شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

چیزی که می خوام ازش بنویسم اخلاق عجیب غریب ما ایرانی ها من جمله خودمه که گاها میفتیم تو تعارف و رو دربایستی و یه جوری رفتار می کنیم که انگار اختیارمون دست یکی دیگست! نمونه اش اتفاقی که واسه من افتاد  و من انشاالله بعد از چند ماه فردا از شرش راحت می شم...

حقیقتش این که من الان عصرامو با 2تا داروخانه پر کردم. بعد یکی از این داروخانه ها خیلی رو اعصابه. یعنی موسسش اومده یه داروخانه زده ولی خودش حال نداره بیاد سر کار. اینجا هم ما 40 کیلومتری مرکز استان هستیم و هیچ دکتر فارغ التحصیل و نه حتی دانشجوی در حال تحصیل هم وقتی اون همه داروخانه تو مرکز استان هست که می تونه توش شاغل بشه، رنج سفر به خودش نمی ده که پا شه بیاد اینجا شیفت بده مگر این که این عزیزان موسس یه ذره سر کیسه رو شل کنند! واسه همین این خانم دکتره از قبل از اینکه من دفاع کنم هی زنگ می زد که "اومدی اینجا به کسی قول کار ندیا! من شدیدا منتظرم بیای." هر آخر هفته هم زنگ می زد که چرا دفاع نمی کنی!!! یعنی این خودش به تنهایی شده بود یه عامل استرس زا واسه من! البته من تو اون دوران به جز ایشون پیشنهادای دیگه هم داشتم ولی یه غلطی کرده بودم تابستون سال قبل رفتم داروخونش این دیگه فکر کرده بود صاحاب منه! من احمقم تو رو دربایستیش مونده بودم و هر کی زنگ می زد ردش می کردم و در نهایت ادب و وفاداری به جایی که اصلا دوست نداشتم رفتار می کردم!

مشکلات این داروخونهه هم یکی دوتا نبود! ولی بیشتر از اونجا سرچشمه می گرفت که خانم دکتر (موسس) آب از دستش نمی چکید! مثلا من دوماه بود داشتم می رفتم اونجا بعد هر چی من هیچی نمی گفتم اینم هیچی نمی گفت! یعنی دو ماه بود به من حقوق نداده بود! منم روم نمی شد چیزی بگم. دست آخر دیدم نه این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست دیگه زنگ زدم با کلی خجالت که "ببخشید. من پولمو احتیاج دارم..." بعد الان من 5 ماهه اینجام این ماجرا هر ماه داره تکرار می شه! می گه من یادم می ره! آخه مگه می شه؟! حالا من به کنار 4 ماه حقوق نسخه پیچشو نداده بود گفته بود "دستم تنگه! چک دارم!!!!!" حقوق منو می داد چون می دونست نده من می رم. ولی این طفلیا مجبور بودن بمونن. منم خیلی با بچه های شیفت خودم صمیمی بودم. هی به من می گفتن که من به خانم دکتر بگم حقوقشونو بده! کوری عصا کش کور دیگه شنیدین؟ منم کلی پرشون کردم که "مگه چکای خانم دکترو شما باید پاس کنین؟ اصلا مگه حقوق شما چقدره که این داره چکاشو باهاش پاس می کنه؟!" مخصوصا یکیشون که طفلی دندون درد داشت منتظر بود حقوق بگیره بره دندونشو درست کنه. اونوقت هر روز این بنده خدا سر کار از درد به خودش می پیچید. بعدم که قضیه نورتریپتیلینو یاد گرفت هر روز خدا نصف صورتش سِر بود. تا بالاخره یه روز طفلکیا با کلی استرس زنگ زدن گفتن پول لازمن و حقوقشونو می خوان.

حالا این فقط یه نمونشه. بعد اینکه ایشون نیروی کاربلد نمی گیره. کارآموز می گیره که هم کمک دست باشن هم نخواد حقوق بده. کار آموزای این دفعه هم که قربونشون برم! یه شلکایی ( sholak= این واژه من در آوردیست و به کسی اطلاق می شود که خیلی شل است!) بودن که من هر روز از جنگ روانی که با اینا داشتم با سر درد می رفتم خونه. قسمت آرایشی-بهداشتی که کلا نیرو نداره و همین داروییا باید جواب بدن. اصن یه وضعی...

خب حالا این که چرا من چنین فضایی رو تحمل می کردم علتش رفتار خانم دکتر بود. یه جوری حرف می زد انگار داره بهت لطف می کنه و خیلی نایسه و ... البته فامیل رفیق فابریک دبیرستانمم بود. ما هم بچه مودب مظلوم! دیگه تحمل می کردم.

و اما... اینا گذشت تا روزی که من به عنوان بازرس رفتم همین داروخونه ی خودمون بازرسی. پیش خودم فکر می کردم اگه مشتش بسته است و خرج نمی کنه ولی از این بچه مسلموناست و خلاف ملاف نداره. همین جوری که با بچه ها حرف می زدم یه بسته دارو از قفسه در آوردم گرفتم دست که تاریخ و ایناشو چک کنم که دیدم به به! تاریخش گذشته!!! بعد به بچه ها نشون دادم. گفتم شما مگه تاریخا رو چک نمی کنید؟ گفتن که نه خانم دکتر هیچ وقت نگفته چک کنیم! خلاصه جونم براتون بگه... بچه ها رو بسیج کردم که امروز آب دستتونه بذارید زمین که می خوایم خونه تکونی کنیم! اینام همه طرف من بودن. دوتا کارتون پر تاریخ گذشته جمع کردیم و من همش تو فکر بودم که الان خانم دکتر اینا رو ببینه سکتهه رو زده! ولی الحمدالله این ماجرا گذشت و خانم دکترم حداقل به من چیزی نگفت و فقط یکم سر بچه ها داد زده بود. البته من اصلا نگفته بودم که بچه ها کمک کردن چون می دونستم واسشون بد می شه. گفتم همه رو خودم جمع کردم.

خلاصه ما بعد از اون ماجرا همچنان می رفتیم سر کار که یه روز دیدم کرمای ضد آفتاب تاریخ گذشته که ما اون روز جمع کردیم دوباره تو قفسه است!! یعنی یکی از بچه ها بهم گفت. البته داروهای تاریخ گذشته رو ریخته بودن دور. منم اگه بگم به کار تو اونجا بد دل شده بودم دروغ نگفتم. یعنی خیلی عصبانی بودم. مگه من مسخره ام که این همه برم داروها رو جمع کنم بعد ایشون بره دوباره بچینه تو قفسه؟؟؟ نظر شخصی من اینه که وظیفه ی من به عنوان مسئول فنی یکم بیشتر از یه "هر 8 ساعت" پشت قرص نوشتن و دوتا ساختنی درست کردنه! نکته ی بعدی هم اینکه پول ساختنیا رو هم به من نمی داد! منم هیچی نمی گفتم!

بعد اینکه الان امور غذا داروی شهرستان با منه و مسئول رسیدگی به شکایات و گرانفروشی و تاریخ گذشته و اینا هم خودمم که همین خودم، خودمو تو داروخانه ای گیر انداختم که همه این کارا رو داره می کنه و چون همینجا شاغلم به دلیل مسائل اخلاقی نمی تونم اخطار چیزی بهشون بدم و اینا توقع همکاری دارن! از اینا گذشته من به عنوان مسئول فنی باید مطمئن باشم دارویی که می دم دست مردم سالمه یا نه؟! خلاصه اینکه دیشب زنگ زدم به موسس و گفتم من دیگه این داروخانه نمیام و دنبال مسئول فنی باشه. اگه بگم یک ساعت مغز منو خورد دروغ نگفتم! ولی حرفم همون بود که بود! گفتم من تا 4ام میام که شیفتم تموم بشه و دیگه نمیام. ایشونم واضحا نشون داد که بهش برخورده و یه جورایی بی منتشم کرد و خوب که اعصاب من خورد شد دیگه خدافظی کرد و قطع کرد. ولی من یه نفس راحتی کشیدم...

