شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی
با چشمام یکی یکی قطره ها رو دنبال می کنم و منتظرم هر چه زودتر تموم شه. خیلی وقته این جوری مریض نشدم..تا حالا نهایت مریضیم در حد یه سرماخوردگی مختصر بود و آخرین باری که این طور از پا افتادم دبستان بودم و بعد از اون بدترین اوضاعی که تجربه کردم، همین هفته های اخیربود. سومین سرمی بود که تو این هفته می زدم... و تب و لرز و سرفه های بی سابقه ای که مشابهشو هیچ وقت تجربه نکرده بودم! چشمام رو سرم و قطره ها که یکی یکی پایین می افتن ثابت مونده. و صدای مریمو می شنوم که با تلفنش صحبت می کنه و میاد تو اتاق... دستشو می ذاره رو پیشونیم: " تو که هنوز تب داری!" و من هی بیشتر بهم تلقین می شه که خیلی مریضم! تو همون حال یکم ناله می کنم و شروع می کنم غرغر کردن که مامان واسه چندمین بار زنگ می زنه: "نه مادر من، فدات شم نمی خواد بیای... تعارف که ندارم... چیزیم نیست..." و خودم می دونم که دارم تعارف می کنم... گناه داره این همه راه بخواد بیاد. خودم از پسش بر میام. مریمم واقعا پرستار خوبیه...مامان اصرار می کنه که می خوام با مریم حرف بزنم... و بعد صدای مریم: " خواهش می کنم... این چه حرفیه... بالاتر از خواهره واسه من... چشم... مواظبم..." و بعد دوباره آیدا زنگ می زنه ... " نه عزیزم نمی خواد بیای... بیمارستان امیر ولی الان دیگه می خوایم بریم خونه... چیزی نیست... از مامانتم تشکر کن..." بعد خاله زنگ می زنه... بعد خواهرم... بعد دوباره آیدا... - می گم عزیزم اگه دور از جون بلایی سرت اومد، لپ تاپت... نمی ذارم جمله رو تموم کنه... - مریم اصلا بهش فکر نکن... اونا یادگاریامن. می خوام برسه به مامانم. من همین الان وصیت می کنم که اگه هر اتفاقی واسه من افتاد هیچ چیزی از من به تو نرسه. بعد این بحث هی کش میاد... و کلی می خندیم... - راستی مریم عموت از کانادا اومد؟ - تو هم دل خجسته داریا... تو این اوضاع احوال به عموی من چی کار داری؟ - بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانسته بمیرم؟! و دوباره بحث کش میاد... "زگهواره تا گور..." و باز صدامون بلند می شه و بی ملاحظه می خندیم! پرستار که میاد تو اتاق یکم چپ چپ نگاه می کنه یعنی که ساکت باشید! ما هم یه خرده خجالت می کشیم و آروم به هم اشاره می کنیم که " اعصاب نداره ها!" و دوباره خیره می شم به قطره ها که یکی یکی پایین میفتن... - یاابالفضل... این که هوا داره!!! نیم خیز می شم که سرمو ببندم... - کو؟ ... چرا من نمی بینم؟ چی کار کنم الان؟... پرستارم که نیست... تا میام ببندمش کار از کار می گذره... بلند می گم: " انا لله و انا..." تخت کناری با تعجب ما رو نگاه می کنن... چند لحظه سکوت و بعد صدای خنده ی کناریا بلند می شه... ما هم همین طوری زل زدیم به هم... دعوام می کنه: - خیلی جون عزیزی به خدا... -  ... ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۳۸
رها .

هیچ کس جز تو نخواهد آمد

هیچ کس بردر این خانه نخواهد کوبید    

شعله ی روشن این خانه تو باید باشی

هیچ کس چون تو نخواهد تابید

سرو آزاده ی این باغ تو باید باشی

هیچ کس چون تو نخواهد رویید  

چشمه ی جاری این دشت تو باید باشی  

هیچ کس چون تو نخواهد جوشید        

باز کن پنجره صبح آمده است

در این خانه ی رحمت بگشا                         

باز هم منتظری؟  

هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید

و نمی گوید برخیز که صبح است،

بهارآمده است           

خانه خلوت تر از آن است که می پنداری

سایه سنگین تر از آن است که می پنداری

داغ دیرین تر از آن است که می پنداری

باغ غمگین تر از آن است که می پنداری

نازنین ریشه ها می گویند           

ما تواناتر از آنیم که می پنداریم  

هیچ کس جز تو نخواهد آمد

هیچ بذری بی تو روی این خاک نخواهد پاشید

هر کجا چرخی بی چرخش

تو هر کجا چرخی بی چالش و بی خواهش تو

بی توانایی اندیشه و عزم تو نخواهد چرخید

اسب اندیشه ی خود را زین کن           

تک سوار سحر جاده تو باید باشی

و خدا می داند

که خدا می خواهد         

تو خدایی باشی بر پهنه ی خاک  

نازنین...

داس بی دسته ی ما

سالها خوشه ی نارسته ی بذری  را می چیند  

که به دست پدران ما بر خاک نریخت

کودکان فردا خرمن کشته ی امروز تو را می جویند

خواب و خاموشی امروز تو را

در حضور تاریخ  

در نگاه فردا

هیچ کس بر تو نخواهد بخشید         

باز هم منتظری؟  

هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید

و نمی گوید برخیز که صبح است، بهار آمده است                       

تو بهاری                                   

آری...                                          

خویش را باور کن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۸:۵۵
رها .
همین که می رسیم خونه پخش زمین می شیم...همین طور که با لباسای بیرون دراز کشیدیم می گم: چقدر این حالت افقی خوبه... مریم جواب می ده: "خدایا هیچ وقت این حالتو از ما نگیر!!!" بعد صحبتا شروع می شه. –"دیدی امروز فلانی چی گفت؟" – "آره این یارو کلا رئیس حزب قاطیاست! چرا اینجوری می کنه؟" و ...  پیش خودم فکر می کنم که من خودم پرحرف... مریمم پرحرف... اصلا دیگه قابل کنترل نیست... چقدر ما حرف می زنیم! امروز تو دانشگاه پدرمون در اومد. اون از کلاس آنالیز دستگاهی دکتر" الف" که تنها چیزی که من از کلاساش می فهمم اینه که داره به زبان فارسی صحبت می کنه! به جرات می گم که هیچی از این استاده یاد نگرفتم...اون دفعه خود جناب استاد یه طیف NMR گرفته بود دستش می خواست ساختار رو بدست بیاره بعد که دید نمی شه جواب دو تا از بچه ها رو گرفت با هم مقایسه کرد و گفت: به نظر می رسه این یکی درست تره!! (تازه به نظر می رسه!) بعدم که یهو قاطی کرد گفت:" صندلی هاتونو درست کنید می خوام امتحان بگیرم!!! فقطم برگه ی ده نفر اولو می گیرم. نمرشم تو امتحان پایان ترم اثر می دم!"... ما هم که پاک پاک بودیم! همین طوری همه نشسته بودن هم دیگرو نگاه می کردن که دوباره استاد قاطی کرد و فرمود: "همه سرا رو ورقه ها... کسی سرشو بالا نیاره... وگرنه برگتونو نمی گیرم" الله اکبر... این دیگه چه صیغه ایه؟ یکم گذشت استاد دید این طور که نمی شه...هیشکی جواب نمی ده... گفت:" می تونید حیطه ی نرمال هر کدوم رو از رو جزوتون ببینید!" ...بازم فایده نداشت... اصلا اصل کارو نمی دونیستیم چیه! یکم دیگه گذشت. بازم استاد کوتاه اومد... "می تونید با هم مشورت کنید!!" ... بازم کسی چیزی ننوشت! ... "می تونید کتابم باز کنید!"... همون طور که می بینید استاد همین طوری هی اوانس می ده ولی کار از اساس مشکل داشت... گفتم:"بچه ها یکم دیگه مقاومت کنیم خودش میاد واسمون می نویسه!"... آخر دستم فقط سه نفر تونستند یه چیزایی بنویسن و تعداد حتی به ده نفر هم نرسید... خدا آخر عاقبت ما رو با این استاد بخیر کنه! کلاس سیوتیکسم که معرکه بود! آخر کلاس استاد یه فیلم از نحوه ی کارکردن با دستگاه های داروسازی نشون داد که به جرات می تونم بگم اگه یه فیلم کمدی واسه ما می ذاشتن ما اینقدر نمی خندیدیم! از همون اول که لامپا رو خاموش کرد بچه ها شروع کردن: "تخمه نداری؟ ... پفک چی؟" بعدشم که همش یکی تیکه می انداخت... تو فیلم یه خانومه بود که با دستگاه کار می کرد و یه آقاهه هم کمکش می کرد... فیلم که تموم شد یکی از بچه ها که اصلا از همون اول حواسش به فیلم نبود یهو گفت:"حالا آخرش اون خانمه با اون آقاهه چی شد؟؟؟"   و بعد دوباره آزمایشگاه فارماکو... خلاصش این که به موش زبون بسته یه داروی مجهول تزریق می کردیم بعد بهش شوک الکتریکی می دادیم بعد حیوونیا اگه تشنج می کردن می فهمیدیم که پس دارویی که تزریق کردیم ضد تشنج نبوده! طفلکیا شوک که می دادیم چشماشونو می بستند، پاهاشونو می کشیدن، دستاشونم جمع می کردن...آدم دلش کباب می شد... بعضیاشونم می مردند!!! تنها درسی که این ترم من واقعا ازش لذت بردم کلاس فیزیکال فارمسی دکتر"س" بود... یعنی عاشق استادش شدم! اینقدر قشنگ درس می ده آدم پا به پاش جلومیره... سر کلاس یه مسئله حل کرده می گه:" در اینجا دیدید که طبق محاسبات واکنش مورد نظر ما مثل هلو(!) انجام می شه!... و حالا بعد از حل مسئله می رسیم به لحظات ملکوتی امتحان که موقعیه که دانشجو باید چند لحظه با خودش، خدای خودش و برگه ی امتحان خلوت کنه و ببینه که این جوابی که بدست آورده چقدر چرته! مثلا شمایی که جرم مولکولی ماده رو بدست آوردی (7-)10×5 باید توجه کنی که سبک ترین اتم که هیدروژن باشه جرمش یکه! و اصلا چنین چیزی امکان نداره! و ..." اون لحظه که اینو تعریف می کرد بنده هم مثل سایر هم کلاسی ها خندیدم ولی سر امتحان حذفی که به شدت درگیر ورقه ی امتحان بودم وقتی دمای واکنش رو منفی بدست آوردم، اونم منفی 77کلوین! عدم توجه به همین لحظات ملکوتی منجر به این شد که استاد همون طوری که بالای سر بنده برگه ی پاسخ رو بررسی می کردند محکم با ماژیکی که دستشون بود یکی بزنند توی سرم و به اطلاعم برسونن که آنتالپی 2150 است نه 1250! و بعد یک نگاه عاقل اندر سفیه و ... البته از این ها که بگذریم نمره ای که از این درس گرفتم خیلی خوب شد و جز نمره های بالای کلاس شدم که خدا رو هزار مرتبه شکر... وگرنه همون یه نموره آبرویی که جلوی این استاده داشتم هم پرپر می شد!                                   برنامه ی فشرده ی این ترم وقت سرخاروندن واسم نذاشته... به یه تفریح نیاز دارم... یه سفر...یا یه زمان خالی که توش هیچ کتاب و دفتری جا نگیره... یه تابستون دلچسب و گرم با یه استخر سرد... و دل تنگ تمام اون بیکاری هاییم که بعد از یه مدت حوصله ی آدمو سر می برند... به یه تابستون نیاز دارم... کاش زودتر بیاد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۴۷
رها .
یه وقتایی هست می خوای حرف بزنی ولی نمی دونی چی باید بگی. فقط دوست داری حرف بزنی... بنویسی... ولی این ذهن لعنتی کلا قفل کرده. دیگه از آزمایشگاه و موش هاشو و گزارش کارها و کوئیزها و ...  ذهن آدم فراتر نمی ره...بعد کم کم یه سری مسائل واسه آدم عادی می شن... دیگه خودت می مونی و مشکلاتت... دیگه دلت به حال اون دخترکی که یه بچه مریض بغل گرفته و گوشه ی پیاده رو گدایی می کنه نمی سوزه... و اون پسرکی که وسط خیابون به طرز دلخراشی تنبک می زنه و از لابه لای ماشینا رد می شه و کسی بهش اعتنا نمی کنه... و اون خانمه که سر یه سه راه ایستاده گریه می کنه و مردمو قسم می ده و دعا می کنه که بهش کمک کنن... و اون آقاهه که تو خیابون فرهنگ تو پیاده رو سه تار می زنه و یه جعبه کفش واسه پول جلوش گذاشته... و خیلی های دیگه... دیگه حتی زیر زبون غر نمی زنی که:"چقدر این شهر گدا داره!" ... و فکر کردن به این موضوع که یه شب با دوستت چقدر دلتون واسه یه دختر بچه از همین قشر سوخت و دنبالش راه افتادین ببینین کجا می ره و بعد از گذشتن از چند تا کوچه دیدید که جمع متکدیان محترم شهر جمعه و گویا همه با هم آشنان و تو یه کوچه پارتی گرفتن و دارن ساندویچ (!) می خورن!!! دیگه ناراحتت نمی کنه... خیلی راحت چشماتو رو همش می بندی... صورتتو برمی گردونی و طرف دیگه چشمات رو باز می کنی ... و اون خانمه که دماغش شکسته و سر میدون می ایسته و هر دفعه با یه ماشین می ره با یکی دیگه برمی گرده دیگه قلبتو خراش نمی ده... انگار جزئی از میدون شده... و حتی از علنی بودن این موضوع تعجب نمی کنی... و به سادگی خودت وقتی اون اوایل تازه اینا رو می دیدی  و انکار می کردی و می گفتی که "نه حتما من اشتباه فکر می کنم" می خندی... و دلت تنگ می شه واسه اون وقتا که از هیچ کدوم این ها خبر نداشتی... و باز هم چشماتو می بندی... خلاصه کنم... کم کم  مسائلی پیش میان که تو رو از اون دنیای پاکی که می دیدی بیرون می کشن و این می شه که دیگه از این که یکی از دوستای متاهلت میاد واست تعریف می کنه که به یه مرد دیگه علاقه مند شده اصلا تعجب نمی کنی... فقط یکم حالت تهوع بهت دست می ده از این همه گند و کثافتی که اطرافتو گرفته... بعد کبودی های روی تنشو می بینی که دست گل همسر محترمشونه و... و هی دوست داری تمومش کنه...  دوست داری فریاد بزنی که نمی خوای بشنوی و اینا به تو ربطی نداره و ... و خودش بره یه فکری به حال خودش بکنه... بعد با یکی از دوستات می ری بیرون و اون بنده خدا هم بی خبر از این که تو از یه قضیه ای با خبری شروع می کنه آسمون ریسمون بافتن و تو کاملا واست عادیه... بیچاره همش داره یکم دروغ می گه... بی خیال بابا... بعد سعی می کنی به آدمای خوبی که تو این دنیای بی در و پیکر داری فکر کنی... یکیشون که مریضه... یکی دیگه با یه مشکل اساسی رو به رو شده... زنگ زدی با یکی دیگشون حال و احوال کنی می بینی پشت تلفن می زنه زیر گریه... ای بابا... این راهم فایده نداره... من امروز کشف کردم که زندگی من از یک سری قوانین با توابع سینوسی تبعیت می کنه... اول از یه حالت استیبل و پایدار شروع می شه بعد اوج می گیره و طی این دوره کلی به آدم خوش می گذره... بعد دوباره از دامنه ی این شادی کم می شه تا دوباره به همون سطح اولیه برسه و بعد از اون سیر نزولی شروع می شه... و در همین دورانه که حس می کنی از زمین و زمان داره واست میاد... انگار خدا قهرش می گیره... خبرای بد... صحنه های بد... و احساس بدتر از همه ی اینا... تا دومین اکسترمم یا به عبارت دیگه ماکسیمم ناخوشی ها برسه... جایی که من الان هستم... من هستم و انتظار کم شدن ناراحتی هام و شادی های آینده که انتظارمو می کشن... من هستم و ذهنی که باید ریست بشه... یا بره رو استند بای و از همه ی اینا دور شه... من هستم و فایلای مغزی که باید واسه همیشه دیلیتشون کنم...  من و امید به آینده ی نزدیکی که دوباره توش فریاد می زنم:"من خوشبختم...!"                       امیدم را مگیر از من خدایا خدایا خدایا دل تنگ مرا مشکن خدایا خدایا خدایا من دور از آشیانم، سر به آسمانم، بی نصیب و خسته ماندم جدا ز یاران، از بلای طوفان، بال من شکسته از حریم دلم، رفته رنگ هوس درد خود به که گویم، در درون قفس بس که دست قضا، بسته بال مرا روز و شب ز گلویم، ناله خیزد و بس می زنم فریاد، هر چه باد آباد، وای از این طوفان، وای از این بیداد می زنم فریاد، هر چه باد آباد، وای از این طوفان، وای از این بیداد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۴۸
رها .
