتید هندوانه زیر بغلمان جای داده اند که "شما دیگه جز کادر پزشکی محسوب می شید" و آیه و قسم که آنجا بچه بازی را کنار بگذارید و مسئولانه برخورد کنید و خلاصه بعضی به صراحت و برخی در لفافه گفته اند که مخصوصا جلوی نسخه پیچ ها کلاس کاری را حفظ کنید که دوستانی که تا چند دقیقه پیشش توی سر هم می زدند و کلی پشت سر هم حرف می زدند، همین که به خیابان بیمارستان می رسند همدیگر را خانم/آقای دکتر خطاب می کنند و نمی دانید چه کلاسی برای هم می گذارند! من جمله یکی از ترم بالایی های عزیز خودمان که رفت جلو شروع کرد با مریض که از قضا دختر جوانی هم بود صحبت کردن. ما هم آن عقب دور میز گردمان نشسته بودیم و زیر نظرش گرفته بودیم. دیدم که دختر جوان چشمش را آورده جلو و ترم بالایی مذکور با انگشت پلک پایینی دختر را پایین کشیده و دارد نگاه می کند. با آرنج می زنم به مریم و او هم انتقال می دهد به آیدا... سه تایی روده بر شده ایم از خنده! دوست همین ترم بالایی عزیز –که البته همکلاسی هم هستند- هم همین طور. کنار دوستش ایستاده و گوشه ی لبش هی می پرد. کاملا معلوم است که دارد از خنده منفجر می شود. خودش را سریعا رساند آن پشت مشت ها که دیده نشود و خنده اش را ول می کند وسط خنده های ما! یکی هم نیست به این دوست عزیز ما بگوید آخه پروفسور... مشاوره پزشکی هم می خوای بدی حداقل برو سر وقت دل و روده ای، فشار خونی، التهابی، حساسیتی... چه می دونم! یه چیز روتین تر! آخه لامصب! چشم؟!!! استادمان هم آن پشت دارد جواب تلفن می دهد حواسش نیست. صدای همین دوست عزیزمان را می شنویم: -کی عمل کردین؟ یک صدایی توی سرم می پیچد:"خدایا این دیگه کار خودته! قضیه جدیه!با چشم عمل شده نمی شه شوخی کرد!" می رود سمت قفسه ی داروها. ما هم انگار مستند می بینیم. همه مان هم خفه خان گرفته ایم. لام تا کام حرف نمی زنیم... منتظرم ببینم چه دارویی می دهد. که می بینم می رود سمت نسخه پیچ و روزهای حضور متخصص چشم را می پرسد... به خیر می گذرد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۱۰
رها .
لپ تاپ را که روشن می کنم مثل آدم های سکسکه زده یک عالمه پنجره پشت سر هم باز می شود. من هم صبوری می کنم و صبر می کنم تا کمی با خودش خلوت کند! معلوم است وقتی این همه هشدار از پربودن درایوها گرفته تا آپدیت آنتی ویروس با هم باز می شود تکنولوژی قاطی می کند! آرام که شد یکی یکی پنجره ها را می بندم و مثل همیشه به خودم می گویم دفعه ی بعدی به همه شان رسیدگی می کنم و این بعدا انگار هیچ وقت نمی آید! جانم برایتان بگوید که دیروز رفته بودم شهر کتاب. به دنبال کتاب هایی برای شروع مطالعاتی در زمینه فلسفه، چندتا کتاب برداشتم و رفتم نشستم یک گوشه که کتاب ها را برانداز کنم. "دنیای سوفی" از یوستاین گاردر و "محفل فیلسوفان خاموش" از ویتوریو هوسله... همین طور که کتاب ها را ورق می زدم چشمم افتاد به آقای مسنی که یک عالمه کتاب فلسفه گذاشته کنارش و به شدت مشغول مطالعه است... سر صحبت را باز می کنم و از او درخواست می کنم که به من کتاب معرفی کند که ناگهان معلوم می شود که فلسفه تدریس می کنند و رئیس انجمن ادبیات و فلسفه ی استان هستند!!! به به! چه چیزی بهتر از این؟! مرا دعوت می کند به یکی از جلسات من هم با کمال میل می روم (امروز) و البته واضح و مبرهن است که دوست و هم خانه ی عزیزم را که به نوعی سرجهازی بنده محسوب می شوند را هم با خودم می برم... فردا هم قرار است با همین گروه برویم کوهنوردی و گردش در طبیعت. از حق نگذریم برای سلامتی جسمی و روحیمان واقعا مفید است... از سر شب تا حالا هم داریم غذا آماده می کنیم برای فردا! حالا مانده ایم با وجود انواع خوراکی های مفید و غیر مفید که برای فردا آماده کرده ایم اقدام به انجام چنین فعالیتی در راستای سلامتیمان است یا در تقابل با آن! این آدم ها مرا یه یاد گروهی می اندازند که در تعطیلات بین دو ترم در تهران با آنها آشنا شدم. گروهی از بچه های تئاتر...آدم های جالبی بودند... قرار گذاشتیم داخل سالن نمایش دانشگاه علم و صنعت، تمرین یکی از بچه ها را ببینیم که همان دم در ورودی گیر می دهند به مانتوی من که کوتاه است و اگر این طوری برویم تو ...  استغفرالله!  دهان آدم را باز می کنند...! نگویم بهتر است! خلاصه اش این که نرفتیم! منتظر دوستان ماندیم جایی همان بیرون ها و بعد چهارنفری رفتیم به یکی از این کافی شاپ های هنری خیابانِ... اسم خیابانش یادم نیست...! اهمیتی هم ندارد ولی به خوبی یادم هست که همه ی پولمان را داده بودیم برای بلیط تئاتر و ناهار و ... به منویم خیره شده بودم و متعجبانه از بچه ها پرسیدم:"قیمت ها به ریال است؟" دوستان هم قیافه هاشان دیدنی بود! اولش همه در محظور گیر کردند ولی درنهایت هر چهار نفر با شهامت تمام به یک چای خالی آن هم از نوع تی بگ بسنده کردیم! و من این بار به هوای یافتن علت قیمت های عجیب غریبش نگاه دقیق تری به اطرافم می اندازم: یک دخمه ی تاریک است با کورسوی نوری از برخی زوایا... صندلی های چوبی به غایت ناراحت برای نشستن... میزهای کوچک چوبی چهارنفره... و کل دکوراسیونش خلاصه شده در دو قفسه ی کتاب و چند تا شمع!... صحبت ها گل می کند و بحث از موضوع "زلزله" می کشد به "توضیح المسائل" و شرایط خاصی که برای زلزله در نظر گرفته شده که جدا از توضیح مساله معذورم! و بعد در حالی که اشک از چشم هایمان روان شده بود از بس از خنده بی صدا به خودمان پیچیده بودیم، دوستان در ادامه نقبی زدند به نظریات فروید و از آنجا بحث کشید به "ستارخان و باقرخان" و بعد "فلسفه ی زبان" و کم کم "نقش آب و هوا در استاکاتو یا لگاتوی لهجه ها"! در اینجا کار به جایی می کشد که یکی از دوستان دو دستش را مشت می کند و روی میز می کوبد و با لحن مستاصلی می گوید:"تو رو خدا به من توجه کنید!" و باز می خندیم...در نهایت می خواهند بحث را سیاسی کنند که یکی از دوستان یادآوری کرد که نمایش الان شروع می شود... می رویم تئاترشهر... "اِرِخش" می بینیم... کلا این روزها اتفاق خاصی نمی افتد... خوش می گذرد... آسان و خوب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۱۲
رها .