شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست!... حتی شاید از لحظه ی تحویل سالشم پیدا باشه! امسال موقع تحویل سال من خواب بودم. در کمال گیجی فکر می کردم 2 بعد از ظهر فرداش سال تحویل می شه. در خواب ناز بودم که صدای انفجار شنیدم. از خواب پریدم. همون طور که تو تاریکی چشمام باز بود صدای شلیک دوم رو شنیدم و بعد صدای جیغ و داد. بیشتر که دقت کردم دیدم صدای ترقه است و انگار یه عده هم بزن برقص راه انداختند! اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اینا حتما ادامه ی جو گیری های چهارشنبه سوریه. اونم ساعت 2 نصف شب...

-   "عجب آدمای نفهم بیشعورین!"

و خلاصه این طور شد که بنده سال خوب 1394 رو با فحش تحویل کردم!

صبح که از خواب بیدار شدم رفتم پایین تازه فهمیدم دیشب داستان از چه قرار بوده ولی همچنان نظرم راجع بهشون همون بود که قبل تر خدمتتون عرض کردم. بگذریم... هنوز واژه های عید و سال خوش و مبارک و ... تو دهن ما نماسیده بود که اشکان (برادرزاده وروجکم) به اطلاع رسوندن که برادر کوچولوی نابغشون دیشب زده ماهی کوچولوی قرمز منو له کرده!!!!!!!!!!!!! اونم با دست!!!! یعنی من عاشق این روحیات لطیف این دوتام!!! همین جا بود که من برای دومین بار در سال 1394 گر گرفتم!

بعد مامان ریز ماجرا رو تعریف کرد که عرشیا از مامان یه دستمال خواسته گفته می خوام دماغمو پاک کنم. بعد ماهی طفل معصوم حادثه دیده رو گذاشته توش و انداخته تو سطل آشغال!!!!!!! که اشکان اومده لوش داده و مامان بدو بدو رفته ماهی زبون بسته رو در آورده انداخته تو آب ولی طفلی دیگه نزدیکای صبح تموم کرده بود!!! یعنی من هنوز به زندگی این ماهیه فکر می کنم اشک تو چشام جمع می شه... بازم بگذریم...

دایی مامان این دوتا وروجک روز قبل از عید به رحمت خدا رفت. این طور شد که این دوتا کلا خونه ی ما هستند و گاها مامانشون که عروس ما باشه میاد یه سری می زنه و می ره. این دوتام خونه رو گذاشتن رو سرشون. مامان یه بسته شمع پیدا کرد این دوتا گیر دادند که ما شمع می خوایم. نمی دونم مادر بنده با در نظر گرفتن کدوم سابقه ی درخشان این دوتا واسشون شمع روشن کرد گذاشت تو کاسه داد دستشون که مثلا سرشون گرم باشه یکم مثل بچه آدمیزاد بشینن یه گوشه. من داشتم تلویزیون تماشا می کردم که دیدم اشکان یه دستمال کاغذی گرفته نزدیک شمعش. همون لحظه دویدم دستمالو از دستش گرفتم و کلی بهش گفتم که کار خطرناکیه و این کارو نکن و از این حرفا... و باز نشستم پای تلویزیون که دیدم یه بوی سوختنی میاد. سرمو برگردوندم دیدم یه آتیش بزرگ تو دست اشکانه و داره زبانه می کشه می ره بالا. مثل برق گرفته ها از جام پریدم دویدم سمتش و فقط داد زدم مامان آتیش و از وحشت این که الان بچه آتیش می گیره دستمال کاغذی های آتیش گرفته رو با کف دست گرفتم و دویدم سمت آشپزخونه که تو همین چند ثانیه احساس کردم تا مغز استخونم آتیش گرفت. مامانمم هم از هول دوید با پا تکه های دستمال که رو فرش و مبل افتاده بود رو خاموش می کرد. آتیشو که خاموش کردیم من بدو بدو رفتم دستمو گرفتم زیر آب سرد که دیدم اشکان نشسته بر و بر منو نگاه می کنه.