داستانی دارد این توی اتوبوس نشستن ها... 4:30 قرار است از ترمینال صفه حرکت کند... تاخیر... تاخیر... و تاخیر... 5:15 حرکت کرده و بعد ترمینال کاوه و باز هم تاخیر و بعد هم ترمینال شاهین شهر! این است که به جای 5 حدودای 6:45 تازه ماشین توی جاده می افتد و از شهر خارج می شود. خودم را به کتاب ها و ... که همراهم است سرگرم می کنم و با یادآوری آخرین باری که با راننده بحثم شد و اعصاب خوردی های بعدی اش و البته فکر کردن به این که انگار هیچ مسافر دیگری عین خیالش هم نیست و فقط منم که دارم جلزو ولز(!) می کنم، تصمیم می گیرم بی خیالی طی کنم و خلاصه همرنگ جماعت می شوم! که می بینم یک صدایی از ته اتوبوس به گوش می رسد... بله!... خدا رو شکر!... بالاخره یک نفر اعتراض کرد که "چرا از اولش نگفتین ساعت حرکت 6:30؟" و بعد صدای راننده که بلند شده:" تو از این موی سفید من خجالت بکش!!!!!! من دیگه عمرمو کردم!!! دروغامو گفتم!!! کارامو کردم!!! رسم رانندگی همینه که باید تمام ترمینالا بریم مسافر بزنیم که کار بندگان خدا راه بیفته!!! دبگه من نه آدمیم که دروغ بگم ، نه کار خلاف بکنم، نه قاچاقچی بشم!!! وظیفه ی من راننده همینه آقا!!! تهران که برسیم ترمینال جنوب هم نگه می دارم!!! ناراحتی پیاده شو!!! " در این فکرم که نقش این واژه ی "قاچاقچی" در جمله چه بود و در پاسخ تنها نقش دستوری اش در ذهنم جان می گیرد! روی دلم مانده که بگویم اگر هدف این قدر خیر است چرا به مسافرین می گوید بیرون ترمینال سوار شوند و به جای بلیط، کرایه را دستی می گیرد؟!!! خلاصه در آخر یکی از مسافرین برای فیصله دادن به این بحث نه چندان دلچسب، پای پدر و مادر و کم کم آبا اجداد و اموات و رفتگان دو طرف دعوی را به موضوع باز کرده و با ذکر چند صلوات و ... مسئله حل شد! نزدیکی های پلیس راه که می رسیم راننده اعلام می کند که:" همه کمربنداشونو ببندند وگرنه پلیس خودتونو جریمه می کنه، کارت ملیتونو می گیره از یارانتون کم می کنه!!!" پیش خودم می گویم که این آقای راننده دیده کنتر که نمی اندازد، کسی هم که چیزی نمی گوید، یک بند خالی می بندد!!! به صندلی ما که می رسد می گویم: - آقا این صندلی ما یه کمربند بیشتر نداره. - خوب پس بده به این خانم که این دم نشسته ببنده، مامور بیاد تو ماشین این صندلی بیشتر دیده می شه.  از قبل که دلم حسابی پر بود... اینجا هم لجم می گیرد از لحن حرف زدنش... کمربند را برای خودم می بندم و می گویم: -         آقا من این کارو نمی کنم چون مامور میاد کارت ملیمو می گیره، جریمه می کنه، از یارانم کم می کنه. صدای خنده ی مسافرین بلند می شود و راننده انگار طلب کار است! با یک لحن خاص که تنها از خودش برمی آید می گوید: -         خانم یکم دلدار باشید. حالا مگه چی شده؟ -         (در حالی که سعی می کنم به اعصابم مسلط باشم) آقا دلدار بودیم که اوضاعمون اینه. اگه هر کی می زد تو سرمون اعتراض می کردیم الان وضعمون این نبود. هنوز در عجبم... از این فرهنگی...ببخشید ... از این بی فرهنگی که جا افتاده ... از این حقی که دائم پایمال می شود... از این که این قدر حق به جانب و با بی شرمی ساکتت می کنند... از این رسم دروغ گویی که دیگر عادی شده و اگر نباشد انگار یک جای کار  می لنگد!...  از این مسیر 12 ساعته که 15 ساعته می شود و 40 نفر مسافر که ... بی خیال...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۱ ، ۱۴:۱۷
رها .
اگر یک هفته بعد از 13 به در باز هم تعطیل باشد، فرقی ندارد... غروب 13 حال و هوای خاص خودش را دارد.انگار یک چیزی روی دل آدم سنگینی می کند... و همین حس باعث شد بعد از تمام آن خنده ها و سر به سر این و آن گذاشتن هایی که با دختر خاله و دختر عموها داشتم بازهم دلم نخواهد به خانه برگردم و بعد از خداحافظی از جمع دوباره با مامان رفتیم که سری هم به دایی جان بزنیم ولی باز هم در راه بازگشت اوضاع روحی من... همان "حس غریبی که یک مرغ مهاجر دارد"!... پر و بال شکسته و یاد تمام آن درس های نخوانده و امتحانات حذفی و کوئیزها و تحقیق ها و ترجمه ها و گزارش کارها و ... وقتی برگشتیم هم مامان یک پرس و جو از موقعیت جغرافیایی خواهرم داشت و وقتی مطمئن شد که از سفر به سلامتی برگشته اند سریعا آماده باش داد و منزلشان مقصد بعدی سفرهای امروزمان شد. در که بازشد فقط یک لحظه دیدم که خواهرم خودش را تو بغل مامان جا داده و بعد از اون بابا رو بغل کرده و اشکی که در چشم ها حلقه زده...  بغض گلویم را گرفت. فقط 2 هفته دور بودند... ولی کودکانه های خواهرم و دخترانه هایی که هنوز برای مامان و بابا همان است که همیشه بوده و ولو این که مادر شده باشد و 32 ساله و این نگاه پر افتخار مامان و بابا به زندگی و داشته های دخترشان... همه اش قشنگ است... و "عسل" قشنگم که بغل بابایش است و از همان دور شکلک در می آورد و رقص جدیدش را اجرا می کند و هول می دهد و می پرد بغل خاله... و من محکم بغلش می زنم و می چرخانمش و صدای خنده هایش در گوشم می پیچد و بعد دو تایی هی قربان صدقه ی هم می رویم و مرا غرق بوسه می کند... یک حسی به من می گویم عسل چهار ساله ی من از لحاظ شخصیتی خیلی به خاله نزدیک است. امیدوارترین افکارو زیباترین آرزوها را برایش دارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۱ ، ۰۹:۳۶
