شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی


دوستان مطلب قبلی چیز خاصی نیست. صرفا از این که تو صفحه اصلی باشه احساس خطر می کردم. کسایی که رمز رو می خوان بگن واسشون می فرستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۷
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۶
رها .

حتی صحبت کردن راجع به چنین موضوعی باعث شروع دل پیچه ها و حالت تهوع ها می شود. تقریبا یک سال پیش یا بیشتر بود که یکی از همکارها - خانم پ - گفت برادرزاده اش در فلان کشور زندگی می کند و در فلان شرکت مشغول است و ... ما هم با علاقه داشتیم گوش می کردیم تا آنکه صحبت رسید به اینجا که "اگه موافق باشی با هم آشناتون کنم!" که رنگ از رخسار ما پرید و همان عکس العملی را نشان دادیم که در مواجهه با هر خواستگار مقیم غیر از ولایت! و خلاصه قضیه فیصله یافت. ولی به لطف بازرسی های مشترک با معاونت محترم درمان، ما با این همکار عزیزمان که همچنان هم بسیار عزیز است روابطمان هی حسنه تر و حسنه تر شد. تا همین یک ماه پیش که خانم "الف" که آن هم همکار است در جوار همین  خانم "پ" گفتند که حیف، پسر داییشان فعلا وضعیت مناسبی ندارد وگرنه ایشان هرگز اجازه نمی دادند ما از دستش برویم!!!! که ناگهان صحبت خانم پ هم باز شد که "والله برادرزاده ما که شرایط خوبی هم داشت که جواب رد گرفت" درد سرتان ندهم. همین چندتا جمله باعث شد بحث دوباره باز شود و هی خانم الف بگوید:"اوا چرا آخه؟ فلانی که خیلی پسر خوبیه و ..." ما هم هی توی رودربایستی به ساعتمان نگاه می کردیم که "پس این راننده فلان فلان شده چرا نمیاد دنبال ما؟" و تهش از دهان ما خارج شد که "خانم پ جان، آخه ایشون که اصلا ایران نیستند الان. باشه چشم اگر اومدند و خودشونم تمایل داشتند می رم می بینمشون. حالا شما اصلا مطرح نکنید باهاشون. بذارید اگر یه روزی اومدند..."

بعد خانم پ همان روز ما هنوز از اداره نرسیده بودیم منزل که پیام دادند "عکسش رو برات فرستادم... ببین اصلا می پسندی؟!" بعد یکهو تا آمدیم به خودمان بیاییم ناگهان اوضاع از کنترل ما خارج شد! عکس ما را هم فرستادند برای ایشان و بعد "زن داداش (مادر شوهر بالقوه!) هم سلام می رسونند و زن داداشم عاشقیدون شدِس و...!" ما هم هی پوکر فیس به دیوار رو به رو خیره شدیم و یک ماری تو دلمان از این طرف می رفت آن طرف و هی نیش می زد! تا یک هفته پیش که گفتند برادرزاده شان اجازه می خواهد که به ما زنگ بزند! ما هم که کلا بحث جدی می شود اول سردردهای میگرنی مان عود می کند، بعد دل پیچه و گلاب به رویتان موارد دیگر رخ می دهد، بعد ریزش مو می گیریم، به اینجا که می رسد سریع جواب منفی می دهیم مبادا بیشتر از این اذیت شویم. از این طرف مامان هی فرمودند که "تو چرا اینجوری برخورد می کنی و حالا حرف زدن مگه چه ایرادی داره؟!" ما هم نزدیک به ده روز زمان خواستیم که مثلا فکر کنیم! به چی را خودم هم نمی دانم! و هی تف و لعنت فرستادیم به این رسم و رسوم و یک مساله بنیادین در ذهنمان شکل گرفت که "اصلا چرا دخترها باید شوهر کنند؟!" خلاصه کنم علارغم همه اینها ما گفتیم"چشم، بگویید زنگ بزنند!" و بالاخره دیشب زنگ زدند!

