شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی
بعد از هلند این بار نوبت استرالیا بود. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، یکی از دلایلی که قبول کردم آن آشنای مشترک شماره ام را به فرد مذکور بدهد همین اقامت استرالیا بود. ساعت 7 شب می آید دنبالم. سوار می شوم. توی ماشین عطرش پیچیده. یک شاخه گل رز می دهد. تشکر می کنم و بویش می کنم. خدای من!!! تمام سلول های مغزم تیر می کشد! چقدر عطر به گل زبان بسته زده! با همان یک نفس زیر مغزم می سوزد! احساس می کنم چندتایی از اعصاب بویایی ام همان دم نکروز شد! احوال پرسی ها و کجا برویم ها... می گوید "چون می دونم زبانت خوبه یه آهنگ انگلیسی می ذارم..." و دوستان... یک آهنگی می گذارد که محض رضای خدا دریغ از یک کلمه...حتی یک کلمه اش را هم نمی فهمم! آنقدر صدای ضبطش بلند است و اکو  دارد که اصلا شعر قابل فهم نیست! فقط اسم آهنگ را از روی ضبط می خوانم: you raise me up... یا یک همچین چیزی... می رویم رستوران... می نشینیم رو به روی هم... ولی من هر چه می بینم دیوار است ...و باز هم دیوار. هر چه می گردم هیچ پنجره ای نیست. نیم ساعت نشده دعا می کنم زودتر خفه شود و پا شویم برویم! به احترام کسی که معرفی کرده سعی می کنم nice باشم. الکی لبخند می زنم و به دیوارها نگاه می کنم. می فهمم که باید در این جهت حرکت کنم که از من خوشش نیاید. او جا بزند راحت ترم! دری وری می گویم! او هم دری وری می گوید ولی به شیوه ی خودش! یکی از این شیرین کاری هایش این بود که اعتقاد داشت همیشه در درجه ی اول نظر همسرش برایش ارجحیت دارد و فرمودند که من-خودم را می گویم- اگر دلم نخواهد حتی می توانم هرگز بچه دار نشوم و اصلا می توانیم یک بچه adapt کنیم!!! که رسما به نظر بنده این حرف ... مفت است! کسی که خودش بچه دار می شود چرا باید بچه ی کس دیگری را بزرگ کند!؟ اصلا به این فکر می کنم من که بالاخره یک روزی می خواهم بچه دار شوم! اصلا در جایی که ما در مراحل اولیه هنوز به اشتراکات نرسیده ایم صحبت کردن در این باره مسخره به نظر می رسد!  صحبت انتظارات از همسر می شود و ایشان رک و پوست کنده به بنده اعلام می کنند که کلا دخترهای "هات" رو می پسندند! بعد هم می گوید "چون تو حیطه ی پزشکی هستید راحت صحبت می کنما!" یک چیزهای دیگر هم می گوید که از آنجا که اینجا خانواده زندگی می کند از خیر گفتنشان می گذرم. یکی هم نبود به ایشان بگوید که:"عزیزم من تو حیطه ی پزشکیم تو چرا هر چی دوست داری می گی؟!" البته از آنجا که بحث راجع به ازدواج بود گفتن چنین مسائلی در نظرم خیلی هم مشکل دار نبود ولی برای من خیلی سخت بود که روشنفکر بازی در بیاورم و نخندم! البته این حرف ها گفتن ندارد. نظر شخصی من این است که همه ی مردها در این زمینه مشابه اند! از این چند مورد که فاکتور بگیریم انصافا انسان با شخصیتی بود. روزی که زنگ زد جواب بگیرد هم همه ی چیز به خیر و خوشی ختم به خیر شد. اول کار خواست که بیشتر فکر کنم ولی در نهایت بدون این که کوچک ترین بد و بیراهی بگوید یا رفتار غیر منطقی داشته باشد پذیرفت که من مایل به آشنایی بیشتر نیستم. برای هم آرزوی خوشبختی کردیم و بعد هم خداحافظ. کلا حالم بد می شود از این طرز آشنایی! به نظرم مثل دو تا کالا نشسته بودیم رو به روی هم خودمان را با لغات عرضه می کردیم. پیش خودم فکر می کنم ایشون که خارج رفته ی روشنفکر و با این حجمه از بازی(باز بودن) ذهن هستند! چرا موقع زن گرفتن تشریف آورده اند وطن دختر آفتاب مهتاب ندیده- خودم را عرض می کنم!- می خواهند؟! 