داستان از این قرار بود که مریم که هم خانه ی بنده بودند تماس گرفتند و گفتند که یکی از پرسنل داروخانه دو جفت مرغ عشق دارد برای فروش. یکی با 4 تخم و دیگری با 7 تخم!! مریم جان ما هم تصمیم گرفت سرپرستی یکی از این خانوارها را برعهده بگیرد و زنگ زد با بنده صلاح مشورت کند که مثلا من مشکلی نداشته باشم و ... من هم راست و حسینی گفتم که "من از مرغ عشق خوشم نمیاد. به جاش خرگوش بخر که حداقل باهاش بازی کنیم!" خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم و قرار شد که همان که 4 تا تخم دارد را بخرد. من هم کلی خوشحال بودم از این که بالاخره مریم به یک جانوری علاقه نشان داد. هنوز این تصمیم قطعی نشده بود که یکی از دوستان که خودش تجربه ی مرغ عشق را داشت گفت که مرغ عشق خیلی احتیاج به نظافت دارد و بچه هایش بو می دهد و خلاصه رایش را زد! ولی از همان روز این چسبید ته ذهن بنده که این خانه ی کوچک دانشجویی ما یک جانور کم دارد و از آنجا که مریم تنها پرندگان را می توانست تحمل کند فردایش با هزار اصرار و الحاح مریم را راضی کردم که بعد از کلاس کارورزی برویم طوطی بخریم. آن هم از نوع عروس هلندی اش...
خلاصه این طور شد که "تقی" کوچک قصه وارد زندگی ما شد و من دیوانه ی این پرنده شدم. کلی می رفتم جلوی قفسش قربان صدقه اش می رفتم. ولی عروسم ناز می کرد و پشتش را به من می کرد ، گاز می گرفت و می رفت. از من اصرار و از او انکار که بیاید از توی دست من تخمه بردارد. چه شب هایی که من پای قفس این بچه نشستم و قربان صدقه اش رفتم و دستم را آرام بردم سمتش...
خلاصه طفل معصوم من اگر دوست هم نداشت بالاخره مجبور شد که بیاد از توی دست بنده دانه بچیند.
بگذریم از این که به چه مکافاتی این بچه و قفسش را از آن سر دنیا آوردم این سر دنیا. مریم برایش دلتنگی می کند و دائم می گوید "بچمو برداشتی کجا بردی؟!" ما هم هی گوشزد می کنیم که "بچه تا چند سالگی مال مادرش است و این بچه به محبت مادر - که بنده باشم- احتیاج دارد..."
امروز که این را برایتان می نویسم تقی جان مامان کاملا اهلی و دستی شده. کلا در خانه آزاد است و قفسش در ندارد و هر موقع دوست داشته باشد می تواند بیاید بیرون یک قدمی بزند. ما هم هر موقع از سر کار می رویم خانه اول از همه می رویم سراغ این بچه و انگشتمان را می بریم نزدیکش و می گویم: "بیا بغل مامان..." و بچه با نوک قشنگش انگشتمان را می گیرد و رویش می نشیند و ما هم یک ماچ گنده از کله ی کوچولویش می گیریم و همه ی اهل خانه ما را مسخره می کنند که "سر پیری و معرکه گیری..." مریم هم هی تاکید می کند که "تو پرولاکتین خونت زده بالا"و ما هم در پاسخ می گوییم که " نتیجه ی 6 سال زندگیمان است و همین است که هست"... هنوز هم نفهمیده ایم که عشق به این لپ گلی چه ربطی به سن و سال دارد! طفل معصوم من آنقدر به من عادت کرده که کافیست ببیند ما یک جایی نشسته ایم بدو بدو می آید از لباسمان می رود بالا روی شانه مان می نشیند و به گردنبند و گوشواره مان ور می رود و باز ما هی قربان دست و پای بلوری اش می رویم. چند وقت پیش هم به ناخن های کشیده ی قشنگش لاک زدیم که مادر جانمان کلی دعوایمان کرد. کار دیگری که خیلی دوست دارد این است که پشت گردن قشنگش را ناز کنیم و انگشتمان را آرام به زیر نوکش بمالیم. می آید می نشیند روی انگشتمان و سرش را می آورد پایین یعنی که "نازم کن" و بعد همان طور که کیفور شده و چشم هایش بسته است، هی کله ی کوچولویش را می چرخاند که یعنی "اینجا را هم بکن!" و ما هم هی دلمان برایش بیشتر ضعف می رود. طفلکم سعی دارد یک چیزی هم بگوید شبیه " توتو" که فعلا فقط آهنگ گفتنش را دارد و فقط "ت" اول را می تواند تلفظ کند.
حالا چند وقتی است که من دلم برای تنهایی این بچه عجیب می سوزد. گفتیم یک کاری کنیم که این بچه هم سر و سامان بگیرد. خلاصه برای اطمینان از جنسیت فرزندمان بردیمش پیش پسر عممان که از قضا دستی در این زمینه دارد. پرسید "دوست داری دختر باشه یا پسر؟" ما هم در کمال صداقت گفتیم :" سالم باشه، هر چی باشه..." و ایشان که الحمدالله خودش هم یک کاسکو دارد و محبت ما را به این بچه درک می کند به ما اطمینان داد که گل پسر است و برایش به فکر یک زن خوب باشیم.
خلاصه هر چه مادرجانمان می گوید که "طوطی پرنده ی جفتی نیست و این همین جوری خوش است." ما همچنان اصرار داریم که " نه اینو شما نمی فهمید... این بچه رو من درک می کنم که تنهایی چه به روزش آورده." و هی پدر و مادرمان می خندند و می گویند که "تو اگر به در می گویی که دیوار بشنود، باید این را هم بدانی که این بچه خودش باید به فکر خودش باشد..."
ما هم بی هدف می خندیم و پشت چشم نازک می کنیم که " خودش به فکر خودش هست... اگر شما بگذارید!"
پ.ن: راستی اینم عکس شازده پسر: