شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی
مهمانی های تابستانه ی امسال تا الان همه در یک امر مشابه بودند و آن این که افراد حاضر همین که چشمشان به آدم می افتد تمام مشکلات روحی و جسمی خود را به یاد آورده و به گونه ای مشورت می گیرند یا می خواهند که با همان دو کلمه سوادی که داری کلهم اجمعین مشکلاتشان را حل کنی! از این رو نصف بیشتر مهمانی می شود بحث و گفتگو و شنیدن امراض و بیماری های عزیزانی که تا شعاع یک متری شما قرار گرفته اند! یا این که همان اول صاحب خانه لطف می کند و یک پلاستیک پر قرص و کپسول می گذارد جلوی آدم و البته حوصله مان هم سر نمی رود و کلی از وقت مهمانی داریم داروهای میزبان را طبقه بندی می کنیم و کاربردهایش را می گوییم! صواب هم دارد! (عنایت بفرمایید که بنده تازه ترم 6 هستم و خدا پدر و مادر دست اندرکاران نرم افزار IR daroo را حفظ کند که یقینا آبروی ما را خریده اند!) رفتم منزل یکی از اقوام ایشان همان اول می فرمایند که دخترکشان حساسیت فصلی شدید دارند، 2-3 سال است پیش هر دکتر و متخصصی که بردندش جواب نداده و هنوز خوب نشده!!! حالا از من می پرسیدند دارویی نمی شناسم که این دوست عزیزمان را درمان کند؟؟؟!!! البته این مساله ی سوال پرسیدن در رابطه با شغل منحصر به رشته ی ما نیست و بسیار می بینیم که افراد در یک مجلس همین که می فهمند یکی از افراد شغل خاصی دارد شروع می کنند به پرسیدن سوالاتی که چندان هم ضروری به نظر نمی رسد!  در این زمینه یکی از دوستان- لژیونلا - مطلبی را در وبلاگشان نوشته اند که بسیار مرتبط به همین موضوع است و به زیباترین راه ممکن مطلب را باز کرده اند به این صورت که: مثلا از یک مهندس عمران دلایل افزایش قیمت مصالح و مسکن را می پرسند. در حالیکه نه قصد خانه خریدن را دارند و نه قصد فروختن منزلشان را و نه اصلا دانستن این دلایل مشکلی از مشکلاتشان را حل می کند. یا از یک کارمند بانک شرایط گرفتن وام چندصد میلیونی را می پرسند، حال این که این سوال فقط به محض آشنایی با فرد مذکور به ذهنشان خطور کرده است! این مساله در مواجهه با کادر پزشکی شیوع و شدت بیشتری دارد. در همین زمینه، دو خاطره که اولی از همکار دندانپزشک و دومی از همکار جراح است را برایتان بازگو می کنم: مورد اول: داشتم از یک بلوار شلوغ رد می شدم. به قسمت چمنکاری شده وسط بلوار که رسیدم، دیدم یکی از کسبه همسایه بیمارستان به سرعت به طرفم می آید. تا به من رسید گفت: دکتر جون! این دندون لامصبو نگاه کن ببین چیکارش می تونی بکنی؟ و دهانش را تا جایی که می شد باز کرد و با انگشت به دندان لامصب اشاره کرد!! مورد دوم: داشتم از در بیمارستان خارج می شدم. مردی را دیدم که به طرفم می دود. وقتی نزدیکتر شد او را شناختم. چند ماه پیش فتق کشاله رانش را عمل کرده بودم. نفس زنان گفت: خوب شد دیدمت دکتر... چند هفته ای می شه که جای عملی که کردی بدجور می سوزه. می شه یه نگاهی بهش بندازی؟ گفتم: چرا نمی شه؟ شلوارتو بکش پایین! با تعجب گفت: وااا! چی می گی دکتر؟؟؟؟ گفتم خب باید معاینه ات کنم... گفت: آخه اینجا؟؟ تو خیابون؟؟ گفتم: بله... حتما مشکلت اورژانسیه که تو خیابون مطرحش می کنی. مرد گفت: نه... بعدا میام درمانگاه تا معاینه ام کنی... و رفت. به اوقات فراغت هم احترام بگذاریم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۰۸
رها .