فقط به خودم قول دادم که دیگه هرگز هرگز هرگز خودمو در چنین وضعیت مسخره ای اونم  با چنین آدمای بی شعوری گیر نندازم! الان اون یکی داروخانه که دارم می رم انقدر ماهن! اینقدر خوبن! انقدر کاربلدن! انقدر رویایین! اینقدر موسس با شعور و پاک دسته... اینقدر همه چی رو نظمه...

چقدر احساس می کنم راحت شدم...

         آخییییییییییییییییییییش :))))

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۹
رها .

مرضیه مدت ها بود قصد داشت من و زهرا (دوست پروانه ایم) رو به خونه اش دعوت کنه. مرضیه از دوستای قدیمی زهرا بود. من ولی سالی که برای کنکور می خوندم تو کتابخونه باهاش آشنا شدم. اون موقع مرضیه واسه کنکور ارشد درس می خوند و از همون موقع دوستیمون شکل گرفت. برای کسانی که شاید داستان دوست پروانه ایم رو نمی دونند در همین حد بگیم که زهرا همکلاسی و رفیق فابریک من از دبستان تا پیش دانشگاهی بود. یعنی از همون دبستان که من رفتم خودم رو معرفی کردم و با لحن کودکانه ای ازش پرسیدم که "میای کنار هم بشینیم؟" تا خود پیش دانشگاهی کنار هم نشستیم و هوای همدیگرو داشتیم. شبی که نتایج دانشگاه اومد و من داروسازی قبول شدم و اونم پزشکی جفتمون تا صبح نخوابیدیم و به هم اس ام اس دادیم و ذوق کردیم. روزهای زیبایی که همیشه آرزویش را داشتیم شروع شدند بی خبر از این که ...

بعد از اتفاقات وحشتناکی که برای زهرا در شهر غریب رخ داده بود، هرگز زهرا رو تنها و بدون مادرش ندیده بودم. هر موقع رفتم خونشون مادرش کنارمون بود. هر موقع می اومد خونه ی ما هم همین طور. بیرون هم که تنهایی می رفتیم خیلی زمان زیادی کنار هم نبودیم که بشه درست و حسابی حرف زد. دیشب اما به یمن تنها بودن مرضیه و نبودن شوهرش من و زهرا شب را اونجا گذروندیم و تا ساعت 6 صبح بیدار موندیم! شب عاشورا بود. مامان هی زنگ می زد و یادآوری می کرد که قرار نبود شب اونجا بمونم و طبق رسم هر ساله امشبو باید برم منزل پدربزرگم و خونه رو برای عاشورا پارتی که اینا هر ساله برگزار می کنند آماده کنیم. من اما هیچ تمایلی به رفتن نداشتم و آخر دست هم نرفتم...

زهرا تا صبح حرف زد. از بیماری وگنرش گفت. از این که 1 ماه قبل از تشخیص قطعی و زمانی که فکر می کرده سرطان ریه دارد، پسرعموی پدرش خیلی ناگهانی در اثر همین بیماری (گرانولوماتوز وگنر) به رحمت خدا رفته بود و او (یک دانشجوی پزشکی ترم 3) وقتی فهمیده بیماری اش سرطان نیست و وگنره مردد بوده که الان باید خدا را شکر کنه که سرطان نداره یا به خاطر داشتن یک بیماری اتوایمیون کشنده آه و ناله سر بده. نکته ی غم انگیز داستان هم اینکه بخاطر شرایط خانواده و علی الخصوص مادرش قضیه ی بیماری رو با خانواده اش در میون نذاشته بود و به جز هم اتاقیای دانشگاهش فقط من می دونستم و خواهرش و یکی از اقوامشون در تهران. تا روزی که بالاخره سردردایی که یکی از بهترین پزشکای اصفهان تشخیص میگرن برایش گذاشته بود بالاخره کار دستش داد و یک سال بعد از جریان بیماری ریوی و سردردهای مکرری که مهمان هر روزش بودند با وضعیت اورژانسی به بیمارستان رسوندندش و بالاخره برای اولین بار یک شیر پاک خورده ای به عقلش رسید که از این بنده ی خدا یک ام آر آی بگیره! و اونجا بود که بعد از یکی دو روزی که فرصت دادند تا جراحش رو انتخاب کند، بالاخره توموری با قطر تقریبی 17 میلی متری که باعث و بانی تمام بی حواسی ها، عدم تمرکز، بی حافظگی بسیار شدید، افت تحصیلی و در نهایت افسردگی ماژوری که آن اواخر دچار شده بود خارج شد...

زهرا الان حال جسمانیش خوبه. فقط  روزی 28 تا قرص می خورد که 15 تایش قرص اعصابه. من مخصوصا زمانی که اصفهان بودم سعی می کردم زیاد دور و برش باشم. کاملا خودش رو باخته بود. تشخیص دادند که نمی تونه پزشکی رو ادامه بده و گفتند باید تغییر رشته بده. با تغییر رشته اش به دندانپزشکی موافقت شد. در گیر و دار همین جلسات بررسی امکان تغییر رشته و ... و در اثر استرس هایی که طی این ماجرا به زندگی پرتلاطمش اضافه شده بود کار به جایی کشید که دچار مشکل حرکتی شد و کاملا کندی حرکت و حرکات چرخ دنده ای در تغییر وضعیت هایش مشهود بود. افسردگی اش به جایی کشید که یک روز که به خواهرش زنگ زدم گقت در بیمارستان روان بستریه!! زهرا یک مدتی نیست و نابود بود. من از بین دوستانش تنها کسی بودم که کاملا در جریان بودم ولی احساس کردم خانواده اش خیلی تمایلی ندارند که کسی در این وضعیت ببیندش. هرچند یک بار که به دیدنش رفتم خواهرش با چشمان پراشک گفت که بعد از مدت ها دفعه ی اوله که زهرا می خنده و گفت که بازم بیام...

وضعیت کنونی زهرا به این شکل هست که الان کاملا می تونه طبیعی راه بره، کارهاش رو خودش انجام بده. دانشگاه می ره و به تازگی حتی رانندگی می کنه. منتها اخلاقی به شدت ستیزه جو و افراطی داره و نظر مخالف را اصلا تاب نمیاره. یک بند حرف می زنه. گاهی تو خیابون گم می شه ولی با پرسیدن از این و اون بالاخره راهش رو پیدا می کنه. خودش می گه که بالاخره بعد از 4 سالی که از عملش می گذره حافظه اش داره راه می افته و می تونه درس بخونه و بعد به یاد بیاره که اگر شما می دونستید درس خوندن برای چنین دختری چه معنا و مفهومی داره، متوجه می شدید که صرف همین یک موضوع در بهبود وضعیت روحی این دختر چیزی بهتر از فوق العاده است که هم ما و هم خودش هزاران بار خدا رو به خاطر همین موضوع شکر می کنیم.

اینها همه گذشت اما چیزی که من از همون روز اول - و منظورم از روز اول واقعا روز اوله- که بعد از عمل زهرا به دیدنش رفتم به خانواده و دوستان خودم گفتم این بود که این رفتار پدر و مادر و خانواده ی زهرا که با اون مثل طفل 3 ساله رفتار می کنند و این همه قربان صدقه رفتن و با لحن کودکانه باهاش صبحت کردن و بداخلاقی هاش رو به این شکل افراطی تاب آوردن و کارهاش را انجام دادن زندگی زهرا را نابود می کنه. اخلاق این دختر کاملا عوض شده. اصلا مبادی آداب نیست و عطشی سیری ناپذیر برای صحبت کردن داره. دیشب هی تحمل کردم، هی تحمل کردم... دیدم دیگه قابل تحمل نیست. کمی مقدمه چینی کردم و بعد خیلی ملایم شروع کردم که " زهرا جون... خانواده ی تو خیلی دارن با همه چی تو می سازن. ولی تو خودت فکر می کنی این روش زندگی تو درسته؟!" که دیدم این دختر انگار از قفس رها شده. اومد نشست و همان طور که هق هق گریه می کرد و اشک ما را هم در آورد شروع کرد که "رها قربون دهنت... گل گفتی. بیا اگه می تونی اینو حالی این زبون نفهما (خانوادش) بکن که دارن زندگی منو به گند می کشند." خلاصه شروع کرد. همون طور که زجه می زد گفت که چرا؟؟ چرا خانواده اش موضوع بیماریش را از همه پنهان کردند؟ چرا او که انقدر برونگرا بود، رو مجبور کردند که به کسی چیزی نگه؟ به پدرش فحش می ده. به مادرش ناسزا می گه و به تک تک اعضای خانواده اش که با محبت بی جاشون زندگیش رو فلج کرده اند بد و بیراه می گه.

