شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی
با یک نصیحت بسیار بسیار دوستانه شروع می کنم... بله... هرگز... هرگز برای حمل و نقل بین شهری از سرویس های VIP استفاده نکنید. این ماشین های از نظر من بی مصرف با صندلی های کت و کلفتشان تنها ظاهرشان دلفریب است و به هیچ وجه راحت نیستند و اگر قصد پول خرج کردن دارید به صرفه تر این است که از ماشین های اسکانیا استفاده کنید و دو صندلی کنار هم بخرید. احتمالا مناسب تر هم برایتان در می آید. گواهش هم حال و روز الان من است که بنده که حساسیت بسیار بالایی به داروهای خواب آور دارم، دفعه ی قبل با خوردن 1 قرص دیمن هیدرینات یک کله 12 ساعت خوابیده و روی صندلی اسکانیایی عزیزم پلک هم نزدم ولی این بار حتی با مصرف دو قرص هم فرجی حاصل نشده و الان که این را می نویسم ساعت 3:30 نصف شب روی تک صندلی VIPام دارم جان می کنم. از اوضاع ماشین که بگذریم، یک تفاوت دیگر هم بین سفر این بار با دفعات قبل وجود دارد و آن این که بنده سابقا که به خانه بر می گشتم حکم همان سرباز وظیفه ای را داشتم که بعد از چند ماه به آغوش خانواده برگشته و کلی تحویلمان می گرفتند و همیشه هم کسی می آمد ترمینال دنبالمان. ولی الان کلا این قضیه ی دور بودن و درس و سختی راه و وزن کم کردن ها و ... خز شده و کسی برایمان تره هم خرد نمی کند و عمرا باعث نمی شود که آن طور تحویلمان بگیرند و زنگ زدند گفتند:"بابا صبح جلسه داره، خودت با یه چیزی بیا." که البته کار سختی هم نیست. ولی این روزها قانون دو نیوتن در من بیداد می کند و تمایلم به اینرسی به حدی است که نیروی اعمال شده از خارج باید یک نیروی پدر مادر دار اساسی باشد تا بتواند بر جاذبه ی زمین فائق آمده و کمی تکانمان دهد و از همین الان عزا گرفته ایم که این وسط چیزی نزدیک به 20 متر را تا ایستگاه تاکسی مجبوریم پیاده طی کنیم و با توجه به این که این اواخر سنگین ترین وزنه ای بلند کرده ایم چیزی در حد یک خودکار بوده و بیشترین مسافتی که طی کرده ایم فاصله ی اتاق تا آشپزخانه، ایجاد چنین حالتی زیاد هم عجیب به نظر نمی رسد و صادقانه بگویم فعلا گمانم این است که از سال تولد که بگذریم سن فیزیولوژیک بنده از نظر آمادگی ماهیچه ها و مفاصل چیزی در حدود 60-70 سال باشد! و این واقعا مایه ی آبروریزی است... لذا در چنین شرایطی راه انداختن برنامه ی کوهنوردی و بدن سازی ضروری به نظر می رسد... بحمدالله اینجانب بسیار مستعد افت قند خون –تا حد انتقال به بیمارستان- بوده و روزه داری برای بنده امری مضر تلقی می شود. که البته اگر چنین شرایطی هم نبود بنده موضع مشخصی نسبت به مسائل مذهبی نداشتم و بیشتر از اعتقادات دین دارانه تمایلات اخلاق گرایانه دارم و همین تمایلات حکم می کند که صبح ها بیدار شده برای گرسنه نماندن مادرجانمان هم که شده دم صبحی همراه با ایشان دلی از عزا در آورده، سحری بخوریم. چرا که پدر جان که سال هاست آب پاکی را ریخته اند روی دست همه مان و دین را بوسیدند گذاشتند توی طاقچه ی اتاق. کلا خانواده ی ما در امر مذهب خانواده ی جالبی است... جالب تر از همه برادرم است که پس از ازدواج به عنوان عیدی، پدر خانمش بلیط سفر حج به ایشان هدیه داد. به وضوح به خاطر می آورم که تا مدت ها به خانمش می گفت:"بی خیال... بلیطا رو می فروشیم می ریم ترکیه." ولی در نهایت رودربایستی با خانواده ی همسر کار خود را کرد و برادر بنده حاجی شد! (به این می گویند توفیق اجباری!) و به ناگاه زندگی برادرجان از این رو به آن رو شد! کوچک ترینش این که آهنگ انتظار تلفن همراهش صلوات است!!!!! و اسم اولین فرزندش را "علی" گذاشت که خدا می داند چقدر بحث و دعوا شد و پدر جان قصد روشنگری برادرمان را داشتند که "اسم عربی رو بچه نذار!" و در نهایت قرار شد ما "علی" کوچکمان را "اشکان" صدا کنیم! من حقیقتا نمی دانم چه کسی راست می گوید و چه کسی دروغ... فقط تا درستی چیزی بر من محرز نشود محال است آن را بپذیرم و تنها تلاشم این است که در مقابل اعتقادات جدید جبهه نگیرم. نه اعتقادات دوستانی که از کل دنیا شاید تنها خدا را قبول داشته باشند و نه آن هایی که یکی از معیارهای ازدواجشان این است که همسرشان ولایت مطلقه ی فقیه را قبول داشته باشد!... بگذریم... خدا خودش همه مان را به راه راست هدایت کند... بهترین خبر این روزها هم این که امتحانات بالاخره به پایان رسید و بنده همه را با سرافرازی و نمره هایی که گاها خوابشان را هم نمی دیدم پاس کردم. مشکل پوستی که برایم ایجاد شده بود هم با تمام شدن امتحانات به کلی از بین رفت که خدا را صد هزار مرتبه شکر. زندگی روی خوشش را دارد دوباره نشان می دهد و فردا هم که قرار است با خانواده برای افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی دختر خاله ام که دانشجوی نقاشی است حضور به هم برسانیم! مطمئننا جالب خواهد بود... به این می گویند یک زندگی ایده آل... جای همتان خالیست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۲۰:۴۵
رها .