می رم تو اتاق بالای سرش و همون اول اولتیماتوم می دم که اگه نذاری موهاتو شونه کنم نمی برمت بیرون! اونم مثل بچه های خوب این مسئله ی شونه کردن موهاشو به راحتی هضم می کنه و بی هیچ کنش و واکنشی مثل یه عروسک کوچولو جلوم وایمیسه. همین طوری که دارم موهاشو شونه می کنم از تو آینه بهم نگاه می کنه و می گه:"وای خاله...! چقدر قشنگ شدی!" منم که نه ماه سال اینجا نیستم و کلا با اخلاق بچه ها ناآشنا! با تعجب یه نگاه به خودم میندازم و می گم:"مرسی!!!" خواهرم از تو هال بلند می گه:"دیدی چه اعتماد به نفسی به آدم می ده؟!" –"آره... این بچه حالش خوبه؟! از صبح تا حالا این دفعه چندمشه این طور ابراز احساسات می کنه!" کلا خیلی احساساتیه و البته ترسو! یهو می بینی نشسته جلوت قربون صدقه ات می ره. یا مثلا وقتی مامانش خوابه می ره می بوسدش، نازش می کنه. از اون طرف گربه ببینه رنگش می پره!... کلا بچه جالبیه! موهای عسلکمو شونه می کنم و به قول خودش دو گوشی می بندم. بخوام صادقانه بگم نه حوصله ی بچه دارم نه به اون صورت از بچه ها خوشم میاد... دوستشون دارم ولی واسه دو سه ساعت... خسته ام می کنند! ولی این فسقلی (عسل) و یلدا- برادرزادم - فرق می کنن.مخصوصا عسل که اخلاقشم خیلی با من می خونه یه جوری خودشو تو دل خاله جا کرده که هیچ وقت ازش خسته نمی شم. نمی دونم دیشب این افتخار به چه مناسبت نصیب بنده شد که عسلکم تصمیم گرفت شب کنار خاله بخوابه! ...! اول گفت قصه بگو!!! اونم من!!!! یعنی افتضاح تر از من تو این قضیه پیدا نمی شه! دیدم چاره ای نیست. دم دست ترین قصه ای که بلد بودم رو شروع کردم: -یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود! یه خانم بزی بود سه تا بچه داشت.، اسم یکیش شنگول، اون یکی منگول،... اولش داشت خوب پیش می رفت تا این که گرگه اومد در زد! یهو داستان با شنل قرمزی قاطی شد و بعد شکم گرگه رو پاره کردند توش سنگ ریختند و ... که صدای اعتراض بچه بلند شد! -"خاله داری اشتباه می گی!" منم کوتاه نمیومدم. "نه این یه ورژن دیگست... اینو مامانت بلد نیست. تا حالا نشنیدی!"نیم وجبی مگه قبول می کرد؟! یعنی نصفه شبی کفرمو در آورده بود... به زور خوابوندمش! و بعد به پاس این موفقیت رفتم سر یخچال، یه خرده هم الکی دور خودم تو آشپزخونه چرخیدم! و بعد رفتم بخوابم. هنوز چشمام گرم نشده بود دیدم عسل نشسته،همون طور که چشماش بستس، داره حرف می زنه!!! البته خواهرم قبلا گفته بود تو خواب راه می ره من باور نکرده بودم! نمی گرفتمش راه میوفتاد! بغلش کردم خوابوندمش... ولی این اتفاق یه بار دیگه هم افتاد! یعنی دیوونم کرد... یکی دو بارم بلند شد گفت: "خاله منو بغل کن. می ترسم!" بعدش بهم گفتن که بچه از تاریکی می ترسه باید یکی از لامپا رو روشن می ذاشتم ولی اینا رو صبح گفتند. دیگه فایده نداشت. ولی خوب شد! حس خاله بودن پیدا کردم! و امشب وقتی تو ماشین خودشو تو بغلم جا کرد و سرشو گذاشت رو شونم کلا قضیه واسم ملموس تر بود! دیدم چه شیرین مثل فرشته ها خوابیده و محکم تر بغلش کردم. خونه که رسیدیم وقتی دیدم قرار شده امشب دوباره کنار من بخوابه اولش سرم سوت کشید! ولی امشب با همون "یه ذره" و" دو ذره" که معرف حضورتون هستند این قدر رقصیده که از خستگی زود خوابش برد. تا حالاش هم بچه ی خوبی بوده. واقعا که این نخودچی های قد و نیم قد یه حس قشنگ دیگه ای به دنیا می دن... ,واسه این روزام لازم بود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۰۰
رها .