یعنی باورتون نمی شه اگه بگم اون لحظه من مستعد قتل بودم!!! اگه بگم جنون آنی رو تجربه کردم دروغ نگفتم. به حدی عصبانی شدم که دست سوختمو از زیر شیر آب آوردم بیرون رفتم یکی خوابوندم زیر گوش بچه و شروع کردم سرش داد زدن که "مگه من یه بار بهت نگفتم این کارو نکن؟!! داشتی خونه رو آتیش می زدی." بعدم تا یکی دو ساعت یخ رو دستم گذاشته بودم که دردش کم شه. خلاصه کار که به اینجا رسید دیگه دوتاییشون موش شدند. یکی رو کاناپه ی اون طرف خوابش برد. اشکانم از ترس از جاش بلند نمی شد. منم که کلا اون روی سگم بود روز اول عیدی کسی جرئت نمی کرد خیلی دور و برم بپلکه و از فکر این که فردام باز این دوتا اینجان و من دیگه تحمل ندارم زنگ زدم به دوستم که مسوول فنی داروخانه شبانه روزیه و کلی قبلش ازم خواهش کرده بود که اگه جا داره تو ایام عید بعضی روزا رو من به جاش برم و من به دلایل خیلی زیاد رد کرده بودم. به هر حال از این که دائم بخوام سر این دوتا وروجک داد بزنم بهتر بود و به این صورت بنده روز دوم عید رو در دو شیفت صبح و بعد از ظهر در داروخانه ی شبانه روزی گذراندم و بقیه ی شیفت های ایام تعطیل هم با همین دوست عزیز تقسیم کردیم و خلاصه یک روز در میون دو شیفته می رم سر کار...! خلاصه ... اینم از عید امسال! امیدوارم بقیه ی سالش بهتر از عیدش باشه و برای شما دوستای خوبم هم سالی پر از شادی، سلامتی و خبرهای خوب آرزو می کنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۰
رها .
در این هنگام که آئین قانونی دریافت دانشنامه خود را انجام داده و برای پرداخت به پیشه داروسازی شایستگی یافته ام در برابر شما هیئت قضات رساله دکتری و حضار دیگر بخداوند تبارک و تعالی سوگند یاد می کنم و شرف و وجدان خویش را گواه می گیرم که همواره در پیشه خود به راه پرهیزکاری و درستی گام بردارم و در برابر عزت فن داروسازی سیم و زر و جاه و مقام را خوار بدارم و بیماران از پا درآمده را دستگیر باشم و راز مریضان راهیچگاه فاش نسازم و به کارهای نادرست مانند افکندن جنین و دادن داروهای کشنده به هیچگونه نپردازم و همواره بکوشم تا آنچه میکنم پسندیده خداوند متعال باشد.اینک با پیمانی استوار زیر این سوگند نامه را بدست خود امضاء میکنم و آنرا به نام سند شرافت خویش به آموزش دانشکده داروسازی می سپارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۴۰
رها .
نوشتن عالیه... فوق العادست... شاید یه غیبت چند ماهه این حسو بیشتر کنه که چقدر آدم دلش واسه خودش در حالی که داره به افکارش فکر می کنه و می نویسه تنگ میشه. چقدر وقت نوشتن به خودم نزدیکم. چقدر خوبه که می شه نوشت... تو این چند ماه اتفاقای زیادی افتاد. اگه بخوام از اول بگم، اولیش مسافرت دو نفرم با هم خونم-مریم- بود. خیلی یهویی تصمیم گرفتیم و خیلی یهویی تر دیدیم که هتلمونو رزرو کردیم، چمدونامونو بستیم و بالاخره سفر کردیم! بی نهایت خوش گذشت... از همون لحظه ای که وارد مشهد شدیم، فائزه اومد پیشمون، رفتیم حرم... بعدش شهربازی... اون عکس مسخره ای که تو ترن ازمون گرفتن و چشمامون از ترس و هیجان داره برق می زنه و ما چاپش کردیم... پشمک خوردیم و با پشمکمون عکس گرفتیم در حالیکه دهن هرسه تامون باز بود واسه گاز زدنش... و از سرما لرزیدیم... و گفتیم ... و خندیدیم... از ته دل! چالیدره، باغ پونه، طرقبه... الان دیگه اسامی همش یادم نمیاد... خیلی خوش گذشت... اتفاق مهم بعدی این بود که بالاخره من یه حیوون خونگی خریدم... یه عروس هلندی... طوطوی من که عاشقشم. وقتی خریدمش جوجه بود، گفتند  پسره ما هم اسمشو گذاشتیم "تقی"... ولی حالا که خواستیم واسش همسر اختیار کنیم فهمیدیم که اصلا تو جوجگی جنسیتشون معلوم نمی شه. خلاصه این که قراره تقیو ببرم داروخانه دامپزشکی معاینه بشه ببینیم ایشون الان آقا تقیه یا تقی خانم! و این که تکلیف منم روشن بشه که باید واسه این بچه زن بگیرم یا شوهرش بدم! عکس بچمم می تونید این پایین ببینید که چه گل پسری دارم: بعد از اون این که روزانه دو شیفت سر کار می رم و از اونجایی که یکی از شیفتام یه شهر دیگست بعد از شیفت دوم که برمی گردم خونه تنها تفاوتم با یه جنازه دراینه که دارم نفس می کشم! وگرنه هیچ گونه علائم حیات دیگه ای در من دیده نمی شه! قبلا یادمه با مریم همش خودمونو مسخره می کردیم که این زندگی که ما داریم زندگی حیوانیه :"کار کن ،بخور، بخواب!" حالا که مریم رفته خونه و تنها شدم حتی دیگه زندگی حیوانیم ندارم چون خوردن هم از زندگی روزانم حذف شده. الان فقط خواب!!! گواه دیگه ی این موضوعم این که در عرض دو هفته 3 کیلو وزن کم کردم. پایان نامه هم خوب پیش می ره اگه خدا بخواد قبل از عید دفاع می کنم و شرش کم می شه. البته نه این که کلا راحت شم... لامصب امتحان تخصصو انداختند خرداد! یعنی 5 ماه زودتر از اونی که باید باشه و این یعنی گند زده شده به زندگیم! قرار بود عید برم ترکیه که با این حساب کلا مسافرت امسال مالیده! فقط باید هر چه زودتر دفاع کنم، امتحان زبانشو بدم و خودمو آماده کنم واسه خرداد... از اونجایی که فعلا نه وقت دارم و نه می تونم کاری واسش بکنم پس بهش فکر نمی کنم و این یه مورد خاص فعلا رفته رو stand by ! مطلب بعدی که نمی دونم باید بنویسم یا نه... تو ادامه مطلب می نویسم. هر کی رمزو خواست بگه واسش بفرستم J
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۲۸
رها .

سلام.. من لپتاپم مشکل داره 2 ماهه وقت نکردم ببرم درستش کنم!!! الان بعد از این مدت از کافی نت دارم اینجا می نویسم.  فقط خواستم عذرخواهی کنم از این که بهتون سر نزدم. در اولین فرصت جبران می کنم. 

برمی گردم... حتما...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۱:۰۳
رها .
فقر فرهنگی یعنی این که هشت نه تا النگو توی دستت باشد، آن هم به چه زردی!! آنوقت موقع تحویل نسخه به داروخانه بگویی "داروهایی که بیمه تقبل نمی کند را ندهید لطفا!"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۸:۴۶
رها .

اینقدر از دست ابوی محترم اعصابمان خط خطی است که دلمان می خواهد سرمان را محکم بکوبیم به یک جایی. به گونه ای که پیشانیمان باز شود و خون فواره بزند بیرون ولی دردمان نیاید تا هم ایشان متوجه کار زشتشان شوند و هم خودمان بیش از این آسیب نبینیم.

  ماجرا از این قرار بود که امروز پدرجان برای اولین بار آمدند دم داروخانه دنبال بنده. از آنجا که از سر ساختمان می آمدند و لباسشان مناسب نبود هم نیامدند داخل و هی تلفن پشت تلفن که " بد جا پارک کردم، زود باش" ما هم به دو روپوشمان را عوض کردیم و پریدیم داخل ماشین که یک آقایی پشت سر ما به دو از داروخانه خارج شدند و آمدند دم پنجره ی ماشین از ابوی خواهش کردند که چند لحظه وقتشان را در اختیار ایشان قرار دهند! ما هم که خودمان این کاره ایم! کافیست طرف بگوید "ف" ما خودمان رفته ایم فرح زاد! خلاصه یک ربعی کنار ماشین با پدر صحبت کردند و ما مثل دختران سربزیر نشستیم داخل ماشین و از توی آیینه ی ماشین، ابوی خودمان و پشت کله ی ایشان را نگاه کردیم! بعد از ابوی می پرسم: "امری داشتند؟" می فرمایند: "بله... شمارتو گرفت!!!!!!!!!!"

این هم چند مثال شماتیک از چهره ی بنده در آن لحظه برای چیزی حدود 10 ثانیه: :o ... :/ ...  

بعد از چند ثانیه که نطقمان باز شد از ابوی می پرسیم که: "شما چرا شماره ی خودتان را ندادید؟ و چرا شماره ی دختر مردم را می دهید به این و آن؟!" که به راحتی انگار که خیلی هم کار طبیعی و عادی کرده اند شاکی می شوند که :"حالا مگه چی شده؟ آدم خلافی که نیست. فامیل فلانی بود... اول آخرم که می خواست با تو صحبت کنه... به منم زنگ می زد باید گوشی را می دادم به خودت! اگه اصلا به تفاهم رسیدید بعد ما وارد عمل می شیم! اگه هم نه که چه بهتر! تو هنوز کلی راه پیش رو داری."

یعنی پدر بنده علنا از آن ور بام افتاده اند و گند روشن فکری را در آورده اند! خلاصه ما مکالمه ی بیشتر در این زمینه با ابوی را صلاح ندانسته و رسما خفه قان گرفتیم ولی همین که رسیدیم منزل با چشمانی اشک بار مادر جانمان را در جریان قرار داده و ایشان کلی با پدر راجع به رسم و رسوم هر کاری صحبت کردند! نکته ی جالب دیگرش هم این که پدر جان صاف در آمده اند گفته اند که دخترشان قصد ادامه تحصیل دارد!!!! و معلوم نیست اصلا ایران بماند یا نه!!! بعد هم که ازشان می پرسیم کدام دخترشان را می گویند؟ فرمودند: "تو مگه نمی گفتی می خوای بری کانادا تخصص بگیری؟!" شده شرایطی که به معنای واقعی ما می گوییم نر است و این ها می گویند بدوش! فعلا هم تا اطلاع ثانوی بنده شماره های غریبه را پاسخ گو نخواهم بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۱۵
رها .

دوست عزیز چهل ساله ام سلام... امیدوارم که حالت خوب باشد. مدت هاست دلم می خواهد برایت نامه بنویسم. هر چند گاهی فکر می کنم ممکن است مرا نشناسی. یا ممکن است این نامه اسباب خنده ات گردد. ولی مطمئنم خنده ات من باب تمسخر نخواهد بود. تو را تصور می کنم که مرا خوب یادت هست و یک لبخند صمیمی کنج لب هایت نشانده ای. به هر حال تصمیم گرفتم بنویسم. هر چند شاید هرگز پستش نکنم. اصلا نامه را باید به کجا بفرستم؟! آدرست را که ندارم. ولی تو که حرف های مرا نگفته خوب می دانی. این چرک نویس ها من باب دل خودم است...

اگر از اوضاع و احوالمان می پرسی اینجا شکر خدا اوضاع رو به راه است. بخاری هایمان روشن است و فضا گرم است و دلچسب... مامان و بابا هم خوبند. سلام هم می رسانند. هر چند که در جریان این نامه نیستند ولی خودت می دانی آن ها همیشه سلام می رسانند. مامان الان 55 سال دارد. این روزها گاهی از بی خوابی شکایت می کند. ولی من همچنان از خوردن آلپرازولام منعش می کنم و بابا هنوز از آن واقعه ی سر خوردن سر ساختمان دستش درد می کند. دیروز سر ناهار نمی توانست دستش را برای برداشتن پارچ آب بلند کند. بعضی شب ها هم از درد دست شکایت می کند. ولی روی هم رفته همه خوبیم. حال من هم خوب است. کمی خسته ام ولی خوبم.

 شب و روزم شده این که درسم تمام شود. مثل بولدوزر دارم درس می خوانم. بعد گاهی وقت ها فکر می کنم تمام شود که چه شود؟! راستش برای این سوال جوابی ندارم. فقط دلم فضای تازه می خواهد نه این کمربندی قدیمی خیابان های شمال که هر روز تا میدان خزر گز می کنم. راستی من باب یادآوری می گویم من الان ترم 10 هستم و 24 سال و یک ماه دارم. 24 سالگی... عجب حکایتی دارد این 24 سالگی...و عجب چیز مزخرفیست! به 18 سالگی می ماند. دوباره باید تصمیم های گنده بگیری و مرا که می شناسی... حالم بد می شود از این تصمیم گرفتن ها وهمیشه ی خدا هم دقیقه  90 ی هستم. می دانی... آدم از نتیجه ی این مدل تصمیم ها می ترسد. گاهی فکر می کنم اگر و فقط اگر می توانستم لحظه ی جای تو باشم و بعد برگردم جای خودم خیلی خوب می شد. تو الان برای من حکم خداوندگاری را داری که همه چیز را می دانی و حیف که آینده ی من آنقدر که برای تو واضح است برای خودم نیست. و من در همین ابتدای نامه تو را به خدایی که فقط او بهترین را برای ما می داند قسم می دهم که اگر جایی در میانه ی راه زندگی دسته گلی به آب دادم یا تصمیم اشتباهی گرفتم یا بقیه ی چیزهایی که خودت می دانی، بگذاری به حساب همین ندانستن ها و مرا ببخشی... و خودت را هم...