رها .
ساعت 9:30 شب است . از چهارراه که بگذری می شود شهر ارواح! آن طرف چهارراه برخلاف این طرفش پشه هم پر نمی زند. این است که با توجه به تجارب قبلی و حرف و سخن هایش زنگ می زنم منزل و درخواست بادی گارد (!) می کنم و مامان هم سریعا آقا داداش را برای اسکورت می فرستد! سوار ماشین که می شوم یادم می افتد ماه پیش که مرا با ماشینش می رساند چقدر ماشینش کثیف بود و قول داده بود تمیزش کند و این بار اصلا قابل توصیف نبود!!! پایم را گرفتم بالا و پاچه ی شلوارم را که پوسته تخمه ها به طرز دلخراشی به آن چسبیده بود را نشانش دادم و گفتم: "خیلی چندشه! تو اصلا یک گونه ی کشف نشده ای! چه جوری دلت میاد توش بشینی؟" جناب برادر هم مثل همیشه شروع کرد دلیل تراشیدن که: "وقت ندارم و ... من همین جوری که هست قبولش دارم ! و ... بعدا راست و ریستش می کنم!" - "آینه بغلش که شکسته، این بغلو که زدی صافکاری می خواد، در طرف راننده که قفل نمی شه، شیشه هاش که مدل برقی- مکانیکیه باید با یه دست کمکش کنی بالا بره...  این زبون بسته دیگه کارش از راست و ریست و تعمیر و ... گذشته. نهایتا شاید بتونی سوییچو بدی روش یه ماشین برات بسازن!" فهمیدم که باز هم خیال تمیز کردن ماشین را ندارد و تمام پیشنهادهای غیرانتفاعی بنده در این زمینه که اجازه دهد خودم ماشین را به کارواش ببرم هم با جواب منفی رو به رو شد... فردا عید است و امروز آخرین پروژه های خانه تکانی و خریدها و بازارهای شلوغ که حسابی خستمان کرد. در همین گیر و دار خانه تکانی چشمم افتاد به ماشین برادر جان که توی حیاط پارک بود. ماشین را برداشتم و به بهانه ی خرید زدم بیرون و مثل سارقی که در صدد دور شدن هر چه سریعتر از محل وقوع جرم است، با حداکثر سرعتی که می توانستم راه کارواش را پیش گرفتم. بماند که حدودا یک ساعت توی صف ماندم و چه قدر هوا سرد بود و ... خلاصه این که ماشین تازه شسته شده را به گوشه ای هدایت کردم و سوییچ را پیچاندم که ماشین را خاموش کنم بروم حساب کنم که دیدم "به به، هر دم از این باغ بری می رسد!"... خاموش نمیشه! چند نفر از آقایان خواستند کمک کنند ماشین را خاموش کنیم که افاقه نکرد. یکی از کارگرها هم به شوخی گفت:" خانم ماشینتون ذوق زده شده، حتما به تمیزی عادت نداره! آخرین بار کی شسته بودینش؟!" توی دلم برای لحظه ای اول مهدی(جناب برادر) و بعد خودم را لعنت می کنم و در جواب فقط می گویم: "ماشین من نیست!" با همان وضع سوییچ خاموش و ماشین روشن، ماشین را از محوطه خارج می کنم و در ذهنم مرور می کنم که الان بهتر است به بابا زنگ بزنم یا به خودش... بابا که الان سرش شلوغ است... خب، به خودش می گویم!... بعد یک بگومگوی احتمالی و جواب های سنجیده ی آتش خاموش کن را در ذهنم مرور می کنم... "اصلا شاید چیزی نگه... ولی شب عیده ماشینشو می خواد! " ... از جلوی چند مکانیکی رد می شوم و یکهو به عقلم می رسد که خودم ببرم درستش کنم و رنج مرور ذهنی این مدل مکالمه ها را به خودم ندهم... شب عید است و مکانیکی ها هم شلوغ. مکانیکش می گوید باید در نوبت بایستم. چاره ای نیست... قبول کردم و گوشه ای ایستادم که مهدی زنگ زد ... ماشینشو می خواد... "عمرا اگه ماشین خراب دستش بدم! حوصله ی بداخلاقی هاشو ندارم" ... فقط در جواب این سوال که " الان کجایی؟" دورترین نقطه ی شهر که به ذهنم آمد را گفتم و ترافیک شهر را یاد آور شدم و نتیجه گیری کردم که نمی توانم زود برگردم. او هم یک حساب سرانگشتی کرد و گفت: تا 45 دقیقه سعی کن بیای، کار دارم! هر چه التماس مکانیک را کردم که کارم را زودتر راه بیندازد چاره ساز نبود. دست آخر قبول کرد که یک نگاهی بیندازد ببیند مشکل از کجاست. " خانم این که توش پر آبه... بیا اون دستمالم بیار که یه کاریم یاد می گیری" و بعد شروع کرد نطق کردن در رابطه با فواید بلد بودن مکانیکی و این که خانم ها هم باید مکانیکی یاد بگیرند و ... در جواب فقط گفتم" آقا بر منکرش لعنت ولی من وقت این حرفا رو ندارم. الانم باید زود ماشینو برگردونم". که باز هم سر حرفش ایستاد که " اگه می خوای زود انجام شه بیا بهت بگم چی کار کنی!" خلاصه این که یک دستمال داد به من و من آستین ها را بالا زدم و شروع کردم آب حوض ... ببخشید... آب ماشین کشیدن! و بعد هم فیوزها را گفت چک کنم! و بعد یک دستگاهی داد دستم و گفت این جاهایی که می گمو با این خشک کن! یعنی تو زندگی من فقط جای همین یه کار خالی بود که شاگرد مکانیک بشم! دقیقا یاد اون برنامه ی "چرا که نه!" افتادم. به هر حال کار انجام شد ومن با افتخار برگشتم. منزل که رسیدم باز هم برای خاموش کردن ماشین پایم را از روی کلاچ برداشتم و ماشین به طرز فجیعی خاموش شد... مکانیکش هم قول داده که تا فردا صبح خشک شده و درست می شود. به هر حال با ترس و استرس ماشین نونوار شده را تحویل آقا داداش دادم و خواستم خودم دست پیش رو بگیرم که از دست و پنجه ی کثیف و رد روغن که روی پیشونیم مانده و متوجه نشده بودم، فهمید یک دست گلی آب دادم و مجبور شدم قضیه را تعریف کنم. به جای عصبانیت فقط خندید و خدا رو شکر روز اول عید مجبور نیستم به جای سال مبارکی عذر خواهی کنم. فقط این دفعه پشت دستمو داغ گذاشتم که این  کمک های صلح طلبانه و انسان دوستانه رو به جایش انجام بدم و حداقل قبلش رضایت طرفین را جلب کنم که این طور مجبور به پنهان کاری نشوم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۵۱