از بعد عملش اجازه نداره تنهایی بیاد بیرون و باید یکی همراهش باشه، و بعد تا دم در خونه همراهیش کنه که سالم و سلامت برسه خونه. متاسفانه زیاد کسی وقت نداره واسه همین همش تو خونه تنهاست البته خونه ی خواهرش چون بهتر می تونه مواظبش باشه و رفت و آمدهای فامیلی هم کم بشه. رفتم عیادتش 5-6 تا کتاب داستان واسش بردم و از روی لپتاپ هم نزدیک 20 تا فیلم واسش کپی کردم. بعد هم با هم رفتیم بیرون. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم که خیالمون راحت باشه موقع برگشت مشکلی نداشته باشیم و بیشتر بتونیم بیرون بمونیم... رفتیم انقلاب... چهارباغ عباسی... قدم زدیم... جای شما خالی پیتزا خوردیم، خیلی هم چسبید!... خرید کردیم... اصلا زمان از دستمون در رفت. یه نگاه به ساعتم انداختم دیدم یکی از عقربه هاش نیست!... نه مثل این که اشتباه می کنم... یعنی ساعت 12 شده؟؟؟ یهویی استرس گرفتم... "پس چرا من اینجام؟؟ چرا هیچ کس زنگ نزد بپرسه چرا نمی رم خونه؟؟؟"... زنگ زدم خونه با لحن نیمه دعوایی : " شما چرا یه خبر از من نمی گیرید؟!" مامان با تعجب گفت:" خب گفتم حتما خونشون می مونی... دیگه زنگ نزدم..." دوست جونمم زنگ می زنه خونشون، خواهرش می گه که " گفتیم کارتون که تموم بشه میاین دیگه... ماشینم که دارید! حالا یه امشبو رفتی بیرون برو خوش باش!" ما دو تا هم که هنوز تو شوکیم یه حسی بهمون دست می ده که باید از این فرصت استفاده کرد!!! شاید دیگه پیش نیاد... به شوخی می گم:" بریم دو نخ سیگار بخریم؟!" چشماش یه برقی می زنه! می گه "بیا حالا که می خوایم خلاف کنیم یه کاری بکنیم بهمون خوش بگذره... بریم آب انار بخوریم. بعد دیر بریم خونه!" اما همین که می شینه تو ماشین دلش طاقت نمیاره زنگ می زنه می گه :" ما الان می خوایم بریم انار محمد... اشکالی نداره؟" و اجازه صادر می شه که برید ولی زیاد طولش ندید. خدا قسمت شمام بکنه، خیلی خوش گذشت... بهش می گم " یادته بچه بودیم می خواستیم بیرون بریم چه دردسرایی داشتیم؟ باورت می شه اینقدر بزرگ شده باشیم؟" می گه:" فکر کن مثلا چند سال دیگه می خوایم دو تایی بیایم بیرون، شوهر و بچه نمی ذارن. یا مثلا نشستیم اینجا بچه هامون دارن این وسط موهای همدیگرو می کشن، آب انارو کوفتمون می کنن " شیطنتم گل می کنه می گم: -" تقصیر بچه توئه. وگرنه بچه ی من که اهل این کارا نیست!" -" آره... مخصوصا اگه به تو رفته باشه!" خلاصه دعوامون می شه سر بچه های نداشتمون!!! خونه که می رسیم ساعت نزدیک 1:15 نصفه شبه!!! به خواهرش می گم" این جوری پیش بره فکر کنم دو سه سال دیگه 3 -4 صبح میایم خونه!" خواهرش خیلی خانمه. 14 سال از ما بزرگتره. بسیار خوش برخورد و با اخلاق و بسیار موفق. با خنده می گه:" یه شب که هزار شب نمی شه." تا ساعت 3 دور هم می شینیم. بعد ما دو تا می ریم تو اتاق فیلم می بینیم تا 5... واسه هزارمین بار فیلم W.E. رو دیدم (آیدایی عزیز دلم. دستت درد نکنه.خیلی فیلم قشنگی بود.) و من تمام مدتی که مثلا دارم فیلم می بینم تو فکر امشبم و چیزایی که واسم تعریف کرد. و این که آیا من هر 5 باری که اون خاطره ی تکراری رو واسم تعریف کرد، هر دفعه به اندازه ی کافی تعجب کردم؟! اصلا یه چیز تکراری واسم می گه باید بهش بگم قبلا گفتی یا نه؟! اصلا خوب می شه؟! ولی اون طور که خودش می گه واسه خودش دنیای جالبیه.  فکر کن... هر روز صبح از خواب بیدار شی تعجب کنی که چرا من اینجام؟! بعد بری از مامانت بپرسی که چرا ما اینجاییم؟! و بهت بگن که عمل کردی و واسه اثبات حرفشون ببرنت جلوی آینه ؛ و خودتو ببینی... و باور کنی... و تعجب کنی... و زندگی کنی از نو!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۱ ، ۰۸:۵۳
رها .
