شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

کلاس شنا با یلدا خیلی خوش می گذره. نیم وجب بچه مثه ماهی کوچولوها تو آب دست و پا می زنه. از همه جالبترشم پا دوچرخشه. از بیرون که نگاه کنی یه کله کوچولو می بینی که همین جوری نیشش تا بنا گوش بازه و داره سعی می کنه با دست و پا زدنای شلخته خودشو رو آب نگه داره. هر چیم بهش می گم نخند آب می ره تو دهنت گوش نمی کنه و این طور شد که جلسه ی قبلی کلاس کل مجاری تنفسی و گوارشی بچم یه واکس اساسی خورد!

منم که تو چهارمتری یه آن جو گرفتم و از کناره فاصله گرفتم رفتم وسط! مربی هم بیرون آب بود. بعد همون طوری که من داشتم واسه نجات زندگیم تلاش می کردم و دست و پا می زدم از بیرون داد می زد:"آفرین انرژیت خیلی خوبه... فقط پاهاتو بیشتر به سمت بیرون بده." منم مبادا فکر کنید می رفتم زیر آب، آب می رفت تو حلقما! تشنم بود گفتم چه کاریه برم بوفه! خلاصه یه دل سیر آب خوردم! از اون لحاظ!!

یلدا بهونه گیر شده. موبایل می خواد. مامانم گفته می برمت مشاوره اگه گفت واسش گوشی بگیر می گیرم. منم بهش گفتم اگه بی خیال موبایل بشی تایپ ده انگشتی یادت میدم. این بچه ام که عشقشه بتونه تند تند تایپ کنه. قبول کرد و چند روزه شبانه روز پای لپتاپ داره هی شعر می خونه و تایپشون می کنه. قبلا گفتم که می خوام وسایلشو بیارم بچینم تو یه اتاق. جمعه اتاق کنار اتاق خودمو واسش آماده کردم. قفسه ها رو آوردیم تو. عروسکاشو چیدیم. بعد من هر کیف و پلاستیکی که باز می کردم می دیدم چندتا پاکن از توش می ریزه بیرون. نیم وجبی یه عالمه پاکن داره. منم همشو جمع کردم واسش یه کلکسیون پاکن درست کردم که حالا جز افتخارات بچمه و هر کی میاد خونه حتما باید بره از این کلکسیون دیدن کنه.

خلاصه این که باورم نمی شه من که اینقدر واسه بچه ها بی حوصلم چطور ناغافل اینقدر حوصله دار شدم. نگران شدم. حال روحیش واسم مهم شده. نه این که قبلا مهم نبودا. ولی الان یه جور دیگه شده کلا.

مطلب بعدی این که تو این بحران ماشین و کمپین "ماشین صفر نخرید" من تصمیم گرفتم ماشین بخرم! البته من پول پیشو خیلی وقت پیش ریختم به حسابشون. مال قبل ازاین ماجراها بود. ولی حالا دور از جون همگی مثه سگ پیشیمونم که چرا اینقدر عجله کردم و دنبال کاراشم ببینم می شه برم پولمو پس بگیرم یا نه. پول ماشینم تماما خودم دارم می دم. کلا از بعد فارغ التحصیلیم از بابا هیچی پول نگرفتم و دلم از این می سوزه که من این پولو یه تومن یه تومن رو هم گذاشتم تا بالاخره ده تومن تونستم بدم واسه پول پیش. بعد فکر کردن به این که اگه یه کوچولو... یه کوچولو... صبر کرده بودم می تونستم ارزون تر بخرم جیگرمو آتیش می زنه...فعلا سعی می کنم خیلی به این مساله فکر نکنم. هر چند سه شنبه باید برم در نمایندگیش ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم. :-(