راستی چند روزیست رفته ام توی فکر که بروم از این موسسات و کالج ها اطلاعات بگیرم ولی خدا می داند -و البته تو- که آیا هرگز این کار را خواهم کرد یا نه... گاهی فکر می کنم که شاید این هجرت برای من از آن مدل خواسته هاییست که همین که خواسته شده باشند آدم را ارضا می کنند. از آنها که هیچ گاه عملیشان نمی کنی. مثل آن پیست اسکی که این همه با دانیال برنامه اش را ریختیم و خوشحال شدیم و ذوق کردیم و هیچ وقت هم نرفتیم! ولی یکی از این خواسته های من این است که بعدها در خانه ام یک کتابخانه ی کوچک داشته باشم. تقریبا هر هفته می روم شهر کتاب و یک کتاب جدید می خرم. کتابهایی با قطر کم که بشود توی سرویس دانشگاه، یا قبل ازخواب دست گرفت و راحت خواند. این هفته "بازگشت شازده کوچولو" را خریدم و "پرنده ی من" را...خب،  این کتابخانه داشتن چیز خیلی بزرگی نیست ولی مرا خوشحال می کند... راستی تو در خانه ات کتابخانه داری؟

می دانی... به نظرم خیلی خوب است که آدم بلد باشد با چیزهای کوچک خوشحال شود و بتواند به چیزهای کمی خنده دار با صدای بلند بخندد. خوب است آدم بلد باشد تفریح کند و لذت ببرد. حتی با چیزهای کوچک! خوب است آدم واقع بین باشد. نه آنقدر زمینی فکر کند که زمین گیر شود و نه آنقدر رویا بافی کند که هوایی... خوب است آدم تعادل داشته باشد و ثبات. به نظرت آدم توی چهل سالگی ثبات دارد؟ من دوست دارم در چهل سالگی ام کمی خوددارتر باشم و شاید کمی زمینی تر... واقعی تر... صبورتر... و البته عاشق تر...

این خوددار نبودن واقعا مساله ی بزرگیست برای من. همه به راحتی می توانند تاثیر کلامشان را در چهره ی من بخوانند و این واقعا یک ضعف است. کافیست یک روز حالم خوب نباشد تا هر کسی که کمی با روحیات من آشنا باشد، همین که مرا ببیند اولین سوالش این باشد که "تو امروز چته؟!" کلا من یک برون گرای واقعی ام و این اصلا خوب نیست. الان که این را می نویسم عسلکم آمد توی اتاق اول خاله را می بوسد که یعنی "بیرونم نکن" الان هم کنار من نشسته و زل زده به مانیتور و من آسوده از بی سوادی اش اجازه می دهم کنارم بنشیند. این وروجک ها را که می شناسی؟! خیلی دوست دارم بدانم 15-16 سال آینده دارند چه کار می کنند؟! و باز مثل همیشه تو این را حتما خوب می دانی.

بله... تو همه چیز را می دانی و من نمی دانم...حتی نمی دانم چرا گاهی نوشتن برای تو این همه سخت می شود. آخر فقط 15-16 سال از من بزرگتری! از نظر عددی آنقدرها زیاد به نظر نمی آید. ولی آنقدر هست که من باید احترام مخصوص بزرگتر را قائل شوم. شاید اصلا باید "شما" خطابت کنم! چرا زودتر به عقلم نرسید؟! خیلی بد شد که از همان اول این را متوجه نشدم. ممکن است تا همین جا هم از من رنجیده باشید. عجب احمقی هستم... همیشه کارهایم همین طوریست! ولی مرا می شناسید. اگر هم باعث رنجشی شدم عمدی نبوده. فقط زیادی با شما... بله ... با شما احساس راحتی و صمیمیت می کنم.