این یکی از اون مطلباییه که مدت هاست تو دلم نگه داشتم که یه موقع خوب بگم. یه موقعی که بیشتر شبیه یه خبر خوب به نظر برسه! چون نوشتن اون مدلیش وحشتناک بود... هیچ جای تهرانو نمی شناختم. از شمال رفته بودم و تو ترمینال فقط یه کاغذ دادم دست راننده. سعادت آباد، بعد از میدان کاج،... در باز می شه منتظرم ببینمش. ولی فقط خواهرش هست و برادر بزرگش. و خدا رو شکر که وقتی رسیدم خواب بود. هر چند اون لحظه ی اول تو ذوق می زد. نصفه نیمه سلام و احوال پرسی کردم و رفتم تو اتاقش. هنوز از خبر بیماری ریویش تو شوک بودم. هنوز باورم نمی شد یار دبستانی منه که این طور افقی شده! تومور مغزی دیگه بیشتر از آستانه ی تحمل من بود. تومور مغزی واسه من یه بیماری فانتزی به حساب میاد که خیلی داستانیه. به درد فیلما می خوره. که بگن مریض شد... بعد حافظه اشو از دست داد... بعد یه فیلم هندی آبکی ازش بکشن بیرون!! حالا این فیلم جلو چشمای من به تصویر در میومد... بیماری ریوی داشت... اول نگران شدن که نکنه همون بیماری ریویشه که داره ارگان های دیگه مثل مغز رو هم درگیر می کنه ... بعد دیدن که نه تومور از قبل بوده... عملش کردن به فاصله ی چهار روز بعد از تشخیص... و حالا مشکل حافظه داره!!!... گیجه...افسردگی حاد داره... اصلا مبادی آداب نیست... هر چیزی رو می گه...هی یادش می ره که من اونجام... قهر می کنه... و همون اول بهم می گه:" چه انگشتر قشنگی می دیش به من؟" و من انگشتر پروانه ایمو می کنم انگشتش و به شوخی می گم: "ببین حلقه هم دستت کردم! دیگه کسی حق نداره نگات کنه! " نگاهش می کنم که چه معصومانه خوابیده... موهاشو زدن...بخیه ها به شکل یه نیم دایره از وسط پیشونی تا پشت گوش. این قدر دست کاریشون کرده که بعضی هاش خونی شدن . تیکه به تیکه ی دست و پاش کبود بود از بس که رگاشو تو خون گیری پاره کرده بودن. خدا رو شکر که خواب بود واکنش اولیه ی منو ندید... اون شوکی که با دیدنش بهم وارد شد... بیدار که شد اصلا از دیدن من تعجب نکرد. انگار که باید اونجا باشم! از قدیم الایام همه رو خوب یادشه. ادای معلمای دبیرستانو در میاره و من حدس می زنم که این کیه! مشکل فقط در حافظه ی کوتاه مدتشه. اولین جمله ای که می گه: "دیدی رها؟ دیدی چی کارم کردن؟" اصلا موندم چی بگم! کادوهاشو بهش می دم کلی خوشحال می شه. یه عروسک بامزه واسش خریدم با یه بطری شیشه ای که یه گوسفند کوچولو با یه عالمه قلبای کوچولوتر توشه. چندتا قرصای سفیدی که تو آزمایشگاه فارماسیوتیکس ساختم رو با دو تا کپسول که توشو خالی کردم و تو هر کدوم یه کاغذ لوله شده گذاشتم و رو یکی از کاغذا نوشتم"you are very special to me! و رو یکی دیگه اش: wish you all joy and happiness دورشو بستم... اینا رو هم میندازم تو همون بطری... وقتی می فهمه که قرصا دست پخت(!) خودمه کلی ذوق می کنه... کپسولا رو باز می کنه و بعد همدیگرو بغل می کنیم... موقع خداحافظی قهر می کنه. کیفمو قایم می کنه و از اتاق می ره بیرون. یه چند لحظه ای صبر می کنم و بعد با کلی وعده و وعید که دوباره میام راضیش می کنم. صورتش رو می بوسم ... و چشم های درشتشو... فقط خدا می دونه که موقع برگشت از تهران تا خونه چقدر گریه کردم.هم خودم هم مادر و خواهرم که تلفنی حالشو می پرسیدن. و اما خبر خوب اینه که الان حالش خیلی بهتر شده.اوضاع ریه اش هم بهتره. از برنامه ی درمانی که دکتر واسش تنظیم کرده خیلی جلوتره و این واقعا معرکه است... نتیجه ی آزمایش هاش هم همه خوب بود. تنها مسئله ای که هست فراموشیشه! از کل تهران رفتن من فقط یه پروانه تو ذهنشه که رو انگشتش به جا مونده. هر دفعه زنگ می زنم راجع بهش حرف می زنه که "حال پروانتم خوبه" و من می پرسم" پروانه کوچیکه یا بزرگه؟!" و بال در میارم از خوشحالی که بالاخره یه چیزی یادش موند. البته دکترش گفته که این فراموشی بخاطر داروهاییه که مصرف می کنه و با قطع مصرف دارو همه چیز به حالت طبیعیش برمی گرده. خبر خوب دوم هم همینه... که دوز داروش رو کم کردن. و ما همه مطمئن شدیم که این مسئله ی فراموشی گذراست. حالا دیگه می دونه که چه اتفاقی افتاده... می دونه فراموشی داره... و کلا با قضیه کنار اومده...و خدا رو شکر روحیه اش خیلی بهتر شده. و شاید و فقط شاید، ترم بعد بتونه بره سر کلاساش. باورتون می شه؟!! چی دارم که در آخر بگم! فقط یه آرزو... یه دعا... یا شکر خدا... نمی دونم!  فقط به خاطر سلامتی دوبارش خوشحالم... خیلی..!. پی نوشت: این شمعی که گوشه ی وبلاگ هست رو روزی که بیماریشو فهمیدم روشن کردم! این قالبو خیلی دوست دارم... و باز هم شمع روشن می کنم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۱ ، ۲۲:۰۶
رها .