یه آقای مهندس "الف" اینجا تو شبکه هست بغابت مذهبی و مال عهد هزار و سیصد و درشکه...! عقایدش مربوط می شه به چند سال بعد از انقراض دایناسورها. یه آدم بسیاااااار سنتی عجیب غریبیه. یه شرکت آرایشی بهداشتی می خواسته پد اپیلاسیون بزنه. بعد این آقای مهندس باید زیر مجوزشو امضا کنه. واقعا هم که ایشون عجیب صلاحیت انجام این کار رو داره!! اومده تو اتاق من می گه: این محصولی که اینا می خوان بزنن چی هست اصن؟ منم همین جوری هاج و واج نگاش می کردم. "پد اپیلاسیونه آقای مهندس. خودش که نوشته." بعد می گه "آره دیدم ولی نمی دونم چی هست؟!" بعد هر چی براش توضیح می دم که واسه اپیلاسیون و کندن مو از ریشه است، گیر داده که "نه خانم دکتر. داری اشتباه می کنی. این که خیلی دردناکه!" فکر کن! یارو از عهد دقیانوس اومده به من با این همه قر و فرم می گه راجع به پد اپیلاسیون اشتباه می کنم! در نهایت کار به جایی کشید که من تو اینترنت نشونش دادم تا دلش آروم گرفت. ولی اعصاب منو پیاده کرد سر این پد اپیلاسیون! واقعا عجیبه واسم! یعنی تو عمرش همچین چیزی نشنیده؟! زنش صورتشو  بند ننداخته که اینقدر واسه ایشون خروج مو از ریشه و درد کشیدن برای حصول زیبایی عجیب بود؟!

خبر بعدی هم این که بنده باید سه شنبه برم فرمانداری در جلسه ای مرتبط با قاچاق کالا حضور داشته باشم. البته قرار بود اون آقای دکتر طرحی که همکار بنده هستند برند که مشکل واسشون پیش اومد و قرار شد من و رئیس شبکه بریم. یکی هم نیست بگه آخه منو چه به فرمانداری؟! یه سری نامه هم واسم آوردن روش نوشته "محرمانه" یا "سری".. بعد اینقدر محرمانن!! اینقدر محرمانن!! که حتی خودمم نفهمیدیم چی توش نوشته! کد داده بود انگار! منم صاف بردمشون پیش رئیس شبکه درخواست ترجمه ی تحت الفظی کردم! حالام عزا گرفتم که فردا برم تو جلسه چی گزارش بدم که خدا خوشش بیاد. از اون طرف اون آقای دکتری که گفتم اومد بعد از این که ماجرای دعوایی که جلسه قبل فرمانداری که ایشون حضور داشتند رو تعریف کرد، بی تعارف گفت "اونجا می ری فکر کن واسه یه عده گوسفند!!! حرف می زنی. هیچ جا هم کوتاه نیا و..." فعلا هم بدجوری رو ویبره ام! خلاصه این که اگه صحیح و سالم از پس انجام این کار براومدم هدف من برای انتخاب شغل بعدیم ریاست جمهوریه انشالله! گفتم که از الان در جریان باشید... :)))   

پ.ن: ای لعنت بر روان کسی که خدمات وبلاگ می خواد بده عرضشو نداره! بزن تختش کن خیالمون راحت شه! اونوقت چرا من عین سریش چسبیدم به این وبلاگو عوضش نمی کنم دیگه الله اعلم! امروز باز سایتش بالا نمیاد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۱۰
رها .

یکی از علل کنده شدن من از دنیای بلاگ ها فیس بوک است. جذابیت خاص خودش را دارد. منتها الان نزدیک به 3-4 سال است که بنده اکانت فیس بوک دارم ولی جدا از بحث فیلترینگ و عدم دسترسی به پروکسی کلا هیچ گاه برایم جذابیت خاصی نداشته است. یکهو تبش را می گیرم و بعد هم فروکش می کند.

فیس بوک برای من مثل یک جاده ی زیبا و سرسبز است. پر از چشم اندازهای آشنا. می روی آنجا و کسانی را می بینی که مدت ها بود ازشان خبر نداشتی. یک دستی برای هم تکان می دهید و چند تا لایک برای هم می فرستید و تمام.

تلگرام مثل محله ی آدم است. دست و لایکش که جای خود ولی چهار کلام هم چاق سلامتی می کنی. آدمهایی هستند که هستند ولی دورند. یا دسترسی بهشان سخت است. آدم هایی که به واسطه ی فرستادن چندتا عکس و لینک چند مطلب بهشان پیوند می خوری و گاهی چند کلام هم پاسخ می دهی.