هرگز تا حالا از هول حلیم توی دیگ افتاده اید؟... من افتاده ام! بله! همین چند روز پیش! یا شاید به طور دقیق تر همین اول ترم امسال بود که با همین دست شکسته شده ی خودم انتخاب واحد کردم و بدون توجه به زمان بندی امتحانات هی واحد برداشته و مثل آدم های خوش خیالی که بعد از 7 ترم خودشان را نمی شناسند در جواب همه ی تردید ها به خودم گفتم:"اینو که در طول ترم می خونم... اینم که آسونه... اینم تو فرجه جمعش می کنم... اینم استادش راه میاد... اینم... " یکی هم نبود یکی بخواباند زیر گوشمان که آخر عزیز من! با استناد به کدام سابقه ی درخشان برنامه ریزی اقدام به انجام چنین عملی کرده ای و جناب عالی تا حالا کدام درسی را مثل بچه ی آدم در طول ترم خوانده ای که این دفعه ی دومت باشد؟... ولی امروز پشت این واحدهای کوفتی را به خاک مالیده سه تا از وحشنتاک ترینشان را از سر گذراندیم و الحق و الانصاف کمرشان را شکستیم... و به دنبالش کمر خودمان را هم! بدترین روزهایی امتحانی این چهار سال تحصیل را در سه روز پیش تجربه کردم. "شیمی دارویی 2" خودش به خودی خود درس سنگینی است و اگر زمانی که برای مطالعه در اختیار داری کم باشد بدجور شلم شوربا می شود و با این حساب اگر روز قبل از امتحانش یک امتحان دیگر هم داشته باشی که دیگر هیچ... آدم دوست دارد زمین را گاز بگیرد. حتی اگر آن امتحان دیگر "فرهنگ و تمدن اسلامی" باشد. دو شب گذشته برای من کابوس بودند... دو شب پشت سر هم 3 ساعت در 24 ساعت خوابیدن آن هم نه کاملا پیوسته بدجور تاثیرش را روی سلامت بنده نشان می دهد. هر چند که بنده اساسا آدم استرسی نیستم و طی این چهار سال هم حسابی پوستمان کلفت شده و خلاصه بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم ولی باز حجم بالای مطالب و زمان کم و بی خوابی بدجور آزارم می دهد و جالب این جاست که با وجود تمام همتی که داشته ام، بنده تا کنون موفق نشده ام که یک درسی را کامل بخوانم و سر جلسه ی امتحان بروم و تا الان از همه ی درس ها یکی دو فصلی حذف کردم. بدی دیگرش هم این است که یک سری درس ها مثل قصه ی ها هری پاتر می ماند و هر ترم ورژن جدیدش می آید و تمام شدنی نیست و شیمی دارویی-2 هم که انشالله پاس شود، شیمی دارویی-3 در راه است و این اتیل، متیل، توتوله ها هم چنان ادامه دارد! با خانواده هم که درد دل می کنیم و گاها اعتراضی که پدرمان درآمد و خسته شدیم و ... جوابش تنها در یک جمله خلاصه می شود: "عوضش دکتر می شوی!" و ما هنوز نفهمیدیم که عوض چه چیزی؟! که این دکتر شدن بخورد توی سرمان! من بیست و سه سال دارم! کم نیست!...اوج جوانی و شادی ام الان باید باشد. احساس می کنم اصلا جوانی نکرده ام! تمام عمرم داشتم یاد می گرفتم. تمام عمرم را توی انواع و اقسام کلاس ها گذرانده ام که البته خواست خودم بود و نه اجبار... و تمام عمرم تا الان سعی کرده ام دختر خوب خانواده باشم که البته شاید بد هم نباشد ولی الان تمام حسم این است که بسیاری از زمان هایی که باید به حرف دلم گوش می کردم که ببینم بنده ی خدا چه می خواهد... به قول بابا احتمالا کم و کاستی، چیزی ندارد؟! اعصابش آرام است؟ خدای ناکرده قهر که نکرده؟ و ... را مشغول بالا رفتن از پله های ترقی بوده ام و حالا وقتی مامان حرف تخصص را می زند دلم می خواهد فقط مسیر صحبت را تغییر دهم و دیگر مثل قدیم زمانی که بابا وعده می دهد که برای تخصص می فرستمت فلان جا قند توی دلم آب نمی شود... الان زود است! الان برایش تصمیم نمی گیرم و هرگز سال آخر تحصیلم را که بالاخره بعد از 6 سال قرار است کمی سبک شود و من وقت خوش گذرانی با دوستانم را داشته باشم را با استرس کنکور تخصص نخواهم گذراند. هر چند برای این تصمیم هم زود است. اصلا الان دیگر برای پیشرفت زود است. الان فقط برای شیطنت ها و بیرون رفتن ها و خوشی هایم دارد دیر می شود! احتمالا این تابستان باید در این هوای گرم و شرجی این خطه حسابی از خجالت دلم بیرون بیایم... حتما این کار را خواهم کرد... مامان هم بالاخره به مکه رفت. ما هم که نگران تنهایی پدرمان هستیم هی سر به سر مامان می گذاریم که بابایمان را داری می گذاری به امان خدا و می روی و مامان بنده ی خدا هم که اولین بارش است که در این 36-37 سال زندگی مشترک دست به انجام چنین عمل جسورانه ای زده، با خنده می گوید که نگران نباشیم و خودش برای این چند روز برای بابایمان زن می گیرد! ما هم که خدا را شکر در زمینه ی "رو" چیزی کم نداریم سفارش می دهیم که "پس لطفا یه زن بابای خوشگل واسمون بگیر!"  از آن طرف در این ایام امتحانات به دوستان امید می دادیم که اصلا نگران نتایج نباشید که ما در مکه لینک مستقیم دارم، برایمان دعا می کنند! کلی حرف نگفته روی دلم مانده ولی برای الان بس است و دیگر عرضی نیست جز ابراز شرمندگی بنده از این که حجم عظیم کارهای جمع شده اجازه سر زدن به وبلاگ دوستان عزیز مجازی ام را نمی دهد... به بزرگی خودتان بنده را عفو کنید. انشاالله کمی از فشار کار کم شود حتما به همگی سر خواهم زد. فعلا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۲ ، ۱۵:۱۳
رها .