11 شب می رسم خانه. مامان زنگ می زند. گوشی را برمی دارم:"سلام مادر عروس" و مامان قاه قاه می خندد. تمام آن آهنگ های عروسی و مبارکه و ... که این چند وقت اخیر برای خودم خوانده ام باعث شده هیچ کس قضیه را جدی نگیرد. می دانم مامان دلش به این قضیه راضی نیست. بابا هم همین طور. بابا آخرین بار رسما اعلام کرد:"اگه نظر قلبی منو بخوای، من دختر بزرگ نکردم که یکی بیاد برش داره بره اون سر دنیا. همین الان امیدم به اینه که درست تموم می شه برمی گردی. ولی چون می دونم همین اون سر دنیا بودن از نظر تو حسنه برو ببینش." فقط همین چند جمله ی بابا کافی بود تا برای بیش از یک هفته -از اولین روزی که با فرد مذکور تلفنی صحبت کردم تا روزی که روی ماهشان را زیارت نمودم- هر شب  مطمئن تر شوم که باید خوشم نیاید! حالا که دیدمش خیالشان را راحت می کنم که خوشم نیامد. می دانم که مامان و بابا امشب بالاخره سر راحت به بالین می گذراند و این بار من رسما اعلام می کنم که "لطفا دیگه کسی واسه من خواستگار نفرسته. خودم به موقش دست یکی رو می گیرم میام خونه می گم شوهر است... مال ماست!" و مامان باز هم می خندد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۲ ، ۰۸:۳۶
رها .
سلام دوستان... ادامه ی مطلب، مطلب خاصی نیست. جسارتا کمی غر زده ام! اگر حوصله اش را ندارید نخوانید... صرفا خواستم بگویم که هستم! پ.ن: دلیل این غیبت صغری هم اولا قطعی اینترنت بود ثانیا مشغله ی زیاد و ثالثا... ثالثا اش بماند! اگر احتمالا اکی شد اخبار جدید را رسما به اطلاع همگی خواهم رسانید.   یعنی دلم ۱۰ کیلو سبزی خوردن می خواهد که با دوستان بیشینیم پایش. هی پاک کنیم و هی پشت سر این و آن حرف بزنیم. می دانید؟... همه اش تقصیر خودش بود. آخر کدام آدم عاقلی شنبه شب عروسی می گیرد؟ بابت نرفتنم خیلی ناراحت شد ولی برایم مهم نبود! به نظرم حق ندارد با این زمانی که تعیین کرده از من انتظار داشته باشد قید دو تا سه واحدی مهم بعلاوه دو شیفت شبانه روزی را بزنم و التماس این و آن را بکنم که جایم را پر کنند و این همه خستگی راه را به جان بخرم برای یک شب! بله شب مهمی است ولی من کارای مهم دیگر هم دارم. کارهایی بسیار مهم تر از رقصیدن در جشن عروسی. هر چند الان که این را می نویسم یک چشمم اشک است و چشم دیگرم خون! از طرف دیگر امروز کلا همه چیز سر ناسازگاری داشت. آن از خواب بعد از ظهر که لامصب ما سرمان به بالش نرسیده گوشی بی صاحب شدمان به سان خروس بی محل یک بند زنگ خورد. کوفتی صدای ویبره اش بیشتر از زنگش آدم را زابرا می کند! از آن طرف یکی دو بار صدای زنگ گوشی هم خانه ام بلند شد. که منجر به این شد که بنده همان طور با چشم های بسته یک تشری هم به ایشان بزنم که "عزیزم دوست داری اون زهره ماریتو خفه کنی؟!" و خلاصه چشمتان روز بد نبیند، در همان حال خواب و بیداری یک نیم دعوایی هم با هم کردیم.... من در همان خواب و بیداری خواب بچگی هایمان را دیدم... خودم و دختر خاله ام را... که مثل هم لباس می پوشیدیم و وقتی عینک آفتابی هایمان را می زدیم همه فکر می کردند دوقلوییم! خواب کلاس تکواندو رفتنمان را توی گرمای تابستان... خواب التماس مادرهایمان را کردن برای شب خانه ی هم خوابیدن... خواب نقاشی هایی که با هم می کشیدیم و خانه ی شکلاتی و هانسل و گرتل را...  