رها .
1-2-3... 1-2-3... به نفس نفس می افتم... اصلا دیگه غیر از این باشد تعجب داره. یک ساختمان با n طبقه و آسانسوری که کار نمی کنه و دست آخر مجبوری خودت پله ها را بالا بری.1-2-3... پله ها رو می شمرم... تو دلم شروع می کنم غرغر کردن... بالاخره رسیدم! هوا بوی عید می ده. توی خیابان تک و تنها قدم می زنم. حس عجیبیه. یک نوع حس بد. خیلی وقته به تنهایی عادت ندارم... دوستایی که این دو، سه سال اخیر همیشه حضور داشتند و همیشه هم وقت دارند و هم حال و حوصله... بهشونم بر نمی خوره اگه مثلا بگی: "صحبت ممنوع! الان هر کی واسه خودش فکر کنه!" الان که اومدم خونه دلم واسه همشون تنگ شده. واسه شادی ها و خنده هایی که با هم داشتیم... 1-2-3... این شمردن تمومی نداره... حتی اگه دیگه پله ای در کار نباشه...  لحظه های کش دار رو می شمرم و خاطراتمو مرور می کنم... 1-2-3... توی خونه... تولد من و مریم... یه بطری وسط... و ما 5 نفر که دورش معرکه گرفتیم... "صداقت یا جرات؟"... بیچاره بیتا دیگه جرات صداقت نداره!... "جرات! تو سوالات خفنه!"... منم نامردی نمی کنم و می گم "فردا با هم می ریم بیرون، تو کفشای لنگه به لنگه می پوشی! ترجیحا پاشنه هاشم هم اندازه نباشه! هر جایی که رفتم هم باهام میای"... صدای خنده ی بچه ها!!!... 1-2-3... این بار خاطره ی اون شبی که با مریم تو خونه تنها بودیم و نمی دونم چرا می خواستیم یه فیلم ترسناکی  ببینیم که هیچکدوممون دل و جرات دیدنشو نداشتیم... همه ی لامپها خاموش ... تاریکی مطلق!... چشمان گشاد شده ی من که به مانیتور دوخته شده و با استرس تند و تند ژله می خوردم... فیلم شروع می شه... همان ابتدای فیلم ...یک جیغ بنفش!... و مریم که از جیغ من ترسیده... جیغ مریم... و بعد من دوباره ترسیدم و... یه چرخه که هی تکرار می شه! (اسم فیلم:paranormal activity) هنوز ادامه داره... سنگفرش پیاده رو... قدم های بلند من... 1-2-3... ثانیه های شلوغ...  شب قبلش تا نیمه های شب بیدار موندیم... صبح هر سه تامون با چشمای ورم کرده سر کلاس حاضر شدیم... لحظه های پایانی کلاسه و موقع حضور غیاب... من دیگه نمی تونم.... چشمام رو هم میفتن... یه لحظه خوابم می بره... همون لحظه ای که استاد اسممو می خونه. آیدا می زنه بهم:" پاشو اسمتو خوند"... و من که دست پاچه  تو همون حال صدای خودمو می شنوم که به جای "حاضر" بلند می گه: بیدارم!!! یه نیم چه لبخندی رو لبام میاد.خاطره ها دست بردار نیستند... 1-2-3... چقدر این راه طولانیه... یاد جشن پایان ترم 3 میوفتم که خودمون 5 تایی برگزارش کردیم. شکوفه گوگوش آکادمی آورده و ما که مثل  یه سری زندانی که از قفس آزاد شدن رو پامون بند نبودیم... همه با هم... بعد از تمام استرس های یک ترم وحشتناک...فروغ خیلی دلنشین می خونه..." بیا بنویسیم روی خاک،رو درخت، رو پر پرنده رو ابرا..." 1-2-3...اسلاید شوی عکسای تولد که یه هفته واسش وقت گذاشتم و چقدر خاطره انگیز شد! و چقدر التماس بچه ها که بذارن یه عکس تمام رخ و یه نیم رخ ازشون بگیرم... با یه کاغذ که دست گرفتن و اسم و شماره موبایلاشون روش نوشته شده...اون زندانی که گفتم اینجا به تصویر کشیده شد... خیلی بامزه بود! 1-2-3... شب های جاده و اس ام اس های آیدا که طفلکی نگرانه من تو ماشین حوصله ام سر نره!... بیشتر از این ها تو زندگیم چی می خوام؟!  آخرای سال 90... 3 سال شد... چه زود... و من مطمئنم بعد از اتمام این دوره تنها چیزی که دل منو گرم می کنه و امیدوار همین دوستی هاییه که این مدلیش رو به ندرت می شه جایی پیدا کرد... امسال سال خاطره انگیزی بود... امیدوارم این سال جدید بهتر باشه... یک نفر همره باد آن یکی همسفر شعر و شمیم یک نفر خسته از این دغدغه ها آن یکی منتظر بوی نسیم همه هستیم در این شهر شلوغ این کفایت که همه یاد همیم نوروز مبارک
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۴۲
رها .