ذهن ما زندان است ما در آن زندانی              قفل آن را بشکن      در آن را بگشای          و برون آی از این دخمه ی ظلمانی نگشایی گل من خویش را حبس در آن خواهی کرد همدم جهل در آن خواهی شد همدم دانش و دانایی محدوده ی خویش            و در این ویرانی هم چنان تنگ نظر می مانی                   هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است   ذهن بی پنجره بی پیغام است         بگشاییم در این تاریکی روزنه ای و بسازیم در آن پنجره ای   بگذاریم ز هر دشت نسیمی بوزد            بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد             ما به افکار جهان درس دهیم             و ز افکار جهان مشق کنیم   ذهن ما باغچه است        گل در آن باید کاشت و نکاری گل من علف هرز در آن می روید بی گل آرایی ذهن نازنین؛                 هرگز آدم، آدم نشود!    هیچ کس منتظر خواب تو نیست که به پایان برسد لحظه می آیند،  سالها می گذرند، و تو در قرن خودت در خوابی هیچ پروازی نیست برساند ما را به قطار دگران     و به قرن دگران؛ مگر انگیزه و عشق           مگر اندیشه و علم                 مگر آیینه و صلح                        و تقلا و تلاش کامیابی صدفی نیست که آن را موجی،                                         بکشد تا ساحل؛         هیچ صیاد زبر دستی نیست  باز بی تون و تقلا حتی   ماهی کوچکی از دریاها صید نکرد   بخت از آن کسی است که به کشتی برود           و به دریا بزند                دل به امواج خطر بسپارد  بخت از آن کسی است که مناجات کند با کارش      و در اندیشه ی یک مسئله خوابش ببرد      و ببیند در خواب حل یک مسئله را                باز با شادی درگیری یک مسئله بیدار شود...! بعدا نوشت: درگیر یک پروژه ی عظیم خانوادگی ام! واسه برادرم دعا کنید... و برای من... تا شاید اون کاری رو بکنم که باید! بعدا نوشت 2: همین الان اسم شاعر رو پیدا کردم: دکتر مجتبی کاشانی (سالک). یه شعر هم قبلا گذاشته بودم که از همین شاعر بود... روحش شاد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۱ ، ۱۰:۵۱
رها .
دوتا برادر زاده دارم یکیشون یه ذره است(دو ساله) اون یکی دو ذره(سه ساله)! بعد اون دو ذرهه خیلی در قبال اون یه ذرهه احساس مسئولیت می کنه. خیلی هم ژله دوست دارند. اون دفعه اون دو ذرهه به یه ذره کلی امر و نهی کرد آخرشم گفت: عشیا پسله خوبی باش تا باست جل بخلم! (=> ترجمه : عرشیا پسره خوبی باش تا واست ژله بخرم!) اینو که شنیدم کلی دلم ضعف رفت واسش تو دلم گفتم "آخه ریزه! تو آب دماغتو نمی تونی بکشی بالا حالا می خوای باسه اون یکی جل بخلی؟؟؟؟" روز قبل از عید رفته بودیم بیرون اشکان (دو ذرهه) گریه و زاریی راه انداخت که رسما آبرومونو تو خیابون برد. خودشو انداخته بود رو زمین بلندم نمی شد و گریه می کرد که تخم مرغ رنگی می خوام...اصلا کولی بازیی راه انداخته بود! کلی گشتیم تا بالاخره یه جا پیدا کردیم واسش یه تخم مرغ رنگ شده خریدیم که به غایت هم زشت و بی سلیقه تزئین شده بود! تخم مرغو که دادیم دستش همون جوری که مژه های خیس و بلندش از اشک به هم چسبیده بودند و هنوز درست نمی تونست نفس بکشه اینقدر که گریه کرده بود بدو بدو رفت پیش مامانش که عرشیا رو بغل کرده بود، تخم مرغو داد بهش و با یه لبخند رضایت معصومانه ای گفت: " بیا داداشی، باسه تو خلیدم!" خداییش این بچه خواستنی نیست؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۱ ، ۰۹:۴۲
رها .