اما وبلاگ برای من چیز دیگری است! وبلاگ خانه ی آدم است. وبلاگ جایی است که تو خود خودت را نشان می دهی و آدم هایی که تو را می خوانند همکلاسی و فک و فامیل و آشنا نیستند که محض ادب جوابت را بدهند. اینجا دل است که به دل سیم کشی شده! آدمها می آیند و درون خودشان را افشا می کنند، نگفته هایشان را می گذارند روی طاقچه و دلتنگی هایشان را لب پنجره و پرده را کنار می زنند تا شاید روابط برخاسته از خطوط تلفن آرامشان کند! اینجا جایی است که دست هایی که تایپ می کنند به واسطه ی آن لینک مستقیم دارند به اعماق دل آدم! و دوستی ها واقعی است. اینجا برای من جایی است که هر چقدر هم از آن دور شوم حتما برخواهم گشت و حداقل دلیل آن نزدیکی من است به خودم... وقتی می نویسم... و نزدیکی من است به دوستان مجازی ام... وقتی می خوانمشان... و می دانم هر جای دنیا که بروم این ها همه با من است. چه ایده ی خوبی بود وبلاگ! و چه تصمیم قشنگی است نوشتن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۷
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۱۷
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۰۱
رها .

روزهای طرح از آنچه که فکر می کردم خسته کننده ترند. بدترین قسمتش صبح های زودی است که باید از خواب بیدار شوم. آن هم  با حسی نزدیک به این که " اه... دوباره صبح شد!" پستی که در اینجا (شبکه بهداشت و بیمارستان) دارم گرچه پراب و تاب و پر زرق و برق است اما در اصل بنده در اینجا یک بیکار به تمام معنا هستم! آنقدر که اوقاتم را در شبکه به یکی از این سه شکل می گذرانم:

1-      خروج از شبکه و رفتن به بیمارستان به منظور فرار از بیکاری و کمک به آقای دکتر ... که ایشان هم نیروی طرحی هستند و به نوعی مربی من برای آموزش امر خطیر مدیریت بخش دارویی بیمارستان و معاونت غذا- داروی شبکه! که همانگونه که قبلا ذکر شد حداقل کار در شبکه که رسما کشک است!

2-      نوشتن خاطراتی که مدت هاست قرار بود نوشته شود و برای اوقات فراغت و بیکاری گذاشته شده بود.

3-      بازی spider solitaire که الحق بازی جذاب ولی سختی است و نیاز به تمرکز و دقت بالایی دارد!

خلاصه اینکه به خدا من می خواهم خدمت کنم منتها قسمت نمی شود و هنوز که هنوز است برایم جای سوال است که این همه اصرار شبکه بهداشت و درمان برای اعزام یک فقره داروساز طرحی دقیقا برای چه بود؟! و من الان چه باری از روی دوش این عزیزان برداشته ام که خودم خبر ندارم؟! و اینکه آیا الان این ها خوشحالند که بنده هر روز صبح به جای اینکه ساعت 9 بروم داروخانه دنبال یک لقمه نان حلال، ساعت 7:30 بیایم بنشینم توی این محنتکده ی تنگ و تاریک و نمور در اتاقی به نام "مسوول غذا- دارو" غاز بچرانم و Spider solitaire بازی کنم؟!

البته راستش را بخواهید دوران طرح برای همه هم اینقدر زهر نمی گذرد! یکی از مشکلات من در اینجا پستی است که دارم و هر وقت من باب چاق سلامتی و آشنایی با سایر کارمندان به اتاق هر یک از عزیزان می روم طفلی ها تمام قد جلوی پایم می ایستند و فکر می کنند رفته ام مچ بگیرم و حال و احوالشان را هم با مستندات ارائه می دهند! خلاصه اینکه کار بنده در اینجا کاریست بس نچسب که لازمه ی آن داشتن روحیه ی ناظمی و نظارت است که به لطف خدا بنده هیچ سهمی از آن در زندگی نبرده ام و به لطف شرایط ذکر شده تنها دوست بنده در اینجا همان آقای دکتر طرحی است که قبلا ذکر شد و الحق که جوان خوش برخورد و خوش صحبتی است وسخاوتمندانه همه چیز را برای من با حوصله توضیح می دهد و گویا با آمدن بنده ایشان هم از تنهایی در آمده و روزی حداقل یکبار می آید به بنده سر می زند تا ما هم از معرکه عقب نمانیم و پشت سر پرسنلی که می خواهند سر ما را شیره بمالند و فکر می کنند ما نمی فهمیم حرف بزنیم!