و توی خواب حواسم به این هم بود که امشب عروس می شود! توی لباس سفید عروسی هم دیدمش! از خواب که بیدار شدم 7 تا Missed call و دو تا message باعث شد برق از کله ام بپرد!! از این 7 تا 5 بارش را فقط مامان زنگ زده و این یعنی مصیبت! و همان طور که حدس زدم یک ربعی پشت تلفن با من دعوا کرد که "تو چرا گوشیتو جواب نمی دی و من نگران شدم و سرم درد گرفت و طپش قلب گرفتم و ..." و هیچ رقمه هم در این مواقع نمی توان به مادر فهماند که "مامان الان نه... تو رو خدا بی خیال!" گوشی را که قطع کردم  یک سره غر زدم و لعنت فرستادم به خودم و این زندگی نکبت باری که باعث شده من به جای این که الان توی آرایشگاه راجع به مدل مو و آرایشم نظر دهم، باید برای امتحان فردا اصول GMP حفظ کنم! داروخانه اما علارغم شلوغی و رفتن ناگهانی یکی از پرسنل حال و هوایم را عوض کرد... نظر کلی من این است که  شبانه روزی  یک زجر ممتد است... بس که دائم شلوغ است! نسخه پیچ شیفت من هم یا عاشق بود یا مست کرده بود! چندین بار دارو را اشتباه پیچید و من هم که به یمن سردرد و اعصاب خوردی های پایان نامه و عروسی نرفتن و امتحان و ... آن روی سگم روی کار بود بعد از یکی دو بار گوشزد کردن ملایم، حسابی از خجالتش در آمدم! و ناگهان بعد از آن احساس کردم که حالم خیلی بهتر شد! به حدی شلوغ بود که وقت سر خاراندن نداشتیم. مردم هم سوالات عجیب غریبی می پرسیدند: -"خانم دکتر.. پدرم دیابت داره فلان دارو رو می تونه استفاده کنه؟" -بله مشکلی نداره. می تونن استفاده کنن. -ببخشید 85 سالشونه... دریچه قلبشونم عمل کردن. دو سه تا رگشونم گرفته!!!! نارسایی کلیه و مشکل پروستات هم دارن. پیش خودم فکر می کنم که "خب الان این بنده خدا عطسه کنه جونش در می ره." -نه آقا اگه این طوره سر خود بهشون دارو ندید. ببریدشون متخصص معاینشون کنه. پشت سرش یک آقایی داروی اعصاب می خواهد. نسخه پیچمان جواب می دهد: -"بدون نسخه نمی دیم آقا." شاکی می شود بحث در می گیرد. صدایش را بلند می کند و من در جواب مرد که می گوید "از کی تا حالا؟... من همیشه این دارو رو می گرفتم... دکتر اینجا کیه؟" صدای خودم را می شنوم که بلند می گویم:" از وقتی من اینجا مسئول سلامتی شمام... اینجا که بقالی نیست آقا!" و بعد از خودم تعجب می کنم که این چی چی بود من گفتم؟!  بعد یک نفر داروی ساختنی می آورد و اصرار دارد "همین الان بسازید واسم اورژانسه!" می گویم:" آقا کسی تا حالا از جوش صورت نمرده! فردا داروتون آماده می شه!" (باور کنید من می خوام مهربون باشم... نمی ذارن!) یک خانمی سوال دارد. زیادی موذب است. می روم یک گوشه خلوت. چیزی نزدیک به 5 دقیقه یک ریز صحبت می کند راجع به مشکلی که خواهرش با همسرش دارد! پیش خودم فکر می کنم: "مگه من مشاور جنسیم؟!" -خانم مشکل همسر شما رو من نمی تونم حل کنم. ببریدش پیش روانپزشک! -نه... همسرم نیست. گفتم که خواهرم و شوهرش! -همون... منظورم همونه! و این جالب ترین بخش ماجراست! وقتی هم که سوال می پرسی تا ریز کار را اطلاع دارند ولی دائم هم تاکید می کنند که فرد مذکور خودشان یا همسرشان نیستند! اصلا هم به این فکر نمی کند که اصلا برای من چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟! طی همین چند دقیقه ای که با ایشان صحبت می کنم کلی نسخه جمع می شود. می روم سر نسخه ها که تلفن زنگ می زند. سوال دارند و راستش را بخواهید برای من که تازه کارم اولین باری که چنین موردی دیدم واقعا تعجب کردم. هیچ وقت تا پیش از این به ذهنم نرسیده بود که مثلا می شود زنگ زد داروخانه تلفنی درمان شد! حالا سوالات دارویی و مرتبط به کار را می شود یک جوری جواب داد ولی به خانمی که نوزادش زردی دارد و تلفنی از داروخانه می پرسد چه دارویی به وی بدهد چه می توان گفت؟! به این فکر می کنم که زردی یکی از دلایل مرگ نوزادان است!...واقعا که بعضی ها دل خجسته ای دارند!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۲ ، ۱۶:۴۱
رها .