اینقدر استرس کشیدیم که لحظه ی پیروزی قندمون افتاده بود نمی تونستیم جیغ و داد کنیم! حالمون که بهتر شد همه ی انرژی باقی مونده رو بردیم تو خیابون و فریاد "ایرانی باغیرت" سر دادیم! دورورودودودو.... ایران... هموطن تبریک!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۰۰
رها .
همیشه همین طور است. موقعی که اصلا فکرش را نمی کنی یک اتفاقی می افتد که گند می زند به همه زندگی آدم... 4-5 روز خانه بودن حس خوبی داشت. بهتر از خوب شاید. روز آخر تا آخرین لحظات ممکن با خواهرم خیابان نظر را می گشتیم و خرید می کردیم که از آزمایشگاه پاتولوژی تماس گرفتند و گفتند که نتیجه ی آزمایشمان آماده است. جواب بیوپسی پوست بابا بود. دو سه ماهی هست یک لکه مثل خونمردگی روی پشانی اش ایجاد شده و بابا توجهی ندارد. ما هم فکر نمی کردیم چیز مهمی باشد ولی مامان خیلی پیگیر بود و به هر ضرب و زوری بود بابا را برده بود دکتر... توی آزمایشگاه فقط منم و خواهرم و دخترکش عسل. عسل بلند بلند برایم شعر می خواند و من سر به سرش می گذارم. جواب آزمایش را که می گیریم حتی فکر نمی کنیم آنقدر مهم باشد که بازش کنیم. خواهرم داشت کارت می کشید که من از سر کنجکاوی جواب را باز کردم و چه شوکی به من وارد شد... “Basal Cell Carcinoma?!!!” نکند دارم اشتباه می کنم؟ خواهرم سریع کاغذ را از دستم می گیرد... کلمه ی "کارسینوما" هی توی ذهنم تکرار می شود و من هی به خودم می گویم که نه سرطان پوست یک چیز دیگر می شد شبیه این. کارسینوما باید یک بیماری ساده ی پوستی باشد... ولی کلمه ی بولد شده ی  Malignancy (بدخیمی) بدجور توی ذوق می زد. نه اشتباهی در کار نیست... خواهرم سرش را می گیرد و الان است که اشکش در بیاید. دکتر که می فهمد ما یک چیزهایی دستگیرمان شده دلداری می دهد که انشاالله چیز مهمی نیست. از دکتر آزمایشگاه می پرسم که درمانش سیستمیک است یا موضعی درمان می کنند؟! "نمی دانم" گفتنش عصبی ام می کند. امروز خواهرم جواب آزمایش را برده پیش دکتر پوست. دکتر گفته که خیلی زود متوجه شده ایم و یک پیوند پوست ساده(!) لازم دارد. هر چند من بسیار به خواهرم توصیه کردم که حتما جواب آزمایش را به چند دکتر پوست دیگر و انکولوژیست نشان دهد و او هم مرا مطمئن کرده که همه جوره پیگیر است و نگران نباشم. آخر این ماه هم مامان دارد با پدربزرگ و مادربزرگم می رود مکه و گناه دارد الان نگرانش کنیم. بابا خودش هم از چیزی خبر ندارد و من فکر نمی کنم استفاده از کلمه ی سنگین و سهمگین "سرطان" در کل این ماجرا کار درستی باشد. روحیه مان را خراب می کند. فقط امیدوارم کار با یک عمل جراحی خاتمه یابد و به شیمی درمانی و ... نکشد. پدرم روح خانه ی ماست. لطفا برای سلامتی اش دعا کنید...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۷
رها .