  • دیشب کاری کردم که مامانم تو آشپزخونه گریه می کرد، بابام رو مبل  خودمم وسط هال زجه می زدم که من عمل مغز کرده بودم. پرده بکارتمو از دست نداده بودم که اینقدر مایه رسوایی شما بود! چرا مجبورم کردیم بار به این سنگینی رو یه تنه تحمل کنم؟ چرا وقتی حالم اینقدر بد بود و به زمین و زمان فحش می دادم منی که تو اون دوران خدا رو قبول نداشتم برداشتین بردین مشهد پابوس آقا؟ بعد نرسیده از مشهد منو بردین کربلا که چی؟ که نذرای آنو.رکتا/ل حاج خانم ادا شه؟! منو یه کیش می بردین حالم بهتر می شد. تو همین اصفهان منو می بردین بیرون بهتر می شدم. منو با دوست پسرم می فرستادین بیرون یه دور بزنم بهتر می شدم. به رها یا نفیسه زنگ می زدین بیان پیشم بهتر می شدم... اونوقت تمام چیزی که به مغز فندوقیتون رسید این بود که منو 20 روز تمام ببرین بیمارستان روان میون اون همه آدم خل و چل که پرستاره تو معرفی من به همکارش به خودش جرات بده بگه این خانم suicidal case هست! آخه مگه من چی کار کرده بودم که به من انگ suicidal زدین؟ می دونی این کلمه چقدر برا من سنگین بود؟ می دونی مامان وقتی زیر کتفمو می گرفتن می بردنم که بهم شوک الکتریکی بدن و من چشام به دست تو بود چی می کشیدم؟ تف به مادریت که جلو چشات این کارو با من کردن هیچی نگفتی. منو از اون خراب شده نیاوردی بیرون...

اینا فرازهایی از روضه شب عاشورای ما بود. با در نظر گرفتن این که زهرا ساعت 10 شروع کرد و یه ربع به 6 صبح حرفاش نه اینکه تموم بشه، دیگه نفس نداشت بگه! فکر می کنید من چقدر اشک ریخته باشم معقوله؟! بعد می گه می خوام کار کنم مستقل شم. کلی همفکری می کنیم که بره زبان یا نقاشی درس بده. (تو هر دوتاش استاده) یا تابلوهای نقاشیشو بفروشه. خلاصه مجمعی داشتیم دیشب. ولی خوشحال شدم. از این که داره احساساتشو می ریزه بیرون. این انفجاره رو دوست داشتم. برعکس مرضیه که سعی می کرد متقاعدش کنه که کارای خانوادش از سر محبت بوده، من تشویقش می کردم که حرف بزنه و خودشو خالی کنه. هر چند انگار حرفاش تمومی نداره.

من واقعا خدا رو شکر می کنم که دانشگاه می ره. به من می گه : "من می خوام از این خانواده بکنم. می خوام رو پا خودم بایستم. دیگه نمی ذارم با من این کارو بکنن." بعد من کلی تشویقش می کنم. خدایا... داره کم کم خودش می شه. بهم می گه: "بیا بیشتر بریم بیرون و خوش بگذرونیم." خوب حقیقتش من خیلی دلم می خواد کمکش کنم ولی وقت ندارم. فقط سه شنبه ها و جمعه ها اونم عصرش می تونم. ولی اینو درک نمی کنه و من خیلی عذاب وجدان می گیرم. خیلی طبیعی به من می گه: " فلان تاریخ تو آلمان یه نمایشگاه لوازم... هست. میای با هم بریم؟" خب من مطمئنم که خانوادش اجازه نمی دن و این رفیق ما داره همین جوری یه چیزی می گه. فرضا هم که بعد از اون گرد و خاکی که کرده خانوادش بذارن... من واقعا واسه چنین سفری پول ندارم. متاسفانه پدرم هم مثل پدرایشون حاجی پولدار نیست که این پولا واسش پولی نباشه و در ضمن حتی اگه هم بابام داشته باشه من خیلی وقته دیگه از بابام پول نمی گیرم و حساب کتابمون کاملا سواست! خب این دوست عزیز من اینا رو درک نمی کنه. می گه بیا دوتایی وام می گیریم! اصلا هم به این فکر نمی کنه که اونم تو این وضعیت الان که من اوضاع مالیم اینقدر خرابه که یه قرون دو زار دارم حساب می کنم، آخه 8 میلیون وام بگیرم برم آلمان نمایشگاه فلان که چی بشه آخه؟! بعدم واسه کمک به حل مشکل مالی من می گه  "تو که الان ماشین بابات دستته. الان ماشین نخر خب!"

عجب بدبختیه! پول خودمه خودم می خوام واسش نقشه بکشم! شرایط روحی این دختر هم اصلا جوری نیست که من بتونم منطقی باهاش حرف بزنم. می ترسم آخرش کار به جایی بکشه که از دست منم ناراحت بشه که واسه دوستیمون ارزش قائل نیستم و رابطش با منم شکرآب بشه. من خیلی دوست دارم کمکش کنم. خیلی بیشتر از دوست داشتن... ولی به خدا 8 تومن برا من خیلیه الان... فقط امیدوارم این مساله به زودی فراموشش بشه و قصد هم دارم که یه مدتی بپیچونم و تلفناشو جواب ندم تا انشاالله از سرش بیفته...

عجب بدبختی داریما...


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۱
رها .

قبلا هم اینو گفتم که اولین باری که وبلاگ زدم قصدم صرفا ایجاد یه دفترچه خاطرات آنلاین بود. حقیقتش هنوزم هست. ولی از اونجایی که دلم می خواست بی سانسور بنویسم تصمیم گرفتم که آدرسش رو کسی نداشته باشه. بعد این قضیه یهو واسم خیلی خیلی مهم شد! یعنی با این که خودم می دونم من اینجا اورانیوم غنی نمی کنم و نه کار خاصی می کنم و نه چیز خاصی می گم ولی حس اینکه وجود خواننده ی آشنا ممکنه دست و پا گیر باشه اذیتم می کرد.

دلیل این که رها-فارم رو ول کردم و بعد هم خودکار-آبی رو هم یه چی تو همین مایه ها بود. وبلاگ قبلی تو بلاگفا از این جعبه های آمار نداشت. منم هیچ وقت نمی ذاشتم واسش. بعد که اومدم تو بیان وبلاگ ساختم این جعبه ی آمار خوانندگان به عنوان سر جهازی از همون ابتدای امر وجود داشت. بعد من یه روز اومدم دیدم نوشته 97 نفر خواننده داشتم تو اون روز!!! اولشم واسم مهم نبود. ولی یهویی وحشت زده شدم که 97 نفر؟؟ مگه من چی می نویسم؟!! بعد سوظن ها اومد سراغم که من چندباری تو اداره وبلاگمو باز کردم نکنه اینا رفتن اینترنت اونجا رو چک کردن و وبلاگم لو رفته!!! و کلی فکر و خیال شیزوفرنیک دیگه که نهایتش این شد که تصمیم گرفتم تا رسما توهم بینایی نزدم بهتره برم آدرس وبلاگمو عوض کنم.

حقیقتش واسه من تعداد خواننده و کامنت مهم نیست. یعنی ترجیح می دم همین 5-6 تا دوستی که هستیم و به هم سر می زنیم باشیم ولی دوستی مداوم باشه و واقعا این حسو بهم بده که اینجا یه سری دوست خوب دارم. در مورد اسم وبلاگ هم همین قدر توضیح بدم که هیچ فلسفه ای پشتش نیست و چون چیزی به ذهنم نمی رسید دیوان فریدون مشیری رو باز کردم و از توش اسم وبلاگ (هم آفتاب پرست و هم شاید محال نیست!) رو انتخاب کردم و بعدش هم تصمیم گرفتم به همون چند نفر دوست وبلاگی که دوست دارم منو بخونن آدرسو بدم و دیگه مثه ناموسم از اینجا محافظت کنم که لو نره.