امتحانات امروز تموم شدن. روز آخر بود و عجب حکایتیه این روز آخر! اینقدر این روز آخرو آرزو کردم و واسش ای کاش گفتم که انگار قراره یه اتفاق خاصی توش بیفته. خاص تر از تموم شدن چندتا امتحان! دیشب واقعا یه شب لعنتی بود... دلهره ی فیزیکال تو این چند سال دانشجویی زبانزد همه است. جدا از بحث این که ذاتا درس سنگینیه این گروه صنعتی دانشکده ی ما هم از هیچ کوششی واسه انداختن آدم دریغ نمی کنند! و این سه تا امتحان آخر که با این گروه داشتیم (از بعد از دهم) رسما بنده ی حقیر رو له و لورده کرد. دیشب هم دست آخر کار به جایی کشید که با حل هر مسئله دشنام و ناسزا بود که نثار خودم، استاد اون بحث، آموزش دانشکده و تمامی عزیزانی که به هر نحوی بنده را تشویق کردند که این رشته رو انتخاب کنم، می کردم! به خدا قسم من واسه کنکورم این قدر استرس تجربه نکردم که باعث بشه هر روز صبح که با سردرد تمام از خواب بیدار می شم گلاب به روتون تماما صبحانه ای که حالا خوردم یا نخوردم رو برگردونم... شب فیزیکال بیتا زنگ می زنه می گه: "رها یه چیزی بگو من حالم خوب بشه دارم از استرس خفه می شم" بیتا رو که نمی تونم آروم کنم هیچی، خودمم کلی استرس می گیرم... یه کم پرت و پلا سر هم می کنم و همین که صحبتمون تموم می شه می بینم که خودم نیاز دارم یکی آرومم کنه. زنگ می زنم به آیدا که می بینم آیدا هم همین که گوشی رو برمی داره به یه لحن عصبانی می گه:" الو؟؟ رها چرا من نمی میرم؟؟!!!" خب دیگه دوباره من موندم و حوضم...! احساس بدی دارم... خیلی وقته مهمونی نرفتم. این تنهایی، این حسی که هر روز فقط منم و هم خونه ام و مسائل روتین همیشگی تو این ۳ ماه اخیر، که به جرات می تونم بگم من خیلی وقتا صدای سکوتو اینجا می شنوم... یه صدایی شبیه: سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس! اینا با روحیه ی منی که تو یه خانواده ی شلوغ بزرگ شدم و خونمون رسما خونه ی مادربزرگس! که حسن می ره حسین میاد، تقی می ره نقی میاد! و مهمونی دادن و مهمونی رفتن یه جز جدا نشدنیشه... اینا با روحیه ی من سازگار نیست. دلم واسه خونه واسه خواهر زاده و برادر زاده هام یه ذره شده... واسه حس مهم بودن...واسه زندگی کردن ... در جریان زندگی بودن. واسه بیرون اومدن از این مسائل و مشکلات فانتزی درس و امتحان و دانشگاه و همه ی مخلفاتش که همه دنیای منو پر کرده... کلی حرف دارم بعد این یه ماهی که آپ نکردم ولی دل تو دلم نیست برم پیش مریم و بیتا مسابقه ی رقص خردادیان ببینیم!!!( برنامه از این چیپ تر؟!) ولی واسه خندیدن اونم بعد ازتمام این اتفاقا بد نیست... پس تا بعد... پ.ن: احتراما می خواستم به اطلاع برسونم که از این به بعد هر کامنتی رو تایید نمی کنم. قابل توجه اون آقایی که هر دفعه با یه اسمی کامنت می ذاره... اصلا چاردیواری اختیاری... والسلام...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۱ ، ۱۹:۳۹
رها .
فکر می کنم ما عادت کرده ایم... بله ما زن ها عادت کرده ایم... به ستایش شدن... در شعر...آهنگ... ادبیات... و توصیف زیبایی نگاه و ظرافت دستان و لطافت  کلام... در ترانه ها هم که می شنوی بنابر همین عادات بیشتر از "مادر" خوانده می شود تا از "پدر"... و در گیر و دار همین عادت ها گاهی فراموش می کنیم. قلب ها و لحن ها و نگاه ها و زبان ناگفته های مردانه را فراموش می کنیم...فراموش می کنیم که همراه با " میم مثل مادر" ها، " به نام پدر" ها می آیند و این حس مورد ظلم واقع شدن زن ها و متعلقاتش هم که اضافه شود نتیجه ی فکری شاهکاری می شود برای خودش!!! گاهی فکر می کنم کاش ما هم هر کدام به زبان خودمان شعر می گفتیم... برای دستان مردانه ای که تسلی قلب هایمان می شود.... و صدا و نگاه و قدم های مردانه ای که راه را با ما طی می کند چه در قالب پدر، برادر و ... هر چند دیر شد ولی... روز مرد مبارک
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۱ ، ۲۱:۱۷
رها .