خودم می دانم چند وقتی هست نیستم. البته نیست نیست هم که نیستم بالاخره یک جایی هستم... ولی خب در محضر دوستان نیستم. علی ای حال تا اطلاع ثانوی پیشاپیشا و پساپس عذر بنده را به خاطر این "عدم" بپذیرید تا انشاالله بعد از امتحانات اگر عمری باقی بود و نفسی جاری از خجالت همگی در خواهم آمد. حالا این مدتی که نبودم کجا بودم...؟! اولش که رفتم تهران کنگره ی داروسازی. اما اگر فکر کردید الان می خواهم از جو علمی آنجا چیزی بگویم سخت در اشتباهید. نه این که فضا علمی نبود ولی شما را به جان هر کسی که دوست دارید بگذارید حرفم را بدون سانسور بزنم، از جو و علم و فضا و پوستری که بنده به همراه دوستم به عنوان ارائه دهنده در کنارش حضور داشتیم که بگذریم می رسیم به این که... هزار ماشاالله ... چشم حسود دور... چه جوانان برازنده ای داشت! هر چه هم که به دوستان می گفتیم که بیایید حق دوستی را بر گردن اینجانب به جا آورده، بروید یکی از این کرواتی هایش را برای بنده بگیرید به خرجشان نمی رفت که نمی رفت! خلاصه این که  اینقدر دست دست کردیم تا آخر کار دست خالی برگشتیم...! همین که برگشتیم و پایمان به این خراب شده رسید موج دوم امتحانات هم شروع شد. نه حوصله ی تعریف کردن مصائبش را دارم و نه اعصاب یادآوری مجددش را... بگذریم... (لطفا از اینجا به بعد را با لهجه بخوانید:) داشتم می گفتم دادا... این وسط چیزی که مهمس اینِس که من بالاخره بعدی 2 ماه امشب دارم می رم ولایت! دلیمون پُکید اینجا به قرآن... امری؟ فرمایشی؟ سوغاتی؟ چیزی؟... عمه قربونش بره...خداییش استقبال کننده ای بهتر اٍز اینم تو دنیا وجود داره؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۴۰
رها .
اولین روز کاریتان کی بود؟ آن روز را یادتان هست؟ وقتی با استرس وارد محیط جدید شدید و احساس کردید همه ی کارهایتان زیر ذره بین است؟ اصلا شما هم این حس را داشتید؟ من که عجیب این حس را داشتم. هر دو باری که شغلی به من پیشنهاد شد. دفعه ی اولش ترم 1 دانشگاه بودم. شهر غریب و خیابان ها و مردم ناآشنا. به دنبال آشنا شدن با محیط توی خیابان بی هدف قدم می زدم که چشمم به یک آموزشگاه زبان افتاد. رفتم برای تعیین سطح که رئیس آموزشگاه به من پیشنهاد تدریس داد. کاملا آن روز را یادم هست. از خوشحالی اشک توی چشم هایم جمع شد..."فکر کن رها! می تونی کار کنی و مستقل بشی!" و شما نمی دانید این مستقل شدن از همان بچگی چه قندی توی دل من آب می کرد. مخصوصا از نظر اقتصادی... همیشه دوست داشتم دستم توی جیب خودم باشد. قرار شد یک ترم کلاس بگیرم اگر راضی بودند قرارداد ببندیم. همه ی  تلاشم را کردم که بهترینم را ارائه دهم و این کار واقعا انرژی بالایی می خواست. کلا تدریس در کنار ظاهر آرامی که دارد انرژی زیادی از آدم می گیرد. تازه کار اگر باشی بدتر... یک استرس خاصی دارد که قابل توصیف نیست. مخصوصا در کنار درس و دانشگاه زیادی سنگین است.ترم که تمام شد دیگر پشت دستم را داغ گذاشتم. آن تجربه مسلما اولین و آخرین تجربه ی تدریس زبان من بود. این ترم دوباره کرم کار کردن به جانمان افتاد. از قضا این بار هم بسیار ناگهانی کار خودش سراغمان آمد. دوست همکلاسی که بنده را تحت عنوان "خانم دکتر" صدا کرد فهمیدم یک کاسه ای زیر نیم کاسه است. در پست قبلی توضیح دادم که با بچه ها قرار گذاشته ایم شیفت داروخانه برویم ولی فکر نمی کردم اینقدر زود همه چیز ok شود! صحبت ها خیلی زود انجام شد. آدرس داروخانه را داد و گفت که دوشنبه به عنوان مسئول فنی آنجا باشم... بسم الله الرحمن الرحیم! مسئول فنی کجا بود برادر من؟ چرا اینقدر زود؟ ولی طبق معمول اینجانب در آن لحظه جو زده شده، به سان فرصتی که اگر قدرش را ندانم از دست خواهد رفت، حرف این دوست همکلاسی را روی هوا گرفته و بدون این که به این فکر کنم که آیا از پسش بر می آیم یا نه و این که امتحان داریم و ... سریعا پرسیدم:"چه ساعتی اونجا باشم؟" و بعد از این که همه چیز را قطعی کردم تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام! نمی توانید تصور کنید سه روز گذشته چه بر من گذشت... از استرس داشتم خفه می شدم. از شانس خوب ما هر بار هم که برای چک کردن دوز، تداخلات یا ... یک دارو به کتاب مراجعه می کردم با جمله های خفن رو به رو می شدم. حتی قطره آهن... آخر دیگه قطره آهن چیست که آدم از آن بترسد؟! ناگهان چشمم افتاد به این جمله که "مسمومیت با آهن کشنده است!" و ناگهان بنده وسواسی باور نکردنی پیدا کردم روی محاسبه ی دوزاژ داروها...