خلاصه تنها تفریحمان این بود که پا شویم دوتایی برویم بازرسی داروخانه های سطح شهر یا بازرسی بخش های بیمارستان که آن هم به لطف جو خاله زنکی که هنوز یک هفته نشده اسم ما دو نفر را به هم چسباند کنسل شد و حداقل بنده که سعی می کنم بدون در نظر گرفتن این که الان پست ما دو نفر دقیقا یک چیز است و همیشه آن یک نفر دیگر باید در جریان کارها باشد، مسائل را یک تنه پیش ببرم که برای خودم جای تاسف دارد از این که دو سال تمام باید در چنین جو مریضی کار کنم! به هر حال هفته ی اول طرح است و همیشه اول هر چیز و خو گرفتن با محیط جدید برای من زمان بر! فعلا امیدوارم آینده چیزهای بهتری برایم به ارمغان بیاورد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۲
رها .

روزهای بعد از فارغ التحصیلی روزهای آرامی هستند. جلسه ی دفاع به خوبی و خوشی  برگزار شد و به پایان رسید. پدر و مادرم آمدند و برادرم و همسرش و دوتا وروجکشان. در لحظه ی آخر حرکتشان از اصفهان پدربزرگم هم اعلام کرده بود که دوست دارد بیاید و ما هم با کمال میل استقبال کردیم. خدا را شکر هیچ استرسی نداشتم. لکچرها و سمینارها و مجری گری هایی که سابقا داشتم همه کمک کرده اند که صحبت کردن در برابر جمع برایم مساله ی خاصی نباشد.

خلاصه اش این که جلسه ی دفاع پایان نامه ام را با آرامش شروع کردم و جواب داورها را هم با کمک اساتید راهنما دادم و در آخر تشکر کردم از اساتید عزیزی که غرزدن ها و خرابکاری هایم را در آزمایشگاه تحمل و با صبوری مرا راهنمایی کردند. بعد تشکر کردم از اساتیدی که داوری پایان نامه را به عهده گرفتند و ... و بعد رسید به قسمت مشکل کار! تشکر کردم از پدر و مادر عزیزم به خاطر عشق بی دریغ و محبت خالصانه ای که همیشه مرا سیراب می کرد... به خاطر این که به معنای واقعی مرا برای خودم خواستند نه خودشان! تا آنجا که خواسته های من خواسته هایشان بود و آرزوهای من آرزوهایشان... به خاطر اطمینانی که در زندگی به تصمیم های من داشتند و گفتم که دوست دارم بدانند که هر جایی که در زندگی توانستم موفق شوم و روی پای خودم بایستم، اگر این اطمینان به حضور پرمهر و حمایت های همیشگیشان نبود حتما می افتادم و زمین می خوردم.

به اینجا که رسید دیدم مامان بغض کرده و بابا سرش را انداخته پایین دارد اشک هایش را پاک می کند. دیدم صحنه دارد زیادی احساسی می شود و الان است که بزنم زیر گریه... ما هم که مشکل بغض هایمان با یکی دو قطره اشک حل نمی شود! باید بنشینیم یک دل سیر زار بزنیم. این شد که هم چنان که با تمام توان در برابر ریختن اشکهایم مقاومت می کردم مابقی تشکرها را مختصرتر ابراز کرده سعی کردم یک جوری سر و ته قضیه را هم بیاورم... هر چند باز زمانی که از پشت تریبون آمدم پایین استاد راهنمای عزیزم در گوشم گفت "فقط از همسر آینده ات تشکر نکردی! چه خبره؟!"

خلاصه... داستان های دانشجویی ما بالاخره به پایان رسید. حالا روزهای کاری تکراری را باز هم تکرار می کنم. راستش برای خودم هم جالب است این قدر راحت از آنجا دل کندم! فکر می کردم رفتن از وطن 6 ساله سخت تر از اینها باشد. ولی در کل خیلی سخت نبود. حتی وقتی حالا فامیل می پرسند "الان از اونجا اومدی سختت نیست؟" خیلی منطقی جواب می دهم که "بالاخره یه دوره ای بود که باید یه روزی به اتمام می رسید!" و حالا روزهای خوب بی خیالی و آرامش را تجربه می کنم. در حالی که شیطنت هایی زیر سر دارم که انشاالله بعدا در موردش خواهم نوشت. قطعا از این نوشته درخواهید یافت که تا اطلاع ثانوی تخصص بی تخصص!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۸
رها .