من نمی دانم ایا دخترهای دیگر هم در مواجهه با پیشنهادهایشان همین قدر پنیک می شوند یا نه! حتی درک این که کسی برای چنین موضوعی ذوق کند هم اصلا برایم امکان پذیر نیست. باز هم دم آیدا جان گرم که نشست برای ما فکر کرد 5-6 تا سوال خوب عنوان کرد. وگرنه کل یک ساعت مکالمه به "دیگه چه خبر؟!" می گذشت! متاسفانه باید بگویم آدم معقولی به نظر می رسید. خیلی پخته و منطقی صحبت می کرد و اتفاقا کم و بیش علایق مشترک هم داشتیم. 4-5 بار هم ما به طرق مختلف عنوان کردیم تماس تلفنی را نمی پسندیم و البته این را هم گفتیم که انتظار نداریم ایشان بخاطر یک مساله ای که معلوم نیست آخر عاقبت داشته باشد کار و زندگی اش را ول کند و این همه هزینه کند بیاید اینجا و توی ذهنمان این بود که "ایشون همین چند وقت پیش ایران بوده و حالا حالاها نمیاد و اینجوری حداقل تا یک سال دیگه راحتم!" منتهی فکر کنم ایشان که از مقاصد ما بی خبر بود این طور تعبیر کرد که "عجب دختر فهمیده ای!"... در نهایت هم فرمودند:"چشم، دفعه بعدی زمانی باهات تماس می گیرم که بخوایم مکان ملاقات رو تعیین کنیم." منتها بعدا که تمام شد و قطع کردیم عمه شان پیام داد که برادرزاده شان گفته:"الان سرم شلوغه ولی زمستون میام!" و باز طبق معمول ما رفتیم روی ویبره! و بالاخره دیشب به هر ضرب و زوری بود خودمان را خواباندیم تا امروز صبح که آیدا جان لطف فرمودند پیام دادند:"و زمستان از رگ گردن به ما نزدیک تر است!"

حالا خود مساله ازدواج به حد کافی برای من ترسناک هست. راجع به مهاجرت هم این طور بگم که البته بدم نمی آید در یک جامعه آزاد زندگی کنم. مجبور نباشم حجاب داشته باشم. حقوق شهروندیم رعایت بشود. شغل و حقوق و مزایا مناسبی داشته باشم. امکان ادامه تحصیل و پیشرفت باشد. عضو اتحادیه اروپا هم باشد خوب است. دوست و آشنا هم داشته باشم و مهم تر از همه این که فاصله اش هم با خانه مامان این ها نیم ساعت بیشتر نباشد! :))) [در کل این چیزی که ما می خواهیم "نشد" است!]

به خدا این ها لوس بازی نیست. من بعضی وقت ها واقعا فکر می کنم بنده اصلا marriage material نیستم. الان چی ندارم که بخواهم با ازدواج بدست بیاورم؟ الحمدالله منزل پدری به قدر خودش راحت است، دستمان به دهانمان می رسد، آزاد و راحتیم که هر وقت خواستیم برویم هر وقت خواستیم بیاییم، مسئولیتی جز مسئولیت پرنده هایمان گردنمان نیست و همه هم دم دستند و مهم تر از همه این که نسبتا آرامش داریم.

من واقعا برایم سوال است. یعنی شما باید کاری را انجام دهید چون همه انجام می دهند؟! هیچ تضمینی وجود ندارد که آدم بعد از ازدواج خوشحال تر از قبلش باشد. کلا زندگی، زندگی تضمین ها و ضمانت ها نیست. آدم باید در لحظه حس خوبی داشته باشد. حسی که وارد شدن یک فرد دیگر به زندگی شخصی من به من می دهد، حسی است شبیه دل پیچه! شاید حتی همان لحظه ای که با فلانی حرف می زنم یا بیرون می روم حس کنم "بد نبود" یا "خوش گذشت" یا حتی "چه آدم باحالی"! ولی به محض این که می رود و تنها می شوم تمام این حس ها هم رفته و بنده مصداق واقعی این عبارتم که "از دل برود هر آنکه از دیده رود!" و تهش به این نتیجه می رسم که "تنهایی رو عشقه"

 

پ.ن: ذیگه صادقانه تر از این نمی تونستم بنویسم. خواهشم این که لطفا مراعات چیزی رو نکنید و بدون سانسور نظر بدید. من واقعا باید این مساله رو حلش کنم.

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۴
رها .

اولی این متن رو بخونید تا بریم سراغ ادامه مطلب:

یک دانشجوی افغانی می گفت زمان تحصیلم در سوئیس با یکی از اساتید دانشگاهمون رفتیم کافه نزدیک دانشگاه تا قهوه بخوریم.

حرف از حکومت و اوضاع بد افغانستان شد که استادم حرف جالبی زد که همواره توی ذهنم نقش بست.

استادم گفت: فکر نکن برای کشور قرعه کشی کرده اند و مردم سوئیس به خاطر شانس خوب این حکومت گیرشون اومده و مردم افغانستان بدشانس بودن و به این روز افتادند، بلکه هر ملتی حکومتی که سزاوارش هست رو می سازه و اتفاقا مردم سوئیس حقشون داشتن حکومتی اینچنین هست و افغان ها هم لیاقتشون بیشتر از اینی که دارند، نیست.