شما برای من انسان جالبی هستید. پر از مجهولاتی که دوست دارم راجع بهتان بدانم. مثلا این که کجا زندگی می کنید؟ آیا صاحب فرزندی هستید؟ زندگیتان خوب است؟ از همین چیزهایی که همه راجع به هم می پرسند دیگر... می دانید مامان همیشه می گوید:"دوست دارم تو یه دوقلو داشته باشی. حتما هم یکیش دختر باشه!" راستی شما که دوقلو ندارید؟ دارید؟! من که فکر می کنم دوقلو داشتن یک زجر ممتد است! همیشه هم وقتی مامان این را می گوید، در جواب می گویم: "حالا این دعاست یا نفرین؟!" مامان می خندد. هر جوابی بدهم فرقی نمی کند. همیشه می خندد. همین که بچه اش باشی کافیست تا به تو لبخند بزند و به جوک های بی مزه ات بخندد و از حاضرجوابی هایت لذت ببرد و آن قدر بزرگی به خرج دهد که مثلا وقتی امروز دعوایش کردم که چرا اینقدر از عابربانک می ترسد و سعی نمی کند کار با آن یاد بگیرد، یا اینقدر از رانندگی وحشت دارد، به دل نگیرد و باز هم لبخند بزند. بنده ی خدا همیشه همین طور است. شما که باید به خاطر داشته باشی، چه طور وقتی توی خوابگاه دلم می گرفت روزی صد بار زنگ می زد و می خواست مطمئن شود که گریه نمی کنم و اگر می فهمید حالم خوب نیست بغض می کرد و بابا که همیشه توی احوال پرسی هایش می پرسد:"اوضاع چطوره بابا؟ اعصابت که آرومه؟!" و شما را به خدا... آخر دیگر کی اعصابش توی این دوره زمانه آرام است؟ و اصلا چه کسی به اعصاب آرام دیگری اهمیت می دهد؟!... راستی شما که با پدر و مادرتان مشکلی ندارید؟

مطمئنا شما خیلی از من صبورتر هستید و ندانسته هایشان  اذیتتان نمی کند و مهربان تر هستید و خوددارتر. به هر حال شما چهل سالگی عزیز من هستید دیگر... راستی چهل سالگی عزیزم... شما حالا چقدر به 24 سالگیتان فکر می کنید؟ آرزوهایتان یادتان هست؟ مثلا یادتان هست یک زمانی دوست داشتید نوازنده ی خوب ویولن باشید؟ اصلا الان سازمی زنید؟ یا هیچ وقت آن را دستتان می گیرید؟ یادتان هست یک زمانی دوست داشتید به چند زبان تسلط داشته باشید؟ الان فرانسه را چقدر خوب صحبت می کنید؟ چند جای دنیا را تا حالا دیده اید؟ شنا کردن را بالاخره یاد گرفتید؟ به اندام دلخواهتان رسیدید؟ اصلا دیگر به آن فکر می کنید؟ آن دستنبد مهره نظری که از یک دست فروش خریدید را هنوز دارید؟ با مریم و آیدا هنوز هم در ارتباطید؟ با لیلی و زهرا چطور؟ راستی زهرا حالش خوب شد؟ هرگز حافظه اش مثل روز اول شد؟ این را یادم نرود: تخصص گرفتید بالاخره؟! چقدر از گرفتن یا نگرفتنش راضی هستید؟ هنوز آن تغذیه ی لعنتی 3 واحدی یادتان هست که از ترم 6 می خواستید بردارید و انگار طلسم شده بود؟ ...

چقدر سوال دارم! خب دیگر، چهل سالگی عزیز... قرار نبود نامه ام اینقدر طولانی شود ولی ناگهان نطقم باز شد! ممنونم که وقت پرارزشتان را در اختیار من قرار دادید و بسیار سپاسگذارم که فراموشم نکرده اید و لا به لای صندوقچه ی خاطراتتان دنبالم گشته اید. من امروز این را خوب می دانم که شما 15-16 سال آینده ی من هستید و این امروز من است که فردای من را، چهل سالگی ام را می آفریند، با این حال نمی دانم چرا گاهی تصور می کنم که شما انسان دیگری هستید فارغ از خواسته ها و نیازهای من، که هم اکنون در جایی دیگر از این کره ی خاکی زندگی می کنید و مثلا الان که من این را می نویسم توی آشپزخانه تان سوپ جو درست می کنید با شیر!... مسخره است! روزی که شما نامه ی من را بخوانید مسلما من دیگر وجود نخواهم داشت و این غم انگیز است و غم انگیزتر آنکه هرگز نخواهم توانست جواب نامه ام را بگیرم! ولی اشکالی ندارد. من از شما خواهش می کنم که اگر روزی نامه ام به دستتان رسید، جوابش را حتما برایم بنویسید. حتی اگر من وجود نداشته باشم. بنویسید... برای من ... برای خودتان...