علی الخصوص قطره ها و شربت های اطفال... تفاوت این کار با کاری که ترم 1 قبول کردم در این بود که آنجا اگر کارم را خوب انجام نمی دادم نهایتا بچه ها خوب درسشان را یاد نمی گرفتند ولی این جا اگر کارم را خوب انجام نمی دادم یا دارویی را اشتباه رد می کردم یا دوزاژ دارو اشتباه می شد نهایتا بیمار را می کشتم! و من را اینطوری نگاه نکنید. من دلم قد یک بنجشک (گنجشک) است. زود دست و دلم می لرزد و مسائل اخلاقی دست و پایم را می بندد. از آن طرف خانواده که استرس بنده را می دیدند به جای حمایت از اینجانب و دلداری دادن فقط آدم را انگولک می کردند که "زنگ بزن بگو نمیام... تو مگه مشکل مالی داری؟!" ما هم که مخصوصا در این مورد خاص سرمان می رفت قولمان نمی رفت... بالاخره ما هم غروری داریم. گفته ایم می رویم یعنی می رویم! دوشنبه صبح کلاس نداشتیم. سریع یک لیوان چای شیرین خوردم و بعد مریم از زیر قرآن ردم کرد و با سلام و صلوات روانه شدم. هنوز از در خانه خارج نشده بودم که آیدا اس ام اس داد و اولین روز کاری ام را تبریک گفت... مامان زنگ زد و این بار کلی اعتماد به نفس داد. باز مریم اس ام اس داد... بندگان خدا همه استرس داشتند. تا شهر مقصد 1 ساعت راه بود. توی دلم رخت می شستند... دلم آشوب بود. فقط دعا می کردم که به خیر بگذرد. از ذکر جزئیات بگذریم... داروخانه که رسیدم سریع روپوش سفیدم را پوشیدم. دوباره از شانس خوب ما اولین نسخه ای که آمد بغایت بدخط بود. نسخه را توی دستم گرفته بودم و دستم به وضوح می لرزید. با ماشاالله-انشاالله نسخه را پیچیدم و در این میان نزدیک بود یکی دو تا شیشه ی شربت را هم بشکنم و از آنجا که مطمئن نبودم که درست است یا نه به مریض گفتم نسخه را حتما به پزشکش نشان دهد! یکی دو مریض را این طور رد کردم. بعد دیدم این طور که نمی شود! "قاطع باش رها! بالاخره تو این چهارسال یک چیزهایی یاد گرفتی...مریض بنده خدا چه گناهی دارد که تو دوباره بفرستیش پیش دکتر!" سعی کردم مطمئن تر رفتار کنم. کم کم دستم کم تر می لرزید و بیشتر حضور ذهن داشتم... یکی دو ساعت آخر شروع کردم با بیماران صحبت کردن و نحوه ی مصرف دارو و عوارض احتمالی اش را اگر می دانستم می گفتم و در نهایت توصیه های مربوط به داروساز که متاسفانه در کشور ما انجام نمی شود ولی قاعدتا باید به بیمار گفت. مشکل این داروخانه این بود که در جایی بود که بیماران اغلب برای استفاده از خدمات ارزان درمانگاه از روستاها می آمدند. جدا از این که خیلی لهجه داشتند و من اغلب نیاز به مترجم داشتم، بعضی هایشان بسیار فقیر بودند. از سر و وضعشان هم می شد این را فهمید و برای این که ارزانتر پایشان حساب شود خیلی هایشان بدون نسخه می آمدند، مشکلشان را می گفتند و دارو می خواستند. البته خیلی هایش را می شد جواب داد ولی چند مورد پیش آمد که از حیطه ی سواد اینجانب خارج بود و ارجاعشان دادم به پزشک که کلی هم طلبکار بودند که "مگه تو دکتر اینجا نیستی؟" بعد هم که توضیح می دادم "بنده دکتر داروسازم نه پزشک" غرغر کرده خارج می شدند. خلاصه این که تجربه ی جالبی بود. آنقدرها که فکر می کردم سوالاتشان تخصصی نبود و البته داروخانه ی خلوتی هم بود. ساعت 12 که شیفت چهارساعته ی اینجانب تمام شد انگار یک بار سنگینی را از دوشم برداشتند. احساس سبکی می کردم. حقوق امروزم را به سان کارگران روز مزد همان موقع دادند. توی یک پاکت نامه ی مهر شده و از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که دل توی دلم نبود ببینم چقدر درونش هست. توی تاکسی که نشستم با عجله بازش کردم. 45000 تومان! اولین حقوق داروسازی ام را گرفتم! باورتان نمی شود چقدر ذوق کردم. مطمئننا آدم باید اولین حقوقش را برای عزیزانش خرج کند. باید برای مامان بابا خواهرم و مریم یک چیزی هر چند ناقابل بخرم... زنگ زدم به مادرم و او هم کلی ذوق کرد و تبریک گفت.هنوز توی تاکسی بودم که خواهرم هم زنگ زد و من همه چیز را از چشم قرمز شده ی آن خانم تا دو بسته سیلدنافیلدی که یک آقای بغایت پیر می خواست تعریف کردم... ظهر که مریم را به ساندویچ مهمان می کنم دستانم را نشانش می دهم و به خنده می گویم "دیگه داریم نون بازومونو می خوریم. با همین دستام کار کردم و زحمت کشیدم." پوست نوک انگشانم که با سیم ویولون ساییده شده و پوستش کنده شده را نشانم میدهد و می گوید:" آخی اینقدر زحمت کشیدی دستاتم پینه بسته!" و بعد بلند بلند می خندیم... اولین روز کاری گذشت... ولی مبادا فکر کنید که اگر دوباره پیشنهاد کاری به بنده شود با استرس کم تری سر کار خواهم رفت! تا اطلاع ثانوی همین آش است و همین کاسه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۱۷
رها .