الان هم هدف از نوشتن این مطالب صرفا ابراز خیر مقدم و خوش آمد گوییست به چند نفر از آشنایان که آدرس وبلاگ رو اس ام اسی واسشون فرستادم و دیدن نام قشنگشون در کامنت ها مسلما چهره ی منو به لبخند باز می کنه.

به خونه ی من خوش اومدید دوستان... :*

 ....

ای وای چه سرنوشت جانسوزی

این است حدیث تلخ ما این است

ده روزه ی عمر با همه تلخی

انصاف اگر دهیم شیرین است


از گور چگونه رو نگردانم؟

من عاشق آفتاب تابانم

من روزی اگر به مرگ رو کردم 

از کرده ی خویشتن پشیمانم


من تشنه ی این هوای جان بخشم

دیوانه ی این بهار و پاییزم

تا مرگ نیامده است برخیزم

در دامن زندگی بیاویزم...


(فریدون مشیری- آفتاب پرست) 


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۷
رها .

خب من فکر کنم کلا اسم این وبلاگو عوض کنم بذارم "ماجراهای خواستگاری" با مسمی تر باشه! خانمه اومده کلی وقت منو گرفته که اومدیم شیر خشک بگیریم واسه نوم. مادرش شیر نداره و واسه ما پرونده درست کن. هر چی می گم این مربوط به من نیست برید پیش همکارم راهنماییتون می کنه گیر داده که "نه! به ما گفتن بیایم پیش شما!" منم همون طور در شگفت بودم که اونی که اینا رو فرستاده پیش من، مگه چقدر قاطع تر از من در فرستادن اینا پیش یه همکار دیگه رفتار کرده که اینا منو جدی نمی گیرن؟! بعد منم که همه توضیحات ناقص! هی می گم تشریف ببرید اتاق روبرو پیش همکارم. ایشون کاملا براتون توضیح می دن. بعد اون همکار عزیز هم از شانس ... من نبودش. مادره هم هی گیر داده بود که شما فامیل فلانی هستید؟ بهش می گم نه! می گه پس چرا فامیلیاتون مثل همه؟ بهش می گم حاج خانم نصف این شهر فامیلیشون ص.... هست. دلیل نمی شه فامیل من باشند که! دیدم ول کن ماجرا نیستند گفتم صبر کنید بگم همکارمو پیج کنند که خودشون بیان جوابتونو بدن. بعد همکار محترم باز نیومد. بعد من به گوشیش زنگ زدم و تلفنی ازش پرسیدم قضیه این شیر خشک چیه و بالاخره جواب این مادر و پسرشون که من فکر می کردم پدر بچه هستند رو دادم که دیدم مادره یه اشاره به پسره کرد و شازده تو ایکی ثانیه غیب شد!

خلاصه مادره یکم این پا اون پا کرد و تهش گفت "حقیقتش شیر خشک بهانه بود! ما اومده بودیم خودتونو ببینیم! گفتم راستشو بهتون بگم که مدیون نشیم!!" منم اگه یه ذره جراتم بیشتر بود حتما بهش می گفتم که " زهرمار با این صداقتت!" بعد گفتش که "پسرمم شما رو ندیده بود. گفتم بیارمش که هم شما ببینیدش هم ایشون شما رو ببینه..." خب حافظه ی تصویری من در به خاطر سپردن قیافه ی افراد هم که معرف حضورتون هست! تنها چیزی که به خاطر دارم اینه که یک جنس مذکری همراه این خانمه بود که از دم درم جلوتر نیومد! خلاصه اینقدر از رفتارشون بدم اومد که به خانمه گفتم که "زحمت کشیدید تشریف آوردید ولی من قصد ازدواج ندارم و برنامه ام واسه زندگیم چیز دیگه ایه و انشاالله پسرتون خوشبخت بشن و خوش اومدید." بعد یارو گیر داده به برنامه ی من واسه زندگیم! هر چی می گم مسائل شخصیه... دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم... باز یارو ول کن نیست می گه دخترا خجالتین... شما شماره مادرتونو بدید من با ایشون صحبت کنم. منم دیدم اعصابم بیشتر از این نمی کشه شماره رو رو یه تیکه کاغذ نوشتم دادم دستش و بهش گفتم چشم ... اگه شما ترجیحتون اینه که همینا رو از زبون مادرم بشنوید من حرفی ندارم!

عجب گیری کردیما...! من نمی فهمم یعنی چی؟ هر چی من سعی می کنم مودب باشم، رعایت کنم... اصلا نمی فهمن! کلی وقت منو گرفته سر قضیه شیر خشک بعدم انگار نه انگار اینجا محل کار منه... پا شده سر خود پسرشون برداشته آورده اینجا که چی مثلا؟ اونوقت نکنه انتظار جواب مثبتم داشته؟!

تو رو خدا ببنید ما با کیا اومدیم سینزده به در!


پ.ن: دوست دارم بگم سینزده... اصلا درستش سینزدهه! حرفی هست؟!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۲
رها .

خانم دکتر میم از اداره ی نظارت بر امور دارو که گاها واسه ارزشیابی عملکرد ما میاد اینجا بازرسی زنگ زده. بعد ایشون خیلی تند حرف می زنه. خیلیم رکه. یعنی اصلا ظرافت نداره. جمعا هم من شاید دو سه بار باهاش صحبت کردم اونم خیلی رسمی... زنگ زده می گه "سلام خانم دکتر. خوبی؟ چه خبر؟!!! تو مجرد بودی نه؟!!!" منتظر جواب منم نمی موند. یه کله می پرسید... "شوهر؟ نامزد؟ دوست پسری چیزی که نداری؟!" بعد همین که کلمه ی "نه" از دهن ما در اومد اجازه گرفت شماره خونمونو بده به یکی از همکاراش. گفت همون آقای دکتری که تو معاونت منو فرستاده بود پیشش واسه آموزش شماره خواسته. خب من چیز زیادی از اون آقا یادم نمیاد. فقط یادمه ریش داشت و لباس تیره هم تنش بود! یعنی اگه جایی خارج از اتاقش ببینمش نمی شناسم. بعد مامانم گیر داده که "تو مگه نمی گی یه ساعت تو اتاقش بودی حرف می زد واستون؟ پس کجا رو نگاه می کردی؟"  اونوقت هر چی من می گم "من تو عمق و محتوا بودم. به ظاهرش نگاه نمی کردم. :)))" اینا هی کارو می کشونند به جاهای باریک که "ظاهرشو که ندیدی. نظرت راجع به عمقش چیه؟!!"

 بعد تو اون جلسه ای که من رفتم  اتاق ایشون یه دختره دیگه هم بود که اونم آموزشی بود و اتاقو گذاشته بود رو سرش و یه بند جیرجیر می کرد و داشت خودشو خفه می کرد از جلب توجه تا اونجا که اومدیم بیرون یه چیزی راجع به همین آقای دکتره گفت که من الان یادم نمیاد چی بود ولی من در جوابش گفتم " خدا به هم ببخشتتون." کلا تو اون جلسهه من فکر کردم اینا با هم سر و سری دارند. واسه همین نه این که بگم دیدم منفیه ولی مثبتم نیست. یعنی اگه از حسم حد بگیری در بینهایت می بینی که به منفی میل می کنه...

نکته ی بعدی هم اینکه اون همه خانم اونجا هست اونوقت این پسره بین این همه پیغمبر صاف رفته سراغ جرجیس؟ یعنی واقعا آدم با ظرافت تر از این خانم دکتره دم دست نبوده این ازش بخواد زنگ بزنه؟ بعد اینجوری که من متوجه شدم طرف هم سن خودمه که من اینو اصلا نمی  پسندم و ترجیح می دم طرفم از من بزرگتر باشه. تازه ریشم داشت که هر چند درد بی درمون نیست و چاره داره ولی ریشه دیگه! چی کار کنم؟ خوشم نمیاد :/ برداشتم هم از شخصیتش این بود که زندگی رو خلاصه شده در پول می بینه و دیدگاه خاص خودشو داره که ... بعد این که زنگ نزده چون الان محرمه!!! خب این خودش پیشینه ی مذهبی قوی این آدم رو نشون می ده که من هر چند براش احترام قائلم ولی نه درکش می کنم و نه می خوام تو زندگیم وارد بشه... نکته ی آخر هم اینکه من این سبک خواستگاری رو نمی پسندم و ترجیح می دم یکم امروزی تر ازدواج کنم. یعنی این آقا اگه به جای پیشنهاد ازدواج، پیشنهاد دوستی می داد من مطمئنا منطقی تر برخورد می کردم!