دوستدار شما رها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۰۰
رها .
بله دوستان... بالاخره امتحانات تموم شد و من با سرعت هر چه تمام تر برگشتم منزل. بماند که برف  و بوران  در استان های شمالی بیداد می کرد و اینجا یک هیئتی بسیج شده بودند و هم فکری می کردند تا ما به روشی غیر از اتوبوس رانی برگردیم منزل، ولی از اونجا که سیستم هواپیمایی کلا کن فیکون شده بود و واسه قطار هم باید از مدت ها پیش اقدام می کردیم -که نکردیم- علارغم مخالفت ها بنده جفت پامو کردم تو یه لنگه کفش و رفتم بلیط اتوبوس خریدم. آخرین امتحانی که داشتم فرآورده های آرایشی و بهداشتی بود. لعنتی اینقدر زیاد بود که هر چی می خوندی تموم نمی شد. یه بخشیش راجع به انواع شامپو بود که خیلی دوست دارم یه قسمتیشو واستون بازگو کنم: یکی از انواع شامپو، شامپوهای خشک هستند! که روی مو اسپری می شن، بعد باید چند دقیقه صبر کنی و در نهایت موها با دقت شانه بشن. بله دوستان... این شامپوها برای کسانی هستند که نمی خوان حالت و نظم مو به هم بخوره یا فرصت کافی برای خشک کردن و حالت دادن به مو-پس از استحمام- رو ندارن!!(واقعا که مردم چه مشکلاتی دارن!) فقط یه سری ایراداتی دارن و اون این که اگه فرد عجولانه و بی دقت اسپری بزنه یا بد موهاشو شونه کنه به دلیل باقی موندن مواد در سطح مو باعث کثیف تر شدن مو می شن! همچنین به علت حلال هایی که در ساخت این مواد استفاده می شه، این شامپوها سمیت بالایی دارن!! آتش زا هم هستند!!! و در انواعی از این شامپوها که حلال های کلرینه مصرف شده تا حدودی باعث گیجی و بیهوشی می شوند!!!!... بعد من همش ذهنم درگیر بود که خوب چه کاریه؟! آقا مثل بچه آدم برو حموم! به مشکلات فرمولاسیون و پایداری و تحقیقاتی که واسه این محصولات انجام شده که فکر می کنم فقط احساس حماقت بهم دست می ده! واقعا اینقدر واجبه حالا؟! کلا این آرایشی-بهداشتی از اون دسته درسایی بود که جدا از حجم بالایی که داشت به علت محتواش هم اعصاب منو پیاده می کرد. مثلا فرآورده های رنگ مو می خوندیم بعد من حساس می شدم به رنگ موهام و تو این اوضاع احوال امتحانا که قاعدتا مشکل اساسی زندگی دانشجویی ما باید درس و نهایتا خورد و خوراک باشه، من به سرم می زد که زودتر برم موهامو ریشه گیری کنم و هر بار تو آینه نگاه می کردم این دو سانت موی مشکی سر موهام قشنگ می رفت رو اعصابم! یا مثلا بعد فرآورده های مانیکور و پدیکور ناخن هوس می کردم ناخنامو سوهان بکشم و لاک بزنم. اونم شب امتحان! هر چند دقیقه یه بارم می رفتم کرم مرطوب کننده به دستم می زدم! از آرایشی-بهداشتی که بگذریم، کلا کار نکرده نذاشتم تو این امتحانا! منی که سال به سال به فیس بوک سر نمی زدم رفتم یه فیلتر شکن خریدم و هر شب پیجمو چک می کردم و کامنت می ذاشتم! بعد رفتم کلی فیلم خریدم واسه وقت ناهار و شام که تیکه تیکه ببینم... (راستی gravity فوق العاده بود. از دستش ندید...) کلی فیلم و انیمیشن دیدم! بعد بازی fish live رو دانلود کردم و موقع استراحت می رفتم نه تنها به ماهیای خودم که به ماهیای بقیه هم غذا می دادم! اخبار 20:30، آوای باران، کلا کارایی که در حالت عادی انجام نمیدادم! دلیلش هم این بود که خیلی خسته بودم. می خواستم حس کنم منم تو جریان زندگی هستم. منم دارم کارایی رو می کنم که همه ی مردم می کنن. و حالا تموم شد. ترم های 20 واحدی من، درس های سنگین،فارماکولوژی ها، شیمی دارویی ها، فارماکوگنوزی ها، فارماسیوتیکس ها و درمان ها... همه تمام شدند و اگه انشاالله همه ی واحدای این ترمو پاس کنم می تونم 5 سال و نیمه تموم کنم و از این ترم دیگه این خرده ریزاش می