من امروز خوشحالم. نه برای رفع تحریم ها. بلکه به این علت که بالاخره بعد از 37 سال کشور عزیزمان یک مرد سیاستمدار واقعی به خود دید. هر چند برخی از دوستان مثل این که متوجه نشده باشند که چه اتفاقی افتاده و طبق روال همیشه غر می زدند که " حالا یعنی شما فکر می کنید این توافق اعدام ها رو لغو می کنه؟ زندانیای سیاسی- عقیدتی آزاد می شن؟ حقوق شهروندی می شه برا ما؟"

من در پاسخ به سوال این عزیزان این گونه عرض می کنم که شما فکر کن تا گردن در چاهی از لجن اسیر شدی و اگر یک ربع دیگر بگذرد کلا فرو می روی و مرگی دردناک در انتظار توست. حالا یک گروه مذاکره کننده آمده و نتیجه این شده که شما را تا جایی بالا بکشند که تنها تا زانو در لجن باشی و همچنان بتوانی هوای بیرون را تنفس کنی. طرف آمده می گوید: "فیلترینگ که رفع نشد!" عزیز من، انصافا شما از کجا آمده ای؟!

من خوشحالم. از این که بالاخره حکومت به نظر مردم بها داد. از این شادی مردم در حالی که به استقبال این سرداد دیپلمات شایسته ی ایرانی می روند خوشحالم. از این فریادها که "وزیر اهل منطق، یادآور مصدق" خوشحالم. از این که بالاخره کسی پیدا شد تا به بعضی ها بفهماند صحنه ی دیپلماسی عرصه ی شعور است نه شعار... از داشتن وزیری که با خرد، لبخند و متانت جامه ای برازنده به تن دستگاه دیپلماسی پوشاند خوشحالم. من دلباخته ی این نظام نیستم، چه بسا که... بگذریم. ولی سالها پیش به رئیس جمهور ایران گوجه پرتاب کردند و حق را به اسرائیل می دادند اما اکنون دنیا نتانیاهو را یک منزوی و متوهم می داند... این است تفاوت سیاست با حماقت!

به قول یکی از دوستان: نکند بعد از این گرفتاری/ یک نفر مردمی به "خس" بکشد/ یا یکی از درون این "کیهان"/ فحش و نخوت به روی کس بکشد/ زشت نبود که بوم هستی را/ آدمی در گل هوس بکشد؟/ یا که با این همه نگاه "ظریف"/ جای دریاچه ها قفس بکشد؟...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۳۵
رها .

داستان از این قرار بود که مریم که هم خانه ی بنده بودند تماس گرفتند و گفتند که یکی از پرسنل داروخانه دو جفت مرغ عشق دارد برای فروش. یکی با 4 تخم و دیگری با 7 تخم!! مریم جان ما هم تصمیم گرفت سرپرستی یکی از این خانوارها را برعهده بگیرد و زنگ زد با بنده صلاح مشورت کند که مثلا من مشکلی نداشته باشم و ... من هم راست و حسینی گفتم که "من از مرغ عشق خوشم نمیاد. به جاش خرگوش بخر که حداقل باهاش بازی کنیم!" خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم و قرار شد که همان که 4 تا تخم دارد را بخرد. من هم کلی خوشحال بودم از این که بالاخره مریم به یک جانوری علاقه نشان داد. هنوز این تصمیم قطعی نشده بود که یکی از دوستان که خودش تجربه ی مرغ عشق را داشت گفت که مرغ عشق خیلی احتیاج به نظافت دارد و بچه هایش بو می دهد و خلاصه رایش را زد! ولی از همان روز این چسبید ته ذهن بنده که این خانه ی کوچک دانشجویی ما یک جانور کم دارد و از آنجا که مریم تنها پرندگان را می توانست تحمل کند فردایش با هزار اصرار و الحاح مریم را راضی کردم که بعد از کلاس کارورزی برویم طوطی بخریم. آن هم از نوع عروس هلندی اش... 