دو هفته فشار روانی مداوم شاید هر انسانی را از حیطه ی صبر در برابر ناملایمات خارج کند! فارماکوگنوزی برای من یکی از زهرماری ترین دروسیست که طی این چهارسال تجربه کرده ام. برای یک امتحان 11 جلسه ای دو هفته ی تمام وقت گذاشتم! البته در این که بنده در درس هایی با این حجم از حفظیات که هیچ گونه ادراک ذهنی و فهم مطلبی را برنمی تابد رسما شیرین می زنم هیچ شکی نیست، ولی بدتر از همه زمانیست که ببینی استاد از اراجیفی که گفته امتحان نگرفته! که البته چیز جدیدی هم نیست و اوضاع زمانی بدتر می شود که بعد از ظهر چنین روزی کارآموزی داروخانه داشته باشی تا ساعت 8 شب و فردایش امتحان عملی فارماسیوتیکس به سبک تخم مرغ شانسی! به این صورت که یک کاغذ از بین کاغذهای ریخته شده روی میز برمی داری و با توجه به فرمولاسیون می روی داروی خواسته شده را می سازی و فقط خدا باید رحم کند که یک فرمولاسیون کوفتی به آدم نیفتد! دومین امتحان را که دادیم یک حرکت فرهنگی مثل خریدن روزنامه می توانست برای من که روزنامه خوان نیستم احساساتم را تا اوج قله های علم و ادب بالا ببرد! روزنامه را سایبان چشم هایم می کنم و با مریم-همخانه ام- روانه ی منزل می شویم. آدم از گیر و دار امتحانات که در می آید انگار دنیا دوباره روی خوش نشان می دهد ولی این بار بخت یاری نکرد. یک موتور سوار ناشی بود که به کاهدان زده بود. موضوع در حقیقت مربوط به مریم بود ولی من مثل آدم هایی که به ناموسشان توهین شده باشد خودم را وارد ماجرا کردم. بماند که چه شد و چه کرد ولی من ناگهان زمانی به خودم آمدم که دیدم وسط خیابان دارم سرش داد و هوار می کنم. خودم اصلا متوجه نشدم که صدایم چقدر بلند است ولی آنقدر بود که کسی که ترک موتور نشسته بود زد روی دوش جلویی و گفت:"بی خیال برو... طرف دیونست!" شده در زندگی احساس کنید توانایی خفه کردن کسی را دارید؟ حسی است که من دیروز داشتم. کاملا خودم را مستعد قتل می دیدم و دوست داشتم زیر پاهایم لهش کنم و یک چنگال فرو کنم توی گلویش... خیلی کارهای دیگر هم دوست داشتم بکنم که الان رویم نمی شود بگویم. می ترسم پیش خودتان فکر کنید که من آدم خشنی هستم... ولی به جای تمام کارهایی که دوست داشتم فقط در جواب این جمله که "حیف که دختری" پاسخ دادم "حیف که تو هم مرد نیستی". عجبا!!! این ها دیگر چگونه ملتی هستند که حتی اگر قصد زدن کیف کسی را داشته باشند یا اذیت کردنش را یا... و طرف اعتراض کند اینقدر زبانشان دراز است. ولی خدا را شکر فرد مذکور زود تار و مار شد و از انظار مخفی گشت! این از اتفاق دیروز... امروز صبح نوبت مریم بود که گرد و خاک کند! "مرد روزهای سخت" را یادتان هست؟ سال پیش یک پستی در وصف محاسنش حرام کردم. یارو فکر کرده بنده لَلـه اش هستم و ابدا بدش نمی آید اگر امکانش هست کارش را روی دوش آدم بیندازد یا در مسائلی که به وی مربوط است اصلا به روی مبارک نیاورد که باید او هم کاری انجام دهد یا با زرنگی تمام کار بچه ها را بدزدد! بله این لفظیست که من به خودم اجازه می دهم استفاده کنم! و این کار را آنقدر با پررویی تمام انجام می دهد که آدم ناخواسته وی را محق می داند... ما هم که بی اعصاب...! ماجرا از این قرار بود که آقای همکلاسی که به نوعی بومی اینجاست و با داروخانه ها زدوبند دارد قول داده تابستان که اینجاییم برایمان شیفت پیدا کند و به جایش ما هم الان که آخر ترم است کمک کنیم هیچ داروخانه ای را جواب نکند تا رویش حساب کنند و هماهنگ می کنیم که شیفت های داروخانه را چه طور تقسیم کنیم که غیبت هایمان جوری نباشد که هیچ کداممان درسی را حذف شویم. خلاصه این که مسئله ایست کاملا شخصی بین من، مریم و این دوست همکلاسی  و من نمی دانم چه ربطی به این مرت... [بیب!] دارد که هر موقع می بیند ما داریم با این آقای همکلاسی صحبت می کنیم نخود می شود آن وسط و یا این بار سعی می کند کار بنده را بقاپد!... کار من را!!! باورتان می شود؟ از مادر زاده نشده کسی که حق مرا بخورد! و حتی به خودش زحمت نمی دهد که از پشت خنجر بزند... درست از رو به رو...eye to eye! و این اولین بارش نیست. دم دوستان هم گرم که به وی اجازه ی ابراز وجود نداده دمش را چیدند ولی بیشتر از همه دم مریم گرم که با شعار "من اینو سر جاش می نشونم!" وی را توی راهرو صدا زده و رک و روراست به وی گفت که" من اینو کاملا خلاف ادب می دونم که ما هر موقع هر جایی داریم با یه نفر صحبت می کنیم شما سریعا خودتونو می رسونید اونجا و تازه نظر هم می دید..." و کلا طی یک مکالمه ی 3 دقیقه ای ایشان را به گونه ای با خاک یکسان کرد که فرد مذکور برای ادامه ی مسیرش به هر خراب شده ای که می رفت نیاز داشت دو نفر زیر بازوانش را بگیرند! مریم که با آن قیافه ی عصبانی اش برمی گردد و کنارم می نشیند آرام در گوشش می گویم:"هاپ هاپ!" نگاهم می کند و ناگهان می خندد... "ولی دمت گرم...دیر یا زود یکی باید این کارو می کرد." ولی حالا احساس بهتری دارم. شاید وجود چنین آدم هایی لازم بود تا ما جایی احساسات منفی درونیمان را بیرون بریزیم! ولی انصافا کمی دلم برای آن مرد روزهای سخت سوخت... بنده خدا اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت. به گمانم اگر چاره داشت باقی مسیر را روی زمین می خزید ولی اصلا خیال نکنید که تمام این حرف ها باعث شد معذرت خواهی کند! اصلا معذرت خواهی اش بخورد توی سرش. دوباره دارم به آن چنگالی که گفتم نیاز پیدا می کنم! روزگار دارد روز به روز جری ترمان می کند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۵۹
رها .
حکایتی شده این تمدید کردن دفترچه ی بیمه. برای تمدید باید استعلام می شد از اصفهان. دفعه ی اول با اینترنت این کار انجام شد یک ربع زمان برد. دفعه ی دوم گفتند "فکس کردیم برو 2-3 روز دیگر بیا." دفعه ی سوم کار به اداره ی پست کشید. باز یک هفته معطل شدیم...  با این حساب خیلی دور از ذهن نخواهد بود اگر این بار با چنین جمله ای مواجه شویم که "چاپار تو راست... هنوز نرسیده!" همین طور عقب گرد بزنیم احتمالا تا چند سال آینده می رسیم به همان تکنولوژی های سال هزار و سیصد و درشکه! کسی به فریادمان برسد لطفا!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۱۴
رها .
یک مسمویت غذایی ساده بود با کمی افت فشار خون... ولی گویا از دانشگاه که برمی گشتیم آیدا را زیادی نگران کرده بود. حتی نگران این که رها با این حالش ممکن است نتواند برای خودش غذا درست کند.(ای جانم آیدا... تو عزیز دلمی) همخانه ی محترمه، مریم عزیزم هم آخر هفته را رفته تهران و خلاصه ماییم و نوای بی نوایی! این است که آیدا بعد از رسیدن به خانه ناغافل تصمیم می گیرد برایم ناهار بیاورد و این همه راه را می کوبد می آید در خانمان. حالا رها کجاست؟! یک متوکلوپیرامید خورده و در تختخواب گرم و نرمش کابوس می بیند که جلوی دانشگاه سوار تاکسی شده و دارد دزدیده می شود! رها آنقدر سرش به فرار از تاکسی گرم است که برای هیچ کاری وقت ندارد و هر چه صدای زنگ آیفون را می شنود به روی مبارک نمی آورد چون حالش خیلی بد است و یک عده مافیایی دارند می دزدنش و جانش در خطر است و فکر می کند که همسایه ی طبقه ی پایین است که دوباره کلیدش را جا گذاشته و آیفون هم خراب است و رها باید چادر چاقچور کند توی این باران برود در را باز کند و سرش دارد منفجر می شود و اصلا به رها چه که این ها هوش و حواس ندارند... بروند زنگ صاحب خانه را بزنند! رها با خودش تصمیم می گیرد که همین که از خواب بیدار شد برود با همسایه ی طبقه ی پایین دعوا کند... رها حالش خوب نیست...تب دارد و حوصله ندارد... بنده ی خدا دوست پسر هم ندارد که گوش به زنگ تلفنش باشد. رها خیلی گناه دارد... با مامانش هم که امروز صحبت کرده و احتمال این که مامان اینقدر زود دوباره زنگ بزند هم رقم قابل توجهی نیست... و اصلا در این شرایطی که جانش در خطر است یک تلفن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ پس سرش را می کند زیر پتو و به هشدارها هیچ پاسخی نمی دهد... نه مثل این که این ها دست بردار نیستند. آمده اند تو در خانه اش را می زنند. رها با عصبانیت بلند می شود. می رود که در را باز کند که ناگهان در خودش باز می شود و صاحب خانه تقریبا پرت می شود تو! رها سر جایش خشکش می زند و در جواب صاحب خانه که "چطوری دخترم؟" همین طور که با آن موهای ژولیده وسط هال ایستاده دستش را می گیرد به کاناپه تا پخش زمین نشود و می گوید:"خوبم!" بعد صاحب خانه تعریف می کند که آیدا طفلی بعد از آن 18 باری که به جز تلفن منزل به موبایل اینجانب زنگ زده و کفش هایم را هم جلوی در دیده  و با آن حالی که من امروز سر کلاس داشته ام و بعد از آن 45 دقیقه ای که پشت در خانه هی زنگ زده و هی جواب نگرفته، مطمئن شده که بنده درون خانه تلف شده ام و هیچ کسی هم نیست که به فریادم برسد این است که بعد از همه ی آن در زدن هایی که کابوس ظهرم را بر هم می زد با مریم تلفنی تصمیم گرفته اند که احتمالا قبل از تماس با اورژانس و آمدن آمبولانس و آتش نشانی، دست به دامان صاحب خانه شوند... و حالا رها کلی خجالت می کشد.