به نظر شمام دارم بهونه میارم یا این فقط نظر مامانمه؟!


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۰
رها .

پنج شنبه 16/7/94                         2:05 P.M

فهمیدن بعضی آدما خیلی سخته. ولی من همیشه تلاشمو می کنم.حداقل واسه نزدیکانم. واسه کسایی که واسشون ارزش قائلم و به نظرم اونقدر عزیزند، اونقدر باارزشند که می شه بخاطرشون همه کاری کرد. ولی ساکت موندن حتی جلو این آدما وقتی که می بینم داره بهم ظلم میشه کار خیلی سختیه و واسه روح سرکش و یاغی من غیرممکن حتی! باورم نمی شه سر چنین قضیه ای دیشب اون طور گریه کردم. باورم نمی شه حتی یه روز نتونستم خودداری کنم وامروز همین که دیدمش زرت رفتم بهش گفتم که با اون کار دیشبش با من چی کار کرد! و از همه بدتر باورم نمی شه نتونستم چهار کلام حرف حسابمو بدون بغض و گریه بگم و عین احمقا زدم زیر گریه... باورم نمی شه ظهر که از کار برمی گشتم حسم نسبت به خودم چقدر خوب بود و همین که پامو گذاشتم خونه چقدر خراب شد. این همه انرژی منفی دور و بر خودمو باور نمی کنم. رسما رفتم تو مرحله ی انکار و به زور می خوام به خودم بقبولونم که خوب خوب نیست ولی به هر حال خوبه...

می دونم رمزآلود نوشتم. ولی جز حس خودم چیزی برام مهم نیست که ازش بنویسم. الانم دارم می رم استخر. حالم خیلی بده...

خیلی بد :((((


پنج شنبه 16/7/94                  23:15 P.M

امروز بالاخره بعد از حدود 20 سالی که تصمیم داشتم شنا یاد بگیرم می تونم ادعا کنم که بالاخره به آرزوی دیرینه نایل شدم! جلسات شنا به این شکل بود که من از جلسه ی دوم به خواست خودم رفتم 4 متری ولی با 6تا قمقمه! بعد که دیگه تونستم با همون 6تا خوب پا دوچرخه برم و خودمو رو آب نگه دارم، مربیم یکیشو کم کرد تا جلسه ی 8 ام که امروز بود و من با دوتا قمقمه تو آب بودم و با اعتماد به نفس تمام پا دوچرخه و کرال پشت می رفتم که فروغ جون (مربیم) گفت که یکی دیگه اش رو هم در بیار. یعنی من امروز کلا با 1 قمقمه تو آب بودم و هیچ مشکلیم نداشتم. بعد هر کی منو می دید کلی بهم می خندید که مگه این یه قمقمه چی کار داره واسه تو می کنه؟ خیلی خنده دار شدی و ... و  خلاصه ما رو تحریک کردن که اون یکی رو هم در بیارم. فروغم اومد گفت که "6تا قمقمه با هم تو رو نهایتا 3-4 سانت از آب میاره بیرون و بیشتر جنبه اعتماد به نفس داره و بیشتر خودتی که با پا زدن خودتو رو آب نگه داشتی. این یکی دیگه علنا هیچ توانایی واسه بالا کشیدن تو از آب نداره. اگه می خوای درش بیار." ما هم کلی فکر کردیم که آیا تصمیم درستیه یا نه؟! که نهایتا گفتیم باشه! درش میارم.

خلاصه جونم براتون بگه که در آوردن قمقمه همان و تا خرخره زیر آب رفتن همان! بعد این کناریام مرده بودن از خنده چون بدون قمقمه اصلا یه ثانیه هم رو آب نمی موندم. یعنی اعتماد به نفسم له شده بود! بعد مربیم اومد تو آب و دیگه با هزار زحمت یه نمه رو آب موندم. بهش می گم "من حس خیلی خیلی بدی دارم که هیچی دور کمرم نیست. همش حس می کنم یه چیزی کمه!" بعد اینا هی حرف منو جدی نگرفتن! ولی من واقعا مشکلم همین بود و همین که یه چیزی دور کمرم باشه اعتماد به نفسم و برمی گردوند. بعد طی یک اقدام جسورانه از استخر رفتم بیرون و همون یه قمقمه رو هم از اون بندی که دور کمرم می بستم در آوردم و بند خالی رو محکم بستم دور کمرم و رفتم تو آب و احساس کردم چقدر الان راحت ترم و در نهایت تعجب این بار رو آب موندم. ولی هم خودم هم بقیه مردیم از خنده :))))

الانم اومدم کشف علمی مهممو باهاتون در میون بذارم که قمقمه ها همش کشکه... نکته اش تو اون بند است!

مساله ی بعدی هم اینکه حقیقتش مطلب اولو که نوشتم قصد منتشر کردنشو نداشتم. یعنی معمولا چیزای این مدلی رو ثبت موقت می کنم و اغلب هم واسه همیشه ثبت موقت می مونند ولی آخر شب که حسم بهتر شد تصمیمم عوض شد. فقط واسه این که هم به خودم و هم به بقیه بگم که به حسای بدتون میدون ندین. روزایی که حس بد دارید برید استخر... پیاده روی... برید پیش یه دوست خوب... و با هم فیلم ببینید... (خوب من امروز فقط همین کارا رو کردم و با همین اصول ساده امید به زندگیم از منفی 5 به حدودای 80% رسید!) ولی اصل کلام این که نشینید غصه بخورید.

فیلمی که دیدم هم محمد رسول الله بود که بعدا می گم خدمتتون...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۸:۲۶
رها .

ما در طی شبانه روز حدود ۵۰ بار به تمامی عزیزانی که به ما گفتند یا به هر نحوی ما را تشویق کردند این رشته را انتخاب کنیم فحش می دهیم و به هزار و یک دلیل از کرده ی خود پشیمانیم و دم بر نمی آوریم مبادا دشمن شاد شویم! فقط زورمان به خودمان می رسد که هر وقت ابروهای اصلاح نشده مان را در آینه می بینیم اشک در چشمانمان جمع شود و تصمیمات عظیم زندگیمان را با الفاظ رکیک مورد عنایات خاص خود قرار دهیم...

پ.ن: این یکی از اون مطالبی بود که من اواسط امتحانای ترم 9 ثبت موقتتش کردم و هیچ وقت منتشر نکردم. مسخره است ولی الان که دانشگاه ها باز شده دلم واسه اون روزا تنگ می شه... البته نه واسه امتحاناش!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۳
رها .

امروز اصلا روز خوبی نبود. دلیلشم اینکه کل روزم به چیزی اختصاص یافت که مدتها بود سعی می کردم بهش فکر نکنم. راستش من ذاتا این مدلیم. موقعی که یه مساله ای هست که دوستش ندارم و بهم حس بدی می ده سعی می کنم نه راجع بهش حرف بزنم و نه فکر کنم. کلا اون قضیه می ره رو استند بای! حالا اگه موضوع فقط مرتبط به خودم باشه مشکلی نیست. ولی اگه خدای نکرده پای یکی دیگه هم در میون باشه اون وقته که خدا به اون یارو صبر جزیل عنایت کنه! چون تجربه به من ثابت کرده صبر و حوصله و استقامت من در فکر نکردن به اون موضوع خاص از صبر و حوصله و استقامت 99 درصد آدما واسه تحمل صبر و حوصله و استقامت من (چی گفتم!!!) خیلی خیلی بیشتره! ولی نکته ی خوب داستان اینه که من چند سالیه متوجه شدم که اینجوریم و در یک حالت خودآگاهی نسبت به این موضوع به سر می برم و می دونم که با این اخلاقم دارم بقیه رو زجرکش می کنم! :)) و از اونجایی که واقعا دلم نمی خواد کسی رو عمدا آزار بدم سعی می کنم (اینو خیلی خیلی جدی می گم) تا جایی که ممکنه زودتر تکلیف قضایا رو مشخص کنم ولی همون طور که گفتم اینا در صورتیه که موضوع کاملا شخصی نباشه و بدونم کسی رو معطل خودم کردم...