مونن که باید جمع بشه. 15 واحد ناقابل واسه ترم بعد... بعد یه ترم 12 واحدی و بعد یک نفس راحت و یک خیال آسوده... بعد از تموم شدن این ترم واسم مسجل شده که اگه فقط یه ذره شعور داشته باشم هرگز نباید امتحان تخصص شرکت کنم، ولی دریغا که هنوز گاهی حسی از درس منو فرا می گیره و تصمیم می گیرم برم جزوه هاشو تهیه کنم! البته در این مواقع چند تا صلوات می فرستم که باحمدالله اغلب این حس برطرف می شه و خلاصه این که هنوز دنبال جزوه نرفتم و انشاالله هیچ وقت هم نمی رم! و کلا در مرحله ی تحقیقاتم که آیا بخونم آیا نخونم؟! یه مسئله ی جالب دیگه این بود که دقیقا تو همین مدت امتحانا خواستگار بود که میومد و می رفت! ما هم که در نطفه خفه می کردیم. بعد هی واسم سوال پیش میومد که اینا بقیه ی وقتای سال کجان که همین که امتحانای ما شروع می شه کورس می ذارن؟! این شعررو شنیدین که می گه: "سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد!..." داستان ما شده حالا! از این حرفا که بگذریم یک هفته تعطیلی بین دو ترم دارم که کلا داره به خواب می گذره که الحق و الانصاف بهترین تفریحه. تلافی همه ی کم خوابی های این ترم دارم تو یه هفته در میارم! تا حدی که مامان می گفت:" چیزی زدی مامان؟! به من بگو!" همش دارم جلو تلویزیون چرت می زنم! خب دیگه... دوستان عزیزم که با وجود بی معرفت بودن من و سر نزدنام به فکرم بودید بسیار از همتون سپاسگذارم و از همین الان دارم شروع می کنم که بیام بهتون سر بزنم. خلاصه این که دم همتون گرم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۴۲
رها .
فقط ۳ روز... ولی مشکل اینجاست که من الان در شرایطی هستم که به خدا سوگند اگر سوالات امتحان را در دست راستم و پاسخشان را در دست چپم بگذارند هم دیگه توان خوندنشون رو ندارم. یعنی هر روز که بیدار می شم از همون اول صبح فقط سلام و صلواته که به ارواح طیبه ی اساتید نثار می کنم! خدایا کمکم کن... له شدم به خدا!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۳۹
رها .
در نهایت چیزی که فضای دنیای هر کداممان را می سازد رابطه ها هستند. با رابطه ها سرگرم می شویم. دلمان می گیرد. دعوا می کنیم. می خندیم. دوست می داریم و دوست داشته می شویم... ولی فرقی نمی کند دوست آدم باشد... خانواده اش باشد... یا عشقش... اول آخر همه شان به یک جا ختم می شوند. کاش رابطه نبود تا کمی اعصابمان آرام می گرفت. نفس عمیق می کشیدیم توی تنهایی خودمان. کاش خودمان تنهایی با خودمان عشق می کردیم. کاش با خودمان بلند حرف می زدیم بی آن که ادا دربیاوریم، بی آن که کسی چپ چپ نگاهمان کند و بعد جواب سوال خودمان را چنان بکر و جالب می دادیم که خودمان از خودمان تعجب می کردیم. با دست راستمان می زدیم روی بازوی چپمان و یک "دمت گرم" بلند می گفتیم. توی آینه به خودمان چشمک می زدیم و برای خودمان جوک های تازه تعریف می کردیم و می خندیدیم. دنیایمان را با خودمان از تنهایی در می آوردیم. حتی اگر گاهی با خودمان دعوایمان می شد و بعد خودمان را با خودمان آشتی می دادیم... کاش اینقدر برای خودمان کسل کننده نبودیم. توی تنهاییمان برای سرگرم شدن دنبال کنترل تلویزیون نمی گشتیم. دلمان هیچ وقت برای حرف زدن با کسی له له نمی زد. دنبال کسی نبودیم برای عشق ورزیدن. کاش بیشتر به خودمان عشق می ورزیدم. کاش بیشتر می دانستیم. از خودمان... از رابطه ... حداقل کاش حالا که محکوم به رابطه ها هستیم یاد می گرفتیم که خط قرمز هر رابطه را دقیق و شفاف بکشیم و خودمان همیشه همیشه همیشه یک قدم عقب تر بایستیم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۱۱:۴۵
رها .