بالاخره با دوست پسرش... نامزدش...نمی دانم، هر چه که بود... به هم زد! بعد از آن جریان خواستگاری و مخالفت خانواده اش و دعواهای مداوم چند ماهه شان بالاخره همه چیز تمام شد! حالا ما شب ها پیش هم می خوابیم و تا موقعی که چشم هایمان دیگر از خستگی باز نشود "انگری بردز" بازی می کنیم و هم زمان پشت سر پسرها حرف می زنیم و به آبا و اجدادشان فحش می دهیم وعین خیالمان هم نیست که فردا کلاس را خواب می مانیم و من روزها هر جنگولک بازی بلدم در می آورم تا فکرش را منحرف کنم و امروز شاهکار دیگری رقم زدیم. من ساز می زدم و او می خواند! افتضاحی بود باور نکردنی! آنقدر خندیدیم که اشکمان در آمد. کلا گیر داده ایم به خوانندگی... با اعتماد به نفس تمام صدایم را ول می کنم توی هوا و مصرانه می گویم که گرم و دلنشین می خوانم و اگر نظرش غیر از این است مشکل از اوست... در این زمینه ول کن ماجرا هم نیستم. یک نفس می خوانم... کوچه بازاری... بابا کرم... هر دری وری که به ذهنم می رسد و ادا در می آورم و او می خندد. پریشب مثل آدم های مست توی خیابان زدیم زیر آواز... باهم!...البته خلوت بود ولی هر از چند گاهی کسی چپ چپ نگاهمان می کرد. یکهو شروع کردیم خندیدن... یادم نمی آید سر چه بود ولی از خنده به خودمان می پیچیدیم. کلا این چند وقت اخیر زیاد الکی می خندیم! ولی هیچ کدام باعث نمی شود حالش خوب شود و من این را خوب می فهمم. هر چند فکر می کند نمی فهمم ولی به خدا می فهمم... او در یک بحران واقعی سر می کند و من انگار این بلایا سر خودم آمده... زده ام به سیم آخر. جفتی زده ایم! دلم برایش می سوزد. برای جفتشان... ولی این بار دیگر واقعا تمام شد! خیلی واقعی... خیلی سخت... و من به این فکر می کنم که سکوت همیشه هم علامت رضا نیست؛                                         گاهی کسی دارد خفه می شود زیر سنگینی یک حرف...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۲۱:۰۸
رها .
خانوادگی همین طوریم! همگی ترس عجیبی داریم از آمپول و کسی چه می داند... اصلا شاید ژنش را داشته باشیم! خوب یادم هست که خواهر جان در دوران بارداری اش حال خیلی خرابی داشت و یک آمپول ساده حالش را خوب می کرد ولی حاضر بود همه ی آن احوالات و آن نکبت را تحمل کند ولی زیر بار چنین حقارتی نرود! یادم هست حتی یک بار که منزل ما بود و چنین شرایطی پیش آمد در برابر اصرار بیش از حد مادر برای دریافت یک فقره آمپول رفت توی اطاق و در را روی خودش قفل کرد! (قسم می خورم که روایت واقعی است!) و همیشه در این مواقع این سوال در ذهن من نقش می بست که " این چطوری می خواد بزاد؟!" ناگفته نماند که خود حقیر هم از بچگی وحشت خاصی از آمپول داشتم و بعد از قبولی در دانشگاه هم همیشه این را در ذهن داشتم که شاید راه انسانی تر و شرافتمندانه تری بیابم... پر واضح است که برای اشخاصی مانند بنده و خواهر جان دندانپزشکی رفتن از یک مجلس ختم فقط یک دست لباس مشکی کم دارد! قریب یک ماه فقط زمان می برد که خودم را راضی کنم بروم برای معاینه و از آنجا که هر چه سنگ است مال پای لنگ است مدتی پیش با یک واقعه ی حقیقتا دردناک رو به رو شدم! اگر از اولش بخواهم بگویم، دو سه سال پیش بود که چهارمین دندان عقل را از ریشه در آورده و نفسی از سر آسودگی کشیدیم. بماند که دندان لامصب درنمی آمد و گفتند باید جراحی شود و ما هم با شنیدن کلمه ی "جراحی" دو پا داشته دوتای دیگر هم قرض گرفته و با قدرت هر چه تمام تر محل را ترک کرده و پشت سرمان را هم نگاه