در مورد مسائل شخصی تری همچون اقساط ماشین که صرف یادآوری موضوع با من همون کاری رو می کنه که یه سطل آب یخ با آدم خواب، من رسما می رم رو فاز فعلا بهش فکر نمی کنم و تو هم یادم ننداز و راجع به این موضوع هیچی نگین... اصلا کنارم نیاین... به من دست نزنید... و جلو بیاین جیغ می زنم...!

ولی بالاخره که چی؟ آخرش روزی که نباید می رسه... قسط دوم ماشین رو قرار بود تا 30 ام بریزم به حساب. بعد من براساس همون اخلاقیاتی که قبل تر ذکر شد پشت گوش انداختم. بعد دوباره از نمایندگی زنگ زدن. بعد من جواب ندادم. بعد زنگ زدن به داییم. بعد دایی زنگ زد به من که تا 15ام واست تمدید کردن برو دنبالش. ما هم هی امروز و فردا می کردیم. بعد مامانم اینقدر استرس گرفته بود که یه روز بدون این که به من بگه پاشدن با بابا رفتن نمایندگی.

حقیقتش من نمی رفتم چون پول قسط دوم رو نداشتم. یعنی 1 تومن کم داشتم و دوست نداشتم از کسی قرض بگیرم. بعد با دل خجسته با خودم تصمیم گرفتم که حقوق این ماهو که گرفتم می رم که حداقل پولم کامل باشه! آخه از اولم قرار نبود اینا اینقدر زود دعوت نامه بفرستند واسه تحویل ماشین و پرداخت قسط دوم. به من چه که ماشیناشون رو دستشون باد کرده! من همون موقعی که قبلتر توافق کرده بودیم –یعنی اواخر مهر- می خواستم برم و از اونجایی که رو کاغذ هم همون اواخر مهر نوشته شده بود خیالم راحت بود که هیچی نمی شه و لازم نیست الان برم دنبالش. حالا اینا هر چی می خوان زنگ بزنن!

خلاصه مامان اینا بی خبر رفتن نمایندگی و برنامه ی چک ها و قسط ها رو گرفتن که مثلا کار پیش بیوفته... که ناگهان ما با یک خبر عظیم فراتر از حد تحملمون رو به رو شدیم! اونقدر عظیم که دیگه اون روش اسنتدبای دیگه جواب نمی داد و من رسما رفتم رو ویبره! جونم براتون بگه ماشینی که من ثبت نام کرده بودم تیبا 2 بود. روزی هم که رفتم نمایندگی چندبار هم من هم مامانم از یارو پرسیدیم که یعنی قیمت نهایی چقدر در میاد. گفتن حدود 28 تومن... از این 28 تومن 8 تومنشو همون اول دادیم. 8 تومن قسط دوم بود که من منتظر بودم تا آخر ماه آماده شه برم پرداخت کنم. بقیه اش –یعنی 12 تومن- هم باید سه تا چک سه ماهه می دادیم. منتها چیزی که اون بیشعوری که همون اول داشت واسه ما توضیح می داد از قلم انداخت این بود که 28 تومن پول ماشینیه که نقد بخری و اگه بخوای چک بدی یا به عبارتی وام بگیری قیمت تموم شده ی ماشین 33 تومن در میاد!!!! یعنی به عبارتی 6 میلیون بهره ی بانکی روی 12 میلیون وام که تو نه ماه می خوای پرداخت کنی!!!!!!! ... یکی آب قند بیاره لطفا...

این جور واستون بگم که بنده اگه سکته نکردم از الطاف الهی بوده و شما کارد می زدی خونم در نمیومد! یعنی شهر هرت که می گن همین جاست! فقط با تمام توان و حداکثر سرعت کوبیدم رفتم در نمایندگی! بعد نکته ی جالبش این جاست که رفتم می پرسم شما سودو چند درصد حساب کردی؟ می فرمایند 24 درصد!!!! بابا من حساب کتابم یه خرده ضعیف هست ولی خدا وکیلی این قضیه یه جاهاییش یه جوری نیست؟!! بعد که دید من شاکیم می گه خانم قوانینو شرکت تعیین می کنه دست من نیست که! بهش می گم "بله قوانینو شرکت تعیین می کنه ولی آقای محترم شما چرا روز اول که من اومدم اینجا اینو نگفتی؟ خب من حق دارم با دید باز تصمیم بگیرم. با این کاری که شما کردین من عذر می خوام ولی رسما حس می کنم سرم کلاه گذاشته شده." اونوقت ایشون اصلا زیر بار نمی رفت که همچین چیزی به من گفته. می گفت من مطمئنم واستون توضیح دادم گفتم 33 تومن. بهش می گم "آخه خدا پدر و مادرتو بیامرزه... من این پولو یه تومن یه تومن رو هم گذاشتم تا اینقدر شد. هر شب یه قرون دوزارشو شمردم ببینم تو این قضیه ماشین دخل و خرجم با هم می خونه یا نه... بعد شما می فرمایید بنده حساب پولی که قرار بوده واسه ماشین پرداخت کنمو ندارم؟ اصلا یکی رو بیار بین ما قضاوت کنه. مگه می شه من از موضوع به این مهمی غافل مونده باشم. من حاضرم قسم بخورم چند باز ازتون پرسیدم." بعد یادم افتاد اصلا شرایط اولیه رو پشت یه کاغذی که تو پاکت همرام بود نوشتم همون روز و در آوردم نشونش دادم. بعد این که قبل از این که من برم صحبت کنم همین آقای به اصلاح محترم داشت با یکی دیگه چونه می زد که نمی شه انصراف بدی و ... ما هم که از عصبانیت داشتیم می لرزیدیم. مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم. یه اشک بزرگم تو چشمام جمع شده بود و منتظر بود که بیفته پایین. همشم عصبانی بودم که "لعنت به من... حالا چرا گریه ام گرفته این وسط؟" بعد آقاهه منو دید دلش سوخت مثلا. گقت بیا یه کار دیگه می کنیم. تو بیا الان به جا 8 تومن 9.5 بده بعد من قسطاتو فلان می کنم که مشکلت حل شه. بهش می گم یعنی اینطوری ماشین چقدر تموم می شه؟ خیلی خوشحال می فرمایند اینجوری می شه 32 تومن... بعد من با همون چشمای پر اشک که عصبانی ترین نگاه ها رو نثار آقا می کرد زل زدم بهش و هیچی نگفتم... که خودش گفت: آهان اینم زیاده...

خلاصه کلی تو سر و کله هم زدیم. منم راستشو بخواین از همون اوایل که کمپین "ماشین صفر نخرید" راه افتاد بارها به بابا گفتم که "محض رضای خدا یه بار مردم این کشور یه دل شدن که حقشونو بگیرن. من دلم به این کار رضا نیست تو این اوضاع برم ماشین صفر بگیرم." ولی همون موقعشم از این که پولمو پس نمی دادن خیلی می ترسیدم و زورم میاورد. دیگه وقتی این اتفاقا رو دیدیم خون جلو چشامو گرفت که شما دیگه همون 28 تومنم بدید من نمی خوام و می خوام انصراف بدم و اینجا بود که به نقش پررنگ و حائز اهمیت قدرت حنجره در پیش بردن امور مهم و غیرممکن اداری واقف اومدیم و اینا دیدن ما آتیشمون خیلی تنده و یارو ما رو نگه داشت تا اونجا یکم خلوت شه و بعد یه فرم انصراف واسمون آورد. (دست ... سوت ... هورا...) و البته اطلاع رسانی کردند که پول پیش (یعنی اون 8 تومن اول) حداقل 1 ماه دیگه پس داده می شه! یعنی انگار نه انگار که حق انصراف جز اصول قرارداد اولیه بوده و اینا الان در حق من لطف نمی کنن! وظیفشونه!