از وقتی بچه بودم همیشه تو ذهنم بود نمی دونم چرا اینقدر زود! اونم یکی مثل من که اینقدر وابسته بودم. به مامان ... بابا ... کلا حال و هوای خونه. ولی از همون موقع می گفتم که من بزرگ بشم حتما از ایران می رم...! 18 سالگی در نظرم چیز بزرگی بود. پیش خودم می گفتم 18 سالم که بشه دیگه خودم می دونم چی خوبه چی بد. از پس خودم بر میام. اون وقت می رم. چراشو خودمم نمی دونستم. ولی تصمیمم جدی بود. با جدیت کلاسای زبان رو دنبال می کردم و همه سعیم این بود که بتونم مثل یک native صحبت کنم. خلاصه این که 18 سالم شد و رسیدم به سنی که خیلی آرزوها توش شروع می شه خیلی هاشم تموم. فهمیدم اونقدرا که فکر می کردم هم بزرگ نشدم و خلاصه اینکه کنکور دادم و به عنوان دانشجوی تنها رفتم یه شهر غریب. شهری که واسه من خیلی چیزا رو عوض کرد. جایی که یاد گرفتم واسه این که جون سالم به در ببری باید تو هم مثل بقیه گرگ باشی. تازه فهمیدم تنها زندگی کردن یعنی چی؟ وقتی می ری سوپر سر کوچه خرید کنی و فروشنده همین که می فهمه دانشجویی و پدر و مادر بالا سرت نیستن می خواد سر صحبتو باز کنه و وسط حرفاش گه گاهی چند تا متلک هم بهت میندازه و کم کم یه جوری رفتار می کنه که خودت بی خیال اون مغازه شی بری جای دیگه خرید کنی.  نمی دونم دقیقا مشکل کار کجاست؟ چرا باید یه دختر تنها اینقدر اذیت شه. تو پیاده رو که می ری خیلی باید حواست باشه چون گاهی لازمه بالاجبار مسیرتو عوض کنی، جا خالی بدی! جلوی خودتو بگیری که نزنی تو دهن طرف و ...! بابا مگه فرهنگ چیه؟ زندگی چیه؟ خدا چیه؟ چرا بعضی ها اینقدر بی انصافن... یه عده اذیتت کنن و یه عده دیگه واسه این که تو رو از شر اذیتای دیگران نجات بدن واست محدودیت درست کنن! بی این که فکر کنن تو هم آدمی! تو هم حق زندگی داری! تو هم باید بتونی از یه حداقل هایی برخوردار باشی. ولی حتی دونستن حقوق واقعیت هم جرمه. واقعا که سالم موندن و هم زمان آزاده زندگی کردن خیلی سخته. مخصوصا واسه خانما! اینا فقط یه قسمتشه. قضیه خیلی پیچیده تر از این حرفاس. کم کم داره همه چیز می ره رو اعصابم. حتی رد شدن از خیابون ! وقتی باید از بین ماشینایی رد بشی که حداکثر تلاششونو می کنن واسه نادیده گرفتنت. وقتی یه کار اداره داری و پاس کاری ها شروع می شه.وقتی خیلی راحت به عقایدت، احساست،باورهات توهین می شه... و مجبوری ، مجبوری ، مجبوری...! مجبوری تحمل کنی، بی خیال شی، کنار بیای تا اونجا که تو هم مثل بقیه شی...  گاهی فکر می کنم رفتن و پشت پا زدن به همه چیز درمان درد ما نیست. ولی با یک گلم که بهار نمیشه! خیلی دوست دارم برم از این دیار: که تا ره توشه بردارم قدم در راه نافرجام بگذارم ببینم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟!!!                                      می دانی... درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی قوس های بدنم به چشم هایت، بیشتر از تفکرم می آیند دردم می آید باید لباسم رابا میزان ایمان شما تنظیم کنم دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است به خواهر و مادرت که می رسی قیصر می شوی من محتاج درک شدن نیستم دردم می آید خرفت فرض شوم دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه می گذاری و هر بار که آزادیم را محدود می کنی می گویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است نسل تو هم که اصلا مسئول خرابی هایش نبود می دانی؟ دلم از مادر هایمان می گیرد بدبخت هایی بودند که حتی می ترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده خیانت نمی کردند... نه برای اینکه از زندگی راضی بودند نه... خیانت هم شهامت می خواست... نسل تو از مادرهایمان همه چیز را گرفت جایش النگو داد... مادرم از خدا می ترسید... از لقمه ی حرام می ترسید از همه چیز می ترسد... تو هم که خوب می دانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است  دردم می آید... این را هم بخوانی می گویی اغراق است ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک می خورد باز هم همین را می گویی ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه غیرت داری؟            دردم می آید                          از این همه بی کسی دردم می آید ... (از وبلاگ " در گوشی های یک زن شوهردار")
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۳۸
رها .
اگر بخواهم یک نظر منصفانه راجع به خودم بدهم باید بگویم که بنده باید اساسا هر چیزی را خودم تجربه کنم و نصیحت کردن اینجانب آن چنان کارآمد نیست و غالبا سخنانی از این دست در مورد بنده از یک گوش استقبال می شود و از گوش دیگر بدرقه!! اما یکبار که داشتم راجع به علم آموزی آکادمیک با خواهرم درد و دل می کردم و حس خود را راجع به این که "انگار زیاد نمی شه از دانشگاه چیزی یاد گرفت"بیان می کردم، ایشان در پاسخ فرمودند که : کلا همین طوره، تا کارآموزی نری و کاربردش رو نبینی حس نمی کنی چیزایی که یاد گرفتی به هیچ دردی بخوره! نمی دانم چه شد که این بار این سخن گرانبها کارگر افتاد و در راستای همین امر یک روز بعد از ظهر با مریم جان آواره ی کوچه و خیابان شدیم – از این داروخانه به آن داروخانه – بلکه یکی دو روزی در هفته بتونیم بریم کارآموزی! از آنجاییکه در شهر خودمان برای تابستان ها آشنایان