نکردیم و سر این قضیه یکی دو ماهی دعوا داشتیم با مادر جانمان که نگران نظم و ترتیب دندان هایمان بودند و هر روز مغز ما را پیاده می کردند مگر این پروسه ی دندان کشیدن ما برود روی دور تند و ما زودتر دست به عمل شویم و ما هم که سرمان برود با پای خودمان زیر تیغ جراحی نمی رویم، آب پاکی را ریختیم روی دست مادرجان که "جهنم... نهایتش دندونام به هم می ریزه دیگه... بذار بریزه!" خلاصه سر هر کدام از دندان های عقل- که لعنت بر همه شان باد- همین بساط را داشتیم... ولی با وجود همه ی این ها پدیده ای هست به نام "دنده ی پهن" که باعث می شد ما آنقدر صبر کنیم تا دندان ها در بیاید و با کشیدن معمولی سر و ته  قضیه هم آید! و حالا اصل ماجرا... اگر بدانید که درصد بسیار بسیار بسیار نادری از افراد هستند که درهر طرف به جای یک دندان، دو دندان عقل در می آورند و ناگهان متوجه شوید که شما جز همان درصد نادر هستید چه احساسی بهتان دست می دهد؟! اول شما جواب بدهید... بعد من می گویم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۴۹
رها .
به یارو می گویم:" ما از نظر فرهنگی خیلی با هم متفاوتیم و من به هیچ عنوان نمی تونم با این قضیه کنار بیام و وقتی هم اینقدر در مورد این قضیه مطمئن و قاطعم اینو صحیح نمی بینم که شما رو الکی منتظر بذارم. نظر من منفیه آقا. ما به درد هم نمی خوریم." نهایت صراحت بود به نظرم... و نمی دانم کجای این جملات نامفهوم بود که در جواب گفت:" حالا مهر که اومدی مفصل راجع بهش صحبت می کنیم." انگار بنده دارم گل لگد می کنم! می خواهم فریاد بزنم:" مهری وجود ندارد! تمام شد!" خدایا چرا بعضی ها اینقدر نفهمند؟! اصرار دارد که از ریز کار سر در بیاورد. به نظرش دلایلم منطقی نیست!!!!!!! و دلیل آوردن برای این افراد مثل مرگ من است... دلیلش هم اینست که اغلب افراد بعد از شنیدن دلایل، دشمن خونی آدم می شوند! گاها بدون شنیدن دلایل هم... یکی هم نیست بهشان بگوید که خب عزیز دل تو که جنبه ی شنیدن نداری نپرس! مسلما بنده به علت چشم عسلی و قد رعنا و فضایل اخلاقیت ردت نمی کنم. خب حتما خوشم نیامده. یعنی وقتی این جمله را می پرسی انتظار این را داشته باش که در پس جملات بنده ی حقیر انتقادی، چیزی نهفته باشد که احتمالا خاطر مبارک را مکدر خواهد کرد و اگر تحملش را نداری غلط می کنی گیر می دهی که دلیل قانع کننده بیار! این قضیه مدتی ذهن بنده را درگیر کرده بود تا این که امروز در پی یافتن راه محترمانه ای برای این که جوری جواب کسی را بدهم که هم به قبای آقا برنخورد و غرور کوفتی مردانه اش خدشه دار نشود و هم بشود با آسایش وجدان و فراغ بال بیشتری مکالمه را به پایان رسانید، جمله ی طلایی نابی به ذهنم رسید... و آن این که: "آقا من هر چی فکر کردم دیدم که لیاقت شما رو ندارم... به خدا حروم می شید!"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۳۶
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۳۴
رها .
لطفا امضا کنید: http://crc.tums.ac.ir/Default.aspx?tabid=172
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۱۳
رها .
دنیا را بد ساخته اند کسی را که دوست داری تو را دوست نمی دارد ،  کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نمی داری ،  اما کسی که تو دوستش می داری و او هم تو را دوست دارد...  به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسید و این رنج است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۴۶
رها .