دوستم می گفت: کمی احساس تحقیر کردم به همین خاطر پرسیدم "افغان ها چه کاری باید انجام دهند تا تغییر کنند؟" استاد فنجون قهوه رو از کنار دهانش پایین آورد و لبخندی زد و گفت: "هر سوئیسی در سال 10 کتاب می خواند، تو اگر یک افغانی را دیدی از طرف من بهش بگو چنانچه مردم کشورت سالی یک کتاب بخوانند کشورت تغییر خواهد کرد. این راه حل به کشورهای مشابه نیز قابل تعمیم است."

ما به محیط مان عادت می کنیم

اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید.

اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگویید و اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.

اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.

تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت محلق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند واصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوی.

همیشه به فکر تغییر باشید و گرنه همه چیز تغییر می کند و شما قرن ها از زندگی عقب می مانید!

(از کتاب: یک روز را 365 بار تکرار نکن، اندرو متیوس)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۶
رها .

"جوونای این دوره" جدیدا فحش شده! یعنی هر جمله ای با چنین مطلعی حاکی از خاک بر سری، بی عرضگی و ماست بودن جوان امروزی دارد. ما هم هی دندان روی جگر گذاشتیم تا همین چند وقت پیش که این را تف کردیم توی صورت یک جوان آن دوره ای (!) :"که شاهکار جوونای قدیمم دیدیم! مثل این که این وضعیتی که ما امروز داریم نتیجه جوگیری چند نسل قبل بوده ها!"

بعد راست راست زل می زنند به ما... که این چرا اینطوری کرد؟! ادبش کجا رفته؟ و از این مدل صحبت ها...

بابا تحمل آدم حدی دارد دیگر. انگار "جوان آن دوره" چه تاجی بر سر ما گذاشته و کدام میراث گرانبها و خدمت عظیم را در کارنامه ی گهربار خود ذخیره دارد؟! همه چیز هم آن موقع ها یک جور دیگر بود! می دانید؟

نقل است غضنفر در سال 62 با دو نفر دعوایش شد...

البته در جریان هستید که؟؟

سال 62 دو نفر خیییلی بود!!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۰
رها .

- توتو جان؟

- ... [سکوت!]

- پسر مامان؟

- ...

- عزیزم؟

- ...

- بچه؟

- ...

- عشق مامان؟

- ... [یه صدای ضعیف کوچولو از اون ته، با کلی ناز:]... توتو

- [من در حالیکه ذوق مرگ شدم:] جووووووونم 3> 3> 3>

- [باز یه صدای کوچولو:] جووون

و مکالمه در همین جا به دلیل غش و ضعف بنده به پایان می رسه.


پ.ن: داشتم اینو واسه یکی از دوستام تعریف می کردم. دوستم می گه:" عزیزم خیلی خوشحال نباش جوابتو می ده... شاید می خواد زودتر از شرت راحت شه. ول کنم نیستی آخه!" ^_^

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۹:۰۴
رها .

دوست عزیزی ( کافه نشین ) زحمت کشیدن و کتاب "انسان ها در عصر ظلمت" رو به صورت فایل PDF توی وبلاگشون قرار دادن و از مخاطبین دعوت کردن تا 25 مهر ماه این کتاب رو مطالعه کنند و بعد به سوالاتشون جواب بدن... البته که من خودم خیلی علاقمند هستم و سعی می کنم تا تاریخ گفته شده کتاب رو بخونم ولی الان یه چیز دیگه به ذهنم رسید. اونم این که:

دوستان عزیز متفکر فرهیخته ی اهل مطالعه ی من 3> 3> (هندونه ها رو محکم بگیرید نیفته ^_^)

نظرتون چیه که یه انجمن کتابخوانی وبلاگی راه بندازیم؟ و هر کسی دوستای کتاب خونشو معرفی کنه. یعنی کلا دوستای اهل مطالعمونو به هم معرفی کنیم. بعد هر ماه یک کتاب خوب که ارزش بررسی و بحث داشته باشه رو مطالعه کنیم و راجع بهش بحث کنیم؟ دوستایی که معرفی می کنید هم لازم نیست حتما وبلاگ داشته باشن. فقط اهل مشارکت باشن :)

من البته سرچ کردم ولی چیزی پیدا نکردم. حدس می زنم جدا از اون نرم افزار جذاب goodreaders که می تونید روی گوشی هاتون نصب کنید، احتمالا وبلاگ های این مدلی هم وجود داشته باشه.

لطفا اگه کسی سایتی، آدرسی، وبلاگی در این زمینه می شناسه معرفی کنه...