بهش می گیم "مرد روزهای سخت"! به بچه ها می گم : " فکر کنید مرد زندگیتون این جوری باشه. نمی گم بهش تکیه کنی ولی حداقل باید یه جوری باشه که بشه روش حساب باز کرد یا نه؟..." و همه در تایید حرف من یه جمله اضافه می کنند به این مضمون که: " خیلی بی عرضه است" ...(خدا همه ی ما رو به راه راست هدایت کنه که دیگه پشت سر کسی صفحه نذاریم، ولی حق بدید) پ ن: خودتون بهتر می دونید دیگه! باز ایام امتحاناته من وقت سر خاروندن ندارم! انشاالله امتحانام تموم بشه از خجالت همه دوستام در میام...[قلب] بهش می گیم "مرد روزهای سخت"! به بچه ها می گم : " فکر کنید مرد زندگیتون این جوری باشه. نمی گم بهش تکیه کنی ولی حداقل باید یه جوری باشه که بشه روش حساب باز کرد یا نه؟..." و همه در تایید حرف من یه جمله اضافه می کنند به این مضمون که: " خیلی بی عرضه است" ...(خدا همه ی ما رو به راه راست هدایت کنه که دیگه پشت سر کسی صفحه نذاریم، ولی حق بدید) اصلا یه موجود کشف نشده است. ما هم سر قضیه سیوتیکس کشفش کردیم. اونم در حالی که من و آیدا داشتیم واسه کل بچه هایی که اون درس رو افتادن چونه می زدیم و ایشون فقط میومدن از ما شرح وقایع می گرفتند. بعد هی قضیه حادتر شد! بعد از اون داستان یه احساس صمیمیتی هم با من پیدا کرد! الکی میاد سر صحبت باز می کنه، خاطره تعریف می کنه،... البته نه این که بگم منظور خاصی داره ولی احساس کرده که مثلا خیلی با هم رفیقیمو از این حرفا نداریم!... رفتم فتوکپی اومده جزوه ای که دستمه رو بدون اجازه ورق می زنه بعد هم ازم می پرسه "شما همین جزوه رو واسه امتحان می خونید؟" خیالش که راحت شد: "پس واسه منم یه سری بزنید!!!!!" منم که این جور وقتا رودربایستی سرم نمی شه: " ببخشیدُ نمی تونم چون جزوه ی سیماست و شما باید قبلش برید ازش اجازه بگیرید"... خلاصه پیچوندمش... بعد امروز دوباره تو کتابخونه نشسته درس می خونه منم در به در دنبال یه کتابی می گردم... " ببخشید، دنبال چی می گردید؟" اینو که گفت مریم که پشت سرش بود زد زیر خنده...جالبیش به اینجا بود که همین که فهمید چه کتابی می خوام بدون این که حرفی بزنه یا کاری بکنه ول کرد رفت بقیه درسشو بخونه... آخه یکی نیست بگه به تو چه ربطی داره... تو راهرو... تو سایت... هیچ فرصتی رو واسه عصبی کردن آدم از دست نمی ده... خدایا... و حالا اصل ماجرا... همین که رسیدم دانشکده یکی از بچه ها سر رام سبز شد:" شنیدی یاسر چی شده؟ تو فوتبال چشمش آسیب دیده الانم بیمارستانه... می گن 50% بیناییشو از دست داده" اینو که شنیدم سرم تیر کشید. تو این فکرم که چرا اینقدر سر اطرافیان من بلا میاد. سریع می رم اصل ماجرا رو از پسرای کلاس می پرسم. معلوم می شه حالش خیلی وخیمه و قرار می شه بعد از کلاس با بچه ها بریم عیادتش... همه آماده دم در دانشکده ایستادند و ما منتظر دو نفر موندیم: "نگار" و همین آقای "مرد روزهای سخت!". نگار میاد ولی از آقای مرد روزهای... خبری نیست... هی بهش زنگ می زنن... یکم می گه میاد، بعد نظرش تغییر می کنه... نمیام... دوباره: میام... آخرشم نمیاد... بیمارستان که می ریم بهمون می گن که امروز روز ملاقات نیست ولی بچه ها اینقدر چونه می زنن که آخر قبول می کنن دوتا دوتا بریم ببینیمش. خیلی دلم سوخت. یه جورایی نمک کلاسمونه. از اونایی که سر کلاسا تیکه میندازن و با استادا کل کل می کنن. آخرین بارشم سر کلاس فیزیکال فارمسی بود که استاد داغ کرده بود، رفته بود رو منبر و کلی نطق می کرد که: " بابا به پیر به پیغمبر خودم فرمولا رو می دم. واسه چی تقلب می نویسید میارید سر جلسه؟!" که همین یاسر گفت: "استاد کار از محکم کاری عیب نمی کنه".... و خود دکتر سعیدی (استاد درس) کلی خندید. از بیمارستان که میایم بیرون از اونجایی که "بنی آدم اعضای یکدیگرند" بچه ها (دخترا) بین خودشون تقسیم می کنن که این چند روزی که این آقای هم کلاسی بستریه هر روز چند نفر غذا درست کنن واسش ببرن که البته آخرشم اینقدر قاطی پاتی شد من نفهمیدم چه روزی به ما افتاد... این داستان بیمارستان مربوط می شه به دیروز... امروز دوباره همون مرد روزهای سخت من ومریمو تو کتابخونه دیده اومده می گه: "شما رفتین دیدن یاسر؟ می گن حالش خیلی بده. من که نمی تونستم بیام ولی یکی از فامیلای ما عین همین اتفاق واسش افتاد اولش هم خوب شد ولی بعد یه سال خونریزی کرد... آخرشم کور شد!!!" من و مریم هم قیافه هامون شده شبیه علامت تعجب! از اونجایی که داریم از خنده منفجر می شیم سریع کتابخونه رو ترک می کنیم و هر دومون می ترکیم از خنده: "این پسره چرا اینجوریه؟" همین طور که از صحنه دور می شم فقط یه فکر به ذهنم می رسه: خدا رو شکر که نیومد... فکر کنید چنین فردی بخواد روحیه بده...! من به این آدم چی باید بگم؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۱۴
رها .
روی یه سن بزرگ ایستادم با یه لباسی که رقصنده های باله می پوشن... یه دامن کوتاه و موهایی که تماما پشت سرم جمع شدن... یه سالن خیلی قشنگ... بزرگ و باشکوه... و نورهای ملایمی که از اطراف تو فضا پخش می شن... و من شروع می کنم... رو یه انگشت پام... چرخ می زنم... پامو از عقب می گیرم و می شم شبیه عروسکای توی جعبه های موزیکال... بعد از اون فضا در میام.. همین طور که دور خودم می چرخم و باله می رقصم یهو سر از سالن پاتیناژ در میارم... فوق العاده ام!!!... می پرم و دور خودم می چرخم... دور سالن رو طی می کنم ... اصلا روحم داره از کالبدم جدا می شه... یه فضای عرفانی خاصیه...  یهو یه صدای آهنگ پیانو میاد که نمی دونم از کجاست... عصبیم می کنه... چرا یکی این صدا رو خفه نمی کنه... چقدر اعصاب خورد کنه... خیلی تند می زنه... به رقص من نمیاد... تو همون حال چشمامو باز می کنم و باز همون صحنه ی همیشگی... به بدترین نوع ممکن از خواب بیدار شدم! با اعصاب خوردی تمام... پیش خودم فکر می کنم این دیگه چه آهنگیه گذاشته واسه بیدار شدن... مخصوصا یکی مثل من که همین طوری نزده هم می رقصم! از خواب که بیدار می شم بچه ها رو بیدار می کنم و با اوقات تلخیشون رو به رو می شم... حق هم دارن... خواب صبح اصلا لذتی داره... پیش خودم فکر می کنم که بچه ها رو که بیدار می کنی بعدش تازه باید بری از دلشون در بیاری و دلداریشون بدی که این شتریه که در هر خونه ای می خوابه و بالاخره باید یه وقتایی از خواب بیدار شد!!! و نه این که من فقط مجبور باشم این کارو بکنم... این سزای همیشگی کسیه که اول بیدار می شه... تو راه که داریم می ریم با عجله و قدم های بلند واسه رسیدن به سرویس یهو مریم منو می کشه عقب و می گه: " رها اینجا رو ... چه قشنگ!!! یه چشمه... ببین چه قل قلی می کنه" برمی گردم می بینم مریم عین آدمایی که با یه واقعه ی رومانتیک رو به رو شدن داره نگاه می کنه… چشمه...! اونم وسط شهر...! می رم سمتش و می بینم که لوله ی آب خونه ی یه بنده خدایی سوراخ شده و آب کل کوچه رو داره می گیره... "عاشقتم... لوله آب خونشونه فدات شم... بدو از سرویس جا موندیم " و این می شه که بالاخره یکیمون به حرف میاد و سکوت شکسته می شه و من تازه شروع می کنم خواب دیشبمو تعریف کردن کلی هم رفتم تو حس و شاعرانه شدم واسه خودم و می پرسم "به نظرت تعبیرش چیه "... که با این جمله مواجه می شم: تو دیشب دوباره    so you think you can dance دیدی؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۵۳
رها .