با یک نصیحت بسیار بسیار دوستانه شروع می کنم...
بله... هرگز... هرگز برای حمل و نقل بین شهری از سرویس های VIP استفاده نکنید. این ماشین های از نظر من بی مصرف با صندلی های کت و کلفتشان تنها ظاهرشان دلفریب است و به هیچ وجه راحت نیستند و اگر قصد پول خرج کردن دارید به صرفه تر این است که از ماشین های اسکانیا استفاده کنید و دو صندلی کنار هم بخرید. احتمالا مناسب تر هم برایتان در می آید. گواهش هم حال و روز الان من است که بنده که حساسیت بسیار بالایی به داروهای خواب آور دارم، دفعه ی قبل با خوردن 1 قرص دیمن هیدرینات یک کله 12 ساعت خوابیده و روی صندلی اسکانیایی عزیزم پلک هم نزدم ولی این بار حتی با مصرف دو قرص هم فرجی حاصل نشده و الان که این را می نویسم ساعت 3:30 نصف شب روی تک صندلی VIPام دارم جان می کنم.
از اوضاع ماشین که بگذریم، یک تفاوت دیگر هم بین سفر این بار با دفعات قبل وجود دارد و آن این که بنده سابقا که به خانه بر می گشتم حکم همان سرباز وظیفه ای را داشتم که بعد از چند ماه به آغوش خانواده برگشته و کلی تحویلمان می گرفتند و همیشه هم کسی می آمد ترمینال دنبالمان. ولی الان کلا این قضیه ی دور بودن و درس و سختی راه و وزن کم کردن ها و ... خز شده و کسی برایمان تره هم خرد نمی کند و عمرا باعث نمی شود که آن طور تحویلمان بگیرند و زنگ زدند گفتند:"بابا صبح جلسه داره، خودت با یه چیزی بیا." که البته کار سختی هم نیست. ولی این روزها قانون دو نیوتن در من بیداد می کند و تمایلم به اینرسی به حدی است که نیروی اعمال شده از خارج باید یک نیروی پدر مادر دار اساسی باشد تا بتواند بر جاذبه ی زمین فائق آمده و کمی تکانمان دهد و از همین الان عزا گرفته ایم که این وسط چیزی نزدیک به 20 متر را تا ایستگاه تاکسی مجبوریم پیاده طی کنیم و با توجه به این که این اواخر سنگین ترین وزنه ای بلند کرده ایم چیزی در حد یک خودکار بوده و بیشترین مسافتی که طی کرده ایم فاصله ی اتاق تا آشپزخانه، ایجاد چنین حالتی زیاد هم عجیب به نظر نمی رسد و صادقانه بگویم فعلا گمانم این است که از سال تولد که بگذریم سن فیزیولوژیک بنده از نظر آمادگی ماهیچه ها و مفاصل چیزی در حدود 60-70 سال باشد! و این واقعا مایه ی آبروریزی است... لذا در چنین شرایطی راه انداختن برنامه ی کوهنوردی و بدن سازی ضروری به نظر می رسد...
بحمدالله اینجانب بسیار مستعد افت قند خون –تا حد انتقال به بیمارستان- بوده و روزه داری برای بنده امری مضر تلقی می شود. که البته اگر چنین شرایطی هم نبود بنده موضع مشخصی نسبت به مسائل مذهبی نداشتم و بیشتر از اعتقادات دین دارانه تمایلات اخلاق گرایانه دارم و همین تمایلات حکم می کند که صبح ها بیدار شده برای گرسنه نماندن مادرجانمان هم که شده دم صبحی همراه با ایشان دلی از عزا در آورده، سحری بخوریم. چرا که پدر جان که سال هاست آب پاکی را ریخته اند روی دست همه مان و دین را بوسیدند گذاشتند توی طاقچه ی اتاق. کلا خانواده ی ما در امر مذهب خانواده ی جالبی است... جالب تر از همه برادرم است که پس از ازدواج به عنوان عیدی، پدر خانمش بلیط سفر حج به ایشان هدیه داد. به وضوح به خاطر می آورم که تا مدت ها به خانمش می گفت:"بی خیال... بلیطا رو می فروشیم می ریم ترکیه." ولی در نهایت رودربایستی با خانواده ی همسر کار خود را کرد و برادر بنده حاجی شد! (به این می گویند توفیق اجباری!) و به ناگاه زندگی برادرجان از این رو به آن رو شد! کوچک ترینش این که آهنگ انتظار تلفن همراهش صلوات است!!!!! و اسم اولین فرزندش را "علی" گذاشت که خدا می داند چقدر بحث و دعوا شد و پدر جان قصد روشنگری برادرمان را داشتند که "اسم عربی رو بچه نذار!" و در نهایت قرار شد ما "علی" کوچکمان را "اشکان" صدا کنیم! من حقیقتا نمی دانم چه کسی راست می گوید و چه کسی دروغ... فقط تا درستی چیزی بر من محرز نشود محال است آن را بپذیرم و تنها تلاشم این است که در مقابل اعتقادات جدید جبهه نگیرم. نه اعتقادات دوستانی که از کل دنیا شاید تنها خدا را قبول داشته باشند و نه آن هایی که یکی از معیارهای ازدواجشان این است که همسرشان ولایت مطلقه ی فقیه را قبول داشته باشد!... بگذریم... خدا خودش همه مان را به راه راست هدایت کند...
بهترین خبر این روزها هم این که امتحانات بالاخره به پایان رسید و بنده همه را با سرافرازی و نمره هایی که گاها خوابشان را هم نمی دیدم پاس کردم. مشکل پوستی که برایم ایجاد شده بود هم با تمام شدن امتحانات به کلی از بین رفت که خدا را صد هزار مرتبه شکر. زندگی روی خوشش را دارد دوباره نشان می دهد و فردا هم که قرار است با خانواده برای افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی دختر خاله ام که دانشجوی نقاشی است حضور به هم برسانیم! مطمئننا جالب خواهد بود...
به این می گویند یک زندگی ایده آل... جای همتان خالیست...