سپاس

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۱۱
رها .

فکر کنید توی روزگاری که همین که به کسی می رسید انقدر از درد و مرض و ناراحتی هایش برایتان می گوید که به این نتیجه می رسید که پرسیدن حال طرف بزرگترین اشتباه زندگیتان بوده، و اگر برای کسی درد دل کنید تا به شما ثابت نکند که از شما بدبخت تر است ول کن قضیه نیست، موجود دلپذیری وجود داشته باشد به نام "آیدا"... <3

که به لطف شبکه های اجتماعی، علی رغم فاصله زیاد دائم الاتصال باشید. بتوانید بروید نمایشگاه نقاشی و کیف کنید از بس نقاشی ها زیبا هستند و عکسش را تندی برایش بفرستید تا او هم ذوق کند. انگار با هم رفته اید! و وقتی یک آهنگ زیبا گوش می کنید دلتان بخواهد برایش بفرستید. و برایش از دعوای چند لحظه پیشتان با مادرتان بگویید که می خواست به زور میوه توی حلقتان بریزد! "انگار بچه گیر آورده!" یا بروید توی اتاق برایش از برادرزادتان بنویسید "آیدا... انقدر امشب عرشیا اذیت کرده اگه به خاطر مامانش نبود تا حالا رندش کرده بودم!" یا از بحثی که سر کار با یک یارویی داشته اید. تندی بروید یک گوشه کناری و ببینید آفلاین است اما برایش پیام بگذارید که "با فلانی دعوام شد... این یارو مستحق مرگ دردناکه!" و بدانید که او می داند منظورتان چیست و بعدش احساس کنید که "آخیش... سبک شدم." و راجع به فلان کتاب یا فلان فیلم صحبت کنید. و زندگی صورتی شود...:) از افکارتان بنویسید. از این که هوس کرده اید تنهایی بروید کیش. یا لنز رنگی خریده اید و اولین کاری که می کنید این باشد که عکسش را بفرستید و نامه ای که برای فلان دوستتان نوشته اید را بفرستید اول او بخواند و اگر لازم می داند اصلاحش کند. یا وقتی با فلان خواستگارتان بیرون می روید خبرهای لحظه به لحظه مخابره کنید. و از هوس های آنیتان بگویید. از این که چقدر دوست دارید بروید غواصی و چقدر دلتان می خواست یک گربه داشته باشید. و او برود مسافرت و برایتان تعریف کند که چرا با مادرش بحثش شده و دست آخر از کنار استخر برایتان عکس بفرستد و بگوید که "عاشق مسافرتای خانوادگیم... مخصوصا وقتی من باهاشون نمی رم!!" و با هم قاه قاه بخندید. بتوانید خودتان باشید. بی سانسور و هر از گاهی به هم بگویید "خدا منو واست حفظ کنه...:)))" و آن یکی بگوید "الهی"  و هر آنچه توی ذهن خرابتان هست را به او بگویید و بدانید که درک می کند. که قضاوتتان نمی کند و خیلی وقت ها حتی می گوید "من هم همین طور!"

و یک شبی مثل دیشب چنین پیامی بدهد:

"هر کسی باید در زندگی اش کسی را داشته باشد که پیش او خودش باشد. که هیجانات لحظه اش را با او در میان بگذارد:

-          موهام رو رنگ کردم.

-          الان دلم خواست ژاپن باشم.

-          می دونی، دلم می خواد الان یکی رو بزنم.

بعد طرف دوم بشنود. میمیک صورتش هم تکان نخورد حتی. فقط بشنود. و بگذارد تو خودت باشی؛ که چیزی را نریزی در دلت. بعد برود و به زندگی روزمره اش برسد.

آنوقت تو بیایی و بنشینی کنار آدم های زندگی ات که اگر به آن ها بگویی: "الان دلم خواست ژاپن باشم" کنکاش می کنند برای خودت بودن.

باید باشد؛ در زندگی هر کسی باید کسی باشد برای شنیدن هیجانات تو در لحظه؛ بی هیچ چرایی؛ بی هیچ اجبار به سانسوری..."

و زیرش بنویسد "تو از اینای منی" (با یک قلب)

من حتی نمی دانم اینجا را می خواند یا نه... ولی هیجان این لحظه من این بود که یکجایی این را بگویم :"آیدایی ، عشقم، besti، خره... خیلی دوستت دارم... خیییییلی خییییلی زیاد"

 خدا واسه من حفظت کنه :) :*

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۳:۳۹
رها .