پدر و خواهر که داروساز بودند خودشان پیشنهاد ملاقات با بنده را می دادند و همه چیز بسیار مهیا بود، انجام این پروسه ( یافتن داروخانه برای کارآموزی) را بسیار ساده تر از آن چه که واقعا بود تصور می کردم. اما تقریبا هر جا می رفتیم عذرمان را می خواستند و یک جا هم که دکتر مربوطه ok اولیه را داده بود ناگهان چشممان به دو نسخه پیچ آن طرف counter افتاد که دو جوان شاد!! حدودا 25-26 ساله بودند و هنوز هیچی نشده داشتند پسرخاله می شدند و ... و این شد که ما هم فرار را بر قرار ترجیح دادیم! و برای لحظه ای کلا قید داروخانه رفتن را زدیم که در راه بازگشت به منزل یک داروخانه ی دیگری سر راهمان قرار گرفت و من با گفتن:"تیریه تو تاریکی" روانه ی آنجا شدم. از در که وارد شوی چشمت به خانم مسنی می افتد با موهای بلوند، رژ لب قرمز و عینک ته استکانی که با صدایی نه چندان گرم نام بیماران را صدا زده توضیحات مربوطه را به ایشان می داد. ما هم یک گوشه منتظر شدیم تا داروخانه خلوت شود. مریم اشاره ای به خانم دکتر کرده و با چشمکی پرسید: "نظرت چیه؟" بنده هم با همین زبان نگاه گفتم "فقط وایسا ببین". داروخانه که خلوت شد بنده با روی گشاده و لبخندی بر لب جلو رفته سلام خسته نباشیدی گفتم و ضمن معرفی خودم هدف خود را عرض کردم. و خلاصه این قدر وعده وعید دادم که " انشاالله کمک دستتون هم هستیم و ..." و انقدر زبان ریختم که دست آخر فرمودند: -          امان از دست شما اصفهانیا... باشه... فردا بیا ببینم چی می شه! -         خانم دکتر ببخشید فردا کلاس دارم! می شه آخر هفته بیام؟! -        .....  ...... آخر هفته بیا! -         فداتون بشم... پس من چهارشنبه شما رو می بینم. سپس برای سایر پرسنل دست تکان داده از داروخانه خارج شدیم. الان که این پست را می نویسم 3 بار واسه کار آموزی رفتم و تقریبا با همه ی پرسنل آشنا شدم ولی یک نکته ی جالبی که هست این که متوجه شدم که حضور من در داروخانه برای سایر دوستان به منزله یک fun می باشد و علی رغم تمام متلک هایی که در رابطه با نابلد بودن خودم ازشان می شنوم و کلا " با هم به هم می خندیم!!! " اما سعی می کنم چیزی به دل نگیرم. و برای دوستی بیشتر و تلطیف روابط ، دفعه آخر که رفتم سعی کردم با همین وضع دست و پا شکسته ای که بلد بودم با لهجه ی خودشان صحبت کنم: -         آقای حسینی ... اتا آلپرازولام خوامبه ... دارنی؟ و باید بودید و می دیدید که دوستان چقدرخوششان آمد و چقدر خندیدند و چقدر به زور خواستند بیشتر یادم بدهند! البته دفعه آخر خود خانم دکتر تشریف نداشتند و یک آقای دکتری فرستاده بودند که من در همان ابتدای ملاقاتشان متوجه شدم روابطشان با سایر پرسنل چندان روشن و شفاف نیست و پس از تنها 10 دقیقه حضور در مجاورتشان متوجه شدم آقای دکتر - دور از جون شما- از دماغ فیل افتادند و خلاصه این که زیاد سایرین را آدم حساب نمی کردند! از آنجا که جو کمی سنگین شده بود تصمیم گرفتم کمی با ایشان سر صحبت را باز کنم شاید روابطشان با دوستان حسنه گردد که طی مکالمه ی کوتاهی که با ایشان داشتم متوجه شدم که هم دانشکده ای هستیم و ایشان هنوز فارق التحصیل نشده اند و تنها 4 ترم از من بالاتر هستند و حتی گفته ی دوستان مبنی بر این که "مهر مدرک آقای دکتر هنوز خشک نشده!" هم اشتباه بود و آقای دکتر هنوز مدرک نگرفته اند! یاد خودمان می افتم آن اوایل که تازه از هفت خان رستم و غول کنکور گذشته بودیم و در ملکوت اعلی سیر می کردیم و فکر نمی کردیم جز خودمان شخص دیگری هم این لقب پر زرق و برق دانشجو را همراه داشته باشد و تازه ترم 2و 3 متوجه شدیم اشخاص دیگری هم با نام دانشجو روی این کره خاکی وجود دارند ! البته شاید این آقای دکتر قصه ی ما صرفا در ایجاد ارتباط و باز کردن صحبت با دیگران مشکل داشته باشند اما هر چه که هست آرزو می کنم دفعه ی بعدی که می روم همان خانم دکتر خودمان بیایند.... حتی اگر هنوز مرا از بالای عینکشان نگاه کنند! با این حساب گمان می کنم بخش دیگری به پست های من در این وبلاگ اضافه شد تحت عنوان :"خاطرات داروخانه"... البته خودمانیم حتی اگر چیزی هم یاد نگیرم این داروخانه رفتن حسابی می چسبد و کلی خوش می گذرد...! بعدا نوشت: 1-     یادم رفت بگم... اون دختره بالاخره امضا کرد!!!...(هورا)... البته بعد از این که تو سایت دانشکده یک بار جیغ و داد راه انداخت و... این قضیه سیوتیکس برداشتن این ترم ما حیثیتی شده بود!!! یکی از پسرا واسه این که نمی خواست مخالفت کنه رفت یه درسشو حذف کرد! بابا بامرام!!! 2-     دنبال کارای انتخاب واحد و حذف و اضافه ی این ترم بودم شنیدم یه بنده خدایی می گفت: " من واسه فارق التحصیلی از این خراب شده(دانشگاه رو می فرمودند!) لنگ یه امضام!!!" خیلی دلم واسش سوخت... 3-      اصغر آقای فرهادی هم که اسکار گرفت... نوش جونش... ایرانی! تبریک!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۵۹
رها .