بهش می گم حالا تکلیف این مدتی که پول من اینجا خوابیده بوده چی می شه؟ گفت "سودشو 21 درصد می دن. البته اونم تا همین امروز که انصراف می دی. بعد از انصراف دیگه سودی بهش تعلق نمی گیره." می گم: "حاجی شما که رئیس سایپا نیستی که سنگ اینا رو به سینه می زنی. انصافا خودت ببین چی داری می گی. سود مشارکت 24%، سود انصراف 21%؟ اونم به این شکل... حالا از ما که گذشت. ولی خداییش با بقیه ملت این کارو نکن. حداقل همون اول بگو آقاجان 33 تومن!"

یعنی نمک به حروم که می گن... دیگه ادامه نمی دم که کلماتی که باید بنویسم در شان اینجا نیست.

از درش که اومدم بیرون با عصبانیت تمام فقط یه جمله گفتم:

ایشاالله گل بگیرن درشو...


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۵
رها .

این چند وقت اخیر اسم عربستان زیاد به گوش می رسه. عربستان... منا... حاجی ها... من هم هر روز با بغضی که اوایل می شکست و تازگی ها در گلو خفه می شه شدیدا دارم اخبار اینا رو دنبال می کنم و همش منتظر یه برخورد قاطعم. هی سرچ می کنم واکنش ایران/کشورها به فاجعه ی منا... بعد انگلیسیشو سرچ می کنم. بعد عربی !!! ولی انگار اخبار دست دادن اون از دیدگاه من بزرگ مرد جاودان و فرزند خلف ایران زمین با اوباما... بازم تاکید می کنم خود اوباما... نه زنش!... تازه مادرشم بغل نکرده!... رگ غیرت هموطنان غیور همیشه حاضر در صحنه ی ما رو بیشتر تحریک کرده! هی یه زنجیره از کلمات که پشت سر هم به ذهنم میاد رو سرچ می کنم تا تهش رسیدم به اون جمله ی حقیتا کمر شکن "عربستان سعودی باید عذرخواهی کند!"

یعنی وجدانا هر چی فکر می کنم می بینم از این شدیدتر نمی شد با عربستان در افتاد!! یعنی داغونش کردن با این حرف! البته به نظر من شاید حتی بد نبود تهش می گفتند که "عربستان سعودی خیلی هم بی تربیته!"  خیلی چیزای دیگه هم می شد گفت ولی چون ما خیلی مودبیم و این حرفا و این کارا در شان ما نیست از این حرفا نمی زنیم!
بابا کشتیش!!
لهش کردی! من موندم چطور ملک سلمان بعد از شنیدن این جمله خودکشی نکرد!!

بازم عذر می خوام اینجا گفتم. چون من معمولا سیا..س/ی نمی نویسم و اینجا هم جای این حرفا نیست.
مختصر و مفید گفتم ولی خیلی عصبانیم! خیلی...

به قول دوستان اون از هتل هاشون... اون از آتیش سوزی در چادرها... اون از صفا و مروه... اون از مترو... اینم از منا! من نمی دونم حجه یا جنگ! بعد تازه عزیزانی که از مراحل بالا جون سالم به در بردن یه مرحله دیگه هم هست تو فرودگاه که... بگذریم! 

ولی تا کی؟

تا کی باید بی احترامی ها رو تحمل کنیم!؟ تا کی از زندگیمون بزنیم پول جمع کنیم و با هزار منتی که سرمون می گذارند بریزیم تو حلقوم این سعودی های فلان فلان شده که نه احترامی برامون قائلند و نه امنیتی فراهم می کنند؟

4700 نفر کشته؟!! مگه کمه؟

من دیگه داره فشارم می ره بالا.... کسی نیتروگلیسیرین زیر زبونی دم دستش نیست؟!


پ.ن: راستی حاجی جان... حج و شهادت قبول...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۲
رها .

بذارید این طور شروع  کنم که من ذاتا آدم تمیزی هستم! یعنی از مرتب و تمیز بودن لذت می برم. حالا این که گاها محل زندگیم به چنین وضع اسفناکی دچار می شه و همین که وارد اتاق می شم واسه رسیدن به تختم باید چندباری وسایلو شوت کنم، چند باری دورشون بزنم و یکی دوبارم جاخالی بدم چیزیه که واقعا منو اذیت می کنه. ولی چیزی که باعث می شه با این شرایط کنار بیام اینه که در معادلات حالات روحی روانی من غالبا برآیند نیروهای بازدارنده و مقاوم بسیار قوی تر از نیروهای محرکه است و در نهایت نتیجش این می شه که دستم فقط در حد حرص خوردن بازه!

یکی دیگه از ویژگی های من اینه که من ذاتا آدم اکتیوی هستم. یعنی روز بیکاریم روز مرگ منه. شاید یه جورایی دارم خودمو زیر کار مدفون می کنم که به چیز دیگه ای فکر نکنم. یه جورایی فکر می کنم workaholic نباید چیزی خیلی متفاوت از این چیزی که من شدم باشه! برنامه ام هم به این شکل هستش که هر روز صبح از 7:30 تا 2 سر کار هستم و چهار روز در هفته هم 4:30 تا 8:30 شیفتم. در نتیجه فقط دو روز بعد از ظهر من خالی بود که همونم خیلی اذیتم می کرد. یعنی واقعا احساس افسردگی بهم دست می داد. این شد که اون دو روز هم به این شکل پرش کردم که 2:30 تا 3:30 کلاس شنا دارم و 6:30 تا 8:30 هم کلاس فرانسه... ظهرا هم معمولا نمی خوابم. اونوقت در عجبم که چطور با وجود خستگی زیاد شبا خوابم نمی بره و تازه هر هفته هم باید برم شهر کتاب واسه قبل از خوابم کتاب بخرم! تازه روزای جمعه هم که کلا فاز دپرشنم و همش فکر می کنم باید یه کاری بکنم که البته نمی دونم چیه! و این خیلی اذیت کنندست.

امروزم باز روز جمعه بود و روز عذاب من! دیدم بهترین فرصته واسه این که به زندگیم یه سر و سامونی بدم. پاشدم اتاقو مرتب کردم و گردگیری و جارو کردم. بعد کف سالنو طی کشیدم. قفس طوطوهامو تمیز کردم و روزنامه ی کفشو عوض کردم و واسشون آب و دون گذاشتم و حتی خود طفلکیا رو با آب پاش شستمشون  که زبون بسته ها هی از دستم فرار می کردن و می چسبیدن به لباسم و خودشونو زیر موهای که دم اسبی بسته بودم قایم می کردن. منم که ول کن ماجرا نبودم... در آخر هم یادم افتاد که چند روزیه به موهام قول دادم اگه بچه های خوبی بودن ببرمشون حموم و بالاخره فرصتی پیش اومد که به قولم وفا کنم! :)))) بعد از شامم قصد دارم برم خونه مادربزرگه یه سری بهشون بزنم و بعدشم انشاالله یه جوری باید خودمو بخوابونم که خدای ناکرده دچار یاس فلسفی نشم!

با یه بنده خدایی حرف می زدم می گفت این حال و روزی که تو تعریف می کنی علتش بی انگیزگیه. واسه خودت هدف تعیین کن! بهش می گم آخه تو که منو می شناسی دیگه چرا؟ من عند هدفم! فقط هدفام تکراری شدن. دیگه موفق بودن تو هیچ کاری واسم جذابیت نداره. دست و بالمم بسته است و به خاطر طرحم نمی تونم  خیلی کارا بکنم. می گه "چرا ازدواج نمی کنی؟" حقیقتش خیلی وقته واسه خودمم سواله! چرا کسی به دل من نمی شینه؟ چرا همین که اسم خواستگار میاد تنها فکری که به ذهنم می رسه اینه که چه جوری ردش کنم؟ تو این مدت هم همه مدل خواستگاری داشتم. پولدار، بی پول، بیکار، شاغل، دکتر، مهندس، ساکن ایران، مقیم خارج،... به قول یه بنده خدایی: واقعا موندم پولدار رو به خاطر قیافه رد میکنم. قیافه دار رو به خاطر پول. تحصیل کرده رو به خاطر نداشتن شعور و  با شعور رو به خاطر اینکه نه قیافه داره نه پول نه تحصیلات…

راستی اون پسره بود گفتم هر روز الکی میاد داروخانه یه چیزی می گیره، چهارشنبه مادرشو فرستاد شماره خونمونو بگیره. بعد من ندیده و نشناخته به مادره گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم. بعد اون هی اصرار کرد منم دیدم خوشم نمیاد بقیه ایستادن نگاه می کنن شماره خونه رو دادم ولی گفتم مطمئن باشید اونام همینو بهتون می گن. بعدم سریع زنگ زدم به مامان که یه جوری ردش کن! بعد مامان گیر داده که مگه چشه؟ تیپ و قیافشو نپسندیدی؟ گفتم نه اتفاقا خیلیم خوبه. فقط نمی خوام الان ازدواج کنم.