این روزها منم و روزهای تابستانی و شرجی شمال... صبح های بیمارستان روان و سرک کشیدن های هر از گاهی به بیمارستان سوختگی و از آن طرف شیفت های گاه و بیگاه داروخانه و اوقات بیکاری که با نقاشی و سازم می گذرانم. راستی تا یادم نرفته این را بگویم... یکی از جالب ترین اتفاقاتی بود که در کل عمرم دیده بودم!! داستان از این قرار بود که من و دوستم سر یکی از شلوغ ترین میدان های شهر منتظر یکی دیگر از دوستان بودیم که با ماشین بیاید دنبالمان که ناگهان توجهمان به کنجشگک کوچکی جلب شد با حال بسیار نزار. حرکت نمی کرد و فقط می لرزید. تقریبا وسط خیابان! ناگهان حسی از ترحم و دلسوزی آمیخته با قهرمان بازی بنده را فرا گرفت و تصمیم گرفتم بروم از آن مهلکه نجاتش بدهم ولی هر بار که دستم را نزدیک می کردم سرش را تکان می داد و ما هم که از فک و فامیل های پسر شجاع هستیم را وحشت فرا می گرفت که نکند به ما حمله کند! و دست آخر جرئت نکردیم به موجود بیچاره دست بزنیم! و از آنجا که چند نفری داشتند نگاهمان می کردند و ما هم دیدیم که وحشت از چنین موجود بی آزاری خیلی مایه ی آبروریزیست در نهایت با کف دست کمی هلش دادیم و تا حدودی از خطر دورش کردیم! در این هنگام یک آقای با شخصیتی که شاهد ماجرا بود آمد موجود بی پناه را بلند کرد، دستی به سر و رویش کشید و در نهایت توی پیاده رو گذاشت و بعد فکر می کنید چه شد؟!... باورتان نمی شود! خودمان هم توی شوک بودیم! ناگهان پرنده ی موزی چند قدم به جلو برداشت و بعد هم پرواز کرد و رفت!!!!!!!!!! و ما را در بهتی عجیب تنها گذاشت تا آنجا که در ابتدا فکر کردیم نکند یکی از آن توهم های سایکوتیک علمی-تخیلی ما را فرا گرفته ولی خنده ی سایرین به ما اثبات کرد که اتفاق ذکر شده عین واقعیت بوده... در حقیقت، اگر از دیدگاه علمی بخواهیم به این واقعه نگاهی بیندازیم، فرضیه هایی که برای چنین مساله ای پیش می آید را در چند گروه می توان طبقه بندی کرد: 1-      در نگاه اول بسیار محتمل به نظر می رسد که جاندار مذکور خودش را به موش مردگی زده و برای جلب توجه اقدام به انجام چنین عملی کرده... نوعی تهدید به خودکشی (به دلایلی که بیان خواهم کرد معتقدم این عمل تنها نوعی تهدید بوده)... نوعی نیاز به محبت و توجه که فرد را تا آنجا پیش می برد که برای نیل به مقصود دست به چنین اقدام انتحاری بزند! و اما دلایلم: من تا کنون 3 مورد خودکشی واقعی را شاهد بوده ام که بحمدالله هیچ کدام به سرانجام نرسید. طی این سه واقعه متوجه شده ام که فرد اگر واقعا قصد انجام چنین عملی را داشته باشد، منطقی ترش این است که جای خلوتی را بیابد که احتمال این که کسی سربزنگاه برای نجاتش مچش را بگیرد کم باشد! خودکشی در شلوغ ترین میدان شهر می تواند نوعی اعتراض عملی باشد به جامعه، زمانی که دیگر استفاده از کلمات حتی به فریاد هم پاسخ گو نیست و فرد دارد خفه می شود زیر سنگینی حرف هایش. (یا جیک جیک هایش...!) به هر حال بسیار معتقدم که اگر فرضیه ی خودکشی را بخواهیم در نظر بگیریم این عمل تنها یک تهدید و اعتراض بوده و می بایست مساله از این جهت مورد مطالعه قرار گیرد. 2-      به هر حال دنیای بی رحمی است! آنقدر بی رحم که هر چه بزرگتر می شویم بیشتر دلش می خواهد بد بودن یادمان بدهد و با این حساب  در این روزهای بی در و پیکر خیلی نباید دور از انتظار باشد اگر این واقعه به دنیای حیوانات هم سرایت کرده باشد و مثلا روزی که تازه از نانوایی برمی گردید و بوی نان داغ کوچه را گرفته ناگهان صدایی جیک جیک کنان ندا دهد که: آهان فلانی!