خلاصه این طور شد که "تقی" کوچک قصه وارد زندگی ما شد و من دیوانه ی این پرنده شدم. کلی می رفتم جلوی قفسش قربان صدقه اش می رفتم. ولی عروسم ناز می کرد و پشتش را به من می کرد ، گاز می گرفت و می رفت. از من اصرار و از او انکار که بیاید از توی دست من تخمه بردارد. چه شب هایی که من پای قفس این بچه نشستم و قربان صدقه اش رفتم و دستم را آرام بردم سمتش...

خلاصه طفل معصوم من اگر دوست هم نداشت بالاخره مجبور شد که بیاد از توی دست بنده دانه بچیند. بگذریم از این که به چه مکافاتی این بچه و قفسش را از آن سر دنیا آوردم این سر دنیا. مریم برایش دلتنگی می کند و دائم می گوید "بچمو برداشتی کجا بردی؟!" ما هم هی گوشزد می کنیم که "بچه تا چند سالگی مال مادرش است و این بچه به محبت مادر - که بنده باشم- احتیاج دارد..."

امروز که این را برایتان می نویسم تقی جان مامان کاملا اهلی و دستی شده. کلا در خانه آزاد است و قفسش در ندارد و هر موقع دوست داشته باشد می تواند بیاید بیرون یک قدمی بزند. ما هم هر موقع از سر کار می رویم خانه اول از همه می رویم سراغ این بچه و انگشتمان را می بریم نزدیکش و می گویم: "بیا بغل مامان..." و بچه با نوک قشنگش انگشتمان را می گیرد و رویش می نشیند و ما هم یک ماچ گنده از کله ی کوچولویش می گیریم و همه ی اهل خانه ما را مسخره می کنند که "سر پیری و معرکه گیری..." مریم هم هی تاکید می کند که "تو پرولاکتین خونت زده بالا"و ما هم در پاسخ می گوییم که " نتیجه ی 6 سال زندگیمان است و همین است که هست"... هنوز هم نفهمیده ایم که عشق به این لپ گلی چه ربطی به سن و سال دارد! طفل معصوم من آنقدر به من عادت کرده که کافیست ببیند ما یک جایی نشسته ایم بدو بدو می آید از لباسمان می رود بالا روی شانه مان می نشیند و به گردنبند و گوشواره مان ور می رود و باز ما هی قربان دست و پای بلوری اش می رویم. چند وقت پیش هم به ناخن های کشیده ی قشنگش لاک زدیم که مادر جانمان کلی دعوایمان کرد. کار دیگری که خیلی دوست دارد این است که پشت گردن قشنگش را ناز کنیم و انگشتمان را آرام به زیر نوکش بمالیم. می آید می نشیند روی انگشتمان و سرش را می آورد پایین یعنی که "نازم کن" و بعد همان طور که کیفور شده و چشم هایش بسته است، هی کله ی کوچولویش را می چرخاند که یعنی "اینجا را هم بکن!" و ما هم هی دلمان برایش بیشتر ضعف می رود. طفلکم سعی دارد یک چیزی هم بگوید شبیه " توتو" که فعلا فقط آهنگ گفتنش را دارد و فقط "ت" اول را می تواند تلفظ کند.

حالا چند وقتی است که من دلم برای تنهایی این بچه عجیب می سوزد. گفتیم یک کاری کنیم که این بچه هم سر و سامان بگیرد. خلاصه برای اطمینان از جنسیت فرزندمان بردیمش پیش پسر عممان که از قضا دستی در این زمینه دارد. پرسید "دوست داری دختر باشه یا پسر؟" ما هم در کمال صداقت گفتیم :" سالم باشه، هر چی باشه..." و ایشان که الحمدالله خودش هم یک کاسکو دارد و محبت ما را به این بچه درک می کند به ما اطمینان داد که گل پسر است و برایش به فکر یک زن خوب باشیم.  

خلاصه هر چه مادرجانمان می گوید که "طوطی پرنده ی جفتی نیست و این همین جوری خوش است." ما همچنان اصرار داریم که " نه اینو شما نمی فهمید... این بچه رو من درک می کنم که تنهایی چه به روزش آورده." و هی پدر و مادرمان می خندند و می گویند که "تو اگر به در می گویی که دیوار بشنود، باید این را هم بدانی که این بچه خودش باید به فکر خودش باشد..." ما هم بی هدف می خندیم و پشت چشم نازک می کنیم که " خودش به فکر خودش هست... اگر شما بگذارید!" 