باز یکی از همکارا همین هفته پیش اومد گفت که برادرزادش مقیم سوئد هست و فوق لیسانس فلان داره و وضع مالیشم خیلی خوبه و ... دنبال یه دختر خوب می گرده. کلیم از برادرزادش تعریف کرد ما هم شنیدیم و لبخند زدیم. بعد دست آخر گفت که فعلا ایران نمیاد. شمارتو بدم اینترنتی با هم آشنا بشین تا انشاالله هر موقع اومد حضوری ببینیش؟ بعد یهو خنده رو لبم ماسید. گفتم که از آشنایی اینترنتی خوشم نمیاد. بعد باز هی تعریف برادرزادشو کرد و منم تهش گفتم که اگه تا موقعی که ایشون اومدن ایران من هنوز مجرد بودم چشم می رم می بینمشون و خلاصه از سر بازش کردم. قبلشم ازم پرسیده بود که اگه شرایطش پیش بیاد حاضری از ایران بری که منم چون فکر نمی کردم به چنین منظوری پرسیده باشه خیلی صادقانه گفتم آره... ولی بابا کم چیزی که نیست! ازدواج خودش به اندازه کافی استرس آور هست. بعد این که هم ازدواج کنی هم مهاجرت... اونم قطب شمال! که اسمش میاد من از سرما تنم می لرزه! بعد مگه سوئد دختر قحطه؟ چرا از همونجا زن نمی گیره؟!

یادمه همین پارسال بود یا دوسال پیش. یه یارو استرالیایی بود. یه بار باهاش رفتم رستوران. یادمه راجع بهش اینجا هم نوشتم. بعد خلاصه ما گفتیم نه. راستش هیچیشو نپسندیدم. نه قیافه، نه تیپ، نه اخلاق، نه مذهب، نه اون غرور و خودپسندی که تو رفتارش می دیدم و این که از بالا به همه نگاه می کرد... یادمه همش تو ذهنم این بود که "این فکر کرده دنیا چه خبره یا کجای دنیا رو گرفته که این جوریه!" کلا دوست داشتم زودتر خفه شه پاشم بیام بیرون. بعد روم نمی شد اینا رو بگم. بهونه آوردم که قصد مهاجرت ندارم.  خلاصه ردش کردیم رفت. بعد چند وقت بعدش یکی دیگه از فامیلای نزدیک همون آقا پیشنهاد داد. بعد من باز نپسندیدم و باز روم نشد راست و حسینیشو بگم. یه جورایی دوست نداشتم طرف احساساتش جریحه دار بشه. یعنی کلا من همیشه همین طورم. هیچ وقت نمی گم نپسندیدم یا خوشم نیومد. همیشه میندازم گردن شرایط. مثلا یا قصد مهاجرت ندارم، یا خانوادم خیلی سخت گیرن و راضی نمی شن، یا باید حتما اصفهان زندگی کنم، یا قصد ادامه تحصیل دارم... بعد ما کلی واسه این یارو بهونه آوردیم این هی پیگیر شد تا دست آخرش گفتم حقیقتش اینه که من دارم از ایران می رم!!! :))) یعنی آخر سوتی بود! مخصوصا که بعدا فهمیدم این پسره می دونسته که من به اون فامیلشون چی گفتم!

چند نفری هم بودن تا حالا که قصد داشتن واسم داروخانه بزنن!!! بعد اینا خیلی جالبن. به عبارتی می خوان شریک کار و زندگیو یه سره کنن و علارغم چیزی که می گن قصدشون از ازدواج سرمایه گذاری رو طرفه. بعد نه این که فکر کنید که خودشون شاغلن و دارن لطف می کنن واسه من داروخونه می زننا! نه... قراره همکار بشیم! یعنی این عزیزان قراره نسخه پیچی کنند اونجا، تمیز کاری کنند، طی بکشن، دارو بچینن تو قفسه ها و ... یعنی من چیز بیشتری به عقلم نمیرسه که اینا بتونن انجام بدن و حتی نمی تونن به حساب کتابا رسیدگی کنند. چون شرکتا موسس رو می شناسن و چک ها هم باید به نام من باشه. نظر شما رو نمی دونم ولی به نظر من این دیگه آخر وقاحته! یعنی تا حالا من 3-4 مورد کیس این مدلی داشتم که خودم فقط سعادت همصحبتی با یکیشونو داشتم و بقیه رو خانواده جواب کردند. منم خیلی رک به همون یکی گفتم که با وجود احترامی که برای ایشون قائلم من اگر قصد داروخانه زدن داشته باشم و البته اگر قصد داشته باشم که با ایشون شراکت کنم خب یه جلسه می ذاریم صحبت می کنیم و تهش قرارداد می نویسیم. لزومی نداره به خاطرش ازدواج کنیم! که ایشون خودش حساب کار دستش اومد و دیگه حرفی نزد و رفت.

راستشو بخواین من از آشنایی های این مدلی که یه نفر مستقیما خواستگاری کنه وحشت دارم. کلا ترجیحم اینه که یه نفرو بشناسم. یعنی یه مدتی باهاش در ارتباط باشم و کم کم این علاقهه ایجاد بشه. یعنی قبل از این که طرفم ابراز تمایلی بکنه باهاش آشنا باشم و بدونم با چی و کی طرفم و اونم تا حدودی از روحیات و اخلاقیات من باخبر باشه بدون این که هیچ کدوممون بخوایم خودمونو بیشتر از چیزی که هستیم نشون بدیم. چون تو این چند سال به وضوح دیدم که چقدر تو این مدل آشنایی ها آدما قصد دارن خوشونو بهتر از چیزی که هستن نشون بدن. تو این مدت فکر می کردم پول واسم خیلی مهمه. ولی پولدارش اومد گفتم نه. بعد گفتم شاید تحصیلات مهمه. pHD اومد و منو به این درک رسوند که هیچ رابطه ی مستقیمی بین سطح تحصیلات و شعور آدمیزاد وجود نداره. بعد هی فکر کردم چیزای دیگه واسم مهمه و هی گزینه هام رد شد. تا این که الان با تمام قلبم به این نتیجه رسیدم که من فقط و فقط آرامش می خوام و این تنها چیز مهمیه که باید بودن یه نفر دیگه تو زندگیم بهم بده. من دنبال اون حس خوبم و اخلاق و شعور طرفم مسلما مهم ترین عامل تعیین کنندشه. من دیدم به زندگیم اینه که مهمونی نیومدم که بشینم سر سفره ی آماده... من می خوام تو متن زندگی باشم نه حاشیه اش و آمادم که با سختی هاش روبه رو بشم... حاضرم واسه زندگیم تلاش کنم با همه ی کمبوداش و خودم خشت رو خشت بذارم تا زندگیمو بسازم. من مرد زندگی می خوام. کسی که رو پای خودش بایسته نه این که به پول پدرش تکیه کرده باشه. کسی که توانایی تصمیم گیری داشته باشه و از این نظر هم مستقل باشه و البته اونم نه کسی که از آسمون برسه. یکی که بشناسمش... یکی که منو بشناسه... و شاید دلیل این که کسایی که به سبک خواستگاری جلو میان رو نمی تونم قبول کنم و درجا ردشون می کنم همین باشه. البته اینم می دونم که بحث ازدواج و خواستگاری منوی رستوران نیست که از توش یه چیزایی انتخاب کنی و همونا رو واست بیارن. ولی به هر حال ایده آلای منم اینان. البته نمی گم که به هیچ عنوان حاضر نیستم کوتاه بیام و ممکنه این چیزی که می خوام اتفاق نیفته... از اون طرف بعضی وقتام فکر می کنم شاید من واقعا آدم زندگی دونفره نیستم...

شاید زندگی من همین جوری قشنگ تره..


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۲
رها .