خجالت رها وقتی بیشتر شد که دید آیدا دو ظرف پلو و دو ظرف دیگر یکی فسنجان و یکی سوپ مریض پسند آورده... رها حتی رویش نمی شود برایشان توضیح بدهد. رها از همسایه شان پروا که ۸ ماهه باردار است و نگران شده هم خجالت می کشد. دوباره از آیدا هم... از صاحب خانه هم... آنقدر که می خواهد برود از همسایه ی طبقه ی پایین که به سان خروس بی محل هر وقت و بی وقتی می کشاندش دم در هم به خاطر همه ی آن فحش هایی که توی دلش به وی و آبا و اجدادش داده عذر خواهی کند... ولی رها همچنان حالش خوب نیست... تب دارد و حوصله ندارد... حالا رها حتی بیشتر از قبل گناه دارد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۴۱
رها .
از چنین استادی بیشتر از این هم نمی توان انتظار داشت! استادی که با آن چندرغاز سوادی که حتی تفاوت بین "pH" و "اسیدیته" را نمی داند، تمام ساعت کلاسش را یک بند دری وری می گوید و این توانایی را دارد که بحث را از مبحث "گازهای جنگی و نحوه ی اثرشان بر سیستم عصبی مرکزی" بکشاند به این که "سیب دوست دارد با پوست خورده شود یا بستنی دوست دارد لیس زده شود!" و بقیه ی کلاس حول احساسات سیب و بستنی و سایر جامدات بچرخد! این هم فکر نمی کنم اهمیت زیادی داشته باشد که به عنوان پروژه ی تحقیقاتی آزمایشگاه سم شناسی به یکی از بچه ها که هیچگونه مهارتی در زمینه ی ابزار آلات الکترونیک نداشت، پیشنهاد داد دوربین شکسته شده ی 12 مگاپیکسلیش را ببرد تعمیر کند و نمره بگیرد! وگرنه شاید کسی اعتراضی، حرفی، اقدامی... انجام می داد. باز هم مهم نیست اگر امروز حضرت استاد آن طور لم دادند روی صندلی شان و دستشان را زیر چانه نهاده و بعد ازاین که تمام وقت مقدس ناهار امروزم که این روزها قیمتش سر به فلک می گذارد را پشت در اتاقشان گذرانیده تا بالاخره اجازه ی ورود و حضور در محضر شریفشان را یافتم، بالاخره ایشان تکانی به خودشان داده، فرمودند:" متاسفانه امکان نداره! اگه غیبت کنید حذف می شید!" و وقتی به اطلاعشان رسانیدم که کلاس ایشان فوق برنامه است و نباید در وقت کلاس دیگری  برگزار شود و بنده در این ساعت عزیز کلاس دیگری هم دارم که در آن هم حق غیبت ندارم و این طوری یکی از این دو درس را حذف می شوم، ریلکس تر از قبل به صندلیشان تکیه داده صندلی را آرام به چپ و راست چرخانده و با لبخندی بر لب، ضمن ارائه ی دلایلی کاملا منطبق با اصول علم منطق و اخلاق بنده را قانع کردند که:" وقت آزادمه، هر وقت بخوام کلاس می ذارم... اونایی که کلاسشون تداخل داره می تونن برن واحدشونو حذف کنند!" اینجا بود که -به قول یکی از دوستان عزیز وبلاگی- دلم می خواست فریاد بزنم که "آه ای استاد عزیز بی سوادم... تو چگونه اینقدر بی شعوری؟!" تنها دستمان به دامان آموزش محترم دانشکده آویزان است که: صوابت باشد ای دارای منصب/ اگر رحمی کنی بر دانشجویی!  و خلاصه این که دست به دعاییم که بعد از 6-7 جلسه تحمل ظالم مذکور آن هم درچنین آزمایشگاهی این واحد درسیمان حذف نشود! البته حذف هم شدیم دیگر مهم نیست... این روزها دیگر خیلی چیزها اهمیتی ندارد... حتی آن دانشجویی که امروز در کلاس در پاسخ به سوال استاد که:"آقا شما چهرتون جدیده، تازه اومدین؟" فرمود:"نه من اخراج موقت بودم بعد از انتخابات تعلیقی خوردم!" و حالا معلوم نیست چرا نزدیک انتخابات دوره ی بعد یکهو دوباره اجازه ی حضور در کلاس را پیدا کرده... این ها هیچ کدام مهم نیست... این روزها مهم اینست که آدم حتی شده با یک جشن کوچک محقرانه نگذارد دوستش شب امتحان تنهایی تولد بگیرد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۴۶
رها .