چقدر زیبایی/ چه سری چه دمی عجب پایی! 3-      البته در مواجهه با هر امری باید این را در نظر داشت که شاید همه چیز صرفا اتفاقی رخ داده و قضاوت عجولانه می تواند ما را از واقعیت بسیار دور کند. اگر با دید بازتر و البته کمی مهربانانه تر به قضیه نگاه کنیم برداشت های متفاوت تری هم می توان از داستان داشت. این که مثلا خسته بوده یا راهش را گم کرده یا از یک واقعه ی خطرناک -مثلا یک عقاب یا گربه-جان سالم به در برده و هنوز در شوک بوده و ... منظورم هر نوع برداشتی است که رنگ و بوی فریب نداشته باشد. به نظر بنده یکی از بزرگترین آفاتی که دامن گیر بسیاری از ماست نوعی نگرش تدافعی است که در برابر دشمن احتمالی به کار می گیریم. انگشت اتهامی که همواره به سمت دیگران است و "کلا به همه مظنونیم!" و این از آن جهت خطرناک است که رفتارهای صادقانه ی دیگران را نمی توانیم باور کنیم و کم کم کار به جایی می کشید که به جای ارتباط داشتن و زندگی با اصل زندگی با پوسته ای از آن ارتباط برقرار می کنیم که تنها ساخته و پرداخته ی ذهن ماست. گاهی باید به این مسئله هم توجه داشت که پشت هر چیزی لزوما نباید یک داستان توطئه آمیز باشد... پ.ن: مسلما فرضیه هایی که برای چنین پیشامدی می توان بیان کرد می تواند بسیار بیشتر از این باشد که متاسفانه ضیغ وقت فرصت کافی را برای بررسی همه ی آنها را به بنده نمی دهد. لذا از خوانندگان عزیزم تقاضا دارم با بیان فرضیه ها و نکات دیگری که به ذهنشان می رسد اینجانب را در هر چه پربارتر کردن این نوشته همراهی بفرمایند... پیشاپیش از همکاری شما متشکرم. بعدا نوشت: ممنون از همه ی دوستای خوبم که به فکر خودم و پدرم بودن و این چند روز هم حالشونو جویا می شدن... خواستم اطلاع بدم که عمل انجام شد و کل توده ی سرطانی برداشته شد و تا حالا که همه چیز خوب پیش رفته و جواب بیوپسی مساعد بوده. متاستاز هم دیده نشده و این یعنی این که انشاالله از این به بعد هم نباید مشکلی پیش بیاد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۱۱
رها .
در مدرسه وقتی برای اولین بار متوجه شدم که زمین گرد است حسی از ترس و وحشت وجودم را فرا گرفت... حسی مثل غوطه ور شدن میان ناکجاها... به خودم می گفتم کاش زمین مسطح بود! زمین مسطح حسی از اطمینان برایم می آورد. می شد رفت و رفت و رفت و به انتهایش نرسید... و سرم را هوای رفتن بود. رفتم و رفتم و رفتم اما هر چه از خانه دورتر می شدم بیشتر فضایم از تنهایی ها و ترس ها پر می شد و برای اولین بار خوشحال بودم از این که زمین گرد است! تصور قشنگی بود این که از یک طرف دور می شوی و از سمت دیگر نزدیک... خانه مرکز همه چیز بود و من بی آن که خود بدانم همیشه در راه خانه بوده ام... تازگی ها فهمیده ام خانه مکان نیست. حس است. حس امنیت است و آرامش با چاشنی تعلق. حس آشنایی، شناخت، اطمینان و نمی دانم آیا تا به حال به این فکر کرده اید که در این میان تغییر چقدر می تواند وحشتناک باشد؟!  شاید لابه لای شلوغی ها، دلمشغولی ها و تغییرهای این روزها باید بیشتر از این ها مراقب خانه هایمان باشیم... خانه تان سبز   پ.ن: راستی ماه عسل امسال رو از دست ندید: هر روز ساعت ۱۹:۱۰ از شبکه ی ۳ سیما. تکرار صبح روز بعد ساعت ۷:۱۰.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۲ ، ۰۷:۵۹
رها .