پ.ن: راستی اینم عکس شازده پسر:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۵۶
رها .

روزایی که دارم می گذرانم روزهای عجیب غریبی است. احتمالا هفته ی اول بعد از عید دفاع می کنم و این دفاع یعنی پایانی بر 18 سال تحصیل اجباری! من امروز در موقعیتی قرار دارم که برخلاف گذشته توانایی تصمیم گرفتن برای ادامه دادن یا ندادن این مسیر را دارم. راستش من برخلاف خانواده ام اصلا معتقد به این امر نیستم که " هر چی بیشتر بخونی واسه خودت و زندگیت بهتره!" من عمیقا معتقدم که نه خواندن و نه داشتن مدرک تحصیلی بالاتر هیچ کدام تضمینی بر زندگی شادتر و بهتر برای من نخواهد بود. مخصوصا که ادامه دادن این مسیر اصلا به معنای درآمد بالاتر و داشتن موقعیت اقتصادی بهتر نیست. به معنای درک بالاتر از زندگی و فهم و کمالات بیشتر هم نیست!

ادامه دادن این مسیر مخصوصا در رشته ی تحصیلی که مورد علاقه ی من است تنها و تنها بایست نتیجه ی علاقه ی وافر به این رشته و عشق به درمان و تدریس باشد و نه بیشتر که توقع بیشتر داشتن از آن تنها سر خوردگی به دنبال دارد. اینجا که من اکنون هستم جایگاهی است که اگر جسارت این را داشته باشم که خودم را درگیر تخصص و ادامه ی تحصیل کنم باید به حدی از فرزانگی رسیده باشم که سوال مهم "دیگران و جامعه برای من چه کار کرده اند و می کنند و چه چیز بر من عرضه می دارند" پایان پذیرد. از اینجا دیگر سوال این است که " من برای جامعه چه کار می کنم و بر آن چه عرضه می دارم؟!" سوالی که برای من آنقدر دور و دست نیافتنی به نظر می رسد که هنوز جرئت و یارای پرسیدنش نیست!

این تصمیم که البته تازه آغازیست بر تلاش های بی وقفه ای که باید مرا در جمع 3-4 نفری قرار دهد که در این رشته و در دانشگاه مورد نظر من پذیرفته می شوند سوال روزها و شب های این روزهای من است. آن هم در حالی که با توجه به جمعیت شرکت کننده در آزمون دستیاری امید چندانی به قبولی ندارم! آنقدر که کاملا آماده بودم که عطایش را به لقایش ببخشم. قید همه چیز را زده بودم و داشتم خودم را برای دوران طرح آماده می کردم که یکی از دوستانم دنیایم را به هم ریخت! همان دوستی که من خودم بارها تشویقش کرده بودم که در آزمون شرکت کند و بعد که او راضی شد در کمال تعجب من منصرف شدم! حالا هوار شده بر سر زندگی ام که "گیرم که سبک امتحان عوض شده باشه و باید همه ی درس ها را بخونی ... خب بخون! حداقل تلاشتو بکن. قبولم نشدی فدای سرت. مگه چیو از دست می دی؟!"

نمی دانم اصلا نفسی برای خواندن و ادامه دادن باقی مانده؟! اصلا ادامه دادن برای شخص من با این روحیات و این علایق کار درستی است؟ ذهنم بدجوری شلوغ است... چرا اصلا حالا که وقت و پول کافی دارم نروم به دنبال آرزوی دیرینه ام؟! چرا چندتا مسافرت درست و حسابی نروم؟! و حالا که وقتم آزاد است چرا نروم فرانسه و اسپانیایی را با هم یاد نگیرم؟! چرا نروم دوره ی ویولونم را کامل نکنم؟! چرا وقتم را صرف این نکنم که به طوطیم حرف زدن و شیرین کاری یاد بدهم؟! چرا نروم کلاس شیرینی پزی؟! چه دلیلی دارد که استخر نروم و به جای همه ی این برنامه ها و کارهایی که دوست دارم بنشینم فارماکولوژی و سیوتیکس و گنوزی و درمان و ... بخوانم؟! چرا دلم آرام نمی گیرد؟! راه روشن سعادت را چرا نمی بینم؟! چرا دوباره می خواهم خودم را درگیر درس و کتاب کنم؟! چرا من اینقدر خرم؟! مگر دانشگاه چه گلی بر سر من خواهد زد؟! امشب تازه داشتم سر عقل می آمدم و جزوه ها را مرتب می کردم و برای همیشه توی کمد می گذاشتم که دیدم فارماکو از آن وسط دارد چشمک می زند. فارماکوی قشنگ من... برش داشتم! پیش خودم گفتم گاز که نمی گیرد! یک ورقی می زنیم اگر حسش بود می خوانیم... نبود هم که چه بهتر... خلاصه یک سر رسید برداشتم با یک خودکار... جزوه ی فارماکولوژی را باز کردم و شروع کردم... وقتی به خودم آمدم که دو جلسه را خوانده و خلاصه کرده بودم...