فکر می کنم قبلا هم راجع به این موضوع نوشته ام ولی چی شد که باز صحبتش باز شد؟ بحثی که با یکی از همکارانم داشتم. ایشان می شود گفت رفیق فایریک ماست توی اداره. یا شاید رفیق فابریک ما بود! صبح ها با هم صبحانه می خوردیم و روزهایی که به خاطر بچه هایش مرخصی می گرفت گاها بنده کارش را کاور می کردم. دیروز آمده راجع به یک موضوعی نظر بنده را می پرسد و به قولی دارد مشورت می گیرد. من هم صادقانه نظرم را می گویم. بعد برگشته به بنده می گوید: "من الان دوازده سال سابقه ی کار دارم. شاید اوایل مثل شما فکر می کردم ولی الان به این نتیجه رسیدم که نباید این طور برخورد کنم. شما هم سنت بره بالاتر روشتو عوض می کنی!" می توانم بگویم از شنیدن چنین حرفی گر گرفتم. همان موقع تلفنش زنگ زد. من هم بهانه ای آوردم و از اتاقش آمدم بیرون. جالب این که با آن روش ملایمش هنوز هم نتوانسته از شر مشکلش راحت شود و دوباره امروز آمد نمیدانم با چه رویی این بحث را باز کرد! در این ماجرا دو مساله برای من مطرح بود:
اول این که خواهر عزیز، شما داری از من مشورت می گیری نه من از شما! پس ظرفیت شنیدن حرف من را هم باید داشته باشی. بعد هم این چه روش زشتی است که افراد سن و سال دارتر دارند؟ مرا یاد کودکی هایم می اندازد که سوال های مگو از مامان می پرسیدم و ایشان پاسخ می داد "بزرگ بشی خودت می فهمی!" عزیز من شما اگر دلیل منطقی داری بگو ما هم استفاده کنیم و شاید حتی با هم بحث کنیم ببینیم حرف کداممان درست است. اگر هم نداری این اصلا رسم ادب نیست که شعور بنده را به خاطر سن کمم ببری زیر سوال و بعد هم استناد کنی به دوازده سالی که داری این کار را می کنی. این که شخصی n سال است دارد یک کاری را به یک روش خاصی انجام می دهد دلیل بر این نیست که n سال آن کار را به خوبی انجام می داده. شاید (و فقط شاید) دوازده سال داشتی گند می زدی!
مساله بعدی این روش همکار بنده و خیلی از آدم هاست که می خواهند همه را راضی نگه دارند. آخر مگر می شود آدمی سالم و صادق باشد و بتواند چنین کاری انجام دهد؟ در این رابطه ارجاع می دهم به کتاب "جاذبه و دافعه امام علی" نوشته دکتر مطهری. برای کسانی که حوصله مطالعه ندارند هم لپ کلام این که آدمیزاد همان طور که به دوست احتیاج دارد به دشمن هم احتیاج دارد! به آدمی که دشمن ندارد و می خواهد همه را از خودش راضی نگه دارد می گویند آدم دورو! یا به قول اسلامی ترهایش منافق! آخر آدم های جامعه که همه خوب نیستند که شما بتوانی با راضی نگه راشتن همه کارت را به سلامت پیش ببری. شما هر کاری بخواهید انجام دهید همیشه یک عده ای از کار آدم می رنجند که "به درک" را گذاشته اند برای همین وقت ها. استفاده نکنید "به درک"هایتان حیف می شود!
امروز هم خیلی همکار محترم را تحویل نگرفتیم. من از آن دسته آدم هایی هستم که خودم انقدر مساله و مشکل یا ببخشید... انقدر صنم دارد که یاسمن توی آن گم است. آدمی که اهمیتش در حد یک صبحانه است و دارد برای من دغدغه درست می کند را باید گذاشت کنار. یا شاید الان عصبانی ام دارم چرت و پرت می گویم!
آخر ناراحتی از دست همکار هم شد مشکل؟!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۲۷
رها .

من حدودا دو هفته پیش ماشینو بردم کارواش و با توجه به همین دو هفته ی گذشته و البته تجارب قبلی به یه نتیجه ی جدیدی رسیدم که گفتم با شما هم درمیون بذارم و اون اینکه احتمالا بین بردن ماشین به کارواش و دو مساله زیر یه ارتباط منطقی وجود داره:

۱.  بارش باران های پراکنده و چرک!

۲. شیوع اسهال در پرندگان!!

حتی یه صبح شنبه اومدم بعد از دو روز ماشینو از پارکینگ بذارم بیرون دیدم یه پرنده رو برف پاک کن تخم گذاشته!!!

به همین سوی چراغ قسم اگه دروغ بگم :/

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۱
رها .