خدایا کمکم کن تا در این برهه ی حساس زندگی تصمیم درستی بگیرم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۰۰
رها .

بزرگ ترها چشم و چراغ خانه هستند. بزرگ ترها برکت اند. بزرگ ترها دنیا دیده اند. بزرگ ترها با تجربه و با اطلاعاتند. بزرگ ترها چهارتا پیراهن بیشتر از ما پاره کرده اند. بزرگ تر ها احترامشان واجب است. بزرگ ترها بسیاری از راه هایی که ما داریم می رویم را قبلا هزار بار رفته اند. بزرگ ترها پخته ترند. عاقل ترند. صلاح ما و خودشان را بهتر می دانند... کلا بزرگ ترها بسیار می دانند!

اما بزرگترها هم چنین چون بزرگ ترند حتی وقتی نمی دانند عارشان می آید که اقرار کنند و کوچک ترها باید این را زود تشخیص دهند و بدانند که بزرگ ترها چون بزرگترند روحیه ی خطر کردن و به چالش کشیده شدنشان کم شده است و کم تر سر به سر بزرگ ترها بگذارند. بزرگ ترها هم چنین احتمالا نسبت به عقایدشان متحجرترند! بزرگترها در بسیاری مواقع خرشان از کرگی دم ندارد! همچنین بزرگترها در بسیاری موارد در مقابل فهمیدن چیزهایی که باب میلشان نیست مقاومت عجیبی به کار می برند! بزرگترها چون بزرگ ترند پایه ی تفکرات و زندگیشان شکل گرفته و سفت شده و ریشه داده. نمی شود نیم وجب بچه که دست چپ و راستش را تازه یاد گرفته برود به پر و پای افکارشان بپیچد. چون بزرگترها یک عمر دنیا را همان طور که دوست داشته اند فکر کنند دنیا آنگونه است دیده اند و آن گونه که دوست داشته اند استنباط کرده اند و حتما بارها حقانیت استنباط هایشان را برای خودشان نتیجه گرفته اند!

پس جا دارد برای بار دوم محکم روی کیبورد لپ تاپ توی سر حروف بکوبم و بگویم که بزرگترها نسبت به عقایدشان متحجرترند...!

حتی من 25 ساله احتمالا نسبت به بسیاری از عقاید خود نسبت به یک نوجوان 16 ساله تحجر و تعصب دارم و این امری است که در مورد هر بزرگتری می تواند رخ بدهد و نکته دقیقا در همین جاست! باید باید باید بدانیم! باید به این امر اشراف داشته باشیم و همیشه به خودمان گوشزد کنیم. باید قالبی نشویم. باید درِ ذهنمان را گاهی باز کنیم و بگذاریم افکارمان بیایند بیرون با افکار بقیه مخصوصا کم سن و سال ترها نشست و برخاست کنند. با هم چایی بنوشند. ورزش کنند و کشتی بگیرند و تناسب اندامشان را حفظ کنند! و باید هر روز که می گذرد، هر لحظه که گذر می کند و هر صحبتی که راجع به هر مساله ای گفته می شود، پیش از آن که اقدامی کنیم یا حرفی بزنیم یا با کسی مخالفتی داشته باشیم یا به چیزی اصرار ورزیم بی آن که دلیل قانع کننده ای وجود داشته باشیم پیش خودمان فکر کنیم که شاید ما هم بزرگتر شده ایم و مثلا صرفا از تغییر می ترسیم. یا از به هم ریختن  آداب و قوانینی که برای زندگی و اطرافمان داریم.


گاهی ذهنمان را فکر تکانی کنیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۱۵
رها .